ࡅߺ߳ߊހߊ

ࡅߺ߳ߊހߊ

@.tara.daruei.
عضویت

تیر 1403

87 دنبال شده

71 دنبال کننده

                معتقدم اگر شعر خوب يا رمان خوبی بخوانی، چيزی از آن در وجود تو می‌ماند، در وجدان تو، در شخصيت تو می‌ماند،
و از راه‌های مختلف به تو کمک می‌کند..
"ماریو بارگاس یوسا"
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        ایده کلی داستان برام باور پذیر نبود. اینکه اینا بعد از یه روز با هم بودن، صبر کنن و سالی یه بار همدیگه رو ببینن و هیچ شماره و.. هم از هم نگیرن. حداقل اگر چند سال باهم بودن و عشقشون پایدار تر شده بود شاید راحت‌تر می‌شد قبول کرد. به هر حال یه سال چیز کمی نیست و هزار‌تا اتفاق توش میفته! اینا هم بالاخره سنشون زیاد نبود و ممکن بود احساساتشون عوض بشه. حالا فرض کنیم اینا انقدر عاشق هم بودن که واسه هم صبر کردن(هرچند اگه اینطوری بود شاید اصلا نمی‌تونستن جدا شن)، این قبول، ولی در چنین حالتی و بعد از این چند سال، به نظرم پسره اگه انقد عاشقشه نباید با زن‌برادرش به دختره خیانت می‌کرد، هرچند که بخاطر تسکین ناراحتی و مراقبت از بچه و.. باشه. اینم قابل‌باور هست ولی اصلا خوشم نمیاد جدیدا کتابا خیانت رو انقد عادی در نظر می‌گیرن و اون پسره هم خیلی آدم خوب و عاشقیه و دخترا بعد از یه مدت راحت برمی‌گردن و می‌پذیرنش!
ولی انگیزه ای که پسره بهش داد و اینکه بعد فهمیدیم اون مقصر آتیش‌سوزی بوده و اون داستانو داشته واقعا جالب بود. نامه مادرش خیلی قشنگ بود. اون بخشایی که پسره داستانش رو تو کتابش نوشته بود رو هم دوست داشتم. به طور کلی نیمه دوم کتاب خیلی قوی تر بود. برای یه بار خوندن خوبه واقعا ولی نه درحد شاهکار عاشقانه ای که ازش اسم می‌برن!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

27

ࡅߺ߳ߊހߊ

ࡅߺ߳ߊހߊ

1404/5/13

        یه چیزی که توی کتاب های فریدا مک فادن، به خصوص این کتاب و کتاب تصادف، خیلی قشنگ نشون داده شده، عشق مادر به فرزند فارغ از هر چیزیه، نه اینکه مثل یک سری از فیلم و کتاب‌ها رو بد بودن پدر و مادر و روابط خانوادگی برای برانگیختن حس دلسوزی افراد، اغراق و تاکید کنه و این خیلی واسم لذت‌بخشه.
علاوه بر اون، این نویسنده توی اکثر کتاب‌هاش به بررسی یه بیماری روان‌شناختی و بیان یه سری نکات روان‌شناسانه می‌پردازه که به نظرم برای روان‌شناسا یا کسایی که به نحوی با این بیمارای این‌چنینی در ارتباطن می‌تونه آموزنده باشه و برای خواننده‌های دیگه هم بالاخره جنبه افزایش اطلاعات عمومی و آشنایی با چیزای جدید داره و آدم حس می‌کنه با کتاب خوندن به جز همراه شدن با داستان و لذت بردن، یه چیزی هم یاد می‌گیره و اینو دوست دارم.
شاید ترجیح می‌دادم یا انتظار داشتم آخرش جور دیگه ای باشه ولی روند داستان خیلی جالب بود.
و در مورد نشر کوله‌پشتی هم که من ازش خوندم، فونت و گرافیک نشر نون رو بیشتر دوست داشتم و نوشته‌هاش یکم ریز بود، همچنین یه سری اشکالات تایپی که پیش میاد البته، ولی سانسورش کمتر از اون بود و ترجمه هم اشکال خاصی نداشت.
چقدر طولانی شد😅 در کل کتاب خوبی بود و امیدوارم لذت ببرید ازش:).
      

12

        واقعا نمی‌دونم چه امتیازی بدم.. جالب بود ولی چند تا نکته رو یکم باهاشون مشکل داشتم.
یکی اینکه خیلی با جزئیات بچه دنیا آوردن پتولا رو توضیح داده بود، حالا این می‌تونه مثبت باشه یا منفی ولی من یکم اذیت شدم  از تصور اون شرایط.
مشکل بعدی اینکه به نظرم دیگه خیانت خیلی داره تو کتاب ها معمول می‌شه!(علاوه بر قضیه پدر مری و زنش که عادی با این قضیه برخورد کرد،) اگه سلوین(نمی‌دونم درست گفتم اسمشو یا نه) انقد باربارا رو دوست داشت و عاشقش بود، به نظرم نباید زندگی با اون تازه با وجود دخترشون جوری براش اذیت‌کننده می‌شد که با یه زن دیگه رابطه برقرار کنه و وقتی باربارا گفت طلاق بگیریم، اصلا واسش مهم نباشه و خیلی راحت قبول کنه.
از اون طرف رفتار باربارا هم برام عجیبه. چطور علاقه‌ش با این اتفاقات کم نشد و برگشت پیش مرده، تازه نه به خاطر اینکه ازش بخواد، چون زن دومش ولش کرده بود!! مگه غرور نداری تو؟😭 حالا باز این یه چیزی، حداقل برو یه جای دیگه زندگی کن یا یکم فاصله بگیر ازش. چطور می‌تونی پاشی باهاشون بری گردش؟؟!
البته چیزای جالبی هم داشت، اینکه مایکل همون میکی و زن مری شده بود و چیزای دیگه..
چقد طولانی شد! خلاصه در کل اینکه معمولی بود. بد نیست برا یه بار خوندن:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
ࡅߺ߳ߊހߊ

ࡅߺ߳ߊހߊ

1404/5/28

بریدۀ کتاب

صفحۀ 161

چند بار اطلاعیه را از اول تا آخرش خواندم که با جمله "امپراتور در سلامت کامل هستند" تمام شده بود............. ده‌ها و شاید صدها هزار نفر در چنگال سرما بودند و مثل بچه‌ها از درد گریه می‌کردند. دست‌ها و پاهای‌شان یخ زده بود، می‌افتادند و دیگر بلند نمی‌شدند، گرگ‌ها محاصره‌شان می‌کردند، باید به آنها شلیک می‌کردند اما دست‌های یخ‌زده‌شان توان نگه داشتن تفنگ‌های‌شان را نداشتند. سربازها از وحشت فریاد می‌زنند و گرگ‌ها کمی دور می‌شوند... شب می‌شود، شبی طولانی... گرگ ها منتظرند... مهندس‌ها ناامیدانه اما سریع پلی روی رودخانه برسینا می‌سازند. این تنها راه برگشت است. قزاق‌ها نزدیک می‌شوند. هر لحظه ممکن است پل منفجر و راه بازگشت بسته شود. سرباز‌ها آخرین قوای‌شان را جمع می‌کنند و تلوتلوخوران روی پل می‌روند. خیلی‌ها می‌افتند و رفیق‌های‌شان از روی آن‌ها عبور می‌کنند. پل تنها راه نجات است. آن‌هایی که نمی‌توانند خودشان را میان آن جمعیت جلو ببرند، به کنار جمعیت رانده می‌شوند و در آب‌های یخ‌زده زیر پاهای‌شان سقوط می‌کنند. فریاد می‌زنند و فریاد می‌زنند تا غرق شوند... اما امپراتور به سلامت هستند!

21

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.