یادداشت رزیِ رادیو سکوت ؛
3 روز پیش
بینوایان! عاشق انیمهش بودم، هیچی جز کوزت ازش نمیدیدم و نمیشنیدم چون داستان فقط و فقط حول محور کوزت میگشت. عکس کتاباش. من نمیفهمم چرا انیمه و فیلم که میخوایین بسازی از روی کتابی، باید انقد تغییرش بدین؟ دوتا از کتابایی که میگم قطعِ به یقین باید بخرید و بخونیدشون، اگه انیمهو فیلماشونو دوست داشتین، آنی شرلی و بینوایانه. جفتشون به شدت دستکاری شده و تحریف شدهن. چه لحاظ شخصیتپردازی و چه حتی خط داستانی. من کوزتو دوست داشتم، اما اینجا؟ عاشق نوجوانانِ دانشجویی بودم که پای حرفشون ایستادن و فوت شدن. عاشق اون استواریِ پای «چیزِ درست»شون بودم، عاشق اینکه جلوی نسل قدیم و پیرمردا ایستادن. و تا لحظه آخر فداکارانه جون دادن و جنگیدن ... شخصیت مورد علاقهی دیگهم هم گاوروش بود که خدای من، این بچهی معصومِ شجاعِ سر به هوا.. که خیلی به دل مینشست مخصوصا شوخیهاش و دل آدم رو میسوزوند برای زندگی سختی که داشت. و چقدر پیامدِ شخصیتی داشتن این پسرای نوجوون و گاوروش . کوزت توی اینجا بیشتر یه دخترِ ضعیف و کمرنگ و لوس، توی حاشیههای داستان بود. متاسفانه کوزت تو کتاباش خیلی شخصیت پیشِ پاافتاده و کوچیکی داشت. و بیشتر حالت تحقیرآمیزطوری داشت. یه زن استوره من توی داستان ندیدم. نه تو جلد اول نه دوم، و حتی اون دخترِ، خواهر گاوروش هم سر یه سری احساسات بود که درگیر قضایا شد نه عقل و منطق و من یه شورشگرِ زنِ مستعد و پای کار و متفکر ندیدم تو کل داستان و ناامید شدم. تو جلدِ اول که داستان حول محورِ ژانوالژان بود و تو جلد دوم هم ماریوسِ و کوزت یه جا این گوشه موشهها مثل عروسک پارچهای افتاده بود و زندگیش فقط از سرِ شانس و اقبال عوض شد. خلاصه من از کوزت خوشم نمیومد اینجا و بابت این قضیه از آقای هوگو دلگیرم. علاوه بر این نه کوزت و نه ماریوس از لحاظ ظاهری هم شبیهِ انیمهش نبودن و خب، زیادم قابل اهمیت و بها نبود این موضوع اما به هرحال.. و پدربزرگِ ماریوس خیلی بامزه بود - عکسِ انیمهش - و تو داستان نقش بیشتری داشت نسبتا. بیشتر گیرم سر توصیفات صحنه بود،آقای هوگو فهمیدیم دیگه! کوتاه بیا رفیق! ده صفحه فقط توصیفِ تونل بود که نه چیز زیاد بولد و نیازی، مثل توصیف خونههای اشرافی بود نه چیز دیگهای. اما هی کشش میداد هی کشش میداد. مخصوصاا صحنهی تونل رو. واقعا خستهم کرد. دیگه میخواستم فقط تند تند صفحات رو رد کنم تا این توصیف خستهکننده تموم بشه اما جلو میل باطنیم ایستادگی کردم. و در آخر توقع نداشتم زندگی برای شخصیت اصلیهای داستان [کوزت، ماریوس و ژانوالژان، نه نوجوونهای پای کار و گاوروش و اون دخترِ، خواهرِ گاوروش] انقد گلو بلبل تموم بشه و یه "و آنها در عشق وخوشبختی زندگی کردند." پلی بشه تو ذهنم. در نهایت تجربه جالبی بود و اگه با کندیِ کتابای کلاسیک و کلید کردنِ گذراشون رو یه موضوع و صحنه مشکلی ندارین، پیشنهاد میشه بخونین .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.