شیما شمسی

شیما شمسی

@shi_ma_shi_zu

152 دنبال شده

201 دنبال کننده

            -از مشاهیر بازی اسم‌فامیل با حرف "ش"
-دانشجومعلمه یِ "ایمان،تقوا،عملِ‌صالح"
-در عمقِ سطحی بودن
          
shi_ma_shi_zu
shi_ma_shi_zu
پیشنهاد کاربر برای شما
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        «طعم و بوی قیمه نذری»

از همان اول انتظارم از «رستخیز» رفت بالا. چون همان اول روایتی را گذاشته بودند که من بااارها گوش داده ام،
به آدمهایی که دوستشان داشته ام؛ معرفی اش کردم ام و خودم محض اطمینان خاطرشان باهاشان شنیده ام و مثل اینهایی که یک فیلمی را قبلا دیده اند هی میگفتم «وای اینجاش خیلی خوبه»،
روایتی که بدون استثنا هربار گوش میدادم خنده و گریه ام توی هم میریخت،
روایتی که من بالا و پایین لحن خواننده اش و تک تک کلماتِ مخصوصش را از برم، حتی میان رفقایم تا مدتی ضرب المثل بود یا چیزی شبیه meme.

«رستخیز» همان اول کار، روایت احسان عبدی پور را گذاشته که من بااارها به اسم اپیزود «استرالیا» توی پادکست خود عبدی پور؛ یعنی «احسانو»؛ گوش داده ام. انگار از یک جایی به بعد امضای قبولیِ عزاداری های نصفه نیمه ی محرمم بندِ گوش دادن به این روایت بود.

و یادداشت بعدی هم که مال خانم جعفریان بود و دوست داشتنی.
از میان یادداشت های بعدی ـ خدا مرا ببخشد ولی ـ با روایت  «ساعت اسارت» و «حاج آقاها دوبار نمی آیند» یکجاهایی همان اول متن از خنده پخش میشدم کف اتاق.
«رکاب زدن با نورکریم ، جهت خواب دیدن رفتگان ، بعد از رسول ، دم دیگ های سیاه ، گوشه ی حسین ، یک شب خدمت ، نذر کردن نبض دوم ، کاکلی» را دوست داشتم (همه شون شد😅)

روایت شهید بهروز مرادی هم از آن جهت که یادداشت یک شهید بود، بر اعجاب کتاب افزود.

در کل رتبه بندی من از این سه جلدی مجموعه که خوانده ام، رستخیز در رتبه ی دوم است بعد از کآشوب (نمیدانم کآشوب را چون اولین کتاب این مجموعه که خوانده ام اینقدر دوست دارم یا چون به نظرم واقعا روایت هایش ناب‌اند)

پ.ن ۱: حالا یه چیز بامزه و اون اینکه اسم این کتاب «رست‌خیز» هیچوقت تو ذهنم نمیمونه، نمیدونم چرا. همه اش فکر میکنم یه حرف «چ» توش داره و رو حساب «رهیده» با خودم میگم :اسمش چی بود؟ چَهیده؟ چَشیده؟ چَریده؟😶
در حالیکه رست‌خیز نه چ داره، نه ه داره، نه ش داره؛ فقط یدونه ر داره😂

پ.ن۲: عنوان این یادداشت را از روی نظر یکی از دوستان برداشتم؛ گفت: این مجموعه بوی قیمه ی نذری میدهد. خیلی راست میگوید.
      

11

        حقیقتا نمیدونم یادداشتم رو با چه مقدمه ای شروع کنم ولی بگم که واقعا از خوندن کتاب لذت بردم. البته یه لذت مرموز، یه لذت دردناک از این حجم غم و تاریکی. من داستان های پایان باز با یه تعلیق گنده ی اعصاب خوردکن رو - متاسفانه یا خوشبختانه - خیلی دوست دارم. از اونایی که توی چاه تنگ و تاریک حیرت ولت میکنن و میرن. عمده ی داستان های آقای طاهری هم همین بود. فضای تاریک، غم، خشم، ابهام... ولی من عاااااشق شخصیت پردازی و اتفاقات شدم. شخصیت های خیلی خاص که به نظرم درآوردن شخصیت هایی چنین خاص در عین معمولی بودن؛ واقعا هنره. دقیقا شبیه وقایع و اتفاقات؛ متمایز و درعین حال آشنا - و حتی میشه گفت تاحد زیادی «بومی» و ملموس-.

فکر میکردم همه حسی شبیه مال من داشته باشن ولی دیدم که توی نظرات کتاب خیلیا از این حجم دارک بودن (بابت استفاده از این کلمه اجنبی عذر خواهم ولی به نظرم این کلمه بهتر معنا رو می‌رسونه) انتقاد کرده و قائل به سیاه‌نمایی شده بودن. من البته به نظرم سیاه‌نمایی نبود، نگاه نویسنده فقط اینطور وقایع رو شکار میکرده که خوب برای من قابل احترامه.

در نهایت اینکه به نظرم برگزیدگی جایزه احمد محمود و جایزه جلال آل احمد واقعا برازنده ی این کتابه.
البته اینم بگم از کل یازده تا داستان، یکی دوتاشو دوست نداشتم و کم دادن امتیاز به همین خاطره. دوست نداشتن‌م هم شاید بشه گفت به خاطر نحوه ی پرداختن بهشونه -که به نظرم میتونست جزیی تر باشه- نه به خاطر خودِ اتفاق!

از بین همه داستان ها واقعااااا داستان «زخم شیر» که اسم خود کتاب هم از روی همین داستانه؛ دلم رو برد! به نظرم تصویرسازیش عالی بود ولی چیزی که باعث شد داستان محبوبم از این کتاب باشه، دقیقا همین انتخاب اسم داستانه. اولش فکر کردم «زخم شیر» باید یه چیزی تو مایه های «پوست شیر» باشه، شیر به معنای حیوان درنده. و تا آخر داستان هم نفهمیدم منظور از شیر این شیر نیست، اون شیره😂 (گلاویز شدن با «منطق» و «اشتراک لفظی»🤗) و وقتی یهو به این کشف رسیدم که منظور کدوم شیره کلی ذوق زده شدم و برام این کشف بامزه بود. حتی بهم احساس حماقت دست داد که «مگه خنگی چیز به این واضحی رو همون اول نفهمیدی؟!😂»
«سفر سوم»، «خروس»، «در دام مانده مرغی» و «نِی‌زن» رو هم دوست داشتم.

در کل اوقات خوبی رو کنارش گذروندم و تو این مدتی که به خاطر درسام نمی‌تونستم برم سمت کتاب های سنگین و رمان های دنباله دار که کلی تمرکز و وقت و حوصله میخوان؛ خوندن زخم شیر، راهکار خوبی واسه فرار از «بی کتابی» بود.
      

25

        سنگی بر گوری واقعا کتاب عجیبیه. من از جلال تا قبل از این فقط مدیر مدرسه و چندتا داستان کوتاه رو خونده بودم. تصورم از جلال ، تصورم از قلمش و حتی شخصیتش، به واسطه همون ها شکل گرفته بود ولی این کتاب واقعا متفاوت بود. یک «خودگویی» یا مثلا «سخن با وجدان خود». و نه درباره ی هر موضوعی، بلکه درباره عقیم بودن جلال و مسأله اش با بچه دار شدن، موضوعی که حرف زدن ازش ـ و نوشتن ازش ـ اصلا چیز راحتی نیست، خصوصا که جلال تا این حجم بی پرده و حتی گاهی منفور خودشو جلوه کرده؛ یک «منِ به تمام معنا» با همه ی جنبه های خوب و بدِ «منِ انسانی».

این که هر جمله از جمله ی قبل متفاوت بود و تو اصلا حتی به لحاظ ساختاری ـچه برسه به لحاظ مفهومی ـ نمیتونستی پیش بینی کنی که جلال چی میخواد رو کنه. درواقع فکر میکنم خودش هم نمیدونسته چی میخواد رو کنه. بقول خودش «فقط نوشتم» و چقدر این نوشتن خوب بود. بماند که همون صفحات اول چطور با نیش تلخ نوشتارش میخکوب شدم و حتی بهم برخورد!

راستشو بگم وقتی کتاب تموم شد، حس میکردم من به جای جلال به واسطه ی نوشتن این «درهم‌ریختگی» آروم شدم. صفحات آخر قشنگ اون به آرامش و ثبات رسیدن جلال رو می‌تونستم از ته قلبم بفهمم.
خیلی این کتاب رو دوست داشتم. خیلی. و ممکنه دوباره برم سراغش.

پ.ن ۱: برای نویسندگی مبنا امتیازم نرسید برم دوره حرفه ای، فلذا یه نیمچه دوره گذاشتن برا امثال من که یسری تکلیف کمتر از دوره های اصلی انجام بدیم بلکه امتیاز خودمونو برسونیم به حرفه ای. یکی از تکالیف رونویسی بود. از چندتا نویسنده ی مشخص. یکی شون هم آقای جلال آل احمد. و منِ بی حوصله ی ناامید از پذیرفته نشدن در دوره ی حرفه ای؛ به کتابی رایگان از جلال در «طاقچه» بسنده کردم. بیشتر دلم میخواست از سر خودم باز کنم. ولی واقعا خوشحالم که بیش از نیمی از این کتاب رو رونویسی کردم.

پ.ن ۲: دعا کنین دیگه امتیازم برسه برای حرفه ای🫠
پ.ن ۳ (تقریبا یک ماه و نیم بعد از انتشار یادداشت): امتیازم بالاخره رسید به حرفه ای، اما به خاطر کنکور ارشد گفتم یه فاصله بندازم، چشمم از سختی پیشرفته ترسیده شده، دیگه وای به حال حرفه ای🧑‍🦯
      

79

        «دیداری تازه با سوره حمد؛ چکیده ی قرآن»

از شما چه پنهان، اولش که کتاب را شروع کردم هیچ تمایلی به خواندنش نداشتم. تجربه ی "عوامل رشد، رکود و انحطاط" تجربه ی خوبی نبود حقیقتا. عجز و لنگیِ پای حرکتم در راه "عرفان، شناخت و هرچه اسمش هست"، حالم را بد کرده بود. با این نگاه کتاب را شروع کردم. و نه فقط این؛ که خودم را مجبور کردم کتاب صوتی را گوش بدهم. نجم الدین شریعتی؛ لالایی مطلق بود. تازه منِ کمالگرا بعد هر فصل کتاب صوتی؛ یک دور دوباره متن کتاب را می‌خواندم. اینطوری کار را برای خودم سخت کردم ولی زبان در کام کشیدم، خشمم را در دخمه ی قلبم سرکوب کردم با این نهیب که "یکبار تو زندگیت بفهم!"

تیتر کتاب زده است: دیداری با سوره ی حمد. و جز بخش اول - برخلاف انتظار- باقی کتاب صرفا سوره ی حمد نبود. انصافا وقتی دیدم هر فصلِ کتاب نه یک سوره، که حتی تفسیر چند سوره است؛ جا خوردم و آتش خشمم شعله ور تر شد. ولی باز تحمل کردم. توی گروهی که همخوانی کتاب های مرحوم صفایی است نوشتم: این آقا اصلا کتابش تفسیر سوره ی حمد نیست، اصلا کتابش حتی تفسیر هم نیست. بیشتر بحث نظری قدم های عرفانی است و لا به لایش آیه های پراکنده ای گنجانده شده.

کج‌دار و مریز ادامه دادم. گروه، کتاب را تمام کرده بود و رفته بود سراغ کتاب بعدی ولی من هنوز نیمه ی این کتاب بودم. جنگ درونی آغاز شده بود. من "باید" می‌فهمیدم. و حالا در این نقطه با شجاعت تمام اعلام میکنم هیچ نفهمیدم از این کتاب جز یک چیز؛ من فصل بلاء و ابتلائات را در آغوش کشیدم و فکر نمیکنم تک جمله های نابش و مضمون بلندش حالا حالاها از صفحه ی گردوییِ پیچ در پیچ قشاهای مغزم پاک شود.

در نهایت اینکه از نیمه ی کتاب به بعد خواندن کتاب هموارتر شد. سلاحِ لجبازی زمین انداختم و زانو زدم که "بشنوم"، و درست "بشنوم"؛ حتی اگر نفهمیدم. حقیقتش را بخواهید در آخر، برخلاف "عوامل رشد، رکود و انحطاط"، این کتاب خیلی به من امید داد. قلبم را نوازش کرد و من حس نمی‌کردم که دورم، که پرت افتاده ام، که لنگ و فلجِ این مسیرم. این حس را دوست داشتم. و در آخر هم فهمیدم این که مدام به سور دیگر قرآن دستی می‌زدیم و نگاهی می انداختیم؛ سر این حرف بود که این همه مفاهیم عمیق و مراتب پیچیده، همه متولدینِ "امّ الکتاب" اند؛ سوره ی حمد.

پ.ن۱: شاید باز کتاب را دوباره بخوانم؛ این بار میروم نسخه ی فیزیکی اش را میخرم. کور شدم.
پ.ن۲: فصل آخر - مرور کلی- که می‌گفت یاران رفته اند و ما مانده ایم، مصادف شد با شهادت سید حسن نصرالله. من؛ اشک خالص بودم: "یاران رفته اند و ما مانده ایم!"
      

28

        "به زبان کتاب‌ها: وَرَقاااااام"

خیلی وقت بود یک رمان درست حسابی نخوانده بودم -اگر دنیای سوفی را فاکتور بگیریم و از دایره ی رمان خالص بیرون بدانیم البته- و خیلی وقت هم بود به خاطر یک کتاب تا نیمه های شب بیدار نمانده بودم.

آشنایی ام با این کتاب تقصی... چیز... یعنی مدیون کانال آقای محمدرضا معلمی (میم ر میم) است. نظرات کانالش روی این کتاب همه غش و ضعف بود. فکر میکردم خوب این هم میشود کتاب شماره ی هزار و یک در لیست هزارتایی کتاب هایی که هدف‌گذاری برای خواندنشان تا پس از مرگ و توی گور هم به سرانجام نمیرسد.

اما راستش را بخواهید شما کافی‌ست یک اشتراک طاقچه ای، فیدیبویی، چیزی داشته باشی تا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را تویش سرچ کنی بلکه به این نتیجه ی درخشان برسی که: "آخیش، پولم را توی چاه نریخته ام!" من هم این کتاب را سرچ کردم و بَه؛ شامل اشتراک میشد و بَه‌تر؛ صفحه هایش چقدر کم بود! پس بلافاصله بعد از اتمام "کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم" شروعش کردم.

ربع اول کتاب، توصیف بود و توصیف هایی که ارتباط را راحت میکردند.
از نیمه ی کتاب، وهم و ترس، آرام آرام میخزید زیر پوست.
ربع سوم کتاب، حیرت دست می انداخت دور گلو که نفس ببرد.
و آخر کتاب... راستش کتاب توی طاقچه ی من ۱۱۵ صفحه داشت و عامدانه از یک جایی به بعد خودم را گول میزد که عین ۱۱۵ صفحه شامل داستان است نه مجموعه ی پاورقی ها. ولی وقتی صفحه ی ۱۱۲ کتاب در ساعت یک یا دوی بامداد تمام شد، یک قطره اشک ناخودآگاه روی گونه ام غلطید.

حین خواندن کتاب فکر میکردم توی اتاقی، همزمان سکانس های در هم ریخته ی چند فیلم را برایم گذاشته اند: memento, inception, shutter island, melancholi, و اگر طنزِ تلخش را فاکتور بگیریم؛ fight club.
سر همین برایم سوال شد مگر ممکن است کارگردان هایی که خوره ی ترکاندن مغز بیننده اند، از روی چنین کتابی فیلم نساخته باشند و بله! جست و جویم نتیجه داد؛ گویی که سریال lost تا حدودی اقتباس از این کتاب است! (البته من خودم این سریال را ندیده ام ولی از تعاریف دوستان میدانم چگونه است).

همیشه فکر میکنم این دست فیلم ها، از ژانرهای ترسناک، ترسناک ترند چون تردیدی که به تو میدهند، شک و دودلی‌ای که می اندازند خیلی ترسناک تر است. توی فیلم های ترسناک جانِ آدمی در خطر است ولی توی این فیلم ها، فهم آدمی از وجودش و ذهنیاتش است که نابود میشود و این خیلی ترس بیشتری دارد. برای همین تا دو ساعت بعد دیدن این فیلم ها، حس و حرکت را انگار از من می‌گرفتند و من فقط تلاش می‌کردم تکه های از هم پاشیده مغز و احساساتم را دوباره به هم بچسبانم. عینا همین احساسات را حین خواندن این کتاب داشتم. (و در گوشی بگویم: با وجود اینکه هیچ ژانر خاصی را به عنوان ژانر اصلی و مورد علاقه ام نمیدانم -نه در فیلم نه در کتاب-؛ اما فکر کنم ناخودآگاه دیوانه ی این ژانرِ علمی-تخیلیِ روانشناختیِ ترسناک‌م)

در هر صورت اگر طاقچه بی‌نهایت دارید - یا حتی اگر ندارید- دست بجنبانید و یک چند ساعتی اجازه دهید مغزتان به یغما برود.
و اگر کتاب را خوانده اید و شبیه‌ش را یافته اید؛ معرفی کنید، یا فیلمِ دیگری.
همین!
      

36

        "ابدا نخواهید خندید، اگر گریه نکردید که کلاهتان را به هوا بیندازید!"

هیچ تصوری از کتاب پیش رویم نداشتم: "نهایتا یک روایت است دیگر؟ یک جستار! چقدر مگر میتواند تلخ باشد؟"
اشتباه نکنید؛ شما در این کتاب داستان قتل نمیخوانید، حتی جنایات هولناک جنگی را. اما چیزی که این کتاب را هولناک و تلخ میکند این است که: خیلی همه چیز به تو نزدیک است؛ با نیازهای اولیه ی زندگی تو آمیخته انگار؛ با پودر لباسشویی، با خانه، با تلفن، با عروسک، با جوراب، حتی -نمیدانم گفتنش اینجا به جا هست یا نه- نوار بهداشتی... و تصور نبودِ این مایحتاجِ بدیهی است که نیشِ کمونیسم را آنقدر -حتی به منِ کمونیسم نچشیده- محسوس میکرد.

البته آن چیزِ دیگری که آزارم میداد؛ قلم بی‌نهایت تاریک و سرد نویسنده بود. سرد نه از آن جهت که خالی از احساسات بود؛ نه، اتفاقا سرشار بود از احساس غم و تاسف. سرد بود چون امید تویش مرده بود.

این مقایسه ی همیشه ی "خودِ ذهنیتِ کمونیست‌زده مان" با "خارج" -که هرجایی شاملش میشد جز کشور خودمان- زیاده از حد افراطی بود. راستش را بخواهید زیااااد در ذهنم شرایط مردمان یوگسلاوی را با مردمان دهه ی پنجاه و شصت خودمان مقایسه کردم. نمیدانم یعنی این زندگی با این میزان شباهت در میان مردمانِ من نیز تا این حجم و اندازه بی معنا و بی هدف بوده؟

راستش بعضی جاها به من برمیخورد؛ ما هم هنوز جعبه های کفش را نگه میداریم و ظرف های شیشه ای را و خیلی کارهای دیگر که نویسنده قصد دارد ناشی از "زیست در یک کشور کمونیستی" بداند و در مقایسه با "خارج" -عمدتا آمریکا- این کنش ها را غیرطبیعی قلمداد کند اما شاید باید قبول کند که این چیزها خیلی هم طبیعی است و شاید باید کشورهای دیگر را هم که کمونیستی نبوده اند ببیند.

این یأس نویسنده حتی بعد از دموکراتیک شدن کشورش نیز نمود دارد. از اینکه :کمونیسم نباید به این راحتی فراموش میشد، ما از این حکومت ضربه خوردیم و با حذف نمادهایی در کوچه و خیابان و سیاست، باز هم تاثیرات ذهنی اش -عمدتا ذهن فقر‌زده‌ی ما- تغییر نخواهد کرد. البته جنگ کروات ها و صرب ها دقیقا بعد از همین دموکراتیک شدن بوده اما این یأس حتی تا قبل از آن جنگ هم -که اوضاع اندکی به نظر طبیعی می آمده- نمود دارد.

راستش را هم بگویم به لحاظ تاریخی، هیچ از آنچه بر سر آلمان شرقی آمده نمیدانستم، به زور همین چند وقت پیش ماجرای مسلمان های سربرنیتسا به گوشم خورده. و این فلاش بک ها و رفت و آمدهای نوشتار نویسنده در دوره های مختلف، درک متن را کمی برایم سخت میکرد اما از نیمه ی کتاب با روایت خود نویسنده -کمابیش- دریافتم که تاریخِ شان چگونه رقم خورده، تاریخِ زخم های‌شان.

و یک چیزِ در گوشی : فمنیست بودن نویسنده هم خیلی توی ذوقم میزد. اما بعد فکر کردم: یعنی من اگر در شرایط او، در ظلمی فراگیر به مردم و ظلمی مخصوص تر به زنان بودم، فمنیست نمیشدم؟

با همه ی تلخیِ زبان کتاب، خوشحالم که این کتاب را خواندم. و چقدر ترجمه ی خوبی داشت، انگار که خانم اسلاونکا به فارسی نوشته باشد! ممنونم از ترجمه ی بی نظیر خانم رضوانی.

پ.ن: جایی که جنگ را توصیف میکرد، گفت شروع جنگ ما با شروع جنگ های خلیج فارس یکی بود. اما برای کسی و خبرگزاری ای، جنگ های ما اهمیت نداشت، ما نفت نداشتیم و به تبع‌ش اهمیت کشورهای نفت خیز را. راستش را بخواهید دلم برایشان سوخت. ما خیلی از هیچ جای دنیا نمیدانیم؛ چون نفت ندارند و توی این بازی قدرت جهانی مهره ای ندارند، خودشان اند و خودشان...

پ.ن: مثل همیشه یک یادداشت عقیم در انتقالِ مفاهیمِ واقعیِ ذهنی ام...
      

16

        "امام حسینِ ما خیلی معمولی ها"

محرم سال قبل (۱۴۴۵) کتاب کآشوب را که بیش از یکسال بود خریده بودم و گوشه ی کتابخانه ام خاک میخورد برداشتم. هیچ تصوری از آنچه پیش رویم خواهد بود نداشتم. نشر اطراف را هم نمی‌شناختم. اما بعد، کآشوب، آشوبی شد برای فهم چیستی و چگونگی رابطه ی خودم با امام حسین(ع)، با محرم. منِ سنگین‌دل که قد فهم‌م به روضه ها و مقتل ها نمیرسید، لا به لای این روایت های خیلی خودمانی، آب میشد و اشک...

اینکه چرا بعد از تمام کردن کآشوب، نرفتم سراغ دومین کتاب مجموعه و یکهو پریدم به کتاب چهارم یعنی "رهیده" یک دلیل خیلی ساده دارد: لیست کتاب های پیشنهادی مدرسه نویسندگی مبنا. از خرید اردیبهشتِ کتابی نمایشگاه کتاب تا اول محرم به معنای واقعی کلمه له له میزدم برای خواندنش اما می‌دانستم که حسینِ (ع) دل من در غیرِ محرم، حیاتی پویا ندارد.

با شروع محرم کتاب را شروع کردم. راستش را بخواهید رهیده را کمی تا حد زیادی اصلا در حد کآشوب دوست نداشتم. روایت ها خیلی دیگر بیش از اندازه معمولی بودند یا اگر هم معمولی نبودند، زبانِ روایت‌شان خیلی معمولی بود. درست است که مجموعه ی کآشوب روایت آدم های معمولی است، اما نشان دادن این معمولی بودن به شکلی زیبا را خود کآشوب در جان من نهادینه کرد که رهیده در حد آن پدیدار نشد. با این حال بعضی روایت ها را خیلی دوست داشتم:

روایت اول به نظرم خیلی قوی بود و همان اول کتاب کمالگرایی آدم را قلقلک میداد.
روایت چهارم که از زبان دختر در توضیح اسارت پدر، روایت قابل قبولی بود اما به نظر من طولانی.
"آخرین تباکی" و "روادید" را خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد. (امیدوارم نویسنده ی روادید حالش خوب باشد، توی روایتش گفت که سرطان گرفته و جست و جوی من برای یافتن نامش بی نتیجه ماند)
"الف محذوفه" ، "در وطن خویش توریست" ، "سلام بر دورافتادگان" و "نشانه ای آفتابی برای سرزمین های ابری" را هم دوست داشتم.
"وقت خون در مسجد ملک" هم نثر عالمانه ای داشت، خوشم آمد.

اما باقی روایت ها برایم در حد انتظارِ پیش‌ساخته نبودند.
البته در خلال کتاب نام افرادی یادآوری شد که حالا نداریم‌شان: حاج آقا فاطمی‌نیا و علی شادمانی. خود من هم یاد مسعود دیانی افتادم. خدا همه شان را بیامرزد.

در کل محرم امسالم هرجا که مجالس روضه در حد این بی‌نقص‌گرایی کوفتی ام ظاهر نمی‌شدند به رهیده پناه می‌بردم که رهیده هم در اکثر اوقات روحم را ارضا نمی‌کرد و این اسباب ناراحتی بود.

همین...
      

27

        "این دفتر معجزه نمیکند!"

امسال چهارمین سالی است که بولت ژورنال دارم. صفحه های زیادی حذف کرده ام. صفحه هایی اضافه کردم. اما با این وجود اول امسال وقتی داشتم روی اولین برگه ی دفترم نقشی از ۱۴۰۳ میزدم، شک کردم که واقعا این دفتر برایم کارایی داشته؟ یا صرفا برای شوآف و درنتیجه ی مقهورِ هنرهای پوچِ فجازی شدن؛ این دفتر را برگزیده ام؟ با خودم گفتم شاید مشکل از اینجاست که من از اساس فلسفه ی این دفتر را درک نکرده ام و تا نظرات سازنده اش را نخوانم، راه به جایی نمی‌برم.

از قضا دوسال پیش با یکی از دوستانم این کتاب را به صورت شریکی خریدیم و کتاب همه ی این دو سال دست او بود. او مجذوب این کتاب بود. این کتاب و دفترِ برساخته از مفاهیم این کتاب را همه جا با خود می‌برد. شوقش هنگامی که می‌گفت: "این کتاب زندگی من را متحول کرده" آن حسِ حسادتِ زنانه ام را بدجور تحریک میکرد. اما درست زمانی که قصد کرده بود کتاب را به من بدهد، کتاب گم شد (اینم شانس مایه😶).

به هر صورت تابستان امسال را گذاشتم تا این دفتر را بفهمم. برای اینکه زندگی من هم متحول شود؛ علاوه بر کتاب در دوره ی پیشرو خانم نجاری (مترجم کتاب) شرکت کردم.

درنهایت عایدی من از کتاب: صفر😂.
گفتن این حرف یحتمل به بولت ژورنالیست ها قدری شجاعت میخواهد. اما برای من که همه ی دانسته هایم از اینترنت باعث شد چهار سال مداوم چنین دفتری داشته باشم، هیچ چیز جدیدی نیفزود، جز یک سری جملات گرد و قلنبه (اگر نگوییم انگیزشی زرد). نویسنده برای توجیه چرایی دفتر؛ دست به هر مفهوم بولدشده ی امروزی میزند (از کمالگرایی تا وابی‌سابی و ایکیگای) و اینها را به گونه ای ناقص توضیح میدهد و درنهایت منظورش را هم نمی‌رساند. انگار تلاش کرده باشد همه ی کتاب های توسعه ی فردی و انگیزشی را ناشیانه خلاصه نویسی کند.

من ابدا منکر فایده مندی این دفتر نیستم، چون بقول خانم نجاری در مقدمه ی کتاب: فکر نمیکنم این دفتر دیگر از زندگی ام بیرون برود. اما بیاید با خودمان روراست باشیم. نه دفتر و نه کتابِ این دفتر، معجزه نمی‌کنند. معجزه فقط و فقط توی چیزی ست که ما خیلی جلوتر از بولت ژورنالیست ها داشته ایم: محاسبه...
شما هزاران هزار برنامه هم که بنویسید تا وقتی محاسبه نکنید کجای کارید و اصلا راه را درست رفته اید یا نه، فایده ندارد.

پ.ن ۱: یکی از دوستان در پی یکی از نظرات منتقدانه ام به کتاب حین وارد کردن میزان پیشرفت صفحات مطالعه شده، نوشت: "یه سررسید بردارید و برنامه تونو بنویسید، اینا دیگه بقیه اش دیگه مارکتینگه" خیلی به این جمله اش فکر کردم.

پ.ن ۲: توی خواب چیزای خوبی برای یادداشت کتاب ها بهم الهام میشن ولی به نوشتن در بیداری که میرسه اصلا از یادداشت راضی نیستم😶
      

29

        بنده خدایی می‌گفت: «پرم به پر هر کدام‌تان که بگیرد؛ یقه تان را میگیرم مینشانم‌تان پای اتک آن تایتان.» حالا من میخواهم بگویم اگر پرم به پر هرکدام‌تان بگیرد؛ علاوه بر اینکه مینشانمتان پای اتک آن تایتان😌؛ مجبورتان میکنم مغالطات را هم بخوانید😁.

ما یک استاد منطق داریم فامیلش همتی است. استاد همتی از آنهایی ست که همه ازش حساب میبرند. ما هم که به برکت علاقه ی وافرمان به فلسفه و منطق، شیفته و مرید این استاد شدیم. این استاد همتی یک اخلاق بدی دارد (این را توی یادداشتم بر کتاب سیری در نهج البلاغه هم گفتم) آن هم این است که هر ترم، هر درسی با ایشان داشته باشیم، مجبورمان میکند علاوه بر کتاب درسی‌مان، یک کتاب هم غیر از سرفصل های درسی بخوانیم و خلاصه کنیم. این ترم هم که منطق ۲ (صناعات خمس) را داشتیم، مجبورمان کرد کتاب مغالطات دکتر خندان را بخوانیم و خلاصه کنیم. بماند که «مغالطه کردن» و «مغالطات» و «تشخیص مغالطه» توی کلاس ما دیگر شبیه یک میم (meme) شده بود...

خواندن این کتاب را میشود به همه ی آدمهای بالغ پیشنهاد کرد، حتی آنهایی که مطلقا از منطق چیزی سر در نمی آورند. یحتمل ادعای این حرف بزرگتر از دهان من باشد اما میتوانم بگویم که زیربنای فکری یک آدم و نگرش عقلانی اش؛ به دو مرحله تقسیم میشود: یکی قبل از خواندن مغالطات و دیگری بعد از خواندن مغالطات.
استاد همتی هی میگفت اینطور حرف هارا در مدح این کتاب و ما باور نمی‌کردیم. ولی بعد خواندنش بود که فهمیدیم عجب! چقدر دور و بر ما مغلطه و مغلطه‌گر ریخته و ما خبر نداشتیم؛ از سخنران های خیلی معروف گرفته تا بحث های بی سر و ته خانوادگی، از من‌و‌تو و بی‌بی‌سی تا همین صدا و سیمای خودمان.

فقط به زعم من این کتاب یک اشکال داشت _که شاید به خواندن من برمیگردد_ آن هم اینکه تعداد زیاد مغالطات باعث شده بود خیلی هایشان شبیه هم به نظر بیایند؛ البته با توجه به اینکه آقای خندان هر کدام را متناسب با جایگاه استفاده شان تقسیم کرده بودند (مثلاً "مغالطه در هنگام ادعا کردن" یک قسم است، "هنگام مخالفت با یک ادعا" یک قسم است و "هنگام دفاع از ادعای اولیه" هم یک قسم)؛ این کار معقول به نظر می‌رسد.
دیگر اینکه اسامی بعضی هایشان چیزی نبود که زیاد در خاطر آدم بماند. ما چون هول هولی کتاب را خواندیم و خلاصه کردیم؛ فرصت نداشتیم روی هر کدام فکر کنیم، مثالش را اطرافمان پیدا کنیم، اصلا اسمش را درست یاد بگیریم و بعععد برویم سراغ مغالطه ی بعدی. همین ها باعث شد که توی بحث هایمان سر کلاس می‌فهمیدیم که یکی دارد یک جای حرفش را مغالطه می‌کند؛ اما یادمان نمی آمد حرفش را دقیقا به کدام مغالطه میشود گره زد. و در نهایت خودمان دچار مغالطه ی «این که مغالطه است» می‌شدیم😐؛ مغالطه ای که وقتی یک آدم نمی‌تواند اشکالی به حرف طرف مقابلش بگیرد، به جایش فقط میگوید این حرف مغالطه است بدون اینکه دلیل و مدرکی برای مغالطه بودن حرف طرف مقابل ارائه دهد.

پ.ن ۱ : توی مقدمه ی کتاب، دکتر خندان می‌گوید هر وقت موقع صحبت کردن با کسی متوجه مغالطه ای لا به لای حرف هایش شدید، صریح و مستقیم نگویید که مثلاً این مغالطه را کردی. چون آوردن لفظ «مغالطه» خودش یکجور بار منفی دارد. به جای گفتن این لفظ فقط اشکالش را که مصداق آن مغالطه میشود بیان کنیم.

پ.ن ۲ : چقدر مغالطه مغالطه شد، خودم عصبی شدم😂.
      

29

        استاد همتی آدم عجیبیه. هر واحدی که باهاش داریم، غیر از کتابی که درس میده، یه کتاب رو هم میگه که بخونیم و خلاصه بنویسیم و نمره اختصاص میده به این فعالیت. این ترم چون دوتا واحد درسی باهاش کلاس داشتیم (منطق و نهج البلاغه) و برای هر دوتا یه همچین چیزی درنظر گرفت، التماس کردیم که برای خلاصه کردن یکیشون کوتاه بیاد و اون کتاب همین جناب مستطاب سیری در نهج البلاغه است.

با اینکه خوندن کتاب خیلی طول کشید و یجورایی اولش حس اجباری بودن میداد، ولی واقعا کتاب فوق العاده ای بود و ازش لذت بردم. به نظرم به نسبت کتابهای معروف دیگه ی شهید مطهری نسبت به این کتاب بی مهری شده.

چیزی که در ادامه می‌نویسم یه خلاصه ای از بخش ها و نکات مهمه کتابه که یادم بمونه:
بخش اول: این بخش داره اهمیت کتاب نهج البلاغه در نظر اندیشمندان و نویسندگان و کلا کله گنده هارو میگه. نکته ی جالب این بخش این بود که میگه: هر شاعری، هر نویسنده ای توی یه زمینه ی خاصه که حسابی میترکونه. تو شاعرا یکی غزل عالی میگه یکی دیگه مثنوی. بعد میگه دیدیم مثلاً اگه شاعری تو غزل فوق العاده است، اگه بزنه کانال حماسه؛ دیگه نمیتونه به قشنگی قبل شعر بگه و کلا خراب میشه. ولی حضرت علی تو نهج البلاغه طوری تو زمینه های مختلف از حماسه و موعظه گرفته تا زهد صحبت کرده طوری که آدم باورش نمیشه این کسی که اینطور عاجزانه برای خدا راز و نیاز میکنه، همونیه که اون خطبه های حماسی فوق العاده رو میخونه. و بعد میگه این به خاطر اینه که سخن هرکس نماینده ی روح و دنیاییه که بهش تعلق داره و روح حضرت علی چون محدود به دنیای خاصی نیست (انسان کامل) سخنش هم محدود به جایی نیست.

بخش دوم: تو بخش الهیات و ماوراءالطبیعه، وقتی بحث توحید در نهج البلاغه میشه نویسنده میگه بیشتر بحث های توحیدی نهج البلاغه حالت تعقلی و فلسفی دارن. مسائلی که بعدها فلاسفه بهش رسیدن حضرت علی گفته بودن مثلاً اولیت حق در عین آخریت و ظاهریت در عین باطنیت.
شهید مطهری میگه یه نقدی بقیه به شیعه میکنن اینکه خیلی خودشو درگیر فلسفه کرده درحالیکه ما "جاست" با تفکر در مخلوقات به خدا و قدرتش پی می‌بریم و این همه لقمه دور سر پیچوندن لازم نیست. شهید مطهری میگه ما شیعه ها اینو از خودمون درنیاوردیم و در قرآن و نهج البلاغه مباحثی برای توحید عنوان شده که فقط با مطالعه ی حسی مخلوقات نمیشه بهش رسید مثل جبر و اختیار.
بعد از بیان اینا دیگه میریم تو بحر خود مباحث فلسفی نهج البلاغه. اولیش اینه که خدا ماهیت نداره چون ماهیت مستلزم حد و مرزه. بعد کلام های خود حضرت رو میاره که تو خطبه های ۱،۱۸۴و۱۵۰ اومده و نکته اش اینه که خدا در چیزی حلول نمیکنه چون حلول مستلزم محدودیتِ گنجایش پذیریه ولی از هیچ چیز هم بیرون نیست چون بیرون بودن هم مستلزم نوعی محدودیت دیگه است.
در توضیح وحدت حق، گفته میشه که وحدت حضرت حق وحدت عددی یعنی یک در مقابل دو و کثرت نیست بلکه وحدتیه که اصلا دومی براش قابل فرض نیست چون بی نهایته و بودن دویی کنار او نشون دهنده محدودیته و اگر دویی فرض کنیم یا خود اوست یا چیزی که نمیشه بگیم دومیِ خداست. حضرت علی در خطبه ۱۵۰ میگن هرکس خدا رو با صفتی زائد بر صفاتش توصیف کنه او را محدود کرده و...
قسمت بعدی همون بحث اولیت و اخریت و ظاهریت و باطنیت خداست. میگه تقدم ذات حق بر زمان و نیستی و آغاز هستی، معنیش فقط این نیست که او همیشه بوده چون همیشه بودن مستلزم فرض زمانه و ازلیت خدا فراتر از این معناست و  خدا نه تنها با همه زمان ها بوده، بلکه بر زمان هم تقدم داره.
در توضیح اینکه خدا هم پیداست هم پنهان میگه که خدا در ذات خودش پیداست اما از حواس پنهانه و این محدودیت حواسه نه خدا. برای هرچیز دو وجود هست یکی وجود و ظهوری که ما ادراک میکنیم با قوای حسی‌مون و یکی هم اینکه خود اون شی فی نفسه و فی ذاته وجود و ظهور داره حتی اگه ما نبینیم. حالا میگه خدا که فعلیت و وجود محضه امکان نداره جایی و زمانی اون رو محدود کنه بلکه نسبت به حواس ما باطنه درعین اینکه ذاتش ظهور محضه.

بخش سوم: تو این بخش درباره سلوک و عبادت حرف زده میشه که نکته ی خاصی برای من نداشت ولی شاید برای یه نفر دیگه فصل خیلی مهمی باشه. درباره انواع عبادت و عبادت عباد در نهج البلاغه و یاد خدا و ایناست.

بخش چهارم: حکومت و عدالت. این فصل رو خیلی دوست داشتم و خیلی سوالامو جواب داد. اول میگه اونقدر حضرت علی رو مسأله حکومت حساس بوده که برای غیرمسلمان ها عجیب میزنه که چطور یه پیشوای دینی برای یه امر سیاسی اینطور اهمیت قائل بوده. بعد میگه با توجه به اینکه هدف بعثت انبیا تو قرآن برقراری عدالت بیان میشه چندان هم عجیب نیست اهمیت دادن به حکومت و عدالت. درباره ارزش و اعتبار این مسأله گریزی میزنم به جنگ احد و نکته ش اینه که حتی اگر پیامبر کشته بشوند یا بمیرند، نظام اجتماعی و جنگی مسلمونا نباید از هم بپاشه.یا اینکه حضرت علی با خوارج -که میگفتن قرآن برامون بسه و حکومت نمیخوایم_ مبارزه کردن نشون دهنده اهمیت این مسأله است.
حضرت علی مثل هر مرد الهی اگر حکومت به معنای مقام دنیوی بگیریم، سخت تحقیر می‌کنه و ذره ای برای این امر مثل دیگر مظاهر مادی دنیا ارزش قائل نیست اما وقتی وسیله باشه برای اجرای عدالت و حق، از حتی شمشیر زدن براش دریغ نمیکنه.
نکته ی دیگه درباب ارزش عدالت میگه که تفاوت منطق ها و طرز فکرهاست که ارزش های مختلف رو میسازه و از اسلام با اینچنین ساختمان فکری اهمیت داشتن عدالت به این اندازه اصلا عجیب نیست. بعد هم توضیحاتی درباره همون حکمت معروف که عدل بهتره یا جود و سخاوت میگه که خیلی عالی بود ولی طولانیه و اینجا نمینویسمش.

بخش پنجم: توی بخش اهل بیت و خلافت اپل نیاد مقام والای اهل بیت رو تبیین میکنم بعد اینکه اونا اولی بودن نسبت به خلافت با توجه به اوصافشون و وصیت پیامبر. بعد هم انتقاد از خلفا توی این امر رو میاره. در آخر به این سوال جواب میده که چرا حضرت علی از حق مسلم خودش چشم پوشی کرد و به زبون خودمون کوتاه اومد. این بخش آخر بیشتر برام جالب بود. میگه ما معنی سکوت کردن رو شمشیر نزدن می‌دونیم وگرنه که حضرت علی بارها درباره غصب حق خلافتش سخن میگه تو زمان خلفا و بعدش. و درباره ی همین سکوته که میگه استخوان در گلو بودم ولی صبر کردم. این سکوت یه سکوت منطقی بوده نه از سر بیچارگی.
بعد خود حضرت علی _با افتخار_ میگن که من دوتا کار توی دوتا موقعیت خطیر انجام دادم که کمتر کسی میتونسته تصمیم به این دوتا کار بگیره؛ یکیش همین موقف سکوت بود که بعضی وقتا سکوت کردن بیشتر از قیام کردن شجاعت میخواد. و دومین موقف قیام در برابر خوارج بود که با وجود ظاهرمومنانه شون کار سختی بوده ولی حضرت بدون ذره ای ترس از شک و دودلی اون موقع این حرکت و انجام میده.

بخش ششم: این بخش درباره موعظه ها و حکمت های حضرته که به نظرم اهمیتش تو قسمت های توضیح تقوا و بعد زهد بود.
تقوا تو نهج البلاغه به عنوان نیروی محافظی معرفی میشه که بر اثر تمرین های زیاد بدست میاد و لازمه داشتن تقوا قدرت اراده است و البته شخص متقی هم باید از تقواش محافظت کنه.
توی بخش زهد میگه زاهد کسیه که توجهش از مادیات به عنوان خواسته عبور کرده و رسیده به چیزهای بهتر و این بی رغبتی، بی رغبتی روحیه یعنی از طرف فکر و اندیشه است نه از ناحیه طبیعت که طرف مثلاً نمی‌خواد بخوره و میلی بهشون نداره.
در تفاوت بین زهد اسلامی و رهبانیت مسیحی _که مذموم اسلامه_ میگه راهبان از دنیا و مردم میبرن برای عبادت و میگن کار دنیا و آخرت جداست و یجورایی از مسولیت های دنیایی سر باز میزنن. اما زهد اسلامی درعین انتخاب یک زندگی ساده و پرهیز از تحمل و لذت‌گرایی، متن زندگی رو در روابط اجتماعی و مسولیت ها قرار داده و این دنیا و اون دنیا از هم جدا محسوب نمیشه.
گرایش انسان ریشه تو آزادمنشی ذاتی انسان داره که میخواد دربرابر اشیایی که از بیرون اونو مقتدر ولی از درون ضعیفش کردن، طغیان کنه و این طغیان اسمش زهده. ولی آزادی و آزادگی یه چیزی بیشتر از دلبستگی نداشته که شرط لازمه اما کافی نیست و عادت به حداقل برداشتها شرط دیگه است. زهد برداشت کم برای بازدهی زیاد
مسأله ی مهم دیگه ی این بخش تضاد دنیا و آخرته که حضرت میگن مثل دو تا هوو میمونن یا باید خودتو صرف خواب و خوراک و شهوت کنی یا راز و نیاز.

بخش هفتم: دنیا و دنیاپرستی و اینکه چرا حضرت علی اینقدر دنیاپرستی رو مذموم می‌کنه به خاطر اینکه اون زمان به سبب غنیمت های حاصل از جنگ ها، مردم یه حالت دنیاپرستی ای پیدا کردن، خصوصا با کارای عثمان.
و بعد میگه چیزی که تو اسلام مذمومه علاقه به دنیاست؛ نه علاقه از نوع فطری و طبیعی بلکه علاقه به معنای بسته بودن و اسیر دست امور مادی بودنه که مذمومه. ولی در کل خود دنیا مذموم نیست و مثل تعبیرات بقیه مکاتب بهش نمیگه زندان، بلکه میگه مزرعه ی کشاورزی انسان، بازار تجارتش. و نتیجه اینکه نه علاقه های طبیعی مذمومه نه دنیا و چیزی که مذمومه اینه که انسان کمالخواهی و ایدئالگراییش رو صرف دنیا کنه.

آخرین بحث کتاب اینه که اگه تعلق روحی به چیزی بیماری محسوب میشه، پس چه فرقی بین تعلق به خرما و خدا هست؟ اگزیستانسیالیست ها میگن که انسان باید از بند تعلق همه چیز حتی خدا آزاد باشه و اگر به چیزی تعلق پیدا کنه با خودش بیگانه میشه.
سوالی که میشه از اینا پرسید اینه که اگه قراره "خود" انسان محفوظ بمونه و تبدیل به غیر خود نشه پس باید هر حرکتی رو نفی کنیم چون حرکت یعنی دگرگونی و از طرفی این حرف متناقضه با اینکه بگیم انسان باید حرکت کنه تا به کمال خودش برسه.
اونا در جواب میگن که منظورمون از "خود" انسان اینه که اتفاق هیچ خودی نداشته باشه و "لاتعین محض" باشه، بی حد و مرز باشه و ماهیتش بی ماهیتی باشه.
بعد ما میگیم خوب این لاتعینی محض به دو صورت ممکنه:
۱.موجودی که لاتعین محض و بی ماهیت و بی قید و شرط باشه، اینا با صفات خدا جور درمیاد که حرکت برای محاله چون حرکت مستلزم نقصه که بخواد نقص رو برطرف کنه.
۲.موجود دیگه ای که فاقد فعلیت و کماله، یعنی امکان محضه و لافعلیت محضه، همون موجودیه که ما تو فلسفه بهش میگیم "هیولی اول/مادة المواد" که می‌تونه فعلیت و تعیین رو قبول کنه ولی در سایه ی یک تعین موجود می‌تونه شکل و ماهیت بگیره.
حالا میگه انسان نه اون اولی است (خدا) نه این دومی (هیولی و ممکن) بلکه وسط این دوتاست و تفاوت انسان با بقیه موجودات هم اینه که تکاملش حد یقف نداره.
بعد میگه که تکامل این نیست که انسان از "خود" به "غیر خود" تبدیل بشه. چیزی که خود فرد رو عوض میکنه، تغییر ذات و وجوده، نه تغییر ماهیت. و تغییر ماهیت از خود به بی خود شدن نیست و درنهایت تو تکامل انسان از خود ضعیفش به خود واقعیش میرسه.
قسمت آخر که بحثه خودفراموشیه میگه و اینکه "ناخود" رو "خود"بگیره تو مباحث دینی ما خیلی زیاد هست. مثلاً وقتی آدم خود واقعیش رو "تن" فرض کنه، در واقع ناخود رو خود پنداشته و خود واقعیش رو یادش میره و نه تنها خودشو یادش می‌ره بلکه مبدل به اون چیز میشه (با اون چیز محشور میشه).

و دیگه همین(:
والسلام...
      

13

        بعد از مدتهااااا یک کتاب را در عرض دو روز تمام کردم (صفحاتش زیاد نبود اما با در نظر گرفتن حجم کاری که من دارم به معجزه میماند😂). حقیقتش هیچ پیش زمینه و آمادگی ای در ذهنم نسبت به محتوا نداشتم ولی کتاب خوب تعلیق ایجاد میکرد و آدم را دنبال خودش می‌کشاند. نیمه ی اول کتاب را بیشتر دوست داشتم. نیمه ی دوم خیلی سریع و انگار بی حوصله جمع شده بود؛ خصوصا پایان کتاب. توصیفات ملموس بودند. حس ترس قشنگ در جان آدم می‌نشست.

داستان در کل جالب بود، با این حال نمیدانم چرا ته ذهنم همه اش انتظار داشتم اینها واقعی بوده باشد؛ انگار برایم این حجم اتفاقات دومینویی و ماورائی _که برای سید حمید پیش می آید_ در عالم داستان قابل باور نبود. البته که توی داستان همه چیز ممکن است؛ اما یحتمل به خاطر درون مایه ی دینی اش، توقع داشتم گوشه ای از ماجرا واقعی بوده باشد.

فارغ از ماجراها و اتفاقات عینی کتاب، درونیات و افکار سید خودش یک ماجرای دیگر بود. چقدر من این شک و تردیدها و خودگویی ها را دوست داشتم.

از میان این همه، ولی ارجاعات مداوم افکار سید به شخصیت لعیا را دوست نداشتم. تا یک حدی از باب ناراحتی و نگرانی یک همسر منطقی بود اما بعضی جاها بی ربط میزد. ارجاعات به سید موسی را دوست داشتم. هنوز برایم ماجرای داوود _دوست سید_ و پدر سید سوال است. شاید میشد کلا به این دو قضیه نپرداخت، اما حالا که نویسنده تصمیم گرفته بود بپردازد به نظرم باید بهتر پرداخته میشد و ابعاد بیشتری را روشن میکرد.

در نهایت؛ این دو روز اوقات فراغت خوبی در کنار این کتاب گذراندم، فکر کردم، بهت زده شدم و نمی هم گوشه ی چشمانم نشست...
      

11

        تابستان 1400 برای من که جهتِ یک زیارت چندروزه، باید سالها در خانه ی خدا پاچه‌خاری میکردم؛ یک رویاییِ تمام ناشدنی بود. چهل روزِ طرح ولایت را مشهد بودم و با وجود التقاط لهجه ای و زبانی -چرا که دانشجو از همه جای ممالک اسلامی ریخته بودند توی دوره-؛ خودم را مشهدی می‌پنداشتم. هنوز بیست و چهار ساعت از برگشتنم از مشهد به خانه نگذشته بود که اربعین رفتیم عراق و هر آنچه امام و امامزاده آنجا بود هم -به لحاظ زیارت- درو کردم. همین ها دلیل کافی و وافی به ورِ بوالهوس ذهنم -که حالا اندکی معنوی شده بود- میداد که: "آخ چه شود یک مدینه ای هم برویم معصومین آنجا را زیارت کنیم و بزند عد همان موقع که ما مکه‌-مدینه ایم امام زمان ظهور کند؛ آنوقت تیک زیارت همه ی ائمه توی تودولیست‌مان را می‌زنیم و اصلا تو بگو سعادتی از این بالاتر؟" نه که یک چندرغاز حقوقی هم فرهنگیان میداد ( و میدهد)؛ حس میکردم دیگر دستم رفته توی جیب خودم و یکجوری شاید متمول حساب میشوم که باید بروم حج‌م را به جا بیاورم. تازه یک استاد فقه هم داریم که من حس میکنم روح بانو مجتهده امین گاهی تویش حلول میکند. جناب استاده مستطابه از آنهایی بوده که برای راهنمایی زوار رفته حج و هی هروقت حرف حج میشود میگوید: دعا کنید توی جوانی قسمتتان بشود.

سر همین هرچندوقت یکبار جستجو میکنم «حج دانشجویی» و هر بار با سایت به روز نشده و قدیمی «ستاد عمره و عتبات دانشگاهیان» به بن‌بست می‌خورم. راستش را بخواهید تازه همین چند روز پیش فهمیدم که قدِ اوضاع اقتصادی ام عمرا به حج عمره هم نمیرسد؛ چه رسد به حج واجب. تازه همه ی اینها را اگر بگذارم کنارِ اینکه باید چندسال صبر کنم تا نوبتم شود؛ با یک حساب سر انگشتی برای من حج واجب رفتن تا آخر عمرم، احتمال ناممکنی میزند. (از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان وقتی زورم می‌آورد که نمیتوانم بروم؛ فحش و فضاحت است که به عربستان سعودی می‌بندم و همه ی تقصیرها را حواله اش میکنم -که کم بیراه هم نمی‌گویم البته- و بعد هم یک دعای ظهور می‌چسبانم تنگ فحش هایی که با ارفاق میشود اسمشان را تبری گذاشت؛ تا بلکه امام زمان بیاید و ما مفت و مجانی سیل شویم سمت مکه.)

سرتان را دردنیاورم. حالا شما در نظر بگیر "خال سیاه عربی" را بدهی به یک همچین آدمی که اینقدر مریض‌گونه خواهان حج است (و نه لزوما به قصد خلوص و به جا آوردن واجب، شاید چون فقط "دلش" میخواهد؛ وگرنه من که خودم میدانم چقدر رابطه ام با خدا شکرآب است).

من روایت را، و روایت حج را، و روایت حج از حامد عسکری را خیلی دوست دارم. روایتِ من بود انگار، با این تفاوت که من آن جسارت و پررویی حامد عسکری را ندارم (شما نگاه به قمپز درکردن‌م نکنید) و همین ها هم خودش موجبات حسادتم به این مرد را خیلی زیاد فراهم می‌کرد.

برای من که قلمم یکجورِ بی هویتِ نامعلومِ همه جایی و هیچ‌جایی‌ست؛ ترکیب های امروزی و جدید حامد عسکری دلنشین است. اما این برای پدرم که یک زمانی کتابخوان قهاری بوده و دادم که کتاب را بخواند، این ترکیبات نامأنوس میزد؛ البته او هم ارتباط خاص خودش را با کتاب برقرار کرد. و به جز این نقد البته، به نظر من حامد عسکری وقتی بحث ائمه و تعریف و توصیفشان را وسط می‌آورد؛ خیلی انگار بی مقدمه سراغشان میرود و مستقیم گویی اش بیشتر شبیه یک واعظ و سخنرانِ احساساتی است تا یک نویسنده ای که بخواهد با کلامش طنازی کند. البته این نظر من است و در اندیشه ی آبدوغ‌خیاریِ حقیر (که شاید حاصل نفاق، ترس، راضی نگه داشتن همه و امثال اینهاست) نظر "همه" بر نظر خودم اولویت دارد و درست تر است، و اصلا مرا چه به این غلط ها که بخواهم نظر بدهم و نقد بنویسم؟ ولی خب از آن جهت که "لاتی دنده‌عقب ندارد"؛ حرفمان را زده ایم و از همین تریبون اعلام میکنیم که تبعاتش (نظرات شما) را هم می‌پذیریم.

پ.ن۱: ببخشید یادداشتم خیلی پرت است و پایان باز؛ گویی پرنده ای که به هر جایی یک نوکی زده... و باز ببخشید که طولانی است...

پ.ن۲: خیلی ناخودآگاه انگار استاد جوان داشت توی مغزم با آن لحن خاص خودش یادداشتم را دیکته میکرد. "یک جوری" ها و "انگار" و "خیلی انگار"های زیادِ توی متنم حاصل تاثیرات ایشان است.

پ.ن۳: و من الله توفیق(:

      

20

        طمعِ نهایتِ استفاده از اشتراک فیدیبو، مرا وادار کرد (و میکند) که تا میتوانم کتاب های خوبی که شامل اشتراک میشوند را بخوانم (ببلعم) و چه کسی بهتر از  آقای رانپو.

چرا میگویم چه کسی بهتر از این مرد؟ راستش را بخواهید چند سال پیش انیمه ای می‌دیدم به نام «سگ های ولگرد بانگو» (که هنوز حوصله ام نکشیده فصل آخرش را ببینم). توی این انیمه همه ی کاراکترها نام یک نویسنده را دارند. من که در پوست خود از ذوق نوجوانانه ام برای کشف این فکت بزرگ نمیگنجیدم، شروع کردم اسم همه ی کاراکترها را سرچ کنم خصوصا ژاپنی هایشان را اما جست و جوهایم برای خواندن کتاب هایشان به هر دلیلی بی نتیجه ماند.

تا اینکه بعدها به مدد و برکت همین فیدیبو بالاخره کتاب های یکی از این بزرگواران یعنی همین مرد را یافتم، و چون می‌دانستم رانپو جنایی‌_معمایی‌نویس معروف ژاپن بوده و من هم که تازه به این ژانر علاقه مند شده بودم؛ شروع کردم به خواندن...اما حقیقتا رانپوی نویسنده کجا و رانپوی انیمه کجا (پیشنهاد میکنم حتما یک سرچ بکنید تا با کاراکتر انیمه ای، حداقل قیافه اش، آشنا بشوید😂).

حواسم به جلد کتاب نبود که «اتاق قرمز» یک «مجموعه ی داستانی» است و به خاطر همین اشتباه بعد از داستان اول باورم نمیشد قصه همینجا تمام شده باشد. من در آن لحظه؟ یاد احساسم موقع دیدن اولین سکانس های شاترآیلند افتادم: یک گیجی ترسناک، یک ابهامِ ناخوشایند در همان اولین رخ‌نشان‌دادن‌ها گلویت را میچسبید و تو از همان ابتدا مثل یک پیشگوی ناشی می‌دانستی که چیز خوبی در انتظارت نیست اما اینکه نمی‌دانستی «آن چیز» چیست؛ بر وهم ماجرا می افزود.

درنهایت؛ داستان اول را چون همین حس گیجی و حیرت و ترس را برایم به ارمغان آورد؛ هم دوست داشتم هم باورم نمیشد...
از داستان دوم و ششم خوشم آمد، خلاقانه بودند...
از شیوه ی بیان داستان سه و چهار و پنج خوشم نیامد اما ایده های قتل داستان چهارم را خیلی پسندیدم...😂

به نظرم شروع خوبی برای خواندن آثار ادوگاوا رانپو بود. امیدوارم باز هم اشتراک فیدی‌پلاس پَرِ طمع‌م را بجنباند که بقیه ی کتاب های این جناب و البته آگاتا کریستی عزیز را بخوانم...

پ.ن: الان معذبم چرا اینقدر یادداشت طولانی شد، شرمنده🫠
      

31

        اصلا فکرش را نمی‌کردم موضوع کتاب چنین مسأله ای باشد و من در همان صفحات اول بهت زده شدم (و حالا هم البته نمی‌گویم چه مسأله ای تا اگر شما هم موضوع کتاب را نمی‌دانید مثل من حیرت کنید).
کتاب شروع گیرایی داشت ولی فکر میکنم ادامه ی آن به لحاظ چگونگی روایت جذابیت اولیه را نداشت، با این حال اصل ماجرا و چگونگی حل مشکل راوی باعث میشد من را دنبال خودش تا آخر کتاب بکشاند.
خیلی از جاهای کتاب گریه کردم و حس نزدیکی شدیدی برای من بدنبال داشت ولی بعضی جاهای دیگر تجربه های نویسنده برای من غریبه بود و این غریبگی داستان نویسنده را خاص میکرد و دردناک البته!
نیمه ی اول کتاب ظلمت است و تمنا و نیمه ی دوم نور است و روشنایی و امید؛ "سفری از ظلمت به نور" واقعا برازنده ی این نوشتار است.
قلم روان آن همه فهم است و به همین دلیل خواندنش را میتوان به همه پیشنهاد داد  به شرطی که مثل من خواندن نیمه ی دوم برای دیگرانی ملال آور نباشد یا اگر بود؛ حداقل کنجکاویشان به قاعده باشد(:
      

12

باشگاه‌ها

نَقْلِ رِوایَت

158 عضو

مرگ یزدگرد [مجلس شاه کشی]

دورۀ فعال

🌱 تولدی دوباره 🌱

263 عضو

نامه های بلوغ

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

شیما شمسی پسندید.

13

شیما شمسی پسندید.
 بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب به شکل غریبانه‌ی داشت خاک‌میخورد که توسط یکی از دوستان نجات داده شد،قطعا وقتی خریدمش به محتواش فکر نکردم و بیشتر درگیر قیمتش بودم که واو، نشر اطراف چرا اینو اینقدر مفت چاپ کرده؟

چرخی بین نظرات زدم تا اگه چیزی رو‌متوجه نشدم اونجا بفهمم‌ولی خب چیز خاصی گیرم‌نیومد.

کتاب پیش روی ما گریخته نوشته‌های یک نویسنده‌ست که مادر شده. می‌تونستم بگم مادری که نویسنده‌است ولی اینا باهم فرق دارن دیگه.

نویسنده‌ کتاب رو با جستار عجیبی شروع کرد. من بعد خوندنش  با خودم فکر کردم نکنه از اون دست مادراست که میگن بچه ما بی جنسیته(نان‌باینری) و این صحبتا، بعد دوزاریم افتاد که نه بابا، زاویه دید این نویسنده کلا متفاوته.
حالا چرا متفاوت بود؟ خب وقتی ما کلمه‌ی مادر رو به کار می‌بریم چیزای مثل عاطفه،عشق،فداکاری  به ذهنمون خطور‌ می‌کنن و برام عجیب بود که نویسنده زیاد از این موارد صحبت نکرده بود.
حتی اولش از دستش ناراحت بودم که بچه‌ش رو شیرکوهی صدا می‌کرد اما بعد کم کم برام جا افتاد‌ که این خانم اصلا نمیتونه مدل دیگه‌ی نگاه کنه.

پ‌ن¹:کتاب جستارهای نامفهوم کم نداره،حالا نکه چرت و‌پرت نوشته باشه ها،از چیزای صحبت کرده که شایع نیستن بین ما،ولی اگه اون کتابای که ازشون حرف می‌زد رو‌خونده باشیم به نظرمون نه تنها چرت و پرت نمیاد که خیلیم نکات زیرکانه‌ی گفته.

پ‌ن²: طنز کتاب خوب‌بود،خندم می‌گرفت خیلی‌جاها و میرفتم دوباره می خوندم‌شون.

پ‌ن³: اگه دنبال یه کتاب می‌گردید به دوستان باردارتون هدیه بدید این گزینه‌ی مناسبی نیست( چون لطافت این دوره رو نداره ، اگرم میخواید هدیه بدید بهش بگید توقع نداشته باشه از مهر جانسوز مادری چیزی بخونه)

پ‌ن⁴:خنده دار به نظر میاد ولی تا دو سوم کتاب مغز من درگیر این بود که شیرکوهی بابا هم داره یا نه و خب بابای خوبیم داشت ظاهرا.

پ‌ن⁵: راستش نویسنده‌ی این کتاب  مهر خیلی بیشتری از مادرایی که مارگارت اتوود درباره‌شون‌نوشته داشت‌.

پ‌ن⁶: توصیه‌ش می‌کنم یا نه؟ نه اونقدر.
           بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب به شکل غریبانه‌ی داشت خاک‌میخورد که توسط یکی از دوستان نجات داده شد،قطعا وقتی خریدمش به محتواش فکر نکردم و بیشتر درگیر قیمتش بودم که واو، نشر اطراف چرا اینو اینقدر مفت چاپ کرده؟

چرخی بین نظرات زدم تا اگه چیزی رو‌متوجه نشدم اونجا بفهمم‌ولی خب چیز خاصی گیرم‌نیومد.

کتاب پیش روی ما گریخته نوشته‌های یک نویسنده‌ست که مادر شده. می‌تونستم بگم مادری که نویسنده‌است ولی اینا باهم فرق دارن دیگه.

نویسنده‌ کتاب رو با جستار عجیبی شروع کرد. من بعد خوندنش  با خودم فکر کردم نکنه از اون دست مادراست که میگن بچه ما بی جنسیته(نان‌باینری) و این صحبتا، بعد دوزاریم افتاد که نه بابا، زاویه دید این نویسنده کلا متفاوته.
حالا چرا متفاوت بود؟ خب وقتی ما کلمه‌ی مادر رو به کار می‌بریم چیزای مثل عاطفه،عشق،فداکاری  به ذهنمون خطور‌ می‌کنن و برام عجیب بود که نویسنده زیاد از این موارد صحبت نکرده بود.
حتی اولش از دستش ناراحت بودم که بچه‌ش رو شیرکوهی صدا می‌کرد اما بعد کم کم برام جا افتاد‌ که این خانم اصلا نمیتونه مدل دیگه‌ی نگاه کنه.

پ‌ن¹:کتاب جستارهای نامفهوم کم نداره،حالا نکه چرت و‌پرت نوشته باشه ها،از چیزای صحبت کرده که شایع نیستن بین ما،ولی اگه اون کتابای که ازشون حرف می‌زد رو‌خونده باشیم به نظرمون نه تنها چرت و پرت نمیاد که خیلیم نکات زیرکانه‌ی گفته.

پ‌ن²: طنز کتاب خوب‌بود،خندم می‌گرفت خیلی‌جاها و میرفتم دوباره می خوندم‌شون.

پ‌ن³: اگه دنبال یه کتاب می‌گردید به دوستان باردارتون هدیه بدید این گزینه‌ی مناسبی نیست( چون لطافت این دوره رو نداره ، اگرم میخواید هدیه بدید بهش بگید توقع نداشته باشه از مهر جانسوز مادری چیزی بخونه)

پ‌ن⁴:خنده دار به نظر میاد ولی تا دو سوم کتاب مغز من درگیر این بود که شیرکوهی بابا هم داره یا نه و خب بابای خوبیم داشت ظاهرا.

پ‌ن⁵: راستش نویسنده‌ی این کتاب  مهر خیلی بیشتری از مادرایی که مارگارت اتوود درباره‌شون‌نوشته داشت‌.

پ‌ن⁶: توصیه‌ش می‌کنم یا نه؟ نه اونقدر.
        

33

شیما شمسی پسندید.

27

شیما شمسی پسندید.

13

شیما شمسی پسندید.

47