یادداشت شیما شمسی
1403/12/17
اینکه چند روز است با آهنگ How do i say goodbye بدجوری دمخور و عجین شده ام، شاید دلیلش این است که خودم را در یک سوگ خودخواسته غرق کرده ام. خواسته ام تجربه کنم شاید، که آماده باشم. چرا آدم باید خودش را برای چنین روزی آماده کند؟ مغزم احمقم بارها رفتن آدمهای نزدیک زندگی ام را برایم به تصویر کشیده. برخلاف میلِ طبیعی ام برای دور کردن چنین دردی، بارها حتی واکنش خودم را مقابل برخورد اولیه و ثانویه ام با سوگ؛ برنامه ریزی کرده ام. «نوشتن از سوگ» بی شک دل و جرئت زیادی میخواهد. یک نفری که آنقدر در تلاطم احساساتِ به انزواکشیده اش غرق شده که نوشتن دم دستی ترین راهکار میشود؛ و درنهایت نوشتن هم بی فایده است، گُنگ و نامفهموم، حتی یک قطره از این دریای احساسات به بیان درنمیآید. من از حاشیه ی امنِ سوگنچشیدهام خوب این را میفهمم چون خواندن از سوگ هم خیلی سخت است. چه چشیده باشی، چه نچشیده باشی. در تمام مدت خواندن این کتاب، به ذهنم این اجازه را دادم در تصور سوگ آزاد باشد و برای اولین بار و شاید نصفه نیمه، به معنای واقعی کلمه درکش کند. نه در منحصر شدن به یک فرد خاصِ نزدیک شاید، بلکه خودِ خودِ سوگ، چیزی که برخی را خُرد میکند و از دل برخی دیگر بذر عرفان میرویاند (دقیقا مانند یادداشت های این کتاب). تمام کردن کتاب طول کشید چون حتی اگر نمیخواستم، ولی مغز و احساسم میخواستند میان کلمه به کلمه ی ادای ناقصِ این نوشته ها که بوی از دست دادن میدادند؛ زندگی کنند، نفس بکشند و درک کنند. دروغ چرا، خواندن کتاب هیلی سخت بود؛ گاهی حتی عامدانه از خواندنش سر باز میزدم که محتوا فراموشم شود. اما دیگر انکار نمیکنم، چون قطعا رخ خواهد داد و «مرگ حق است»؛ فقط امیدوارم هنگام رخ دادنش، «حداقل» بتوانم صبور باشم؛ حتی اگر نتوانستم از میان خرابه هان آن موقع روحم، به فهم یا درک متعالی ای برسم...
(0/1000)
نظرات
1403/12/17
یک زمانی بود... آلبوم عکس هام رو باز میکردم، وقتی عکس های جشن تولدم رو میدیدم دلم برای جوونی مادرم و برای مادرم تنگ میشد... مادرم زندست❤️🩹و قربونش هم میرم ولی منظورم اینه پر و بال دادن به سوگ و ناراحتی برای این دنیا هیچ سقفی نداره... ولی ما و آدما سقفی داریم... و همینه دنیا. درسته دنیا زیبایی داره، ولی اغلب زشتیش به ما میرسه، درسته مهربانی داره ولی اغلب خشم و بی اخلاقیش به ما میرسه، درسته خوبی داره ولی بیشتر بدیش به ما میرسه... همینه و همینه... ما و خدا... Gonna steal some time and start again
1
4
1403/12/18
خیلی خیلی خوب نوشتین چند بار برگشتم عقب و دوباره خوندم مرگ عجیبه چون از درونش بی خبریم، نمیدونیم چی میشه تا وقتي که بیاد وقتی هم که میاد نمیتونیم از تجربه ش به اطرافیان بگیم 🙃 تا وقتی که خودشون تجربه کنن...اما دوست دارم به اون ظرفیت برسم که هر شب بهش فکر کنم تا شاید از خیلی کارها و تعلقات پوچ و بی ارزش جلوگیری کنم
2
2
1403/12/18
ممنون از تعریفتون (وی در پوست خود نمیگنجد😅) این تعبیری که از مرگ نوشتین هم خیلی دقیق بود؛ تجربه نکردیم و بعد هم نمیتونیم به بقیه از تجربه اش بگیم. شاید تجربه ی مجدد کودکی و زندگی اگر به آگاهی باشه، از اون جهت جالب میشه که از لحظه لحظه ی بودن با عزیزی که از دست رفته بیشتر استفاده میکنی. اما خب این کارو همنی الان هم میشه کرد، ما که نمیدونیم کیٖ، کِی میمیره(:
1
1403/12/18
دقیقا . لحظه ها رو همین الانم میشه قدردان بود اما ما آدما یا تو گذشته گیر کردیم یا این پا و اون پا میکنیم که کی فردا میاد @shi_ma_shi_zu
1
1403/12/18
یه جایی شنيدم که میگفت یه نفر آرزو کرد برگرده به دوران کودکیش بهش جواب دادن حاضریم برات این کارو کنیم اما تو حاضری دوباره داغ مرگ عزیزانت رو تجربه کنی ؟؟؟ یکم فکر کرد و گفت نه نمیخوام
1
شیما شمسی
1403/12/17
4