یادداشت شیما شمسی
1403/6/19
"ابدا نخواهید خندید، اگر گریه نکردید که کلاهتان را به هوا بیندازید!" هیچ تصوری از کتاب پیش رویم نداشتم: "نهایتا یک روایت است دیگر؟ یک جستار! چقدر مگر میتواند تلخ باشد؟" اشتباه نکنید؛ شما در این کتاب داستان قتل نمیخوانید، حتی جنایات هولناک جنگی را. اما چیزی که این کتاب را هولناک و تلخ میکند این است که: خیلی همه چیز به تو نزدیک است؛ با نیازهای اولیه ی زندگی تو آمیخته انگار؛ با پودر لباسشویی، با خانه، با تلفن، با عروسک، با جوراب، حتی -نمیدانم گفتنش اینجا به جا هست یا نه- نوار بهداشتی... و تصور نبودِ این مایحتاجِ بدیهی است که نیشِ کمونیسم را آنقدر -حتی به منِ کمونیسم نچشیده- محسوس میکرد. البته آن چیزِ دیگری که آزارم میداد؛ قلم بینهایت تاریک و سرد نویسنده بود. سرد نه از آن جهت که خالی از احساسات بود؛ نه، اتفاقا سرشار بود از احساس غم و تاسف. سرد بود چون امید تویش مرده بود. این مقایسه ی همیشه ی "خودِ ذهنیتِ کمونیستزده مان" با "خارج" -که هرجایی شاملش میشد جز کشور خودمان- زیاده از حد افراطی بود. راستش را بخواهید زیااااد در ذهنم شرایط مردمان یوگسلاوی را با مردمان دهه ی پنجاه و شصت خودمان مقایسه کردم. نمیدانم یعنی این زندگی با این میزان شباهت در میان مردمانِ من نیز تا این حجم و اندازه بی معنا و بی هدف بوده؟ راستش بعضی جاها به من برمیخورد؛ ما هم هنوز جعبه های کفش را نگه میداریم و ظرف های شیشه ای را و خیلی کارهای دیگر که نویسنده قصد دارد ناشی از "زیست در یک کشور کمونیستی" بداند و در مقایسه با "خارج" -عمدتا آمریکا- این کنش ها را غیرطبیعی قلمداد کند اما شاید باید قبول کند که این چیزها خیلی هم طبیعی است و شاید باید کشورهای دیگر را هم که کمونیستی نبوده اند ببیند. این یأس نویسنده حتی بعد از دموکراتیک شدن کشورش نیز نمود دارد. از اینکه :کمونیسم نباید به این راحتی فراموش میشد، ما از این حکومت ضربه خوردیم و با حذف نمادهایی در کوچه و خیابان و سیاست، باز هم تاثیرات ذهنی اش -عمدتا ذهن فقرزدهی ما- تغییر نخواهد کرد. البته جنگ کروات ها و صرب ها دقیقا بعد از همین دموکراتیک شدن بوده اما این یأس حتی تا قبل از آن جنگ هم -که اوضاع اندکی به نظر طبیعی می آمده- نمود دارد. راستش را هم بگویم به لحاظ تاریخی، هیچ از آنچه بر سر آلمان شرقی آمده نمیدانستم، به زور همین چند وقت پیش ماجرای مسلمان های سربرنیتسا به گوشم خورده. و این فلاش بک ها و رفت و آمدهای نوشتار نویسنده در دوره های مختلف، درک متن را کمی برایم سخت میکرد اما از نیمه ی کتاب با روایت خود نویسنده -کمابیش- دریافتم که تاریخِ شان چگونه رقم خورده، تاریخِ زخم هایشان. و یک چیزِ در گوشی : فمنیست بودن نویسنده هم خیلی توی ذوقم میزد. اما بعد فکر کردم: یعنی من اگر در شرایط او، در ظلمی فراگیر به مردم و ظلمی مخصوص تر به زنان بودم، فمنیست نمیشدم؟ با همه ی تلخیِ زبان کتاب، خوشحالم که این کتاب را خواندم. و چقدر ترجمه ی خوبی داشت، انگار که خانم اسلاونکا به فارسی نوشته باشد! ممنونم از ترجمه ی بی نظیر خانم رضوانی. پ.ن: جایی که جنگ را توصیف میکرد، گفت شروع جنگ ما با شروع جنگ های خلیج فارس یکی بود. اما برای کسی و خبرگزاری ای، جنگ های ما اهمیت نداشت، ما نفت نداشتیم و به تبعش اهمیت کشورهای نفت خیز را. راستش را بخواهید دلم برایشان سوخت. ما خیلی از هیچ جای دنیا نمیدانیم؛ چون نفت ندارند و توی این بازی قدرت جهانی مهره ای ندارند، خودشان اند و خودشان... پ.ن: مثل همیشه یک یادداشت عقیم در انتقالِ مفاهیمِ واقعیِ ذهنی ام...
(0/1000)
نظرات
1403/6/20
ممنون، خیلی خوب توضیح دادید. نگاه نویسنده در کتاب دیگرش «کافه اروپا» هم دقیقاً منطبق با دیدگاه شماست. گاهی افراط از آن بیرون میزند ولی همان طور که نوشتید، درک شرایطی که خانم نویسنده در زمان خودش در آن غرق بوده، ممکن است ما را دچار این برداشت کرده باشد.
3
1
1403/6/20
شنیدم یه کتابی هم درباره جنایت صرب ها نسبت به مسلمانان بوسنی نوشتن، نمیدونم همین کتابیه که شما میگین یا نه. نوشتارشونو با وجود این همه تلخی دوست داشتم.
0
1403/6/20
دلایلم داخل متن هست، گرچه اینا انتقاد به متن کتاب نیست، شاید به نظریات و ذهنیات نویسنده باشه
0
شیما شمسی
1403/6/20
0