عطیه عیاردولابی

عطیه عیاردولابی

بلاگر
@atiehayyar
عضویت

بهمن 1400

172 دنبال شده

357 دنبال کننده

                کاش هجده سالم بود و با اطلاعات الان تند تند فقط کتاب می‌خوندم.
              
atieh.ayyar

یادداشت‌ها

نمایش همه
        الکسی نویسنده معروفیه و جوایز زیادی هم تو آمریکا برده هرچند که به خاطر شیطنت‌های جنسی‌اش این جوایز ازش پس گرفته شده! 
داستان‌ها و اشعار زیادی داره ولی تو ایران همین یه کتابش ترجمه شده که از همون عنوان کتاب طعنه‌هاش رو شروع کرده. آرنولد شخصیت کتاب یه شخصیت واقعی نیست اما احتمالا حدود ۹۸ درصد کتاب واقعیه و برمبنای رخدادها و خاطرات خود الکسی. مثلا آرنولد یه خواهر داره ولی الکسی چند خواهر و برادر داره. آرنولد دوست داره کاریکاتوریست بشه ولی الکسی اول میره پزشکی ولی طاقت دیدن خون نداشته پس میره حقوق می‌خونه و چون دوست نداشته ولش می‌کنه و بعدش راهش به دنیای نویسندگی کشیده میشه.
پس با این خاطراتی که هم واقعیه و هم نیست میریم وارد کتاب میشیم. 
امثال این کتاب‌ها تو دنیا کم نیست. کتاب‌هایی که توسط نویسندگانی از گروه‌های استثمارشده و استعمارشده نوشته شده و اتفاقا در همون جامعه استثماگر و استعمارگر منتشر میشه و در کمال تعجب اون‌ جامعه که تو ۹۹ درصد موارد غربی‌های سفیدپوست هستن این دست نوشته‌ها رو خیلی بالا می‌برن و روش تبلیغ می‌کنن. ما هزاران نویسنده چینی، کره‌ای (به خصوص کره شمالی)، افغانستانی، عرب، ایرانی، آفریقایی، سرخپوست و سیاهپوست داریم که مستقیم و غیرمستقیم از راهبردهای سلطه‌جویانه و منفعت‌طلبانه سفیدپوست‌ها آسیب دیدن اما وقتی دست به قلم میشن و از همه سختی‌های ناشی از این آسیب میگن بالاخره جایی پاچه سروران سفیدپوستشون رو هم می‌مالن. این مالیدن کم و زیاد داره اما سوخت نداره. نویسنده‌های آسیب‌دیده و روشنفکرهای نماینده سختی‌های جامعه مبدا، دیگه خیلی بخوان پاچه‌خوار نباشن، حرفی و حتی اشاره‌ای به نقش سفیدپوست‌ها در بدبختی‌شون نمی‌کنن.

حالا بیایم به این فکر کنیم که اگه بخوان تیغ تیز انتقاد رو سمت سفیدپوست‌ها بگیرن چی میشه. اولین جوابی که به ذهن میاد اینه که کتابشون حتی چاپ هم نمیشه و اگر بشه احتمالا صدایی ازش درنمیاد و با چاپ نشدن فرقی نداره. 
جواب بعدی اینه که این آدم‌ها سال‌ها و شاید نسل‌هاست بین سفیدپوست‌ها زندگی کردن. بین اونها دوست و رفیق دارن، دوست‌هایی که از قضا آدم‌های خوب و همدلی هستن. پیوند ازدواج بینشون صورت گرفته و بچه‌های دو رگه تو جامعه غربی اختلاط اونها رو تثبیت کردن. پس هر گونه درگیری می‌تونه منجر به از هم‌گسستگی مجدد برای این غیرسفیدپوست‌ها بشه. تضاد عجیبیه. اونها عضو جامعه‌ای هستن که در عین حال در شرایط خاص جزو اولویت‌های اون جامعه محسوب نمیشن. به نظرم این قضیه برای سرخپوست‌های اندکِ باقیمانده تو آمریکا خیلی سخت‌تر باید باشه. چون در واقع صاحب اون سرزمین هستن ولی همه حقوقشون ازشون گرفته شده و شبیه طفیلی و سربار باهاشون رفتار شده و میشه. یه نفرت و ناچاری دائمی و توامان دارن که والدین برای بچه‌هاشون ارث میذارن. اینطوری میشه که آرنولد ۱۴ ساله هم از ظلم سفیدپوست‌های بالادستی حاکم بر سرزمین اجدادیش ضربه می‌خوره و هم از لطف سفیدپوست‌های رده پایین و نزدیک به خودش بهره‌مند میشه و جایی از داستان/جستار، الکسی از زبون آرنولد به این دوپاره شدن خودش اشاره می‌کنه. 
حرف آخرم:
یه ماجرایی رو می‌خوندم که یه سفیدپوست غربی به یه فعال اجتماعی عرب میگه اگه مملکت ما انقدر بده پس چرا شماها خودتون رو می‌کشین که بیاین اینجا.
مرد عرب جواب میده ما تو سرزمین‌هامون از تحریم‌ها و جنگ‌افروزی‌های شما نابود میشیم برای همین به سرزمین شما مهاجرت می‌کنیم چون شما هیچ وقت غرب رو تحریم نمی‌کنین و توش جنگ راه نمی‌اندازین.
      

36

        از اولگا توکارچوک قبلا کتاب "بر استخوان‌های مردگان" رو خونده بودم و فضای سرد و اساطیریش رو خیلی دوست داشتم. کتابی نسبتا طولانی که علیرغم سختی خواندن در طاقچه تا آخر همراهش شدم.
این کتاب برخلاف قبلی کوتاه بود. البته "بچه‌های سبز" در واقع داستانی کوتاه از یک مجموعه با عنوان "داستان‌های عجیب و غریب" بوده که ظاهرا فقط این یکی ترجمه شده.
بچه‌های سبز روایت گیاه شناس و پزشکی فرانسوی در قرن هفدهم میلادیه که برای مدتی ملازم و پزشک مخصوص پادشاه لهستان میشه. در اروپای جنگ‌زده اون‌روزها همراه پادشاه به سفری میره و در روستایی دورافتاده به خاطر جراحت مجبور به ماندگاری میشه. در این سفر دو کودک عجیب با پوست سبزرنگ پیدا میکنن که همه ما همراه جناب پزشک دنبال کشف خاستگاه اونها هستیم. 
توکارچوک به بهانه این داستان عجیب و به ظاهر افسانه‌ای از رابطه انسان و طبیعت میگه و این گفتن در حال و هوایی اساطیری رخ میده. با داستانی که از دختر سبز تعریف می‌کنه و کشمکشی که پزشک با خودش داره جایی برای شک کردن باقی نمی‌گذاره و ما رو وادار می‌کنه این داستان رو باور کنیم.

خیلی جالبه که مسئله بچه‌های سبز زاییده خیال توکارچوک نیست. در قرن ۱۲، سر و کله دو بچه - دختر و پسر- در دهکده وولپیت انگلستان پیدا میشه که پوستی سبز داشتن، به زبانی متفاوت حرف می‌زدن و فقط گیاهان خام می‌خوردن. پسربچه بعد از مدتی می‌میره اما دختر زنده می‌مونه و زبان انگلیسی یاد می‌گیره و از خاستگاهش میگه. همه اینها شبیه بچه‌های سبز توکارچوک هستن با این تفاوت که دختر داستان از دنیایی به مراتب جذاب‌تر از اون روایت انگلیسی تعریف می‌کنه. دنیایی که اونقدر خواستنی بوده که همه بچه‌های دهکده لهستانی تصمیم به ترک خانواده می‌گیرن تا به انسان‌های سبز بپیوندن.

این داستان کوتاه علاوه بر بازخوانی بخشی از تاریخ اروپا و افسانه‌ای قدیمی، به رفتار خودبرتربین اروپایی‌ها و خودمرکزپنداری اونها طعنه‌ای تیز زده. پزشک فرانسوی نماینده این گروه خودمحوره که با تکیه بر علم و منطق و برتری‌های مادی فکر می‌کنه بر همه چیز احاطه داره و یا می‌تونه مسلط بشه. دیگری و غیر رو وسیله‌ای برای کسب تجربه و پیشرفت علمی می‌دونه و هر چیز متفاوتی رو غیرممکن یا افسانه خطاب می‌کنه. در حالی که دستیار آسیب‌دیده‌اش از جنگ‌، به راحتی غیر و دیگری رو می‌پذیره، با او ارتباط می‌گیره و حتی دنیای جدید رو به دنیا فعلی خودش ترجیح میده. شاید این دستیار نمونه افرادیه که به جای پیروی از خوی استعمارگری غربی‌ها ترجیح میدن دنیاهای دیگه رو با همون ویژگی‌هایی که داره بپذیرن.


پ.ن: دیدم چند نفر به ترجمه کتاب ایراد گرفته بودن. عجیبه! چون واقعا ترجمه خوبی داشت و حتی سبک کلامی کمابیش شبیه سفرنامه‌های قاجاری و صفوی خودمون داشت که از نظر زمانی هم جفت و جور بود. انتخاب کلمات، جمله‌بندی و حفظ روح کلاسیک داستان همه به خوبی انجام شده بود.
      

2

        عجب داستانی و عجب ترجمه‌ای!
داستان با گره‌ای شروع میشه که تقریبا تا آخرش هم دلیلش مشخص نمیشه اما انقدر جذابیت داره که تا انتها همراه شخصیت‌ها میشی.
و مثل خیلی از داستان‌های خطه آمریکای جنوبی مسئله مرگ به طور عجیبی جذاب و دوست داشتنی مطرح شده. من عاشق نوع مواجهه مردم اون قسمت دنیا با مسئله مرگ و نیستی و تباهی هستم. طوری ازش میگن که آدم واقعا می‌تونه اون رو جزئی از زندگی ببینه و حس پایان نداره.
ترجمه بی‌نظیری هم داشت. تا حالا از قاسم مومنی چیزی نخونده بودم ولی از این به بعد هرجا اسم ایشون رو ببینم حتما بدون نگرانی کتاباش رو می‌خونم. 

اما متاسفانه یه تجربه بد داشتم و اون اینکه کتاب رو تو اپ نوار با صدای علی مصفا گوش دادم. خیلی بد خونده بود. همون اولش که صداش حالت گرفتگی داشت و آدم همه‌اش منتظر بود یه جا صداش رو صاف کنه‌ چند جا رو با تلفظ‌های اشتباه خوند و خیلی جاها نفسش نمی‌کشید. لحن مونوتن، یکنواخت و خسته ایشون هم کتاب رو حیف کرده بود. شما ببینین چقدر محتوای کتاب جذاب بود که با این مسئله هم گوش کردم. تو حالت صوتی حدود دو ساعت و نیم بود که به بخش‌های کوتاه یک ربع تا بیست دقیقه‌ای تقسیم شده بود اما نیمی از هر بخش موسیقی بود. موسیقی‌هاش البته شنیدنی و متناسب با حال و هوای کتاب بود و گاهی می‌چسبید.
      

19

        از رمان‌ها و داستان‌هایی که واگویه‌ها و شرح احساسات درونی آدم‌ها هستن خوشم میاد. اگر نویسنده موفق بشه حس و افکار رو به خوبی منتقل کنه، نوشته‌ای تمیز و اساسا انسانی می‌خونیم که دراماتیزه شده. 
این رمان هم شرح احساسات سه شخصیت در لهستان زمان جنگ جهانی اوله. ماریا، همسرش گریگوری و وارونتسوف دکتری که هم‌دانشگاهی و هم‌کار ماریای پرستار در بیمارستان بوده و عاشقش بوده.
داستان با زاویه دید دانای کل وقایعی رو به این سه نفر می‌گذره تعریف می‌کنه. از عشق انرژی‌بخش ماریا به گریشا میگه و حسرتی که وارونتسوف می‌کشه. ماریا که از عشق خودش مطمئنه با بلایی که تو جنگ سر گریگوری میاد و جانباز میشه مدتی دچار بیزاری از اون میشه. اون‌ حتی جرات نداره از حس و حالش برای نزدیک‌ترین آدمها بگه مبادا محکوم بشه به بی‌عاطفگی و بی‌مسئولیتی. فقط وارونتسوف در جریان این حش و حال هست و حتی بهش پیشنهاد میده که گریشا رو رها کنه و با اون بره برای زندگی‌ای جدید.
تا اینجا داستان خیلی خوب تلخی‌های جنگ، سختی‌های زندگی کردن در دوران جنگی و تضادهای منافع جمعی و فردی رو نشون میده. البته گاهی زیاده‌گویی هم داره. اما از بعد این دو راهی به شتاب میفته و تغییر ماریا و تصمیم نهاییش خیلی سریع اتفاق میفته طوری که کمی عجیب و بی‌پشتوانه به نظر میاد. 

در کل سوژه خوبی بود، برای افراد مختلف بسته به تجربه زیسته‌شون می‌تونه درک و برداشت‌های مختلفی در پی داشته باشه و اگر حوصله یه داستان پر حرف رو داشته باشین، عاشقانه ملایمی است با پایان خوش.
      

6

        دومین کتابی بود که از این نویسنده-سفرنامه‌نویس خوندم و از نظر ترتیب هم درست بعد از کتاب قبلیش "آنجا که باد می‌کوبد" بود. از این جهت مثل فصل بعدی یه سریال بود چون گاه‌گاهی اشاراتی به اون کتاب داشت که دونستنش بهتر از ندونستنش بود. 
تا اینجا و با این دو کتاب می‌تونم بگم سبک روایت خانم صفایی‌راد از سفرهاش رو دوست دارم. هم جنسیتمون یکیه و هم از جهت عقیدتی با ایشون همراه هستم پس می‌تونم دغدغه‌های مختلفش رو درک کنم و چیزهایی رو که می‌بینه دوست داشته باشم. 
از نظر من، میزان حضور و وجود ایشون تو سفرنامه‌ها به قدر کفایته و اونقدری میگه که هم آدم دوست داره از بدونه و هم دلزده نمیشه از منیتی که زیادیش می‌تونه مانع دیدن مقصد و اتفاقات سفر باشه. 
برحسب موضوع پیش اومده در سفر یا محلی که حضور داره، اطلاعات جانبی تاریخی، اجتماعی یا فرهنگی جالبی رو همراه وقایع سفر می‌کنه و ارجاعات بجا و شیرینی هم به ادبیات داره، خواه این ادبیات داخلی باشه یا خارجی. 
این کتاب یه تفاوت دیگه هم با سفرنامه قبلی داشت؛ تو این سفر ایشون متاهل شده بود و با همسرش همسفر شده بود و انگار کنار سفرنامه یه داستان پرتعلیق با چاشنی عشق و محبت هم می خونیم. شاید این روایت بسیار شخصی ایشون از زندگی خصوصیش برای خیلی‌ها جذاب نباشه و حتی بهش ایراد بگیرن (کما اینکه گرفتن) اما من زنانگی روایتش رو دوست داشتم. زنانگی که در عین حفظ حرمت‌ها و فرهنگ اصیل خودمون، قوی و مقتدر از پس چند کار و تصمیم مهم براومده و حالا سفرنامه‌اش کرده.
نوع کار گرافیکی داخل کتاب و عکس‌های کار شده هم خیلی درست و دقیق و بجا بود. اینکه آدم رو از مراجعه به اینترنت و کسب اطلاعات و تصاویر لازم معاف می‌کرد، ویژگی درست و کاربردی این عکس‌ها بود.
اگر احیانا تفاوت امتیازهای داده شده به این سفرنامه براتون عجیبه و بلاتکلیفتون کرده که بخونید یا نه، این رو در نظر بگیرین که در سفرنامه گاهی راوی و ویژگی‌هاش هم‌تراز خود اون سفر مهمه. شما دارین مواجهه یه آدمی رو که هویت و افکاری از خودش داره می‌خونید پس طبیعیه که اون هویت روی سفرنامه‌اش و دیدگاهش تاثیرگذار باشه.
      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.