خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت

شرمن الکسی و 2 نفر دیگر
4.0
126 نفر |
46 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

202

خواهم خواند

105

ناشر
افق
شابک
9789643697471
تعداد صفحات
318
تاریخ انتشار
1398/10/25

توضیحات

        
جونیور کاریکاتوریست نوجوان در اقامتگاه سرخ پوستان زندگی می کند او با گرفتاری های جورواجور جسمی به دنیا آمده اطرافیانش جز دوست یک دل و یک رنگ او مرتب آزارش می دهند.جونیور به قصد آموزش بهتر اقامتگاه را ترک می کند و به مدرسه ای تمام سفید پوست در شهرک مجاور می رود قوم و قبیله اش به او که نخواسته هم رنگ جماعت باشد لقب خائن می دهند و دردسری تازه شروع می شود.
شرمن الکسی زندگی واقعی اش را دستمایه قرار داده و جهانی شگفت و تامل برانگیز آفریده که با طنزی یگانه،خوانندگان سنین مختلف را به گریه و خنده وا می دارد.
از هر نظر عالی،گزنده و واقعا خنده دار.
نیل گیمن(نویسنده)
یک ریز خندیدم،از ابتدا تا انتها 
ایمی سداریس(هنر پیشه،کمدین و نویسنده)
طنزی تند و تیز،حرف هایی نیش دار...و زبانی شوخ و شنگ.

      

لیست‌های مرتبط به خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت

نمایش همه

پست‌های مرتبط به خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت

یادداشت‌ها

          اولین دلیلی که باعث میشود «خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» را دوست داشته باشم این است که تابحال دنیا را از نگاه یک نوجوان سرخپوست ندیده بودم. جونیور پسری چهارده ساله سرخپوست است که در یک اردوگاه سرخپوستی زندگی می کند و بعد از اخراج از مدرسه تصمیم می گیرد اردوگاه را ترک کند و به مدرسه سفید پوست ها برود. درگیری های جونیور در این مسیر کل ماجرای این کتاب است.
 سرنوشت سرخپوست ها در آمریکا یا اساساً ناشناخته است یا من تابحال با آثاری که در این زمینه نوشته شده اند رو به رو نشده بودم. با این حساب این کتاب برای کسی که در مورد سرنوشت سرخپوست ها سوال دارد کتاب خوبی است. اتفاقاتی که برای سرخپوست ها می افتاد، فرهنگ نژادپرستانه آمریکا، حبس در اردوگاه ها، کمبود امکانات و کار، اعتیاد شدید به الکل و همه ی مواردی که سرخپوست ها به عنوان یکی از مظلوم ترین نژادهای تاریخ درگیرش هستتند چیزهایی است که شاید مخاطب ایرانی این کتاب حتی فکرش را هم نکرده باشد. جونیور در جایی از کتاب می گوید تابحال در چهل مراسم خاکسپاری شرکت کرده در حالی که همسن و سال های سفیدپوستش نهایتا در یک یا دو مراسم خاکسپاری بوده باشند. همین چند جمله نشان می دهد سرخپوست ها در آمریکای شمالی به حال خودشان رها شدند تا تدریجاً منقرض شوند. .

دلیل دوم این است که نویسنده زهر اتفاقات تلخ داستان را با نگاه نوجوان و شوخ طبع شخصیت اصلی گرفته است. در عین حال که از تاثیرگذاری آن کم نشده. ما جونیور را درک می کنیم، با وجود اینکه سرخپوست نیستیم و هیدروسفالی نداریم. اما درکش می کنیم چون ذهن او هم مثل همه نوجوان ها کار می کند. ترکیبی از تلاش برای زندگی بهتر و قمار کردن بر سر هر چه دارد.

داستان پیرنگ ساده و ریتم ملایمی دارد. هیچ اتفاق خارق العاده ای رخ نمی دهد و نباید انتظاری کتاب پر هیجانی را داشته باشید. در حقیقت چیزی که این داستان را ارزشمند می کند نه حوادث آن که زمینه ای است که داستان در آن اتفاق می افتد. زمینه زندگی انسان هایی که در مسیر ابرقدرت شدن آمریکا لِه شده اند.

 نکته ای باید در انتها اضافه کرده این است که علی رغم اینکه کتاب، کتاب نوجوان تلقی می شود، برای نوجوان متوسطه اول به خاطر وجود اشارات و شوخی های جنسی مناسب نیست. اما نوجوان های بیشتر از پانزده سال دوستش خواهند داشت.
        

35

17

          تصور کنید دارید یه متن بامزه‌ای رو می خوانید و خنده رو لباتون جا خوش کرده، اما یهو با همون زبان طناز متن، از شدت غم خشکتون میزنه و حتی اشکتون هم جاری میشه...
این کتاب چنين قابلیتی داره

جونیور آرنولد اسپیریت، سرخپوست ۱۵ ساله ای ساکن قرارگاه اسپوکن و نویسنده این خاطرات  هست، خاطراتی که من تا یه جاهایی فکر می کردم خاطرات واقعی یه نفر باشند اینقدر که خوب احساسات حاکم بر افراد و موقعیت ها توصیف شده بود. این پسر از دوران نوزادی یاد گرفته یک جنگجو باشه و برای همه چیز بجنگه و سختی بکشه ولی در عین حال روحیه خیلی لطیف و مهربانی هم داره.
توی این کتاب ما از شرایط بد وضعیت زندگی مادی و معنوی سرخپوست ها میخوانیم، و همراه یه سرخپوست پاره وقت برای تغییر و زنده ماندن امید تلاش می کنیم. نگاه این پسر سرخپوست و روایتش از اتفاقات که اون ها رو با تصاویر جالبی همراه کرده، واقعا خواندنی و منحصر به فرد از آب در اومده.

ترجمه هم واقعا روان هست و به جذابیت بیشتر متن خیلی کمک کرده، هرچند یه جاهایی به نظرم اگه یسری علائم نگارشی مثل َ ِ ُ بودن، خواندن متن راحت‌تر می‌شد.
        

30

          کتاب "خاطرات‌صد‌درصد‌واقعی‌یک‌سرخپوست‌پاره‌وقت" در ‌کل داستان پسر سرخپوست رو روایت میکنه که برای رسیدن به خوشبختی و سعادت و رهایی از بند هاش‌،به مدرسه ی سفید پوست ها میره و یه اتفاقاتی از جمله از دست دادن دوست صمیمی‌ش و معروف به خائن بودن در قبیله ش براش میفته و ...
یه نکته ای راجع به کتاب هست که از نظرم کتاب اصلا طنز و خنده دار نبود و من باهاش نخندیدم.به نظرم بیشتر از طنز بودن، رک بود. نویسنده داستان رو خیلی رک و راست و بی تعارف روایت میکنه و این اصلا به طنز بودن ارتباط نداره.
کتاب در کل کتاب قشنگی بود و یه نکته ی خوبش از نظرم این بود که خشک نیست،اینطوری نیست که جونیور/آرنولد همه ش خوش باشه. کتاب زندگی واقعی رو روایت میکرد و شخصیت اصلی سختی میکشید.ولی با وجود مشکل جسمانی ش این خیلی عجیب بود که در ادامه ی داستان همه خیلی راحت پذیرفتنش و زیاد هم راجع به تاثیرات مشکلات جسمانی ش در زندگی ش صحبت نمیشد. مثلا زیبا ترین دختر سفید پوست مدرسه عاشقش میشه و این خب خیلی عجیب غریبه دیگه چون جونیور به عنوان شخصیت اصلی هم سرخپوست بود و هم مشکلات جسمانی و ... داشت و خب اینکه همه ی سفید پوست ها انقدر راحت پذیرفتنش از نظرم قابل درک نیست . 
به نظرم سرخپوست ها در داستان به شکل آدم های وحشی و الکلی و بد دهنی به تصویر کشیده شده بودند که هویت هم نداشتند و این خب زیاد جالب نیست .
ولی داستان بعضی چیز ها رو خوب روایت میکنه مثل احساسات جونیور و ... و خب مرگ شخصیت ها هم تاثیرگذار بود ولی بعضی هاشون قابل پیش بینی هست.
شخصیت پردازی و صحنه پردازی خوبی داشت کتاب. و از اینکه شخصیت اصلی با وجود مشکلات ،زندگی رو تحمل میکرد خوشم اومد.
و در کل ارزش یه بار خوندن رو داره. و اگر خوشتون بیاد شاید بار ها.
        

3

خب من جزو
          خب من جزو بسیار معدود آدم‌هایی هستم که اصلا از این کتاب خوشم نیومد...
اینجور وقتا اصولا اصلا حس خوبی ندارم، میگم چطوره که «همه»، تأکید می‌کنم، «همه»، این کتاب رو اینقدر دوست داشتن؟ چطوره که فقط من باهاش مشکل دارم؟

من اصلا سر این مرورهای مثبت رفتم سراغش، چند صفحهٔ اول رو هم خوندم و خوشم اومد و دیگه شروع کردم.

ولی از همون اولای کتاب مشکلاتم باهاش شروع شد. حالا مسئله اینجاست که احتمالا هر چیزی بگم جوابش این باشه که خب این داستان واقعیه دیگه! این رو نویسنده بر اساس تجربیات واقعی خودش نوشته...
با این حال من نکاتم رو میگم و خوشحال میشم نظر دوستان رو در موردش بشنوم.

فقط قبلش اینو بگم که من نسخهٔ زبان اصلی کتاب رو خوندم. این نسخه اصولا چندین مورد اشارات جنسی بسیار بد داشت که جدا حتی خجالت می‌کشم ذره‌ای بهشون اشاره کنم. 
ولی خب همهٔ اینا تو ترجمه سانسور شدن :) حتی حداقل سه تا تصویر کاملا حذف شده (یکیشون البته مشکل جنسی نداشت بلکه توهین به حضرت عیسی بود 😅).
یکی از مشکلات من با این کتاب هم همین بخش‌ها بود که خب درک می‌کنم برای کسایی که ترجمه خوندن پیش نیومده.

کتاب اصولا طنزه ولی من به جز اون اولا اصلا هیج‌جا خنده‌م نگرفت و کلا این شکلی بودم: 😐 
شایدم مشکلاتی که با کتاب داشتم باعث شده بود نتونم به جوک‌هاش بخندم 🤷🏻‍♀️

🔅🔅🔅🔅🔅
این کتاب میخواد از زبون یه پسر نوجوون سرخ‌پوست مشکلات وحشتناک و نژادپرستی‌هایی که این مردم باهاش مواجه هستن رو بیان کنه. 
جونیور و خانواده‌ش تو یه «قرارگاه» سرخ‌پوستی زندگی می‌کنن که آدماش به شدددت فقیرن،  هممممه‌شون به شدددت الکلی هستن و کلا هر بدبختی دیگه‌ای که ممکنه تصور کنید رو دارن. حالا نکته‌ش اینجاست که اصولا سرخ‌پوست‌های این کتاب در مجموع نقطهٔ قوتی ندارن، البته به غیر از چند تا مورد خاص که همه نزدیکان شخصیت اصلی هستن. 
یعنی اینا اینقدر بدن که این پسر از همون بچگی مداااام از طرف افراد قبیله‌ش مورد آزار و اذیت جسمی و روحیه...

🔅🔅🔅🔅🔅
من قبلا تو دو تا کتاب دیگه با مفهوم «قرارگاه»های سرخ‌پوستی مواجه شده بودم. 
یکیش که یه کتاب علمی-تخیلی بود، هیچی (مجموعهٔ گسستهٔ نیل شوسترمن)
و یکی یه کتاب معاصر جنایی‌طور نوشتهٔ یه خانمی که اونم خودش سرخپوسته. چیزی که تو اون کتاب از فرهنگ سرخ‌پوستی و وضعیت قرارگاه نشون می‌داد به شدت متفاوت با این کتاب بود. نمی‌خوام بگم فقط یکی از اینا داره راست میگه! بلکه صرفا اینکه شاید یک، وضعیت، قرارگاه به قرارگاه فرق کنه، و دو، نوع روایت از یه موضوع یکسان می‌تونه کلا همه چیز رو تغییر بده. مثلا تو اون کتابی که میگم به یه سری از آیین‌های بومی سرخ‌پوستی اشاره کرده بود که به نظرم جالب بودن (کلا من یه علاقهٔ خاصی به فرهنگ‌های بومی قارهٔ آمریکا دارم، در این رابطه می‌تونید به پست اولم با عنوان «خیلی دور، خیلی نزدیک» مراجعه کنید).
از اون طرف شما تو این کتاب خاطرات... رسما «هیچی» از خصوصیات مثبت فرهنگ سرخ‌پوستی نمی‌شنوید، دوباره میگم یه سری «افراد» مثبت داریم ولی به عنوان یه جمعیت؟ نه... 
اون‌وقت سفیدا...
سفیدپوستا کلا خوبن :)
بله البته عامل اصلی بدبختی سرخپوستا یه مفهموم کلی به اسم سفیدپوستا هستن ولی شما همچین چیزی رو به هیچ‌وجه تو مورد خاص سفیدپوست‌های کتاب نمی‌بینید.

البته اشتباه نکنید! من نمیگم حتما باید سفیدپوست بد داشته باشیم، ولی وقتی سفیدپوست‌های کتاب در مقایسه با بومی‌ها رسما مثل یه مشت فرشته می‌مونن، دیگه اعصاب آدم خرد میشه :) 
و کلا من یه خودتحقیری نژادی خاصی از این کتاب برداشت کردم...


❌ چیزایی که در ادامه میگم ممکنه کمی تا قسمتی کتاب رو لو بده ❌

خب پسر قصهٔ ما تصمیم میگیره بره به یه مدرسهٔ سفیدپوست تا امکان پیشرفت داشته باشه.
حالا به اینکه همهٔ اون سرخ‌پوستا به جز خانوادهٔ خودش به خاطر این کار ازش به شدت متنفر میشن کاری ندارم.
تو مدرسهٔ سفیدپوستا چه اتفاقی می‌افته؟ هیچی، اول بهش بی‌تفاوتی می‌کنن، بعد قلدر مدرسه میاد بهش یه فحش بد نژادپرستانه میده، جونیور هم یکی می‌زنه تو دهنش، اونم از اون به بعد به جونیور احترام میذاره و بعد میشه دوست صمیمیش 😐

همه، تأکید می‌کنم، همه، تو‌ این شهر و مدرسهٔ سفیدپوست خوبن (به جز مثلا بابای پنه‌لوپه، اونم بدیش زبونیه نهایتا)، حداقل در مقایسه با هم‌قبیله‌ای‌های خودش که سفیدپوستا رسما فرشته‌ن. 

پسر ما که اول کتاب تمام معلولیت‌های ممکن رو برای خودش می‌شمره، طوری که شما تعجب می‌کنید اصلا چطور می‌تونه راه بره، یهو تو این مدرسه تبدیل میشه به قهرمان بلامنازع بسکتبال و دوست‌پسر خوشگل‌ترین و مشهورترین دختر مدرسه. البته نویسنده یه توضیحاتی میده که چطور این اتفاقا می‌افتن، ولی خب این توضیحاتش به نظر من قانع‌کننده نبود 🤷🏻‍♀️
نوع نگاهش به سفیدا و بعد به هم‌نژادهای خودش هم که گفتم کلا رو مخم بود، مثلا این حد از توجه مفرط جنسی به زن‌های سفیدپوست واقعا حال‌بهم‌زن بود. البته مثلا یکی از این تیکه‌ها که خودم به شدت ازش بدم اومد کامل سانسور شده... دیگه در مورد صحنهٔ بغل کردن اون زن پنجاه ساله چیزی نمی‌گم، هر چند که اونجا هم ضایع‌ترین قسمتش سانسور شده بود.

و بعد جونیور، در میان این فرشته‌های سفید، وقتی با تنفر هم‌قبیله‌ای‌هاش مواجه میشه تمام هم و غمش میشه شکست دادن اونا تو بسکتبال و یه دفعه این پسر، با اون همه معلولیت، در نقش یه ابرقهرمان ظاهر میشه و در یک پرش n متری دوست قدیمی خودش، که الان شده دشمنش، رو شکست میده. 
نویسنده هم این صحنه‌ها رو طوری می‌نویسه که شما هم دلتون بخواد این Redskinهای وحشی، که تو بازی قبل به یه پسر نوجوون سفیدپوست حمله کردن، شکست بخورن.

البته بعد از شکست دادنشون تازه پسرمون یه مقدار در حد دو سه تا بند کتاب از این رفتارش خجالت می‌کشه، همین.

به هر حال این کتاب رسما چیزی نداشت که بتونم بگم ازش خوشم اومد و اگرم چیزی بود اینقدر نکتهٔ رو مخ وجود داشت که نتونم اونا رو ببینم...
        

32

          این کتاب، این داستان، خیلی طفلی بود، خیلی:(
چند جمله با عنوان نظرات نویسنده‌های دیگه راجع به این داستان در پشت جلد کتاب هست که اکثراً می‌گن:" خنده‌دار." حتی یکیش میگه:" از اول تا آخر یک‌ریز خندیدم."
که بعد این‌که خودم این کتابو تموم کردم، کتابو برگردوندم و رو به جملات ته کتاب گفتم:" واقعاً؟! یعنی من و شماها دو کتاب متفاوت رو خوندیم؟!"
خنده‌دار نبود. نوع نوشتارش، خودمونی بودنش جوری بود که به دل می‌شست و به همین دلیل تحت تاثیرش،قرار می‌گرفتی و وقتی تحت تاثیرش قرار بگیری، خنده‌دار نیست اصلاً، دردناکه و تلخ، یه "آخخخی:(" عه گنده.
جونیور داستان خیلی اذیت می‌شه، خیلی می‌فهمه و خیلی ذهن جالبی داره.
تیکه‌هایی از کتاب که برای خودم یه گوشه‌ای برداشتم:

"نمی‌دانم رنگ امید سفید هست یا نه. اما این را می‌دانم که برای من امید یک موجود اسطوره‌ای است."
.
"ما همه رنج می‌کشیم."
.
"می‌دانستم که احمقم. اما پیش خودم فکر کردم اگر احمق بمانم، اگر واقعیت را قبول نکنم، واقعیت دروغ از آب درمی‌آید."
.
"نمی‌دانستم باید بهش چه بگویم. وقتی از آدم می‌پرسند از دست دادن همه‌چیز چه حالی دارد چه می‌شود گفت؟ وقتی تک‌تک ِسیاره‌های منظومه‌ی شمسی‌ات منفجر می‌شوند؟"
        

0