The Absolutely True Diary of a Part-Time Indian

The Absolutely True Diary of a Part-Time Indian

The Absolutely True Diary of a Part-Time Indian

4.0
120 نفر |
44 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

193

خواهم خواند

102

شابک
9780316280372
تعداد صفحات
206
تاریخ انتشار
1390/10/19

توضیحات

        Bestselling author Sherman Alexie tells the story of Junior, a budding cartoonist growing up on the Spokane Indian Reservation. Determined to take his future into his own hands, Junior leaves his troubled school on the rez to attend an all-white farm town high school where the only other Indian is the school mascot.

Heartbreaking, funny, and beautifully written, The Absolutely True Diary of a Part-Time Indian, which is based on the author's own experiences, coupled with poignant drawings by Ellen Forney that reflect the character's art, chronicles the contemporary adolescence of one Native American boy as he attempts to break away from the life he was destined to live.

With a foreward by Markus Zusak & interviews with Sherman Alexie and Ellen Forney 
      

پست‌های مرتبط به The Absolutely True Diary of a Part-Time Indian

یادداشت‌ها

          اولین دلیلی که باعث میشود «خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» را دوست داشته باشم این است که تابحال دنیا را از نگاه یک نوجوان سرخپوست ندیده بودم. جونیور پسری چهارده ساله سرخپوست است که در یک اردوگاه سرخپوستی زندگی می کند و بعد از اخراج از مدرسه تصمیم می گیرد اردوگاه را ترک کند و به مدرسه سفید پوست ها برود. درگیری های جونیور در این مسیر کل ماجرای این کتاب است.
 سرنوشت سرخپوست ها در آمریکا یا اساساً ناشناخته است یا من تابحال با آثاری که در این زمینه نوشته شده اند رو به رو نشده بودم. با این حساب این کتاب برای کسی که در مورد سرنوشت سرخپوست ها سوال دارد کتاب خوبی است. اتفاقاتی که برای سرخپوست ها می افتاد، فرهنگ نژادپرستانه آمریکا، حبس در اردوگاه ها، کمبود امکانات و کار، اعتیاد شدید به الکل و همه ی مواردی که سرخپوست ها به عنوان یکی از مظلوم ترین نژادهای تاریخ درگیرش هستتند چیزهایی است که شاید مخاطب ایرانی این کتاب حتی فکرش را هم نکرده باشد. جونیور در جایی از کتاب می گوید تابحال در چهل مراسم خاکسپاری شرکت کرده در حالی که همسن و سال های سفیدپوستش نهایتا در یک یا دو مراسم خاکسپاری بوده باشند. همین چند جمله نشان می دهد سرخپوست ها در آمریکای شمالی به حال خودشان رها شدند تا تدریجاً منقرض شوند. .

دلیل دوم این است که نویسنده زهر اتفاقات تلخ داستان را با نگاه نوجوان و شوخ طبع شخصیت اصلی گرفته است. در عین حال که از تاثیرگذاری آن کم نشده. ما جونیور را درک می کنیم، با وجود اینکه سرخپوست نیستیم و هیدروسفالی نداریم. اما درکش می کنیم چون ذهن او هم مثل همه نوجوان ها کار می کند. ترکیبی از تلاش برای زندگی بهتر و قمار کردن بر سر هر چه دارد.

داستان پیرنگ ساده و ریتم ملایمی دارد. هیچ اتفاق خارق العاده ای رخ نمی دهد و نباید انتظاری کتاب پر هیجانی را داشته باشید. در حقیقت چیزی که این داستان را ارزشمند می کند نه حوادث آن که زمینه ای است که داستان در آن اتفاق می افتد. زمینه زندگی انسان هایی که در مسیر ابرقدرت شدن آمریکا لِه شده اند.

 نکته ای باید در انتها اضافه کرده این است که علی رغم اینکه کتاب، کتاب نوجوان تلقی می شود، برای نوجوان متوسطه اول به خاطر وجود اشارات و شوخی های جنسی مناسب نیست. اما نوجوان های بیشتر از پانزده سال دوستش خواهند داشت.
        

35

Haniyeh

1402/12/28

          این کتاب برای من انقدر قشنگ بود که به مامانم هم گفتم بهش گوش بده، ما هردو نسخه صوتی رو با صدای جناب محسن خدری گوش دادیم و خوانش ایشون تاثیرگذاری کتاب رو برامون بیشتر کرد. الان هم برای یکی از دوستانم این کتاب رو به عنوان هدیه خریدم چون بنظرم در شرایط مشابهی به سر میبره و این کتاب بهش شجاعت لازم برای تغییر و اعتماد به خودش رو میده.

داستان در مورد پسری نوجوان به نام جونیور هست که در اردوگاه سرخپوستیشون زندگی میکنه. از دید جونیور، زندگی سرخپوستان در یک زندگی ساده بدون آرزوهای بزرگ و سراسر مصرف نوشیدنی‌های الکلی توصیف میشه و اینها ناشی از تبعیض‌های جامعه(بخوانید سفیدپوستها) درباره سرخپوست هاست. جونیور دو نفر رو در فامیل داره که متفاوت از بقیه سرخپوست ها زندگی میکنن؛ مادربزرگش که حتی یک بار هم به الکل لب نزده و خواهرش که آرزوهای بزرگی در سرش میچرخه، البته هنوز به مرحله عملی کردنشون نرسیده ولی خودش رو از بقیه جدا کرده و در زیرزمین خونه‌شون به آرزوهاش بال و پر میده.
جونیور با داشتن چنین الگوهایی و معلم سفیدپوستی که با شرمندگی از جونیور به خاطر اشتباهات دیگران عذرخواهی کرده و از جونیور میخواد که به مدرسه‌ای بهتر در ریردان بره و مثل بقیه اسیر اردوگاه نشه، زندگی جدیدی رو در مدرسه جدیدش شروع میکنه. جونیور با دید بدی نسبت به بچه‌های سفیدپوست مدرسه شروع میکنه اما کم کم متوجه میشه همیشه همه‌چیز به اون بدی که دیگران میگن نیست.

این کتاب طنز تلخی داره و بعضی اوقات باهاش میخندی و بعضی اوقات بخاطرش فین فین کنان دنبال دستمال کاغذی میگردی. از اون دست کتابهاییه که آدم دوست داره یه نسخه ازش به همه کسانی که دوستشون داره کادو بده تا اونها هم ازش حس خوبی بگیرن. 
نشر افق عزیز و جناب رضی هیرمندی، ممنون که این کتاب رو ترجمه کردید؛ جناب محسن خدری، ممنون که انقدر اجرای زیبایی برای این کتاب داشتید؛ بهخوان عزیز، ممنون که برای چالش انتخابش کردی وگرنه شاید هیچوقت نمیشناختمش و یا سراغش نمیومدم.

برای دل های گرفته، غمگین و نیازمند حال خوب از جنس یه کتاب خوب، پیشنهادی.
        

18

        کتاب تلخ ترین وقایع را با شیرینی طنزش به خورد خواننده می دهد و خواننده هم از خوردنشان لذت می برد و باز هم طلب می کند.

شروع بی نظیر کتاب با جمله ای که ما را به تعجب و شگفتی و کنجکاوی و خنده می اندازد.

زبان داستان دارای تعلیق و شسته رُفته و روان و خوشمزه است. نوشته ها پشت سرهم نوشته نشده اند و فاصله ی بین جملات و تا حد امکان تکه تکه کردن پاراگراف ها ، خواندن را آسانی می دهد و حس خواندن یک کتاب پر از جک های شدیداً دست اول را به آدم می دهد که هرچه بخوانی سیر نمی شوی !

روحیه ی شخصیت اصلی داستان یعنی جونیور جالب است. در پی هدف است. در پی هنجارشکنی ، هنجارهای اشتباه. در پی پیدا کردن خویشتن. در پی شادی وحس های خوب. او آزار می بیند و همچنان به راهش ادامه می دهد. طالب عدالت و همدلی ست. گاهی مرض می زند به کله اش و گاهی دروغگو می شود ، اما با این وجود قابل احترام و خواستنی ست.

یکی از نقاط عطف کتاب ، کاریکلماتورهای بی نظیرش است. که حق مطلب را کاملاً می کنند توی حلق آدم! ایول.

یکی از تم های اصلی داستان دیده شدن سرخپوست ها و نابودکردن باورهای غلط درباره ی آنان و ایجاد باورهای صحیح درباره ی آنهاست. سرخپوست ها از دید عامه مشتی بی سواد و عقب افتاده اند که قبیله ای زندگی می کنند و فقط بلدند بگویند گومبا گومبا ! احتمالاً شرمن الکسی ِ سرخپوست از این قضیه ناراحت بوده و این کتاب را با ابروهای درهم تنیده می نوشته.

تم های دیگر آن پیدا کردن اهداف و راه شخصی زندگی و به دنبال آرمان ها و رویاها و آرزوهای خویشتن رفتن با وجود تمام رنج ها و نکبت های زندگی ست.

یکی از اوج های کتاب جاییست که رنج های جونیور زیادتر از همیشه می شود و اتفاقات بد پشت هم برایش دست تکان می دهند. جونیور تصمیم می گیرد که نجات پیدا کند ، یعنی بهتر است بگویم که خودش را نجات دهد. شروع می کند به نوشتن فهرست هایی از «تمام کسانی که در زندگی بیشترین  شادی را به او داده بودند» و «نوازنده هایی که شادترین آهنگ ها را نواخته اند» و «غذاهای محبوبش» و «کتاب های محبوبش» و «بسکتبالیست های محبوبش» و‌... 
و کاریکاتور کشیدن و نوشتن و نوشتن و نوشتن برای فرار از درد هایش. 
او چه خوب راه های رهاتر شدن را به چنگ آورد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

          سلام!
باید بگم که مغزم منفجر شده
من هیچ نظر شخصی ای درباره ی این کتاب نمیدم، باید اینجوری بگم که، به خودم اجازه ی نظر دادن درباره ی این کتاب رو نمیدم.
تنها چیزی که میگم اینکه این کتاب رو همه باید بخونند، همه!
این کتاب بیش از حد واقعی بود، پر از احساسات، پراز حرفهای قشنگ، پر از درد، پر از واقعیت ها، پر از تردید و تحقیر ها!

این کتاب درباره ی جامعه ی سرخپوستی ساکن آمریکاست، سرخپوست هایی که کشورشون ازشون گرفته شد و دیگه آدم حساب نشدند.
یه جمله ای توی کتاب ذهنم رو درگیر کرد:
خونه به دوش به آدم هایی میگن که دائم توی حرکت هستند، اینورواونر دنبال آب و غذاوچراگاه می‌گردن.سرخپوست های الان دیگه خونه به دوش نیستند  ولی تو خونه به دوش هستی. همیشه می‌دونستم تو می‌خوای از اینجا بری، می‌خوای مارو بذاری و بری دنیا رو بگردی. تو یکی از اون خونه به دوش های قدیمی سرخپوست هستی. تو می‌خوای دنبال غذا و چراگاه دنیارو زیرپا بذاریو این محشره.
اینجا بود که حس کردم ما ایرانی ها و سرخ‌پوست ها شباهت های زیادی داریم :)

دیگ پرحرفی نمی‌کنم چون این کتاب باید خونده ببشه، پس بخونید و لذت ببرید :) ❤
        

9

          تصور کنید دارید یه متن بامزه‌ای رو می خوانید و خنده رو لباتون جا خوش کرده، اما یهو با همون زبان طناز متن، از شدت غم خشکتون میزنه و حتی اشکتون هم جاری میشه...
این کتاب چنين قابلیتی داره

جونیور آرنولد اسپیریت، سرخپوست ۱۵ ساله ای ساکن قرارگاه اسپوکن و نویسنده این خاطرات  هست، خاطراتی که من تا یه جاهایی فکر می کردم خاطرات واقعی یه نفر باشند اینقدر که خوب احساسات حاکم بر افراد و موقعیت ها توصیف شده بود. این پسر از دوران نوزادی یاد گرفته یک جنگجو باشه و برای همه چیز بجنگه و سختی بکشه ولی در عین حال روحیه خیلی لطیف و مهربانی هم داره.
توی این کتاب ما از شرایط بد وضعیت زندگی مادی و معنوی سرخپوست ها میخوانیم، و همراه یه سرخپوست پاره وقت برای تغییر و زنده ماندن امید تلاش می کنیم. نگاه این پسر سرخپوست و روایتش از اتفاقات که اون ها رو با تصاویر جالبی همراه کرده، واقعا خواندنی و منحصر به فرد از آب در اومده.

ترجمه هم واقعا روان هست و به جذابیت بیشتر متن خیلی کمک کرده، هرچند یه جاهایی به نظرم اگه یسری علائم نگارشی مثل َ ِ ُ بودن، خواندن متن راحت‌تر می‌شد.
        

30

خب من جزو
          خب من جزو بسیار معدود آدم‌هایی هستم که اصلا از این کتاب خوشم نیومد...
اینجور وقتا اصولا اصلا حس خوبی ندارم، میگم چطوره که «همه»، تأکید می‌کنم، «همه»، این کتاب رو اینقدر دوست داشتن؟ چطوره که فقط من باهاش مشکل دارم؟

من اصلا سر این مرورهای مثبت رفتم سراغش، چند صفحهٔ اول رو هم خوندم و خوشم اومد و دیگه شروع کردم.

ولی از همون اولای کتاب مشکلاتم باهاش شروع شد. حالا مسئله اینجاست که احتمالا هر چیزی بگم جوابش این باشه که خب این داستان واقعیه دیگه! این رو نویسنده بر اساس تجربیات واقعی خودش نوشته...
با این حال من نکاتم رو میگم و خوشحال میشم نظر دوستان رو در موردش بشنوم.

فقط قبلش اینو بگم که من نسخهٔ زبان اصلی کتاب رو خوندم. این نسخه اصولا چندین مورد اشارات جنسی بسیار بد داشت که جدا حتی خجالت می‌کشم ذره‌ای بهشون اشاره کنم. 
ولی خب همهٔ اینا تو ترجمه سانسور شدن :) حتی حداقل سه تا تصویر کاملا حذف شده (یکیشون البته مشکل جنسی نداشت بلکه توهین به حضرت عیسی بود 😅).
یکی از مشکلات من با این کتاب هم همین بخش‌ها بود که خب درک می‌کنم برای کسایی که ترجمه خوندن پیش نیومده.

کتاب اصولا طنزه ولی من به جز اون اولا اصلا هیج‌جا خنده‌م نگرفت و کلا این شکلی بودم: 😐 
شایدم مشکلاتی که با کتاب داشتم باعث شده بود نتونم به جوک‌هاش بخندم 🤷🏻‍♀️

🔅🔅🔅🔅🔅
این کتاب میخواد از زبون یه پسر نوجوون سرخ‌پوست مشکلات وحشتناک و نژادپرستی‌هایی که این مردم باهاش مواجه هستن رو بیان کنه. 
جونیور و خانواده‌ش تو یه «قرارگاه» سرخ‌پوستی زندگی می‌کنن که آدماش به شدددت فقیرن،  هممممه‌شون به شدددت الکلی هستن و کلا هر بدبختی دیگه‌ای که ممکنه تصور کنید رو دارن. حالا نکته‌ش اینجاست که اصولا سرخ‌پوست‌های این کتاب در مجموع نقطهٔ قوتی ندارن، البته به غیر از چند تا مورد خاص که همه نزدیکان شخصیت اصلی هستن. 
یعنی اینا اینقدر بدن که این پسر از همون بچگی مداااام از طرف افراد قبیله‌ش مورد آزار و اذیت جسمی و روحیه...

🔅🔅🔅🔅🔅
من قبلا تو دو تا کتاب دیگه با مفهوم «قرارگاه»های سرخ‌پوستی مواجه شده بودم. 
یکیش که یه کتاب علمی-تخیلی بود، هیچی (مجموعهٔ گسستهٔ نیل شوسترمن)
و یکی یه کتاب معاصر جنایی‌طور نوشتهٔ یه خانمی که اونم خودش سرخپوسته. چیزی که تو اون کتاب از فرهنگ سرخ‌پوستی و وضعیت قرارگاه نشون می‌داد به شدت متفاوت با این کتاب بود. نمی‌خوام بگم فقط یکی از اینا داره راست میگه! بلکه صرفا اینکه شاید یک، وضعیت، قرارگاه به قرارگاه فرق کنه، و دو، نوع روایت از یه موضوع یکسان می‌تونه کلا همه چیز رو تغییر بده. مثلا تو اون کتابی که میگم به یه سری از آیین‌های بومی سرخ‌پوستی اشاره کرده بود که به نظرم جالب بودن (کلا من یه علاقهٔ خاصی به فرهنگ‌های بومی قارهٔ آمریکا دارم، در این رابطه می‌تونید به پست اولم با عنوان «خیلی دور، خیلی نزدیک» مراجعه کنید).
از اون طرف شما تو این کتاب خاطرات... رسما «هیچی» از خصوصیات مثبت فرهنگ سرخ‌پوستی نمی‌شنوید، دوباره میگم یه سری «افراد» مثبت داریم ولی به عنوان یه جمعیت؟ نه... 
اون‌وقت سفیدا...
سفیدپوستا کلا خوبن :)
بله البته عامل اصلی بدبختی سرخپوستا یه مفهموم کلی به اسم سفیدپوستا هستن ولی شما همچین چیزی رو به هیچ‌وجه تو مورد خاص سفیدپوست‌های کتاب نمی‌بینید.

البته اشتباه نکنید! من نمیگم حتما باید سفیدپوست بد داشته باشیم، ولی وقتی سفیدپوست‌های کتاب در مقایسه با بومی‌ها رسما مثل یه مشت فرشته می‌مونن، دیگه اعصاب آدم خرد میشه :) 
و کلا من یه خودتحقیری نژادی خاصی از این کتاب برداشت کردم...


❌ چیزایی که در ادامه میگم ممکنه کمی تا قسمتی کتاب رو لو بده ❌

خب پسر قصهٔ ما تصمیم میگیره بره به یه مدرسهٔ سفیدپوست تا امکان پیشرفت داشته باشه.
حالا به اینکه همهٔ اون سرخ‌پوستا به جز خانوادهٔ خودش به خاطر این کار ازش به شدت متنفر میشن کاری ندارم.
تو مدرسهٔ سفیدپوستا چه اتفاقی می‌افته؟ هیچی، اول بهش بی‌تفاوتی می‌کنن، بعد قلدر مدرسه میاد بهش یه فحش بد نژادپرستانه میده، جونیور هم یکی می‌زنه تو دهنش، اونم از اون به بعد به جونیور احترام میذاره و بعد میشه دوست صمیمیش 😐

همه، تأکید می‌کنم، همه، تو‌ این شهر و مدرسهٔ سفیدپوست خوبن (به جز مثلا بابای پنه‌لوپه، اونم بدیش زبونیه نهایتا)، حداقل در مقایسه با هم‌قبیله‌ای‌های خودش که سفیدپوستا رسما فرشته‌ن. 

پسر ما که اول کتاب تمام معلولیت‌های ممکن رو برای خودش می‌شمره، طوری که شما تعجب می‌کنید اصلا چطور می‌تونه راه بره، یهو تو این مدرسه تبدیل میشه به قهرمان بلامنازع بسکتبال و دوست‌پسر خوشگل‌ترین و مشهورترین دختر مدرسه. البته نویسنده یه توضیحاتی میده که چطور این اتفاقا می‌افتن، ولی خب این توضیحاتش به نظر من قانع‌کننده نبود 🤷🏻‍♀️
نوع نگاهش به سفیدا و بعد به هم‌نژادهای خودش هم که گفتم کلا رو مخم بود، مثلا این حد از توجه مفرط جنسی به زن‌های سفیدپوست واقعا حال‌بهم‌زن بود. البته مثلا یکی از این تیکه‌ها که خودم به شدت ازش بدم اومد کامل سانسور شده... دیگه در مورد صحنهٔ بغل کردن اون زن پنجاه ساله چیزی نمی‌گم، هر چند که اونجا هم ضایع‌ترین قسمتش سانسور شده بود.

و بعد جونیور، در میان این فرشته‌های سفید، وقتی با تنفر هم‌قبیله‌ای‌هاش مواجه میشه تمام هم و غمش میشه شکست دادن اونا تو بسکتبال و یه دفعه این پسر، با اون همه معلولیت، در نقش یه ابرقهرمان ظاهر میشه و در یک پرش n متری دوست قدیمی خودش، که الان شده دشمنش، رو شکست میده. 
نویسنده هم این صحنه‌ها رو طوری می‌نویسه که شما هم دلتون بخواد این Redskinهای وحشی، که تو بازی قبل به یه پسر نوجوون سفیدپوست حمله کردن، شکست بخورن.

البته بعد از شکست دادنشون تازه پسرمون یه مقدار در حد دو سه تا بند کتاب از این رفتارش خجالت می‌کشه، همین.

به هر حال این کتاب رسما چیزی نداشت که بتونم بگم ازش خوشم اومد و اگرم چیزی بود اینقدر نکتهٔ رو مخ وجود داشت که نتونم اونا رو ببینم...
        

32

          چکیده داستان:
کتاب با توضیحات آرنولد، شخصیت اصلی داستان دربارهٔ خودش آغاز می‌شود: در زمان تولد مقدارِ قابل‌توجهی مایع مغزی نخاعی در جمجمه‌اش جمع شده و نتیجه این اتفاق، بی‌قوارگی سر و نسبت آن در مقایسه با کل بدنش است. علاوه بر این ایراد ظاهری، آرنولد چشمش ضعیف است، ۴۲ تا دندان دارد نه ۳۲ تا، به غایت لاغر است، سرش و دستانش و پاهایش بی تناسب با اندازه بدنش بزرگ شده‌اند و گه‌گاه تشنج می‌کند، زبانش می‌گیرد و از همه بدتر، مدام یکی از پاهایش به دیگر گیر می‌کند و آرنولد نقش زمین می‌شود. البته بلافاصله بعد از تولد، پزشکان آرنولد را جراحی کردند و بخشی از آن مایع اضافی را خارج کردند، اما به هر حال این اتفاق، زندگی و سرنوشت آرنولد را برای همیشه متاثر کرده بود.

بقیه ساکنان قرارگاهی که آرنولد در آن زندگی و تحصیل می‌کند، همگی مثل خودش سرخپوستند. اما آرنولد معتقد است کله‌اش به تنهایی از کله تمام سرخپوست‌های دیگر روی هم، بزرگ‌تر است. اغلب ساکنان آن قرارگاه که نامش اسپوکین است، آزارش می‌دهند، مسخره‌اش می‌کنند و او را از خود نمی‌دانند. خانواده آرنولد – مثل بیشتر سرخپوست‌ها – به قدری فقیرند که وقتی سگِ آرنولد پیر و بیمار می شود، پدرش به جای اینکه اسکار زبان‌بسته را پیش دامپزشک ببرد، یک گلوله توی سرش خالی می‌کند. آرنولد حاضر است قسم بخورد که اسکار در دقایقی پیش از مرگ تحمیلی‌اش، فهمیده اوضاع از چه قرار است و حسابی بی‌قرار می‌کرده‌است. آرنولد تمام این چیزها را با کاریکاتورهایش برای خودش ثبت کرده‌است. او حتی کاریکاتوری دارد دربارهٔ اینکه اگر پدر و مادرش فرصت دستیابی به آرزوها و رویاهایشان را می‌یافتند، چه زندگی‌ای برای خودشان دست و پا می‌کردند.

زندگی آرنولد در آن قرارگاه دلگیر و با وجود تمام آن بچه‌های آزاردهنده بی‌رحم، تنها با حضور رفیق شفیقش، راودی است که کمی رنگ و بو به خود می‌گیرد. آرنولد او را سرسخت‌ترین بچه تمام قرارگاه می‌داند و در دل، راضی است که با وجود تمام بدشانسی‌هایی که از لحظه تولد آورده، حداقل راودی را در کنار خود دارد. پدر راودی، مدام او و مادرش را می‌آزرد و کتک می‌زند به همین دلیل است که راودی همیشه کلی کبودی روی دست و سر و صورتش دارد. با وجود زندگی سخت و شرایط دردآور زندگی، راودی بداخلاق، با دوستش آرنولد صادق است و به او بسیار اهمیت می‌دهد.

آرنولد اسپیریت ملقب به جونیور، اصلی‌ترین شخصیت رمانِ ((خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت)) شرمان الکسی است. جونیور از همان نخستین سطور کتاب، با سادگی خیره‌کننده و صداقتی هولناک خواننده را با خود همراه و با کاریکاتورهایش، او را به فضای ذهن خود نزدیک می‌کند. شرمان الکسی که خود سرخپوست است، در این کتاب به دورن‌مایه‌هایی از قبیل نژادپرستی و تبعیض، فقر، قبیله و پیروی از سنن می‌پردازد. این کتاب، بازخوانی تمام آنچه است که از اولین حضور سفیدپوستان در قاره آمریکا بر سرخپوستان گذشته آن هم در زمینه‌ای مدرن و آشنا برای خوانندگان. فقر و فاقه یکی از اولین علائم قبیله‌های بازمانده سرخپوستان آمریکاست.

آرنولد در اولین روز دبیرستان این فقر را بیش از پیش احساس می‌کند. آن هم درست وقتی که معلمش، آقای پی، کتاب‌های درسی‌شان را میان دانش‌آموزان توزیع می‌کرد و سهم آرنولد، دقیقاً همان کتابی بود که ۳۰ سال پیش، مادرش با آن‌ها درس می‌خوانده‌است. آرنولد، سرخورده و خشمگین از این اتفاق، کتاب را درست به سوی آقای پی پرتاب می‌کند و آرزوها و آینده‌اش را از دست‌رفته می‌بیند. در بخشی دیگر از کتاب، می‌خوانیم که آرنولد به مدرسه‌ای منتقل می‌شود که تمام دانش‌آموزانش از سفیدپوستان مرفه آن اطرافند و آرنولد ما هم تنها انسان سرخپوست آن مدرسه است. او در این باره می‌گوید:
((روزهای اول می‌ترسیدم که آن هیولاهای سفیدپوست مرا بکشند. و وقتی می‌گویم «کشتن» اصلا منظورم استعاره از اذیت و آزار نیست؛ من نگران بودم که به معنای دقیق کلمه، کلکم را در آن مدرسه بکنند. )) که خب البته این اتفاق نمی‌افتد.

راوی چهارده‌ساله همراه با پدر و مادر، خواهر و مادربزرگش زندگی می‌کند و مانند بسیاری از خانواده‌های آن اطراف، روزهایی می‌رسد که حتی آه در بساط ندارند، شب‌ها گرسنه می‌خوابند و پول ندارند باک ماشینشان را پر کنند. او بعضی روزها سوار ماشین‌های رهگذر به مدرسه می‌رود و بعضی روزها هم به مدرسه نمی‌رود؛ چون هیچ وسیله‌ای نیست که او را به مدرسه برساند. آرنولد در بخشی از کتاب در معرفی والدینش می‌گوید: ((پدر و مادر من، والدینی فقیر داشته‌اند که از پدر و مادری فقیر بوده‌اند که خود، والدینشان بسیار فقیر بوده‌اند.)) این زنجیره بلندبالا از فقر است که بسیاری از سرخپوستان آمریکا در طول سالیان مثل حلقه‌های زنجیر بهم وصل کرده‌است. جالب اینکه بسیاری از این اتفاقات را نویسنده کتاب، شرمان الکسی در برهه‌هایی از زندگی‌اش تجربه کرده‌است. منتقدان بسیاری، کتاب را به خاطر تلخی شیرینی ستوده‌اند که خواننده را در آن واحد به خنده می‌اندازد و اشکش را درمی‌آورد؛ صداقت مثال‌زدنی نویسنده است که خواننده را در تمام این مدت پایبند کتاب می‌کند. 

*شرمن الکسی، شاعر، فیلمساز و نویسنده ی سرخپوست، در این کتاب سرگذشت قومش را پس از ورود مدرنیته روایت می کند. 
*کتاب جز کمدی های سیاه هست. 
*((خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت)) هر چند ظاهراً جزو رمان های نوجوان دسته بندی شده امّا می تواند مخاطب بزرگسال را نیز درگیر ماجراهای خود کند. 
* این رمان، به تصویرگری اِلن فورنی در سپتامبر ۲۰۰۷ میلادی منتشر شده. 
*الکسی اظهار داشت که ((من این کتاب را نوشتم زیرا بسیاری از کتاب‌داران، معلمان، و نوجوانان از من برای نوشتن آن درخواست نمودند.)) 
*این کتاب روایت اول شخص توسط آرنولد اسپیریت جونیور، نوجوان ۱۴ سالهٔ کاریکاتوریست است. این کتاب یک رمان تربیتی است و جزئیات زندگی آرنولد در منطقهٔ اسپوکن محل زندگی سرخ‌پوست‌های آمریکایی و تصمیم او برای خارج شدن از این منطقه و رفتن به مدارس دولتی سفیدپوست ها را در ریردن، واشینگتن تشریح می‌کند.  
*این رمان به دلیل اشاره کردن به مسائلی چون الکلیسم، فقر، قلدری، استمناء و تحریک فیزیکی، و همچنین برای مرگ غم‌انگیز شخصیت‌هایش و استفادهٔ دشنام و ناسزا بحث‌برانگیز شد، از این‌رو برخی از مدارس آن را از کتاب‌خانه مدرسه حذف و گنجاندن آن را در برنامه‌های درسی ممنوع کردند. 
*این کتاب با ترجمهٔ رضی هیرمندی در سال ۱۳۹۱ توسط نشر افق منتشر شد. ترجمه بسیار خوب و دارای پاورقی های مفیدی بود و خود آقای هیرمندی که علاوه بر مترجم، پژوهشگر طنز هستند، ترجمه ی خوبی از این کمدی سیاه ارائه داده اند. 
*این اثر توسط ایران صدا به صورت کتاب صوتی رایگان بر اساس همین ترجمه  منتشر شده که می توانید با مراجعه به تارنمای(سایت) ایران صدا یا نصب برنامه آن، از این کتاب صوتی لذت ببرید. 
این روایت مربوط به اولین غربی هست که وارد قاره ی آمریکا شد:
کریستف کلمب روی جزیره هیسپانیولا در قاره آمریکا از کشتی پیاده شد. 
مردم بومی به گرمی از او استقبال کردند. 
آن ها را در آغوش کشیدند و با مهمان نوازی فوق العاده ای با آن ها رفتار کردند. 
سربازان او کودکان را از  آغوش مادرشان بیرون کشیدند و سر کودکان را به صخره ها کوبیدند. 
کودکان را زنده زنده خوراک سگ هایشان می کردند. 
سینه های زن ها را می بریدند. 
او تصمیم گرفت 13 نفر از بومیان آمریکایی را در جزیره هیسپانیولا آویزان کند تا مراسم به صلیب کشیده شدن مسیح و حواریونش را بازسازی کند. 
حقیقت این است که اکثریت مردم آنجا از بیماری که به وسیله ی اروپاییان آورده شده بود، جان خود را از دست دادند.
بسیاری دیگر بر اثر بیگاری(کار اجباری بی مزد) و قتل مستقیم یا به دلیل گرسنگی ناشی از غارت منابع غذایی جان خود را از دست دادند. 
کریستف کلمب اصرار داشت که همه باید مقداری طلا برایش بیاورند. 
کلمب دستان کسانی که قادر به انجام این کار نبودند را قطع می کرد. 
بعضی از آن ها با دست ها و بینی های قطع شده که بر گردنشان آویزان کرده بودند به دهکده های خود می فرستادند. 
آنچه او در آنجا  انجام داد، الگوی نسل کشی جمعی برای همه ی مردم بومی آمریکا بود. 
قبل از اینکه کریستف کلمب به قاره جدید پا بگذارد 100 میلیون بومی در آنجا زندگی می کردند. در حالی که تعداد بومیان در قرن 19 به کمتر از یک میلیون نفر رسید. 
این رفتار وحشیانه توسط افرادی مانند جورج واشنگتن و توماس جفرسون آشکارا مورد تأیید قرار گرفته است. آن ها درباره ضرورت از بین بردن مردم بومی قاره ی آمریکا نوشته اند.
اکثر سرخ‌پوستان آمریکا، کلمب را مسئول مستقیم یا غیرمستقیم کشتار ده‌ها میلیون تن از مردم بومی و عامل استعمار آمریکا از سوی اروپا می‌دانند. 
* یادداشت خانم سیده زینب موسوی از این کتاب بسیار مفید هست.*
        

1

          یه روایت خیلی شنگول و سرخوشانه از پسر نوجوان سرخپوستی که مهم ترین تصمیم زندگیش رو میگیره: از قرارگاه سرخپوستا بزنه بیرون و بره قاطی بقیه جامعه امریکا زندگی کنه.
و خیلی برام عجیب بود که اکثر سرخپوستا این کار رو نمیکنن. دو تا فصل آخر خیلی قشنگ و دردناک بود. یهویی همه اون شادابی پسره میرفت کنار و سر قبر خواهرش این حرفا رو با خودش میزد:

امروز من و مادر و پدرم به گورستان رفتیم و قبرهای عزیزانمان را گردگیری کردیم. 
پدر و مادرم دست هم را گرفتند و همدیگر را بوسیدند. گفتم قبرستون جای عشقبازی نیست! پدرم گفت "عشق و مرگ! هر چی هست عشق و مرگه!" گفتم "تو دیوونه ای بابا!" اشک در چشم های مادرم حلقه زده بود. 

خوشحال بودم، اما جای خواهرم خالی بود و هیچ اندازه عشق اعتمادی جای خالی اش را پرنمی کرد. دوستش دارم و دوستش خواهم داشت برای همیشه. میخواهم بگویم معرکه بود. چقدر شجاعت به خرج داد که آن زیرزمین را ول کرد و رفت مونتانا. به آرزوهایش نرسید اما به قدر خودش تلاش کرد. من هم به قدر خودم تلاش کردم و ممکن بود در راه این تلاش کشته شوم. اما می‌دانستم ماندن در قرارگاه هم مرا میکشد. اینها باعث شد برای خواهرم گریه کنم. برای خودم گریه کنم. اما برای قبیله ام هم بود که گریه میکردم. 

گریه میکردم چون می‌دانستم باز سالی پنج یا ده یا پانزده اسپوکن دیگر خواهند مرد و بیشتر این مرگها هم به خاطر عرق خوری خواهد بود. گریه میکردم چون این همه از هم قبیله ای هایم داشته اند آرام آرام خودشان را به کشتن میدادند و من دلم می خواست زنده بمانند قوی باشند هشیار باشند و از قرارگاه لعنتی بزنند بیرون.  

چیز عجیب و غریبی است. قرارگاه ها را به نیت زندان ساخته بودند. می فهمید؟ سرخپوستها را برای این به قرارگاه ها کوچ دادند که آنجا بمیرند. برنامه این بود که ما از روی زمین محو شویم. اما معلوم نیست چرا سرخپوستها فراموش کرده اند که قرارگاه ها را به نیت اردوگاه های مرگ بر پا کرده اند. گریه میکردم چون من تنها کسی بودم که آنقدر شجاع و دیوانه بودم که از قرارگاه بروم. تنها کسی بودم که به اندازه لازم غرور داشتم. همین جور یک بند گریه میکردم و گریه میکردم. چون میدانستم تصمیم گرفته ام هیچ وقت مشروب نخورم و هیچ وقت خودم را نکشم و وسط دنیای سفیدپوستان به دنبال زندگی بهتری باشم. فهمیدم من یک پسربچه سرخپوست تنها باشم اما در تنهایی خودم تنها نیستم. میلیون های آمریکایی دیگر هم بودند که زادگاه های خود را پی یک رویا ترک کرده بودند.
        

1

          بسم الله

همیشه به این اعتقاد داشتم که یکی از مهم‌ترین پارامترهای عمیق شدن یک اثر ادبی یا سینمایی یا هنری ساده بودنش است. یعنی هرچقدر ساده اما دقیق و عمیق تصویرسازی صورت بگیرد، اثری ماندگارتر خلق می‌شود.
این کتاب دقیقاً این فاکتور را در دل خود دارد و بی‌شک همین عامل باعث شده تا خواندنی و جذاب و لذت‌بخش باشد و مخاطب تا انتها با آن همراهی کند و حتی بعد از تمام شدن کتاب، حسرت تمام شدنش را داشته باشد.

داستان پیرامون پسری است که در بدو تولد با مشکل مربوط به ناحیه سر به دنیا می‌آید، به علاوه این مشکل خود را، در اعضا و اندام او نیز نشان می‌دهد. جونیور (آرنولد) در قرارگاه سرخپوستی به دنیا آمده، جایی که هر سرخ‌پوستی در آن متولد می‌شود و در همان جا یا نهایتا یک قرارگاه دیگر از دنیا می‌رود. در حقیقت خلاصه زندگی یک سرخ‌پوست، به دنیا آمدن و از دنیا رفتن در قرارگاه و دائم‌الخمر بودن است. اما جونیور سعی می‌کند به این روال از پیش تعیین شده تن ندهد و زندگیش را به شکل دیگری تصویر کند. او عاشق کشیدن کاریکاتور است، کتاب می‌خواند، یکی از مهاجم های خوب بسکتبال است و هوش نسبتاً بالایی دارد. همه این‌ها او را به این فکر می‌اندازد که به منطقه سفیدپوست‌ها برود و علیرغم نژادپرستی آن‌ها شرایط جدیدی را در زندگی تجربه کند.

کتاب از همه لحاظ جذاب و خواندنی است. تندخوان و روان و همراه با تلخ‌خندهای بی‌امانی که در زندگی جونیور جاری است.

سال‌ها این کتاب را در قفسه‌ کتاب‌فروشی‌ها می‌دیدم اما فرصتی برای خواندنش پیش نیامد. امروز خوشحال هستم که این کتاب را دست گرفتم و خواندم.

اگر می‌خواهید کتابی حال خوب کن و جذاب و دم‌دستی، برای لحظه‌های بی حوصلگی انتخاب کنید، بی‌شک این کتاب گزینه فوق‌العاده‌ای است. جملات قصار و زیبای زیادی در متن وجود دارد که هرکدام عمق کتاب و لذت خواندن آن را صد چندان می‌کند.

خلاصه خواندنش را از دست ندهید.
        

5

          ریویوی جدید:
بعد از دوازده سال دوباره خوندمش.
این بار کمتر از دفعهٔ قبل برام جذاب بود. (از پنج ستاره به چهار تنزل درجه یافت) شاید چون احساسات سوگوارانه‌ام بالاخره بعد از چندین سال کمی فروکش کرده‌ان و حالا مرگ‌ها کمتر تریگرم می‌کنن و می‌تونم ازشون شبیه بقیه چیزها بخونم… و کتاب رو کل منسجم‌تری ببینم. هنوزم اما بنظرم یه نمونه باحال از یه رمان خوشخوانه که یکی دو روزه خونده می‌شه و بحث‌های زیادی رو در دل خودش داره. 
جونیور، پسر بچهٔ دوازده ساله‌ای که از قرارگاه سرخپوستیشون می‌زنه بیرون و می‌ره به یه مدرسه سفیدپوستی. سعی می‌کنه برای اینکه جایگاهش رو تغییر بده، با اینکه چندان هم بهش معتقد نیست.
کسی که با شرایط زیستی چندان کاملی هم به دنیا نیومده و به جز شرایط اجتماعی و حتی نژادی، مانع‌های زیادی تو راه داره. کسی که خیلی از اینجا مونده و از اونجا رونده است. کمتر راه نجاتی برای خودش می‌بینه. اما چیکار کنه؟ چاره چیه؟ تلاشش رو می‌کنه. :) و طنز و کاریکاتور، تو این مسیر به کمکش میان. سعی می‌کنه ازشون استفاده کنه تا بتونه با بقیه دنیا ارتباط داشته باشه. حالتی شبیه آقای همساده :))


____________________

ریویوی قدیم: چیز دیگه ای براش مناسب نیست... چیز دیگه ای تو کلمه ها نمیگنجه برای ابراز احساسات من نسبت به این کتاب.
واقعا خیلی خیلی خوب بود!
        

10