عینکی خوش‌قلب

عینکی خوش‌قلب

بلاگر
@einakikhoshghalb

47 دنبال شده

366 دنبال کننده

            - اما بدان که کتاب، دریایی‌ست و نوجوان اسیر کتاب، به دریازده‌ای مانَد ناآشنا با شنا. تو بی‌شک غرق خواهی شد.
- غرقی‌ست شیرین؛ شیرین‌ترین غرق، اگر مقدّر شود.
مردی در تبعید ابدی
نادر ابراهیمی

معلمِ ادبیات‌خوانده✒️
روی سیارۀ زمین🌍
که دوست‌ دارد او را به کتاب‌ها و نوجوان‌ها بشناسند.📚
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        
در خانه ما یک نسخه برباد رفته خیلی قدیمی وجود داشت که همیشه توجه من را به خودش جلب می‌کرد، اما از آن کتاب‌های ممنوعه بود.  آن‌قدر که حتی در سال‌های دانشگاه هم مادرم همچنان احساس می‌کرد، مناسب سن من نیست. به همین خاطر تا میانه ۲۸ سالگی "اسکالت اوهارا" را فقط در کتاب‌های آموزش داستان‌نویسی ملاقات کرده بودم. (بر باد رفته کتاب موردعلاقه "جیمز اسکات بل" نویسنده کتاب "طرح و ساختار رمان" بود. کتابی که با آن داستان‌نویسی یاد گرفتم و بی‌نهایت دوستش داشتم.)

زمانی بر باد رفته را خواندم که آن نسخه قدیمی گم شده بود و نشر افق این ترجمه جدید را با طرح گل‌گلی زده بود. چرا خریدمش؟ چون جلدش قشنگ و خوش‌دست است. به ترجمه اهمیتی می‌دادم؟ خیر. فقط می‌خواستم این کتاب را با همین طرح و اندازه داشتم باشم. الان هم پشیمان نیستم، چون ظاهر آن باعث شد لذت بیشتری از خواندنش ببرم.

اگر به خود کتاب برگردیم. "بر باد رفته" برای من "رویای نیمه شب تابستان" بود. وقتی تصور می‌کردم هیچ کتابی در جهان آن‌قدر جذاب نخواهد بود که به خاطرش بیداری بکشم، از راه رسید و من شب‌های متوالی تابستان بیدار ماندم و لحظه به لحظه زندگی اسکارلت را دنبال کردم. (حتی گاهی اوقات برنامه‌های روزانه‌ام را هم لغو کردم که ادامه داستان را بخوانم) از یک کتاب کلاسیک، انتظار نداشتم کاری کند که نتوانم زمین بگذارمش، ولی برباد رفته من را رها نمی‌کرد، می‌خواستم ببینم بعد از شروع جنگ چه بلایی سر اسکارلت می‌آید؟ فرزند ملانی بالاخره به دنیا می‌آید؟ اسکارلت برای زنده نگه داشتن زمین پدری‌اش چه می‌کند؟ و تک‌تک این صحنه‌ها برایم جذاب و نفس‌گیر بود.

اسکارلت اوهارا شخصیت جذابی نیست. تعجب می‌کنم اگر کسی دوستش داشته باشد. به شدت دمدمی‌مزاج و خودخواه است و هر چه می‌گذرد بدتر می‌شود ولی عجیب‌ است که دلم می‌خواست داستان او را دنبال کنم و از آن عجیب‌تر دلم می‌خواست بالاخره موفق شود؛ کارگاه چوب‌بری‌اش رونق پیدا کند، خانه‌ی بهتری بخرد و کاش بالاخره سر عقل بیاید! شاید اصلاً قرار نبود اسکارلت یک شخصیت جذاب و دوست‌داشتنی باشد، شاید قرار بود یک دختر دمدمی‌مزاج، لجباز و خودخواه بماند و ما به خاطر سرسختی‌اش دنبالش کنیم، از تصمیم‌های احمقانه‌اش عصبانی شویم و در نهایت برایش تأسف بخوریم.

در کنار اسکارلت، رت باتلر ایستاده است که شخصیتی کاملاً مشابه او دارد. همان‌طور که خودش بارها و بارها اقرار می‌کند "اسکارلت من و تو خیلی شبیه هم هستیم." با این تفاوت که رت در بخش‌هایی از داستان رفتارهای بزرگ‌منشانه از خود نشان می‌دهد. مثلاً وقتی مطمئن است که شکست خوردند و به ارتش جنوب می‌پیوندد. این رفتارهای بزرگ‌منشانه را از اسکارلت نمی‌بینیم. (شاید هم چون به او نزدیک‌تر هستیم بخش‌های تیره روحش را بیشتر لمس می‌کنیم.) هر چه هست همین رفتارهای کوچک باعث می‌شود، شخصیت رت به شدت جذاب و دوست‌داشتنی شود، مردی که دست به هر خطایی زده، اما در بزنگاه‌هایی همچنان تصمیم درست می‌گیرد و در انتهای داستان نیز شخصیت جدیدی پیدا می‌کند. شخصیت رت آن‌قدر خوب پرداخته شده که تعجب می‌کنم چرا با وجود او، نسل‌های متمادی از آقای دارسیِ داستان غرور و تعصب حرف می‌زدند.

باقی شخصیت‌های داستان هم پیچیده، جذاب و منحصر به فردند. اما تنها نقاط جذاب، شخصیت‌ها نیستند. زمان و مکان داستان، در دوره خاصی قرار دارد، در بحبوبه‌ جنگ داخلی آمریکا و این بار از زاویه دید اهالی جنوب. برخلاف آنچه در کتاب‌هایی مثل کلبه عمو تام خوانده‌ایم. قبل از خواندن بر باد رفته نمی‌فهمیدم چرا می‌گویند، آبراهام لینکلن و اهالی شمال آمریکا از آزادی برده‌ها اهداف صرفاً انسان‌دوستانه‌ای نداشتند و بیشتر منافعشان را دنبال می‌کردند. خواندن داستان از زاویه دید اسکارلت که دختری اهل جنوب است، ماجرا را برایم روشن می‌کند. پس از پایان جنگ و الغای برده‌داری، وضعیت برده‌ها بهبود پیدا نمی‌کند، بلکه همه چیز سخت‌ و پیچیده‌تر می‌شود. و دیدن این نزاع از زاویه دید سوم، جذاب‌تر است. زاویه دید سوم درک می‌کند، جنگ‌ داخلی آمریکا یک نزاع بر سر منافع بوده که طرف حقی نداشته و باعث به هدر رفتن جان و مال و زندگی گروه زیادی از مردم شده.

علاوه بر این، برباد رفته اولین کتابی بود که باعث شد عمق فاجعه یک‌ جنگ‌ داخلی را درک کنم. وقتی شهر به تدریج فتح می‌شد و راه گریزی از فاجعه وجود نداشت، وقتی اسکارلت به تارا برگشت و همه چیز نابود شده بود و وقتی برای ادامه زندگی ناچار شد با هم‌وطنِ پیش از این دشمن همراه شود. دنبال کردن و درک تک‌تک این لحظات بود که باعث می‌شد کنار گذاشتن کتاب برایم دشوار باشد.

همان‌طور که توضیح دادم من این نسخه را صرفاً به خاطر شکل و قیافه‌اش خریدم و به ترجمه توجهی نکردم. اما با ترجمه خوبی مواجه شدم. بخش‌های بسیار کمی از داستان به دلایل اخلاقی حذف شده بود (در حد چند کلمه) که در نسخه‌های دیگر وجود داشت. اگر به این نکات حساس هستید، این ترجمه برای شما مناسب نیست. اما گمان می‌کنم چنین ترجمه‌هایی باعث شود، کتاب‌های کلاسیک راحت‌تر از قفسه‌ کتاب‌های ممنوعه بیرون بیایند و ناراضی نیستم که می‌توانم با خیال راحت این نسخه را در قفسه کتابخانه متوسطه دوم بگذارم.

و در پایان، بر باد رفته برای من، گشوده شدن یک دروازه جدید بود. وقتی که تصور می‌کردم، ادبیات هر چه از شگفتی داشته نشان داده و از این به بعد همه چیز تکراری است و مارگارت میچل از راه رسید و جهان جدیدی را نشانم داد، جهانی که پیش از آن با هیچ کتاب کلاسیکی تجربه نکرده بودم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

        آنا کارنینا شاید سومین رمان روسی بود که خواندم و برخلاف تصورم و برخلاف آنچه که می‌گویند، خواندنش آن‌قدرها هم سخت نبود و از نظر نثر، وجود جزییات  شخصیت‌های متعدد و... تفاوت چندان زیادی با دیگر کلاسیک‌ها (اروپایی یا آمریکایی) نداشت.
 
گرچه یک تفاوت جالب وجود داشت، آن هم آشنا شدن با فضای روسیه تزاری بود. تا قبل از این هر کتاب کلاسیکی خوانده‌بودم به آمریکا و اروپای قرن هجده و نوزدهم محدود می‌شد و  به همین ترتیب خواندن یک کلاسیک روسی و دیدن تفاوت کشورها جالب بود. روسیه سرد، پهناور با شهرهای متعدد و نظام دیوان‌سالاری پیچیده و شغل‌های متعدد است. در حالی که انگلیس، فرانسه و حتی آمریکا فضای متفاوتی دارند. (از آن عجیب‌تر که آنچه از روسیه خوانده بودم به کتاب‌های مثل 1984 و قلعۀ حیوانات محدود می‌شد و به همین خاطر همه چیز در مورد روسیه در ذهنم پیچیده و عجیب شده بود.)

نکتۀ جالب توجه دیگر  این بود که قبل از این نظریات مارکسسیستی زیادی خوانده‌بودم، از طرفی بارها تاریخ روسیه، چه روسیه تزاری، چه شوروی را مطالعه کرده بودم اما هیچ تصویر دقیقی از این نظریات و تاریخ نداشتم. خواندن آنا کارنینا (و احتمالاً به طور کلی رمان‌های روسی) کمک می‌کرد که آنچه به صورت نظری خوانده‌ام، شکلی از واقعیت پیدا کند. مثلاً وقتی در نظریات در مورد بروکراسی صحبت می‌شد، تصویر دقیقی از آن نداشتم؛ در حالی که در این کتاب، شغل «الکسی کارنین» و برادرزنش «اوبلونسکی» کاملاً فضای اداری روسیه تزاری را روشن می‌کرد. از طرفی نظریات «لوین» برای ادارۀ بهتر زمین و استفادۀ بهتر از کارگر، برایم جالب بود و شکل‌گیری نظام مارکسیستی پس از آن را روشن می‌کرد. شاید برای کسانی که درگیر نظریات جامعه‌شناسی نیستند این موارد به نظر خسته‌کننده بیاید و ارتباطی با روند کلی داستان پیدا نکند در حالی که برای کسی مثل من حتی گاهی جالب‌تر از روند حوادث داستان بود. از طرفی شرح دقیق آنچه در ذهن لوین می‌گذشت و محدود نکردن شخصیت‌ها به روابط فردی و عاشقانه و به تصویر کشیدن مشغله‌های کاری آن‌ها (که بخش بسیار مهمی از زندگی است) جذب‌کننده و حتی آموزنده بود.

برخلاف آن‌چه می‌گفتند و تصور می‌کردم، یاد گرفتن اسم شخصیت‌ها چندان دشوار نبود، (گرچه هنوز هم نمی‌توانم خیلی از آن‌ها را تلفظ کنم) اما به طور کلی همه را می‌شناسم. توضیحات مترجم در مورد نحوۀ نامگذاری در روسیه هم جالب هم آموزنده بود هم به فهم بهتر نام شخصیت‌ها (و اینکه چرا  دو نام دارند.) کمک می‌کرد. در بخشی از داستان هم کمی گیج شدم و نسبتِ بعضی از شخصیت‌ها را فراموش کردم که با جست‌وجو کردن در اینترنت، به راحتی، نقشۀ روابط شخصیت‌ها را پیدا کردم و مشکل حل شد.

برخلاف تصورم داستان، حداقل در جلد اول، آن‌قدر ها هم در مورد شخصیتِ «آنا کارنینا» نبود و به جزییات زندگی همۀ شخصیت‌ها می‌پرداخت و به طور شگفت‌انگیزی از همۀ شخصیت‌های بیشتر از آنا خوشم می‌آمد. در پایان جلد یک با خودم فکر کردم «آنا کارنینا بیش از اندازه شبیه به اسکارلت اوهارایِ برباد رفته است، همان‌قدر دمدمی‌مزاج و بی‌فکر، گرچه آنا حتی توانمندی و قدرت اسکارلت را هم ندارد!» به طور کلی آنا (تا پایان جلد اول) شخصیتی نیست که دوستش داشته باشم. در حالی که تا اینجا شخصیتی مانند «لوین» را بسیار پسندیدم.

نکتۀ جالب دیگر، شرح جزییات زندگی زنانه از دیدگاه یک مرد بود. در بخشی از داستان تولستوی، احساس «کیتی» در یک جشن رقص را توصیف می‌کند و با جزییات توضیح می‌دهد که کیتی چقدر خوشحال است که همۀ لباس‌هایش، از سرآستین تا دستکش‌ها، همه در وضعیت خوبی هستند و توضیح چنین جزییاتی برای مردی که تاکنون لباسی زنانه نپوشیده، واقعا عجیب و جالب است. به همین ترتیب نویسنده در ادامۀ داستان هم به خوبی احساسات زنان قصه را توصیف می‌کند. گرچه اگر  خیلی عمیق به شخصیت‌ها نگاه کنیم، شخصیت‌های زن نوشته شده توسط او، با شخصیت‌هایی که جین آستین یا خواهران برونته طراحی کرده‌اند، تفاوت‌های چشمگیری دارند و بررسی همین تفاوت‌ها نیز به نوبۀ خودش جالب است.

هر چه هست، خواندن جلد اول کتاب آنا کارنینا، ترس دیرینۀ من از خواندن رمان‌های کلاسیک روسی را از بین برد و حتی باعث علاقه‌ام شد. و خوشحالم که این کتاب را دیرتر، بعد از خواندن خروارها نظریۀ جامعه‌شناسی و در میانۀ 28 سالگی، خواندم. شاید اگر زودتر سراغش می‌رفتم لذت کشف امروز را درک نمی‌کردم.
      

35

        "از تابستان تا تابستان" کتاب خاصی نیست. یک کتاب خیلی معمولی است که ماجرای دو کودک (در آستانه نوجوانی) را در یک سال از زندگی‌شان تعریف می‌کند. از این تابستان تا آن تابستان.

چند سال قبل یکی از دانش‌آموزها پیشنهاد کرد که این‌ کتاب را بخوانم و گفت "خیلی چیز خاصی نیست" و من خیلی سال بعد در یک تابستان  با همان تصور "خیلی چیز خاصی نیست" سراغش رفتم و شاید چون توقع چندانی نداشتم از آن خیلی خوشم آمد.

شخصیت‌های اصلی قصه دو دوست خرابکار و کمی خنگ هستند. من همیشه بچه‌های خنگ داستان‌ها را که دائم خرابکاری می‌کنند دوست دارم. فضای داستان هم برخلاف اغلب کتاب‌های نوجوان موجود در بازار آمریکایی نبود و در نروژ می‌گذشت و باعث می‌شد نسبت به کتاب حس تکراری بودن نداشته باشم چون داستانی تکراری را در یک محیط جدید با خانه‌ و مدرسه‌ای متفاوت بخوانم که در نوع خودش جذاب است.


در یک روز تابستانی، اگر دلتان می‌خواست یک کتاب کوتاه و بامزه بخوانید  سراغ "از تابستان تا تابستان" بروید.‌ حتی اگر نوجوان نیستید.

      

15

        دشمن عزیز، دوست عزیز من است. کتابی که خیلی نرم و آرام روی آرزوهای نوجوانی‌ام اثر گذاشت و من همیشه مدیر یک پرورشگاه بود، مثل سالی مک براید. در خیالم همیشه کنار آتش بخاری پرورشگاه نشسته بودم و بچه‌ها، کوچک و بزرگ، اطرافم می‌دویدند و بازی می‌کردند. حتی نقشه‌ی پرورشگاه را هم در ذهنم کشیده بودم و توی کلاس حرفه و فن یک ماکت از آن را ساختم. رویایم آن قدر بزرگ شد که فراموش کردم نقطه آغازش خواندن این کتاب بوده.

دشمن عزیز، دنباله‌ی رمان بابالنگ‌دراز است و گرچه به اندازه آن معروف نیست ولی در نگاه من به شیوه‌ی شگفت‌انگیزی جذاب‌تر است. "سالی" که یک دختر تقریباً ثروتمند بوده و چیزی از نوانخانه نمی‌داند و قرار است نوانخانه‌ی دوران کودکی دوستش، جودی ابوت، را به جای بهتری تبدیل کند. خوش‌به‌حال بچه‌هایی که به جای خانم لیپت زیر دست سالی بزرگ می‌شوند

تماشای تلاش و شکست خوردن سالی، عصبانی شدن و کم آوردنش، دعوا و بحث کردنش با همه برای بهتر کردن اوضاع نوانخانه و رسیدن به نقطه‌ای که در ابتدای داستان حتی فکرش را هم نمی‌کرد، برایم جذاب بود، چه بار اول که خواندمش چه بعدها که دوباره سراغش رفتم. 

کتاب به شیوه نامه‌نگارانه نوشته شده و ما فقط نامه‌های سالی را می‌خوانیم و من نه تنها با این شیوه مشکلی نداشتم که از آن لذت هم می‌بردم.

هنوز هم به یک‌ روزی فکر می‌کنم که جهان را رها کنم و برای بار چندم دوباره دشمن عزیز بخوانم و خدا را چه دیدید شاید بالاخره مدیر یک پرورشگاه هم شدم.
      

11

        ماهی بالای درخت ماجرای. "اَلی" است که خوانش‌پریشی دارد و کسی متوجه مشکلش نشده. اولین بار بعد از خواندن این کتاب با مسأله خوانش‌پریشی آشنا شدم و بعد از آن به بچه‌هایی که مشکلی در خواندن یا نوشتن داشتند طور دیگری نگاه کردم. "شاید آن‌ها فقط با شیوه‌ای متفاوت یاد می‌گیرند"

به نظرم ماهی بالای درخت در بین کتاب‌های شبیه به خودش، مثل "ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر" یک کتاب فوق‌العاده نیست و فقط یک کتاب خوب است. شاید هم چون من شخصیت برادلی و کارلا در "ته کلاس ردیف آخر صندلی آخر" خیلی دوست داشتم. شخصیت اَلی و معلمش برایم آن‌قدرها جذاب و دوست‌داشتنی به نظر نرسیدند. هر طور که بود آقای معلمِ اَلی آن‌قدر ها هم در خاطرم نماند همان‌طور که الان اسمش را یادم نمی‌آید.( ولی تلاش می‌کنم حداقل کمی هم که شده شبیه او باشم)

جدای از داستان، اسم کتاب و معنای آن (که در طول قصه ذکر می‌شود)، فوق‌العاده است. حتی اگر داستان را به طور کل فراموش کنیم و تنها اسم کتاب را به خاطر بسپاریم، کافی است. شاید آن وقت از ماهی‌های اطرافمان درخواست نکنیم که از درخت بالا بروند.

و در نهایت قطعا خواندن این کتاب، برای بچه‌ها و معلم‌های بچه‌ها دوست‌داشتنی و مفید است. 
      

6

9

        ماجرای داستان در مورد دهکده کوچکی است که هیچ چیز به جز یک معدن مرمر ندارد، همه چیز عادی است تا جایی که پیشگویی می‌شود که همسر شاهزاده، دختری از همین دهکده است. و این شروع یکی از بهترین کتاب‌های نوجوانی است که خوانده‌ام.

آکادمی شاهزاده خانم‌ها، سروشکلی شبیه به کتاب‌های شاهزاده‌ای دارد شاید به خاطر همین ظاهر است که خیلی‌ها سراغش نمی‌روند، در حالی که داستانش دقیقا در نقطه‌ی مقابل یک داستان شاهزاده‌ای است. 

بعد از پیشگویی اینکه قرار است همسر شاهزاده از این دهکده انتخاب شود، یک آکادمی برای تحصیل دختران دهکده تأسیس می‌شود.  در مرحله اول هدفِ درس خواندن، انتخاب شدن توسط شاهزاده است اما هر چه جلوتر می‌رویم هدف هر کدام از شخصیت‌ها تغییر می‌کند. "میری" شخصیت اصلی داستان با خواندن هر کتاب متوجه می‌شود که جهان بزرگ‌تری از دهکده مقابل رویش است و کم‌کم به اهداف بزرگ‌تری می‌رسد، اهدافی بزرگ‌تر در اندازه قدرتمند کردن دهکده شان.
جلد دوم داستان ادامه ماجرای "میری" و تحصیل او در پایتخت است. میری در این بخش داستان با وجوه مختلف زندگی اجتماعی و حتی یک‌ انقلاب (یا شورش) مواجه می شود و چیزهای جدیدی در مورد زندگی یاد می‌گیرد. در جلد سوم هم به مقام معلمی می رسد و ماجراهای جدیدی دارد.

آکادمی شاهزاده خانم‌ها داستان خوب و جذابی دارد که کمی عنصر تخیلی هم به آن اضافه شده. تخیلی که در کنار جذاب‌ کردن قصه، نشان‌دهنده‌ی روابط مستحکم اهالی دهکده و پیوند‌شان با ریشه‌های دهکده و معدن مرمر است. داستان خسته‌کننده نمی‌شود و در هر مرحله یک غافلگیری جدید برای خواننده دارد.

شخصیت‌های قصه پرداخت خوبی دارند و در طول آن رشد می‌کنند. با نقطه ضعف‌هایشان درگیر می‌شوند و روابط‌شان با همدیگر را شکل می‌دهند. (درست مثل مسیر هر نوجوانی در زندگی واقعی.) جذابیت رشد شخصیت‌ها در این است که مثلاً شخصیتی که در کتاب اول یک دختر لوس به نظر می‌رسد به تدریج رشد می‌کند و در کتاب سوم می‌تواند نقش مهمی ایفا کند.

کتاب اندک عاشقانه‌ای هم دارد، عاشقانه‌ای ظریف که باز هم به پیوند بچه‌ها به دهکده‌شان اشاره می‌کند. 

همه اجزای کتاب در کنار هم نمایش‌دهنده مفهوم "دلبستگی به زادگاه" هستند. زادگاهی که حتی وقتی از آن دوری، به تو کمک می‌کند و نجاتت می‌دهد و آدم‌هایی در زادگاه که همیشه منتظرت هستند و اگر در موقعیت سختی باشی به کمک تو می‌آیند و در نهایت شخصیت‌ها به زادگاهشان برمی‌گردند تا آن‌ را به دهکده‌ای قوی‌تر تبدیل کنند.

همه‌ی این‌ها در کنار هم باعث می‌شود آکادمی شاهزاده خانم‌ها کتاب بسیار محبوب من باشد. کتابی که برای همه نوجوان‌ها و حتی همه‌ی بزرگسال‌ها خواندنی‌است، اگر از روی ظاهر قضاوتش نکنند!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9

        کتاب‌بازها رو این‌قدر دوست دارم که هر جلدش رو با فاصله زمانی می‌خونم که یک وقت تموم نشه. جلد اول رو یک سال پیش خوندم و تازگی‌ها جلد دوم رو تموم کردم.
.
با وجود اینکه خیلی‌ها می‌گفتن جلد دوم به خوبی جلد اول نیست، ولی من دوسش داشتم. واقعیتش هنوز دقیقاً درک نکردم که چرا این‌قدر دوستش دارم. شاید مهم‌ترین دلیلش شخصیت امیلی باشه، یه دختر درونگرا که خیلی از تغییر خوشش نمیاد توی یک خانواده برونگرا که عاشق تغییرن و حالا این دختر قراره جایگاهش رو توی دنیا پیدا کنه. شخصیت‌های درون‌گرای ماجراجو به نظرم خیلی جالب‌تر از شخصیت‌های برونگرای ماجراجو از آب درمیان، شاید هم چون جدیدترن جالب به نظر میان. چون هم امیلی توی این کتاب برام جذابه هم "ایمی‌آن" توی کتاب "این کتاب را ممنوع کنید".
.
روند داستان جلد دوم هم به نظرم به اندازه جلد اول جذاب بود، من خیلی از کتاب‌های ماجراجویی خوشم‌ نمیاد، اینکه شخصیت‌ها ساعت‌ها توی جنگل و صحرا سرگردون باشن برام بی‌معنی و خسته‌کننده است ولی کتاب‌بازها علاوه بر ماجراجویانه بودن معمایی هم هست و همین معماها کتاب رو جالب‌تر می‌کنه. مثل همین جلد که تا آخرش منتظر بودم که آتش‌افروز واقعی رو پیدا کنن.
.
نکته آخر کتاب اینه که علاوه بر همه این‌ها یه کتاب مدرسه‌ای هم هست. جیمز و امیلی همون‌قدر که درگیر حل کردن معما هستن با حوادث معمولی مدرسه، مثل جشن روز رییس‌جمهور، هم درگیرن و امیلی هم بین همه‌ی این حوادث داره شخصیت واقعی خودش رو کشف می‌کنه و همه‌ی این‌ها کنار هم خیلی جالبه.
.
شخصیت جیمز رو هم خیلی دوست دارم‌. حضور یه پسر چینی، به قصه رنگ متفاوتی داده.
.
خلاصه کتاب بازها جزو مجموعه‌های محبوب منه! تا یک سال دیگه که برم و جلد ۳ رو بخونم.😁
      

11

        یک کتاب با داستانی تکراری بود که احتمالاً کسانی که زیاد کتاب‌های فانتزی می‌خوانند، از آن لذت نخواهند برد. ماجرای دختری بود که قرار بود در مراسم بزرگسالی شرکت کند و نگران بود که نکند خونش پاک نباشد و او را به قتل برسانند. در مراسم شرکت کرد و متوجه شد "خون‌‌پاک" نیست اما به جای کشته شدن به مدرسه‌ای رفت تا به عنوان سرباز پادشاه خدمت کند و ادامه ماجرا که مثل ابتدایش شباهت زیادی به باقی فیلم و کتاب‌های تخیلی داشت.

جدای از تکراری بودن داستان، روح داستان بر طبق تفکرات فمنیستی بود در حدی که به نظر می‌رسید فقط زن‌ها حق زندگی کردن دارند. برابری حقوق زن و مرد خوب است، اما چیزهای که در این کتاب بود واقعاً عجیب بود. حتی تا جایی که زن‌ها دیگر برای ایجاد نسل جدید نیازی به مردان نداشتند و تقریباً در حال نابودی همه‌ی مردها بودند. خود نویسنده هم در آخر کتاب نوشته بود که برای نمایش تفکرات فمینیستی این رمان را نوشته است.

ایرادات منطقی هم داشت. مثلاً در بخش‌هایی از قصه، شخصیت‌های اصلی هم‌نوع‌ها و همرزم‌های خود را می‌کشتند و می‌گفتند "خب عیبی نداره در راه رسیدن به هدفه" و بعد خیلی عادی به زندگی‌شان ادامه می‌دادند. واقعاً عجیب بود. شخصیت اصلی نزدیک به هزار نفر از لشکری که فکر می‌کرد دشمن هستند را کشت و به راحتی به همان لشکر پیوست و دوست‌شان شد. این چرخش شخصیت‌ها برای من اصلاً قابل درک نبود.

خشونت زیادی هم داشت. یعنی می‌شد داستان بدون این حجم از قطع کردن سر و دست و مثله کردن آدم‌ها ادامه پیدا کند، ولی نویسنده هر چند صفحه یک بار یک صحنه خیلی خشن در داستان جا داده بود.

شخصیت‌پردازی‌ها هم جوری نبود که عاشق آن‌ها و روابط‌شان بشوی و بگویی چقدر کنار هم خوب هستند و به خاطرش ضعف‌های قصه را ببخشی. دو شخصیت اصلی که مثلاً خیلی باهم دوست بودند، انگار از سر ناچاری و نبودن آدم‌های دیگر باهم دوست شده بودند و اصلاً حس خوبی منتقل نمی‌کردند. عاشقانه داستان هم تکراری و مثل باقی کتاب‌های فانتزی بود تا عده‌ای را جذب کند.

کلاً از خواندنش لذت نبردم و به کسی توصیه نمی‌کنم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        من از کتاب‌هایی با شخصیتی کمی خنگ خیلی خوشم می‌آید و شخصیت اصلی این داستان "بن" دقیقاً همین ویژگی را دارد. پسری که در مدرسه‌ی معمولی تقریباً نامرئی است و تنها دغدغه‌اش این است که توجه قلدرها را جلب نکند و یک‌مرتبه وسط یک "مدرسه جاسوسی" می‌افتد و خیلی زود متوجه می‌شود که نه به خاطر استعدادش، بلکه به عنوان طعمه‌ی یک پرونده پیچیده جاسوسی وارد این مدرسه شده.

شخصیت کمی خنگِ عزیزم وقتی جذاب‌ و بامزه‌تر می شود که بقیه تصور می‌کنند ذاتاً خنگ نیست و اینکه مدام خرابکاری می‌کند پوشش جاسوسی اوست و حتماً یک جاسوس خفن و کاردرست است. داستان از زبان بن روایت می‌شود و اعتراف دائمی او به اینکه "نمی‌دونم دقیقا دارم چی کار می‌کنم" لحن بامزه‌اش و گفتن چیزهایی که در ذهنش می‌گذرد باعث می‌شود همه چیز خیلی خنده‌دارتر شود. تا اینجا با یک کتاب خیلی خوب رو‌به روییم.

در ادامه که بن وارد ماجرای اصلی قصه می‌شود و می‌خواهد کسی را که از او به عنوان طعمه استفاده کرده، پیدا کند روند داستان کمی دچار ایراد می‌شود. نویسنده از سرنخ‌ها و جزییات‌شان به سرعت عبور می‌کند و باعث می‌شود به عنوان خواننده کمی گیج شوم و روند حل معمای قصه را گم کنم. تا اندازه‌ای که در قسمت‌هایی از داستان نه به خاطر حل معما، بلکه به خاطر دوست‌داشتنی بودن شخصیتِ بن، قصه را ادامه می‌دهم.

در کنار همه‌ی این‌ها، مدرسه جاسوسی، مدرسه جاسوسی سازمان "سیا"ست و در طول قصه تلاش می‌کنم خیلی به این قسمت ماجرا فکر نکنم که حس انزجارم از "سیا" باعث نشود که کتاب را کلا کنار بگذارم. هر چه هست کتاب در نهایت موفق می‌شود که یک سازمان جاسوسی خوفناک در واقعیت را، تبدیل به یک جای بامزه و جذاب در ذهن مخاطب کند.

از خیلی‌ها شنیده‌ام که داستان در جلدهای بعدی قوت می‌گیرد. احتمالاً هم همین‌طور باشد، جلدهای بعدی را هم خواهم خواند.
      

8

باشگاه‌ها

ملکهٔ جنایت 👸🏼🔪

214 عضو

قتل در خانه کشیش

دورۀ فعال

همخوان

14 عضو

باهوش

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

بر باد رفته (جلد ۲)
          این دختره‌ی سبکسر مغرور و بی‌عقل: اسکارلت اوهارای تارا!

برباد رفته داستان ۱۶ سالگی تا ۲۸ سالگی این دختره. و فکر اینکه به اندازه‌ی ۱۲ سال باهاش حرص خوردم اعصابم رو متشنج می‌کنه.
اسکارلت در دوران صلح عاشق اشلی ویلکز میشه و همون صفحات ابتدایی کتاب متوجه میشه که قراره اشلی با ملانی هامیلتون دختر خاله‌ش ازدواج کنه. 
اسکارلت جنگجو، وارد تقلا و تلاش میشه تا شکست نخوره.
از طرفی جنگ شمال و جنوب آمریکا شروع میشه و دختر نازپرورده‌ی الن و جرالد با سختی های دومینوواری روبه‌رو میشه و باید پوست بندازه. 
شاید مثبت‌ترین ویژگی‌ش همین جنگجو بودنش باشه که تا صفحات آخر کتاب هم ادامه داره. و امیدوارم می‌کنه بتونم فکر کنم که تو صفحات نانوشته‌ی بعدی ورق رو برگردونه و دیگه برباد رفته نباشه. هرچند گوشه‌ی ذهنم یکی میگه امیدت سرابه.
البته کنار این جنگجو بودن حماقت های زیادی انجام میده که شاید بزرگ‌ترینش ندیدن آدم‌های خوب و حامی اطرافش باشه.
با همه‌ی اینا کی می‌تونه ادعا کنه تو زندگی‌ش از این حماقت‌ها نداشته؟! این یعنی قطعا باهاش همذات پنداری می‌کنین. هرچند اصلا دلتون نمی‌خواد شبیه‌ش باشین.

کتاب رو توصیه می کنم؟! البته! 
از صفحات زیادش نترسید، کلماتش غرق‌تون می‌کنه، باهاش حرص می‌خورین، فحش می‌دین، احساساتی می‌شین و اشک می‌ریزین. 
اینو منی میگم که با کمتر کتابی همچین رابطه‌ای می‌گیرم. 


        

41

بر باد رفته 2 (عاشقانه های کلاسیک)
        
در خانه ما یک نسخه برباد رفته خیلی قدیمی وجود داشت که همیشه توجه من را به خودش جلب می‌کرد، اما از آن کتاب‌های ممنوعه بود.  آن‌قدر که حتی در سال‌های دانشگاه هم مادرم همچنان احساس می‌کرد، مناسب سن من نیست. به همین خاطر تا میانه ۲۸ سالگی "اسکالت اوهارا" را فقط در کتاب‌های آموزش داستان‌نویسی ملاقات کرده بودم. (بر باد رفته کتاب موردعلاقه "جیمز اسکات بل" نویسنده کتاب "طرح و ساختار رمان" بود. کتابی که با آن داستان‌نویسی یاد گرفتم و بی‌نهایت دوستش داشتم.)

زمانی بر باد رفته را خواندم که آن نسخه قدیمی گم شده بود و نشر افق این ترجمه جدید را با طرح گل‌گلی زده بود. چرا خریدمش؟ چون جلدش قشنگ و خوش‌دست است. به ترجمه اهمیتی می‌دادم؟ خیر. فقط می‌خواستم این کتاب را با همین طرح و اندازه داشتم باشم. الان هم پشیمان نیستم، چون ظاهر آن باعث شد لذت بیشتری از خواندنش ببرم.

اگر به خود کتاب برگردیم. "بر باد رفته" برای من "رویای نیمه شب تابستان" بود. وقتی تصور می‌کردم هیچ کتابی در جهان آن‌قدر جذاب نخواهد بود که به خاطرش بیداری بکشم، از راه رسید و من شب‌های متوالی تابستان بیدار ماندم و لحظه به لحظه زندگی اسکارلت را دنبال کردم. (حتی گاهی اوقات برنامه‌های روزانه‌ام را هم لغو کردم که ادامه داستان را بخوانم) از یک کتاب کلاسیک، انتظار نداشتم کاری کند که نتوانم زمین بگذارمش، ولی برباد رفته من را رها نمی‌کرد، می‌خواستم ببینم بعد از شروع جنگ چه بلایی سر اسکارلت می‌آید؟ فرزند ملانی بالاخره به دنیا می‌آید؟ اسکارلت برای زنده نگه داشتن زمین پدری‌اش چه می‌کند؟ و تک‌تک این صحنه‌ها برایم جذاب و نفس‌گیر بود.

اسکارلت اوهارا شخصیت جذابی نیست. تعجب می‌کنم اگر کسی دوستش داشته باشد. به شدت دمدمی‌مزاج و خودخواه است و هر چه می‌گذرد بدتر می‌شود ولی عجیب‌ است که دلم می‌خواست داستان او را دنبال کنم و از آن عجیب‌تر دلم می‌خواست بالاخره موفق شود؛ کارگاه چوب‌بری‌اش رونق پیدا کند، خانه‌ی بهتری بخرد و کاش بالاخره سر عقل بیاید! شاید اصلاً قرار نبود اسکارلت یک شخصیت جذاب و دوست‌داشتنی باشد، شاید قرار بود یک دختر دمدمی‌مزاج، لجباز و خودخواه بماند و ما به خاطر سرسختی‌اش دنبالش کنیم، از تصمیم‌های احمقانه‌اش عصبانی شویم و در نهایت برایش تأسف بخوریم.

در کنار اسکارلت، رت باتلر ایستاده است که شخصیتی کاملاً مشابه او دارد. همان‌طور که خودش بارها و بارها اقرار می‌کند "اسکارلت من و تو خیلی شبیه هم هستیم." با این تفاوت که رت در بخش‌هایی از داستان رفتارهای بزرگ‌منشانه از خود نشان می‌دهد. مثلاً وقتی مطمئن است که شکست خوردند و به ارتش جنوب می‌پیوندد. این رفتارهای بزرگ‌منشانه را از اسکارلت نمی‌بینیم. (شاید هم چون به او نزدیک‌تر هستیم بخش‌های تیره روحش را بیشتر لمس می‌کنیم.) هر چه هست همین رفتارهای کوچک باعث می‌شود، شخصیت رت به شدت جذاب و دوست‌داشتنی شود، مردی که دست به هر خطایی زده، اما در بزنگاه‌هایی همچنان تصمیم درست می‌گیرد و در انتهای داستان نیز شخصیت جدیدی پیدا می‌کند. شخصیت رت آن‌قدر خوب پرداخته شده که تعجب می‌کنم چرا با وجود او، نسل‌های متمادی از آقای دارسیِ داستان غرور و تعصب حرف می‌زدند.

باقی شخصیت‌های داستان هم پیچیده، جذاب و منحصر به فردند. اما تنها نقاط جذاب، شخصیت‌ها نیستند. زمان و مکان داستان، در دوره خاصی قرار دارد، در بحبوبه‌ جنگ داخلی آمریکا و این بار از زاویه دید اهالی جنوب. برخلاف آنچه در کتاب‌هایی مثل کلبه عمو تام خوانده‌ایم. قبل از خواندن بر باد رفته نمی‌فهمیدم چرا می‌گویند، آبراهام لینکلن و اهالی شمال آمریکا از آزادی برده‌ها اهداف صرفاً انسان‌دوستانه‌ای نداشتند و بیشتر منافعشان را دنبال می‌کردند. خواندن داستان از زاویه دید اسکارلت که دختری اهل جنوب است، ماجرا را برایم روشن می‌کند. پس از پایان جنگ و الغای برده‌داری، وضعیت برده‌ها بهبود پیدا نمی‌کند، بلکه همه چیز سخت‌ و پیچیده‌تر می‌شود. و دیدن این نزاع از زاویه دید سوم، جذاب‌تر است. زاویه دید سوم درک می‌کند، جنگ‌ داخلی آمریکا یک نزاع بر سر منافع بوده که طرف حقی نداشته و باعث به هدر رفتن جان و مال و زندگی گروه زیادی از مردم شده.

علاوه بر این، برباد رفته اولین کتابی بود که باعث شد عمق فاجعه یک‌ جنگ‌ داخلی را درک کنم. وقتی شهر به تدریج فتح می‌شد و راه گریزی از فاجعه وجود نداشت، وقتی اسکارلت به تارا برگشت و همه چیز نابود شده بود و وقتی برای ادامه زندگی ناچار شد با هم‌وطنِ پیش از این دشمن همراه شود. دنبال کردن و درک تک‌تک این لحظات بود که باعث می‌شد کنار گذاشتن کتاب برایم دشوار باشد.

همان‌طور که توضیح دادم من این نسخه را صرفاً به خاطر شکل و قیافه‌اش خریدم و به ترجمه توجهی نکردم. اما با ترجمه خوبی مواجه شدم. بخش‌های بسیار کمی از داستان به دلایل اخلاقی حذف شده بود (در حد چند کلمه) که در نسخه‌های دیگر وجود داشت. اگر به این نکات حساس هستید، این ترجمه برای شما مناسب نیست. اما گمان می‌کنم چنین ترجمه‌هایی باعث شود، کتاب‌های کلاسیک راحت‌تر از قفسه‌ کتاب‌های ممنوعه بیرون بیایند و ناراضی نیستم که می‌توانم با خیال راحت این نسخه را در قفسه کتابخانه متوسطه دوم بگذارم.

و در پایان، بر باد رفته برای من، گشوده شدن یک دروازه جدید بود. وقتی که تصور می‌کردم، ادبیات هر چه از شگفتی داشته نشان داده و از این به بعد همه چیز تکراری است و مارگارت میچل از راه رسید و جهان جدیدی را نشانم داد، جهانی که پیش از آن با هیچ کتاب کلاسیکی تجربه نکرده بودم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

بر باد رفته 2 (عاشقانه های کلاسیک)
        
در خانه ما یک نسخه برباد رفته خیلی قدیمی وجود داشت که همیشه توجه من را به خودش جلب می‌کرد، اما از آن کتاب‌های ممنوعه بود.  آن‌قدر که حتی در سال‌های دانشگاه هم مادرم همچنان احساس می‌کرد، مناسب سن من نیست. به همین خاطر تا میانه ۲۸ سالگی "اسکالت اوهارا" را فقط در کتاب‌های آموزش داستان‌نویسی ملاقات کرده بودم. (بر باد رفته کتاب موردعلاقه "جیمز اسکات بل" نویسنده کتاب "طرح و ساختار رمان" بود. کتابی که با آن داستان‌نویسی یاد گرفتم و بی‌نهایت دوستش داشتم.)

زمانی بر باد رفته را خواندم که آن نسخه قدیمی گم شده بود و نشر افق این ترجمه جدید را با طرح گل‌گلی زده بود. چرا خریدمش؟ چون جلدش قشنگ و خوش‌دست است. به ترجمه اهمیتی می‌دادم؟ خیر. فقط می‌خواستم این کتاب را با همین طرح و اندازه داشتم باشم. الان هم پشیمان نیستم، چون ظاهر آن باعث شد لذت بیشتری از خواندنش ببرم.

اگر به خود کتاب برگردیم. "بر باد رفته" برای من "رویای نیمه شب تابستان" بود. وقتی تصور می‌کردم هیچ کتابی در جهان آن‌قدر جذاب نخواهد بود که به خاطرش بیداری بکشم، از راه رسید و من شب‌های متوالی تابستان بیدار ماندم و لحظه به لحظه زندگی اسکارلت را دنبال کردم. (حتی گاهی اوقات برنامه‌های روزانه‌ام را هم لغو کردم که ادامه داستان را بخوانم) از یک کتاب کلاسیک، انتظار نداشتم کاری کند که نتوانم زمین بگذارمش، ولی برباد رفته من را رها نمی‌کرد، می‌خواستم ببینم بعد از شروع جنگ چه بلایی سر اسکارلت می‌آید؟ فرزند ملانی بالاخره به دنیا می‌آید؟ اسکارلت برای زنده نگه داشتن زمین پدری‌اش چه می‌کند؟ و تک‌تک این صحنه‌ها برایم جذاب و نفس‌گیر بود.

اسکارلت اوهارا شخصیت جذابی نیست. تعجب می‌کنم اگر کسی دوستش داشته باشد. به شدت دمدمی‌مزاج و خودخواه است و هر چه می‌گذرد بدتر می‌شود ولی عجیب‌ است که دلم می‌خواست داستان او را دنبال کنم و از آن عجیب‌تر دلم می‌خواست بالاخره موفق شود؛ کارگاه چوب‌بری‌اش رونق پیدا کند، خانه‌ی بهتری بخرد و کاش بالاخره سر عقل بیاید! شاید اصلاً قرار نبود اسکارلت یک شخصیت جذاب و دوست‌داشتنی باشد، شاید قرار بود یک دختر دمدمی‌مزاج، لجباز و خودخواه بماند و ما به خاطر سرسختی‌اش دنبالش کنیم، از تصمیم‌های احمقانه‌اش عصبانی شویم و در نهایت برایش تأسف بخوریم.

در کنار اسکارلت، رت باتلر ایستاده است که شخصیتی کاملاً مشابه او دارد. همان‌طور که خودش بارها و بارها اقرار می‌کند "اسکارلت من و تو خیلی شبیه هم هستیم." با این تفاوت که رت در بخش‌هایی از داستان رفتارهای بزرگ‌منشانه از خود نشان می‌دهد. مثلاً وقتی مطمئن است که شکست خوردند و به ارتش جنوب می‌پیوندد. این رفتارهای بزرگ‌منشانه را از اسکارلت نمی‌بینیم. (شاید هم چون به او نزدیک‌تر هستیم بخش‌های تیره روحش را بیشتر لمس می‌کنیم.) هر چه هست همین رفتارهای کوچک باعث می‌شود، شخصیت رت به شدت جذاب و دوست‌داشتنی شود، مردی که دست به هر خطایی زده، اما در بزنگاه‌هایی همچنان تصمیم درست می‌گیرد و در انتهای داستان نیز شخصیت جدیدی پیدا می‌کند. شخصیت رت آن‌قدر خوب پرداخته شده که تعجب می‌کنم چرا با وجود او، نسل‌های متمادی از آقای دارسیِ داستان غرور و تعصب حرف می‌زدند.

باقی شخصیت‌های داستان هم پیچیده، جذاب و منحصر به فردند. اما تنها نقاط جذاب، شخصیت‌ها نیستند. زمان و مکان داستان، در دوره خاصی قرار دارد، در بحبوبه‌ جنگ داخلی آمریکا و این بار از زاویه دید اهالی جنوب. برخلاف آنچه در کتاب‌هایی مثل کلبه عمو تام خوانده‌ایم. قبل از خواندن بر باد رفته نمی‌فهمیدم چرا می‌گویند، آبراهام لینکلن و اهالی شمال آمریکا از آزادی برده‌ها اهداف صرفاً انسان‌دوستانه‌ای نداشتند و بیشتر منافعشان را دنبال می‌کردند. خواندن داستان از زاویه دید اسکارلت که دختری اهل جنوب است، ماجرا را برایم روشن می‌کند. پس از پایان جنگ و الغای برده‌داری، وضعیت برده‌ها بهبود پیدا نمی‌کند، بلکه همه چیز سخت‌ و پیچیده‌تر می‌شود. و دیدن این نزاع از زاویه دید سوم، جذاب‌تر است. زاویه دید سوم درک می‌کند، جنگ‌ داخلی آمریکا یک نزاع بر سر منافع بوده که طرف حقی نداشته و باعث به هدر رفتن جان و مال و زندگی گروه زیادی از مردم شده.

علاوه بر این، برباد رفته اولین کتابی بود که باعث شد عمق فاجعه یک‌ جنگ‌ داخلی را درک کنم. وقتی شهر به تدریج فتح می‌شد و راه گریزی از فاجعه وجود نداشت، وقتی اسکارلت به تارا برگشت و همه چیز نابود شده بود و وقتی برای ادامه زندگی ناچار شد با هم‌وطنِ پیش از این دشمن همراه شود. دنبال کردن و درک تک‌تک این لحظات بود که باعث می‌شد کنار گذاشتن کتاب برایم دشوار باشد.

همان‌طور که توضیح دادم من این نسخه را صرفاً به خاطر شکل و قیافه‌اش خریدم و به ترجمه توجهی نکردم. اما با ترجمه خوبی مواجه شدم. بخش‌های بسیار کمی از داستان به دلایل اخلاقی حذف شده بود (در حد چند کلمه) که در نسخه‌های دیگر وجود داشت. اگر به این نکات حساس هستید، این ترجمه برای شما مناسب نیست. اما گمان می‌کنم چنین ترجمه‌هایی باعث شود، کتاب‌های کلاسیک راحت‌تر از قفسه‌ کتاب‌های ممنوعه بیرون بیایند و ناراضی نیستم که می‌توانم با خیال راحت این نسخه را در قفسه کتابخانه متوسطه دوم بگذارم.

و در پایان، بر باد رفته برای من، گشوده شدن یک دروازه جدید بود. وقتی که تصور می‌کردم، ادبیات هر چه از شگفتی داشته نشان داده و از این به بعد همه چیز تکراری است و مارگارت میچل از راه رسید و جهان جدیدی را نشانم داد، جهانی که پیش از آن با هیچ کتاب کلاسیکی تجربه نکرده بودم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16