مجموعهی جادوهای همیشگی در اصطلاح "اسپین آف" مجموعهی "قصههای همیشگی" است و داستان کودکی مادربزرگ شخصیتهای اصلیِ قصههای همیشگی را روایت میکند.
از مجموعهی قصههای همیشگی فقط جلد اول آن "طلسم آرزو" را خوانده بودم و آنقدر ها دوستش نداشتم که ادامه بدهم اما شنیده بودم که جادو ممنوع از اثر قبلی قویتر است (شروع داستان هم تا حدی همین را گواهی میداد.) و سعی کردم به کریس کالفر شانسی دوباره بدهم. کالفر در جادو ممنوع به نسبت طلسم آرزو به وضوح پیشرفت کرده اما هنوز هم کتابش در نگاه من یک اثر فوقالعاده نیست.
به نظرم چند دلیل وجود دارد خوانندهها که کتابهای کالفر را دوست دارند.
۱. لحن کتاب صمیمی و روان است. احتمالاً ترجمه نشر پرتقال هم به روانی قصه کمک کرده. شما وقتی کتاب را باز میکنید به راحتی میتوانید تا چند ده صفحه جلو بروید و خسته نشوید.
۲. شخصیتهای داستان، خصوصاً شخصیت اصلی در شروع داستان خوب توصیف میشوند (گرچه در ادامه آنقدرها هم عمیق نمیشوند و سطحی میمانند.) اما همین توصیف خوب ابتدایی خواننده را جذب میکند و پای داستان نگه میدارد.
۳. کالفر در قصههای همیشگی وامدار داستانهای پرنسسی دیزنی است و دیدن شخصیتهای آشنایی مثل سفیدبرفی و سیندرلا در کتاب برای خواننده دلچسب است و در جادوهای همیشگی وامدار مجموعه قبلی خود است. یعنی مخاطب از خواندن ماجراهای کودکی شخصیتهایی که در قصههای همیشگی بزرگسال هستند لذت میبرد.
۴. هر قدر هم در طول داستان قصه را دوست نداشته باشید، پایانبندی غافلگیرانه و متفاوت (هم در جادو ممنوع هم در طلسم آرزو که من خواندهام.) شما را هیجانزده میکند. آنقدر که همهی نقصهای کتاب را به خاطر اینپایانبندی میبخشید و تا همیشه در ذهنتان به عنوان یک کتاب خوب باقی میماند.
در بین یادداشتهای کسانی که کتاب را دوست نداشتند زیاد به این جمله برخوردم که میگفتند چون کتاب "برای بچهها" است از آن لذت نبردند. ولی برای بچهها بودن به خودی خود یه نقص نیست. چه بسا اگر به عنوان یک بزرگسال یک کتاب کودک خوب و قوی (مثلا حسنی نگو یک دسته گل) را بخوانید لذت میبرید. یا مجموعهای مثل هری پاتر خصوصاً در جلدهای اول یک اثر کودکانه است، پس چرا آدم بزرگهایی در سرتاسر دنیا آن را میخوانند و لذت میبرند؟ با همهی این حرفها به نظرم مشکل جادو ممنوع این نیست که کودکانه است و ماجرا ریشه در نقص داستاننویسی کالفر دارد.
۱. همانطور که در قسمت قبل گفتم شخصیتهای داستان کالفر شروع خوبی دارند اما عمیق نمیشوند. بریستال در ابتدای کتاب یک شخصیت دوستداشتنی و باورپذیر بود اما در بخش پایانی وقتی تبدیل به یک قهرمان شد، دیگر افکار و احساساتش شبیه یک دختر چهارده ساله نبود و نمیشد با او همزادپنداری کرد از طرفی از نیمهی داستان مهمترین ویژگی او، یعنی کتابخوان بودن، فراموش شد و در نهایت بریستال جسور و کتابخوان تبدیل به یک شخصیت دلسوز و مهربان شد به نظرم خود کالفر هم حداقل در این جلد، نمیدانست بریستال دقیقا چطور آدمی است و آزمون و خطا می کرد. این مشکل در مورد شخصیتهای فرعی هم وجود داشت، نویسنده هیچ شخصیتی را به طور کامل شخصیتپردازی نکرده بود و به ارائه یک ویژگی برای هر کدام اکتفا میکرد. مثلا اینکه زانتوس علایق دخترانه دارد یا اینکه دخترک نوازنده دایره زنگی همیشه دنبال دردسر است.
۲. کالفر علاقهی شدیدی به سخنرانی کردن دارد. حجم اشاره به مسائل اجتماعی، مثلا نادیده گرفتن زنان در جامعه، اینقدر زیاد است که از یک جایی به بعد آزاردهنده میشود. آزاردهندهتر از آن سخنرانی کردن بیپایان شخصیتهاست. بریستال اینقدر در مورد عشق و باور داشتن خود و اعتماد کردن به تواناییها سخنرانی میکند که کتاب عملاً تبدیل به یک کتاب انگیزشی میشود! از طرفی کالفر کاملا فراموش میکند که بریستال یک دختر چهارده ساله است و شنیدن این حجم سخنان حکمتآمیز عجیب است. چرا بریستال دچار شک و تردید و اضطراب نمیشود؟ چرا مثل یک دختر چهارده ساله رفتار نمیکند و از همان ابتدا در پوستهی پری مهربون فرو میرود؟ دامبلدور به عنوان قدرتمندترین شخصیت کتاب هری پاتر در طول کل مجموعه فقط چند جمله خیلی محدود در مورد عشق و خودباوری میگوید. اما کالفر حتی به گفتن سخنان حکمتآمیز بیپایان از زبان مادام ودربی راضی نمیشود و بریستال را هم وارد این بازی میکند. از آن عجیبتر که در پایان قصه دوستان بریستال از او میخواهند در حضور همه جادوگران "سخنرانی انگیزشی" کند و این جلد با دو صفحه سخنرانی تمام میشود! که من با احترام رهایش کردم و نخوانده کتاب را بستم.
۳. نمیدانم این بخش از احساسم را چطور توصیف کنم ولی حس میکنم کتابهای کالفر خام و ناقص اند. انگار یک نقاشی آبرنگ را ببینید ولی قبل از اینکه کامل شده باشد و فقط خطوط مدادی اثر روی صفحه است. خط داستان و شخصیتها انگار پخته نشدند و همه چیز خام کنار هم ریختند. این در صحنههای قصه، خط داستانی خام و پایانبندی شتابزده دیده میشود. (مثلا دقیقا مشخص نمیشود که شخصیت شرور داستان چطور میتوانسته اعمال شرارتآمیزش را انجام دهد در حالی که در زمانهایی از نظر فیزیکی حضور نداشته) با این حال کالفر تلاش نمیکند که دست به قلممو ببرد و تابلوی آبرنگ زد کامل کند و همان نسخهی اولیه را میفروشد.
در کنار همهی این نکاتی که شاید باعث دلزدگی خواننده شود، نکات دیگری هم آزاردهنده است. چرا زانتوس پدرش را کشته؟ فقط برای اینکه کتکش زده؟ چرا همه به او حق میدهند؟ چرا چنین واقعهی هولناکی، یعنی پدرکشی، که در سرتاسر ادبیات از ضحاک و مرداس تا امروز به عنوان یک حادثهی عظیم تصویر میشده در یک کتاب نوجوان اینقدر ساده و دمدستی و معمولی است؟ در ادامه، چرا بریستال با پدرش اینطور میکند؟ پدر او پدر بدی است، اما در حد این نیست که دخترش زیر گلویش سلاح بگذارد و بگوید "من دختر تو نیستم." پدر بریستال بیشتر قربانی دورهای است که در آن زندگی میکند و شاید افکارش با تغییر دنیا عوض شود، پس چرا نویسنده به او این فرصت را نمیدهد؟ علاوه بر آن، چرا بریستال سراغ مادرش نمیرود؟ مگر مادرش هم یک انسان مورد ظلم واقع شده نیست؟ پس چرا بیخیالش میشود و خوشحال و خندان پی کارهای به ظاهر مهم و سخنرانیهای انگیزشیاش میرود؟ فقط منم که از چنین قهرمانی خوشم نمیآید؟
شاید خیلی از اشکالاتی که مطرح کردم در ادامهی مجموعه برطرف شود،گرچه من فعلاً علاقهای به خواندن ادامهاش ندارم. شاید یک روز دیگر...