یادداشت شیما شمسی
5 روز پیش
آشناییام با خیلی چیزها به انیمهها میرسد. همینگوی را هم از یک انیمه شناختم: «بنانافیش». بنانافیش هیچوقت از آن دست انیمههایی نبوده که بخواهم به کسی معرفی کنم. دلیلش را کسی که دیده میداند. قسمت ۱۳ انیمه، به گمانم اتمام فصل یک یا شاید شروع فصل دو، اسم اپیزود خیلی توی ذوق میزد: «برفهای کلیمانجارو». برادر یا خواهر سابتایتل توضیح داده بود که براساس یکی از داستانهای نویسندهای به اسم همینگوی و واقعهی پلنگ روی کوه کلیمانجارو؛ اسم این اپیزود انتخاب شده. از همان موقع عطش شدیدی پیدا کردم داستان را بخوانم. نشر افق یک مجموعه کتاب فسقلی دارد به نام «کتابهای ۵ سانتی متری». برفهای کلیمانجارو جزو این مجموعه عجیب بود. همان موقع که خریدم؛ دوبار پشت سرهم خواندمش. حالا اصلا یادم نیست آن قسمت انیمه چه بود و چه ربطی به داستان همینگوی داشت. (بعدها توی فکتها خواندم اسم همه قسمتها را از روی عنوان داستانهای نویسندگان آمریکایی دیگری هم برداشتهاند؛ فیتزجرالد، سلینجر، فاکنر. یک کار عشقی که کارگردان انیمه رقم زد. پس ارتباط میان این داستان و آن قسمت انیمه چندان هم مهم نبود.) برفهای کلیمانجارو جایش را در قلبم پیدا کرد. بعدتر که «پیرمرد سر پل» را شنیدم، گریه کردم. دوتا داستان اول کتاب حاضر؛ همین دوتااند. غم خواندن دوبارهشان باعث شد ادامه بدهم. وسط های کار سرعتم کم شد چون به نظرم بعضی داستانها سر و ته نداشتند. آن فازِ «تازه از کلاسهای نویسندگی فارغ شدن» زده بود بالا و هی ایرادات تکنیکی میگرفتم. رفته رفته اما دیدم چقدر قلم این مرد را دوست دارم. ساده، بی شیله و پیله، پر از حرف. حرفهایی که باید خودت کشف کنی، واقعه ای که خودت باید خیال پردازی کنی. با اینکه میدانم همینگوی سرباز جنگ و عاشق سفر کردن بوده؛ اما دوست دارم هنوز برایم نویسنده مرموز کوه یخ (iceberg theory) باقی بماند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.