𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

تاریخ عضویت:

آذر 1403

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

@Zahranikdel

43 دنبال شده

154 دنبال کننده

                ,The hell is empty
...!!and all the devils are here

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

4 ساعت پیش

        به نام او...)

اولین جلد از دوگانه شش کلاغ؛ نوشته لی باردوگو
«تو شهری که خیانت و تاریکی قانونِ اصلیه، فقط شجاع‌ترین‌ها جرئت دارن رؤیای غیرممکن‌ها رو دنبال کنن.»


ششِ کلاغ  از اون فانتزی‌ها نیست که قهرمان سفید و شر مطلق داشته باشه. ( همون کلیشه همیشگی)  این کتاب می‌برتت وسط یه شهر تاریک و آلوده، جایی که جادو، خلاف، قدرت و خیانت با هم گره خوردن. داستان درباره‌ی یه تیم شش‌نفره‌ست که هر کدومشون گذشته‌ای دردناک و انگیزه‌ای شخصی دارن. مأموریتشون؟ نفوذ به یکی از محافظت‌شده‌ترین مکان‌های دنیا و بیرون آوردن یه زندانی مهم.
* چیزی که غیرممکنه.*

اما اصل جذابیت کتاب نه توی نقشه‌ی سرقتشه، نه فقط توی دنیای خاصش. همه‌چی با شخصیت‌ها معنا پیدا می‌کنه. با زخم‌هاشون، انتخاب‌هاشون، و رابطه‌هایی که بینشون شکل می‌گیره.

  خلاصه‌ی داستان

کَز بِرکِر، خلافکار خونسرد و مرموز کتردام، برای یه مأموریت خیلی بزرگ انتخاب می‌شه: نفوذ به یه زندان فوق امنیتی و بیرون آوردن یه نفر، در ازای پولی که می‌تونه همه‌چی رو عوض کنه.
برای این کار، یه تیم از آدمایی جمع می‌کنه که هیچ‌کس انتظار نداره کنار هم باشن: شبحش، یه جادوگر، یه تیرانداز، یه نابغه‌ی خجالتی، و یه سرباز سابق.
اما این مأموریت فقط یه «کار» نیست؛ برای هرکدوم از این شش‌نفر معنای خاص خودشو داره...

شخصیت‌ها: *ستون فقرات کل داستان*

کزبرکر 
نقشه‌کش خونسردی که همه فکر می‌کنن احساس نداره، و به خلاف دست معروفه ولی زیر اون همه یخ، روحی پر از درد و زخم و گذشته ای هست که از هر پسر بچه ای یه هیولا می‌سازه. اون باهوش، خطرناک، و از اون شخصیتایی که هر تصمیمش هیجان خالصه.
* در این حد بگم که هروقت تو دردسر می‌افتن و کز رو در حال فکر کردن می‌بینن خیال شون راحت می‌شه چون این یعنی"خلاف دست یک حقه جدید تو آستین داره!"*

اینژ
شبحِ کز، جاسوس بی سر و صدا، ولی نه بی‌دل. از تاریکی عبور کرده، اما هنوز دنبال نوره. با مهارتاش آدمو مبهوت می‌کنه و اراده اش واقعا ستودنیه. توی بدترین شرایط ممکن بهترین کارو انجام میده و خلاصه که خیلی خفنه!! و البته اون قربانی حادثه ای شده که توش دستی نداشته و بدون خواسته خودش وارد همچین دنیایی شده.

نینا
  اون همیشه یه چیزی برای گفتن داره، خوشگله و به شدت دوست داشتنیه. از اون شخصیتاست که هم می‌خندونه، هم اشک در میاره. قدرتش فقط تو جادوش نیست، تو قلبشه. یه گریشاست و با قدرتش هم آدمارو تا مرز کشتن میبره و هم نجات‌شون می‌ده.

ماتیاس
  اون گیر افتاده بین باورهای قدیمی و احساسات تازه. سرد و خشک شروع می‌کنه، ولی هر چی جلوتر می‌ری، عمق درونش رو می‌فهمی.
ولی در نهایت ثابت می‌کنه که یکی از تفاله‌هاست.

جسپر
 شوخ و پرانرژیه و جونش به تفنگاش بسته است. باحال‌ترین عضو گروهه و بهترین و دقیق ترین تیراندازه که خیلی جاها با همین مهارتش همه رو نجات می‌ده. و البته به شدت خوش قلب و مهربونه.

ویلن
 بی سر و صدا و آروم و با گذشته ای که به شدت ناراحتت میکنه. شاید کم‌حرف باشه، اما تو لحظه‌های حساس طوری می‌درخشه که همه‌چی رو نجات می‌ده.
البته اون اول به دلیلی جز باهوش و مفید بودنش وارد گروه می‌شه ولی خیلی زود خودشو ثابت می‌کنه.

*بین این همه دعوا و نقشه و خطر، چند رابطه‌ی عاطفی شکل گرفته که از جنس عشق‌های ساده‌ی کلیشه‌ای نیست.*

کز و اینژ
اینژ و کز مثل دو نیمه‌ی یه شمشیرن؛ سرد و تیز، ولی وقتی کنار هم باشن، قدرتی وحشتناک دارن.
رابطه‌شون پر از سکوت‌های سنگینه، حرف‌های ناگفته و احساسی که حتی خودشون هم جرأت بیانش رو ندارن.

نینا و ماتیاس
نینا و ماتیاس از دل دشمنی و تنش‌های قدیمی، کم‌کم چیزی مثل آتش زیر برف ساخته‌ان؛ پر از گرما و شکنندگی هم‌زمان.
رابطه‌شون به شدت پرتنش  و بین نفرت و عشقِ دیرینه‌ست که نمی‌ذاره هیچ‌کدوم ازش راحت عبور کنن.

 در نهایت باید بگم اگه دنبال یه داستان فانتزی خاکستری با شخصیتایی فراموش‌نشدنی، دنیا‌سازی خفن و یه مأموریت هیجان‌انگیز می‌گردی، ششِ کلاغ دقیقاً همونه.
هم دلهره‌داره، هم درد، هم خنده، و هم عشق. یه تیم شکست‌خورده که ممکنه شکست نخوره.

و البته که باید هر دو جلدشو کنار هم تهیه کن چون من الان به شدت نیاز دارم قلمرو خلافکاران رو بخونم ولی خب نمیتونمم.

پ ن: از خوش سلیقه ترین و بهترین ملکه الف هیم یعنی @N1kooS4dat هم تشکر میکنم که کتابی به این زیبایی رو خرید و مثل همیشه با تهدید به اسپویل کردن هاش مجبورم کردم خیلی زود بخونمش(دمت گرممم)
 
بماند به یادگار از بیست و سومین روز از تابستون 404
      

5

        به نام او...)

هردو در نهایت می‌میرند؛ نوشتهٔ آدام سیلورا

این کتاب را که بستم، حس کردم انگار دو نفر عزیز را از دست داده‌ام. متیو و روفوس دیگر فقط شخصیت نبودند. آن‌ها واقعی بودند. نفس می‌کشیدند، می‌ترسیدند، می‌خندیدند، عاشق می‌شدند... و در نهایت، همان‌طور که از اول می‌دانستم، رفتند. اما دانستن هیچ‌چیز را آسان‌تر نکرد.

آدم سیلورا با این داستان یادم انداخت چقدر زندگی شکننده است. چقدر زود دیر می‌شود. چقدر ما لحظه‌ها را ساده از دست می‌دهیم، انگار که بی‌پایان‌اند. و وقتی کتاب تمام شد، واقعیتی را متوجه شدم که متیو و روفوس فهمیدند: «ببین... این بود. این تمام چیزی‌ست که داریم؛ یک روز. شاید فقط یک روز.»

چه کتاب تلخی بود... و چقدر زیبا.
چه‌قدر گریه کردم. چه‌قدر دلم خواست زمان را نگه دارم و نگذارم پایان برسد.
اما رسید.

 اگر قرار بود فقط یک کتاب را بخوانم که یادم بیندازد زندگی چه‌قدر عزیز است، همین بود.

پ ن: جزو معدود کتاب هایی هست که با وجود ترند شدن شون ارزش خوندن داره و همچنین جزو معدود کتاب هایی هست که با چشم هایی پر از اشک بستمش...)

بماند به یادگار از بیست و سومین روز تابستان ۱۴۰۴.
      

10

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

5 روز پیش

        به نام او...)

📚 فرضیه عشق؛ نوشته‌ی الی هیزوود
(جایی که منطق کم‌میاره و دل، بی‌اجازه وارد میشه...♡)

اول از همه یکم راجع‌به فضای داستان بگم؟
اینجا خبری از شمشیر و جادو نیست... اینجا آزمایشگاهه، دنیای علمی‌ها، دنیای کسایی که فکر می‌کنن احساسات باید پشت داده‌ها و منطق قایم بشن...
اما خب، عشق؟ عشق با هیچ منطقی نمی‌سازه...

🧪 الیو اسمیت
دختر قوی و  مستقلی که از همون اول با دست‌وپا زدن توی دنیای آکادمیک دل آدمو می‌بره.
دختری که هنوز با زخم‌های گذشته‌اش کنار نیومده، اما تمام تلاشش رو می‌کنه قوی بمونه و برای هدفش بجنگه.
اون از دوستش محافظت می‌کنه، حتی به قیمت ساختن یه رابطهٔ دروغین با استادی که همه ازش می‌ترسن...
(که البته این رابطه، اصلاً هم دروغی از آب درنمیاد 👀)

🧪آدام کارلسن
واااااای خداااااا منننننن!!!
از همون صفحه‌های اول می‌فهمی که قراره تا آخر کتاب با تک نک کاراش ذوق مرگ بشیی و آرزو کنی همچین کسی رو داشته باشیی!!
اون مردیه که همه فکر می‌کنن سرده، خشک و غیرقابل‌دسترسه،
اما پشت اون چهره‌ی بی‌احساس، یه قلب مهربون و حمایت‌گر پنهونه.
رفتارهاش؟ دقیق، حساب‌شده، ولی پر از علاقه‌ی پنهان...
و حسابی حمایت گرهه!!
آخر کتاب که اون بلا رو سر اون عوضی میاره...وااای به شدت ذوق مرگ شدممم
(همون جاست که دلت می‌خواد بری و بگی: «آدام، تو مرد رؤیاهامی»😭💘)

یه خلاصه‌ی کوچولو از داستان بگم؟
اولیو برای اینکه دوست صمیمیش رو قانع کنه که با عشق سابقش آشنا نیست، در لحظه‌ای از سر ناچاری، یه دروغ می‌گه...
و به شکل باورنکردنی‌ای، اون دروغ به یه قرارداد رابطهٔ ساختگی ختم می‌شه، با کی؟ آدام کارلسن، استاد جدی، مرموز و جذاب دانشگاه!
اما این رابطه خیلی زود از کنترل خارج می‌شه...
و کم‌کم جاش رو به احساساتی می‌ده که دیگه نمی‌شه انکارشون کرد!

💬 نکته‌ای که خیلی دوست داشتم؟
روایت رشد شخصیتی.
الیو کم‌کم یاد می‌گیره برای خودش ارزش قائل بشه، صدای خودش رو پیدا کنه.
آدام هم نشون می‌ده که حتی آدمای ظاهراً سرد هم، عمیق‌ترین احساسات رو تو دلشون دارن.

🟣 نمره‌ی من؟
۵ از ۵؛ چون باهاش هم خندیدم، هم اشکم دراومد، هم قلبم تند زد، و هم دلم خواست عاشق شم...

پ.ن: این کتاب بهم یادآوری کرد که گاهی عشق، دقیقاً همون جایی پیداش می‌شه که فکرش رو هم نمی‌کنی... حتی تو دل سخت‌ترین معادله‌های علمی 🧪🖤

بماند به یادگار از دهم تیرماه ۱۴۰۴
      

13

        به نام او...)

📖 هری پاتر و جام آتش 

 (جایی که داستان واقعاً شروع می‌شه...!!)

تا جلد چهارم، دنیای هری پاتر شبیه یه شهربازی بود. عجیب، پر رمز و راز، گاهی ترسناک ولی تهش همیشه یه‌جور امنیت داشت.
اما جام آتش یه مرز نامرئیه. همون‌جاییه که همه‌چی عوض می‌شه. نه با هیولا یا جادوهای ترسناک، بلکه با واقعیت. با مرگ واقعی. با بی‌عدالتی واقعی. با تنهایی‌ای که دیگه با یه ورد ساده حل نمی‌شه.

هری ناخواسته پرت می‌شه وسط یه مسابقه مرگبار، اما چیزی که آزاردهنده‌تره اینه که همه‌چیزشو زیر سؤال می‌برن. دوستاش شک می‌کنن. بزرگ‌ترها حرفشو باور نمی‌کنن. این اولین‌باره که می‌فهمه حتی تو دنیای جادو، حقیقت همیشه برنده نیست.

و وقتی ولدمورت برمی‌گرده، نه با شایعه یا خاطره، بلکه با پوست و گوشت و چشم‌هایی که دوباره زنده‌ان، دیگه هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شه.
اینجاست که داستان کودکانه‌ی هری تموم می‌شه و قهرمان واقعی از خاکسترش بلند می‌شه : 
با دست‌های لرزون، ولی چشم‌های باز.

در لحظه‌ای که همه ترجیح می‌دن سرشونو بندازن پایین و وانمود کنن هیچ‌چیزی تغییر نکرده، دامبلدور یه جمله می‌گه که مثل یه پتک، صاف می‌خوره وسط ذهن آدم:

«زمان‌هایی می‌رسه که باید بین کار درست و کار آسون یکی رو انتخاب کنیم.»

و این انتخاب، همون چیزیه که از یه بچه‌ی عادی، یه قهرمان می‌سازه.

      

15

        به نام او...)

زندانی؛ از فریدا مک‌فادن 🔪

(وقتی گذشته برمی‌گرده تا حال و آینده ات رو نابود کنه)

خب اینجا یه شهر کوچیکه، با کلی خاطره بد برای بروک.
اون، با یه پسر کوچیک، مجبور می‌شه برگرده همون‌جا؛ چون هیچ راه دیگه‌ای براش نمونده...
و حالا تو زندانی کار می‌کنه که عشق قدیمیش، شین، سال‌هاست به جرم قتل اونجاست.

یه کم راجع به کاراکترا بگیم؟

🟣 بروک؟
 مامان تنها، و کسی که سعی می‌کنه از گذشته فرار کنه.
ولی همه‌چی وقتی خراب می‌شه وقتی که مجبور می‌شه تو زندانی کار کنه که شین توش زندانی هست.

🟣 شین؟
عشق قدیمی، قاتل محکوم‌شده...
ولی اونقدر رفتارش طبیعیه که کم‌کم به خودت شک می‌کنی.
اگه اون بی‌گناهه، پس کی واقعاً اون شب می‌خواسته بروک رو کشته؟

🟣 تام؟
دوست قدیمی، پناه محکم بروک، کسی که با پسرش مثل پدر رفتار می‌کنه.
از اون آدم‌هاست که تو بحران، کنارته.
و دقیقاً چون همه‌چی براش واقعی بوده، وقتی بهش شک می‌کنی... ضربه می‌خوری.

🟪 یه خلاصه کوچیک؟

بروک، برای تأمین زندگی پسرش، مجبور می‌شه تو زندانی کار کنه که شین اونجاست.
شین کسیه که خودش فرستاده بود زندان، ولی حالا حرفایی می‌زنه که همه‌چیزو می‌لرزونه.
و وقتی بروک دنبال حقیقت می‌گرده، یه سری واقعیت‌ها رو کشف می‌کنه که باورش سخت و تلخه.
راست و دروغ با هم قاطی می‌شن...
ولی یه چیز واضحه: 
همه می‌تونن دروغ بگن.

⭐️ نمرهٔ من؟
۴.۵ از ۵
به خاطر فضاسازی، پیچش پایانی و اون لحظه‌ای که مجبوری به همه‌چی دوباره فکر کنی.
و باید اعتراف کنم که تا لحظهٔ آخر نمی‌دونستم باید به کی اعتماد کنم...

پ.ن: گاهی آدم خوب، همونیه که از اول کنارت بوده.
حتی وقتی خودت نمی‌دونستی به کی می‌تونی تکیه کنی...



      

35

        به نام او...)

نهمین روز از ماه نوامبر؛ نوشتهٔ کالین هوور🕯️

(جایی که بعضی عشق‌ها نباید اتفاق می‌افتادن...)

اول یه کم راجع به فضای داستان بگیم؟

اینجا ما با یه ایدهٔ متفاوت طرفیم:
یه دختر و پسر که فقط سالی یه بار همو می‌بینن؛ اونم دقیقاً در نهم نوامبر.
هیچ رابطه‌ای بین‌شون نیست، فقط یه قرار سالانه.
به نظر خاص میاد، نه؟ ولی خاص بودن همیشه معنیش خوب بودن نیست...

یه کم راجع به کاراکترا بگیم؟

🟣 فالِن؟
دختری که تو یه آتیش‌سوزی زندگیش زیر و رو شده...
دیگه نه خودش رو می‌شناسه، نه آینده‌شو.
ولی با همه‌ی اینا، سعی می‌کنه قوی بمونه...
فقط حیف که زیادی ساده اعتماد می‌کنه.

🟣 بن؟
نویسنده‌ای که دنبال یه داستان برای نوشتنه...
و خب، فالِن براش تبدیل می‌شه به الهام.
اما اون فقط دنبال الهام نیست... چون گذشته‌ش یه چیزایی داره که وقتی بفهمیش، فقط دلت می‌خواد کتابو ببندی.

🟪 یه خلاصه کوچیک؟

فالِن و بن تصمیم می‌گیرن هر سال فقط یه روز همدیگه رو ببینن و رابطه‌شون رو همین‌جوری بسازن.
اما کم‌کم معلوم می‌شه که بن همه‌چیزو از اول راست نگفته...
و اون قسمتی که با *زنِ برادرش* وارد رابطه شده بود؟
همون‌جا بود که دیگه همه‌چی واسه من تموم شد.
نه به خاطر شوکه‌کننده بودنش، به خاطر این‌که دیگه نتونستم بهش حتی یه ذره حس مثبت داشته باشم.

این کتاب می‌تونست قشنگ باشه...
ولی وقتی اعتماد بین شخصیتا می‌میره، برای منِ خواننده هم دیگه چیزی نمی‌مونه.

نمرهٔ من؟
۳ از ۵
به خاطر شروع خوبش. ولی تهش فقط یه حس تلخ و عجیب برام موند.

پ.ن: گاهی رفتار کاراکترا به حدی اشتباهه.. که حتی اگه تو کتاب هم بخشیده بشن هیچوقت توسط خواننده نمیتونن بخشیده بشن:)



      

15

        به آنیِ خیال‌پردازِ دیروز و معلمِ مهربانِ امروز،

چه زیبا بود دیدن تو در لباس معلمی، با آن لبخند دلگرم‌کننده و چشمانی که هنوز هم دنیا را مشابه پیش می‌دانند.
تو حالا در اونلی زندگی می‌کنی، با ماریلا و خانم ریچل، با دختری آرام به نام دورا…
و با پسربچه‌ای پُر از پرسش، خرابکاری و مهرِ کودکانه: دیوی.

دیوی با آن چشم‌های براق و سوال‌هایی که گاهی آدم را به خنده می‌اندازند و گاهی به سکوت،
با آن شیطنت‌های بی‌مرز و معصومیت لابه‌لای خرابکاری‌هایش…
بخشی از روزهای تو شده.
می‌دانم که گاهی از دستش خسته می‌شوی،
اما هر بار که سعی می‌کنی جدی باشی و او با لبخند کوچکش می‌گوید:
«آنی، من *واقعاً* نمی‌خواستم این کار رو کنم!»

آنی، تو در دل همه‌چیز شعر پیدا می‌کنی:
در اشتباهاتِ دیوی، در دل‌بستگی آرامِ دورا،
در پیاده‌روی‌های طولانی با دایانا، همان دوست همیشه‌ات،
و در نگاه‌هایی که آرام از گیلبرت دزدیده می‌شود...!

شاید تو هنوز اسمش را عشق نگذاری.
شاید فکر می‌کنی عشق باید شبیه قهرمان‌های رمان‌ها باشد،
با اسب سفید و ماجرایی پر از غوغا…
اما آنی جان،
عشق گاهی همین است؛
همین سکوت‌های فهمیده،
همین نگاه‌هایی که به وقت لازم، کنارت می‌ایستند
و جمله‌هایی ساده مثل: «می‌خوای کمکت کنم؟»

و شاید، فقط شاید،
آن کسی که صبورانه در کنارت مانده و همیشه آماده است،
همان کسی باشد که دلت به او عادت کرده، بی‌آنکه بدانی.
شاید او همان مرد ایدئالی باشد که منتظرش هستی.

آنی، تو داری بزرگ می‌شوی.
نه فقط در قامت یک معلم،
بلکه در دل زنی که میان خیال و واقعیت، راهی از جنس خودش پیدا کرده.

و من،
از این سوی کلمات،
با لبخندی پر از مهر نگاهت می‌کنم،
و با خود می‌گویم:
چه خوب شد که تو آمدی؛
به گرین گیبلز، به زندگی ماریلا، به قلب دیوی…
و به دنیای من.

با محبتی سرشار،
از دوستی که آرزو دارد روزی شبیه تو شود:)
      

21

        به نام او...)

ناتوان؛  اولین جلد از سه گانهٔ لورن رابرتس🔮

(جایی که عشق از هر چیز قدرتمندتر است...♡)

اول از همه یکم راجع به سرزمین ایلیا حرف بزنیم؟ 

خب اینجا جاییه که بی عدالتی به حداکثر خودش رسیده...(البته فقط برای افراد محدودی!)
اینجا اونایی که دارای قدرت خاصی نیستند و معولی ان کشته می شن...
چرا؟!
چون پادشاه معتقده وجود افراد معمولی برگزیده ها رو ضعیف میکنه و میخواد سرزمینی قدرتمند داشته باشه و برای این کار هرررر کاری میکنه.


یکم راجع به کاراکترا حرف بزنیم؟

🟣 کای؟
خب اون...وااااای خدای منننن🤭🔥
به طرز باور نکردنی ای از همون اول جای مخصوص خودش رو تو قلب تون پیدا میکنههه.
اون شاهزاده که مجریِ قانون هم هست و وظیفه اش آدم کشتنه، تمام زندگیش مجبور بوده احساساتش رو پشت نقاب های متعددی پنهان کنه...
ولی خودِ واقعیش رو، کای آزری که پشت نقاب ها قایم شده رو فقط به یک نفر نشون میده: ناجیِ نقره ای؛ پیدن گری.
کای پسریه که پدرش یعنی همون پادشاه مغرور و عوضی ازش یک هیولا ساخته...هیولایی که بتونه مجریِ قانون برادرش کیت باشه(در واقع آدم کشش باشه:) )


🟣پیدن؟
خدای من!! اون نمونهٔ بارز یه دختر مقاوم، مستقل و همه چیز تمومههه(معلومه عاشقش شدم🤭)
پیدن، دختری معمولی که چندسال پیش جلوی چشم هاش، پادشاه پدرش رو به قتل میرسونه...
و از همون موقع مجبور شده برای زنده موندن نقش بازی کنه...
اون از پدرش یادگرفته که نقش یک غیب گو رو بازی کنه (غیب گو کوچولویِ کااای🔥✨️) 
اون دختریه که دزدی میکنه تا بتونه زنده بمونه...
و همراه تنها کسی که تو دنیا داره یعنی دوستش آدنا، تلاش میکنه که تو این دنیای بی عدالت، زنده بمونه...
اون جسور، باهوش، پر دل و جرئت و از همه مهم تر زیبااااست👀
و همه اینا باعث میشه پای اون به آزمون پاک سازی باز بشه... یعنی جایی که زنده موندن به همین آسونی ها هم نیست؛ مخصوصا که آزمون امسال یه تفاوت بزرگ با آزمون پاک سازی سال قبل داره...مجریِ قانون؛کای آزر هم تو این آزمون حضوور داره.

یه خلاصه راجع به این جلد بگم؟؟

🟪  کای مأموریت میگیره که یکی رو بکشه و به همین بهونه پای اون به کوچهٔ غنائم باز می شه یعنی همون جایی که پیدن دزدی میکنه؛ و طعمهٔ جدید اون کای آزر میشه...غافل از اینکه اون شاهزاده و از همه مهم تر مجریِ قانون است...
ولی قدرت مجریِ قانون به کار گرفتن از قدرت باقی برگزیده هاست و برای همین وقتی کسی که قدرتش سرکوب کردن قدرت باقی برگزیده هاست پیداش میشه نمیتونه کاری بکنه و مقلوب اون میشه...
و همون موقع ست که پیدن خودی نشون میده و شاهزاده رو نجات میده و البته همین باعث میشه به عنوان یکی از شرکت کننده های آزمون پاک سازی انتخاب بشه و پای اون به قصر باز میشه🤌
یعنی جایی که قاتل پدرش و از همه مهم تر، کای آزررر هستت!!


ولی یک نکته ای هست که به شدت فکر میکنم باید بگم.
این کتاب ترکیبی از همهٔ فانتزی های دیگه ست‌:
اخگری در خاکستر، خردم کن و...کتاب هایی از این قبیل.
ولی نویسنده به خوبی تونسته کاری کنه که جذب کننده باشه این کتاب...

نمرهٔ من؟
4 از ۵...و دلیلش همون احساس دژاوویی هست که با خوندش بهم دست میداد...


پ ن: این نویسنده متخصص پایان هاییه که قلبت رو میشکنهه💔
چه تو این جلد چه تو جلد بعد اینو بهم ثابت کرددد 

بماند به یادگار از آخرین روز بهار ۱۴۰۴...
نهمین روز از جنگ تحمیلی ایران با اسرائیل💔
      

37

        به نام او...) 

مشعلی دربرابر شب، دومین جلد از چهارگانه صبا طاهر⚔

( جایی که متوجه میشی میشه هرچیزی رو فدا کرد، حتی با ارزش ترین دارییت رو یعنی«آزادی و زندگیت») 

از همین اول باید اعتراف کنم که تنهااا مجموعه ای بوده تا اینجا که پر از کلیشه نبوده، هنگام خوندش احساس دژاوو بهت دست نمیده ( برعکس تمام فانتزی هایی که ترند میشن) و خلاصه بگم:
تنها کتابی که ارزش ترند شدن رو واقعااا داشته!! 


یکم راجع به کاراکترا حرف بزنیم؟ 

🔵الایس؟ 
خب اون پسر نمونه بارز پسریه که میتونی بهش تکیه کنی و نگران نباشی:) 
تو این جلد پسرم یه کاری هم میکنه.. که به شدتت تحت تأثیر قرارت میدهه (الایس فداکارم...)) 
الایس از همون اوایل دچار مشکلی میشه که هر لحظه عملکردش رو تحت تأثیر قرار می ده؛ ولی اصلااا باعث نمیشه اون از هدفش که در آوردن برادر لایا هست دور کنهه (پسر قهرمانمم😔) 


🔵هلین؟ 
وجود این کاراکتر یکی بزرگترین انگیزه های من برای خوندن این مجموعه استت!!  (مخصوصا که داستان از این جلد به جز از دید الایس و لایا از دید هلین هم روایت میشه و چی از این بهتررر؟؟) 
توی جلد قبل متوجه شدیم که هلین سنگ چشم خونیه و مطمئنم همه می دونستیم که بزرگترین مأموریت اون به عنوان سنگ چشم خونی قراره چی باشه؟ 
دستگیری الایس ... دستگیری پسری که جونش به جون اون بسته است:)💔
و آخر این جلده که دلت میخواد به حال هلین اشک بریزی...)) 


🔵لایا؟ 
خدای من این کاراکتر واقعااا رومخههه!!  
مهربونی های بی دلیلش که همه رو به مرز نابودی میکشه، اعتماد کردن هاش به آدم های اشتباااه (می شه اسپویل کنمم؟؟) و خلاصه که تنها نکته منفی مجموعه سرکار خانم هستن (اَه!) 
ولی خدایی اگه شبیه جولیت( تو مجموعه خردم کن)  تحول پیدا نکنه خیلییی میخوره تو ذوقم🙃
و آهان حسابی دلم یک جا خنک شد؛  همون جا که فهمید به آدم اشتباهی اعتماد کرده :///

یک خلاصه کوتاهم راجع به این جلد بگم؟ 

خب این جلد درست جایی شروع میشه که جلد قبل تموم شده؛ هلین به عنوان سنگ چشم خونی انتخاب شده و قراره الایس رو دستگیر کنه و بیاره، الایس هم قراره به لایا کمک کنه تا برادرش رو از یکی از ترسناک ترین زندان ها بیاره بیرون (بعد چند ماه واقعا اسمشو یادم نیست💔) و از همون ابتدا باعث میشه که حتی نتونی یک لحظه کتاب رو زمین بزاری. و از جلد قبل خیلیی بهتر بود. 

⭐️امتیاز من؟ 
۵ از ۵ البته فعلا!! 
اگه کاراکتر لایا نتونست در حد این کتاب باشه خب مطمئنا از جلد بعد به خاطرش امتیاز کم میکنم ولی فعلا بهش فرصت میدیم. 

پ ن: به جرئت میتونم بگم بهترین کتابیه که نشر مجازی منتشر کرده و به هرکس که دوست داره وارد کتابی با شخصیت پردازی فوق العاده، داستانی پر کشش و دنیایی جذاب بشه هرچی زودتر این کتاب رو بخونه:)) 
 

بماند به یادگار از ششمین روز از جنگ تحمیلی ایران با اسرائیل ( ۲۸ خرداد) 
*به امید پیروزی کشورم:)  *
      

20

        به آنی عزیز، دختر خیال‌ها و قصه‌ها،

از همان لحظه‌ای که پا به گرین گیبلز گذاشتی، با آن چشم‌های پر از رؤیا و دلی پر از حرف‌های قشنگ، دلم با تو همراه شد.
تو فقط یک دختر یتیم با موهای قرمز نبودی، آنی… تو نوری بودی که به دل خاکستریِ یک خانه در دهکده اونلی تابید، و بعد، آرام‌آرام، دنیای من را هم روشن کردی.

تو به من یاد دادی که می‌شود به چیزهای کوچک، با نگاهی تازه نگاه کرد؛
که می‌شود یک درخت، یک دریاچه، حتی یک اسم ساده، شعر باشد البته اگر دلِ آدم پر از خیال باشد.

آنی جان، تو با تمام اشتباه‌ها، شیطنت‌ها، و حرف‌های شاعرانه‌ات، به من نشان دادی که دنیا هنوز می‌تواند جای زیبایی باشد.
به من یاد دادی که اگر دلم بگیرد، می‌توانم به آسمان نگاه کنم و با خیال خودم قصه‌ای بسازم « درست مثل تو.»

چه خوب شد که به اشتباه ابتدا به گرین گیبلز و بعد به قلب ماریلا، متیو... و من آمدی👒
تو را مثل یک دوست قدیمی دوست دارم، مثل یک یادِ خوب، مثل یک شعر.

با تمام محبتی که می‌شود توی یک دل جا شود،
از دوستی که تو را خوب می‌فهمد:) 


      

47

ویدئو در بهخوان
        

 🌊 ما شروعش می‌کنیم – کالین هوور

(وقتی عشقِ درست، بالاخره وقتِ خودش رو پیدا می‌کنه.)

✨ خلاصه‌ از کسی با قلب و دلی که هنوز از جلد اول درد داره:

لیلی حالا مادره. یه دختر کوچولوی ناز داره، و بعد از همه چیزایی که با رایل گذروند، حالا فقط دنبال یه کم زندگیه. یه کم آرامش.
اما خب، اطلس هنوز هست.(مثل همیشه✨🙃) همون پسری که یه زمانی تنها نقطه‌ی امن دنیاش بود. همون کسی که شاید اگه همه‌چی درست پیش می‌رفت، اولین و آخرین عشقش می‌شد.
حالا وقتشه... وقتِ یه شروع دوباره. ولی شروع دوباره یعنی درد گذشته، دوباره سر باز نمی‌کنه؟ یعنی می‌شه عشق رو ساخت، نه فقط حس کرد؟
لیلی؟ 
 دیدن لیلی توی فاز "بازسازی" واقعاً الهام‌بخشه. نه اینکه بی‌درد شده باشه، ولی یاد گرفته چجوری با درد راه بره.
اطلس؟ 
 وای اطلس. مردی که صبر می‌کنه، تحت فشار قرارت نمی ده، کنارت می‌ایسته.
*رابطه‌ی لیلی و رایل اینجا خیلی پیچیده‌ست ولی واقع‌بینانه‌ست. نه در حد نفرت، نه در حد دوستی. فقط یه چیزی واقعی، خاکستری.(اینو خیلی دوست داشتم.) 
 حس بزرگ شدن، بالغ شدن، و انتخاب‌های سالم ( این کتاب از اون عاشقانه‌هاییه که انگار از "رویاهات" نمی‌گه، از چیزی که حقته حرف می‌زنه.) 

 ⭐ امتیاز من؟
۴.۵ از ۵
چون حس آرامش داشت. چون بهت اجازه می‌ده باور کنی بعد از یک عشق سمی، یه عشق سالم هم ممکنه.
نه با آتش و هیجان، با مهربونی و انتخاب.
(هر پایانی شروعی دارد...)

      

37

        
 🔪 The Locked Door – فریدا مک‌فادن

(وقتی سایه‌ی یه قاتل زنجیره‌ای پشت سرت باشه، اعتماد به زندگی یه کار شجاعانه‌ست!)

نورا، یه جراح باهوش و ساکت، گذشته‌ش رو مثل یه در قفل‌شده ته ذهنش نگه داشته. چون آره... پدرش یه قاتل زنجیره‌ای معروفه که خود نورا تو بچگی گیرش انداخته. حالا که بزرگ شده، سعی کرده همه چی رو بندازه پشت سر، ولی زندگی ول‌کن نیست.
یه قتل جدید، یه شباهت عجیب به جنایت‌های قدیمی، و یهو دوباره اسم پدرش می‌افته وسط (اونم درست وقتی که نورا فکر می‌کرد داره نرمال می‌شه. )ولی واقعاً چی داره اتفاق می‌افته؟ کی دروغ می‌گه؟ کی قربانیه؟ کی هیولاست؟
(از یک جایی به بعد من یکی انقدر گیج شده بودم و مدام مظنونم عوض می شد که داشتم به این نتیجه می رسیدم قاتل گربه ست😼💔) 
 چه چیز هایی رو دوست داشتم؟ :

* ریتم تند و بی‌رحم داستان! از همون فصل اول افتادم توی سراشیبی هیجان. اصلاً وقت نفس کشیدن نداشتم.
* شخصیت نورا با اون همه زخم‌های پنهونی، خیلی واقعی بود. نه بی‌نقص، نه قربانی. یه چیزی وسط.
* حس ترس و بی‌اعتمادی به اطرافیان واقعاً خوب دراومده بود. خودمم آخرش به همه شک داشتم 😭 (حتی خودم👀💔) 
 و پایان؟! 
وااااااو. دقیقاً همون چیزی بود که دلم می‌خواست. یه پیچ درست‌درمون، با طعمی که تا صفحه‌ی آخر نگهت می‌داره.(از همون پایان هایی که از فریدا توقع میره🤫) 
  یه جوری بود که وقتی فهمیدم چی به چیه، هم شوکه شدم، هم گفتم: "آفرین فریدا! واقعاً  دوباره قشنگ باهام بازی کردی💔."

 🙃 چی کم داشت؟

* فقط کاش شخصیتای فرعی یه ذره عمق بیشتری داشتن. بعضیاشون بیشتر نقش "ابزار" بودن تا آدم واقعی.
* فلش‌بک‌ها می‌تونستن احساسی‌تر باشن، ولی خب اینا ایرادای کوچیکه جلوی اون پایان هیجان‌انگیز.

 ⭐ امتیاز من:

۴.۵ از ۵
برای اینکه هم سرگرم‌کننده بود، هم مرموز، هم پرکشش. مخصوصاً پایانش که دقیقاً همون چیزی بود که باعث شد کتاب تو ذهنم بمونه👀✨



      

35

ویدئو در بهخوان
        
جود، همون دختر فانی کله‌شق که یه تنه داره وسط دنیای دروغ و سیاست پری‌ها می‌جنگه، بعد از اون شاهکار تبعید توسط کاردن، الان داره با ویوی و اوک در دنیای انسان‌ها زندگی می‌کنه. ولی همه‌چی قراره زیاد آروم پیش نره (خب معلومه دیگه، مگه اینا بلدن زندگی عادی کنن؟). یه ماموریت خطرناک، یه خواهر دو قلوی مشکوک، و دوباره کشیده شدن به دنیایی که جود هم ازش بیزاره، هم دیوونه‌شه...

🧝‍♀️ شخصیتا و رابطه‌ها (یه نگاه عاشقانه و تند!):

جود هنوز همون دختره‌ی مصمم، خسته ولی قوی‌ایه که می‌خوای بغلش کنی بگی: "بابا یه‌ذره استراحت کن، ولی خب ادامه بده چون داری عالی پیش میری!"
کاردن؟  آقای "من بلدم تو رو آزار بدم ولی خودم بدتر عذاب بکشم" توی این جلد بالاخره یه پله دیگه رشد می‌کنه. کم‌کم نقابش می‌افته و دلت می‌خواد محکم بگی: "خب حالا شدی شاه دل من!" 😌 (البته که بودی☺️) 
ترین؟ هنوزم مشکوکه و آزاردهنده (ولی یه نقشش توی داستان باعث شد یه لحظه تحسینش کنم).
مدوک هنوز اون پدرخوانده‌ی مرگباره که آدم نمی‌دونه ازش متنفر باشه یا بترسه یا یه ذره هم براش دل بسوزونه.

 ⚔️ اتفاقات و درام ها:

 برگشتن جود به دنیای پریا خیلی پرتنشه. هر لحظه منتظری یه خیانت جدید ببینی یا یکی از پشت خنجر بزنه.
یه دوئل حسابی داریم، یه نقشه‌ی حسابی‌تر، و یه پیچش بامزه که یه‌دفعه همه‌چیو می‌چرخونه.
 
یه افسانه قدیمی در مورد "پادشاه پریان" بالاخره به جواب می‌رسه، و اون لحظه‌ای که فهمیدم... قشنگ گفتم: "اووووووف! اینو خوب بازی کردی هالی!" 🔥

 چیزایی که کاش بهتر بود:

 یه‌سری اتفاقا زیادی سریع و راحت حل شد. مثلاً بعضی مشکلاتی که تو جلدای قبلی کلی کش اومده بودن، اینجا تو دو صفحه جمع شدن.
  من شخصاً انتظار داشتم یه ذره سیاه‌تر  و تاریک‌تر تموم بشه. پایانش خیلی "مرتب و خوشگل" بود واسه دنیایی که این همه بی‌رحمه.(حالا همین من اگه سد اند بود بازم مشکل داشت👀) 

کاش بیشتر به کاردن از زاویه خودش نگاه می‌کردیم. دیدن بیشتر از درونش، خیلی می‌تونست قوی‌ترش کنه.



 ⭐ امتیاز من:

۴.۵ از ۵!
چون هنوزم جذابه، شخصیتا قوی‌ان، عشق و سیاست خوب قاطی شده، ولی یه کوچولو بیشتر عمق و پیچیدگی لازم داشت تا بترکونه.

پ ن: کاراکترای کتاب رو توی ویدئو گذاشتم و به نظرم فوق العاده ان🛐🧚‍♀️

      

24

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.