𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

@Zahranikdel
عضویت

آذر 1403

44 دنبال شده

170 دنبال کننده

                ,The hell is empty
...!!and all the devils are here

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

3 روز پیش

        به نام او...)

اگر حقیقت این باشد ( verity )؛ نوشتهٔ کالین هوور

اگه دنبال یه کتاب آروم و عاشقانه ای، این کتاب اصلاً مناسب تو نیست!
این یکی از اون داستاناست که مغزتو درگیر می‌کنه، اعصابتو بهم می‌ریزه و آخرشم نمی‌ذاره راحت بخوابی!

خلاصهٔ داستان؟
یه نویسندهٔ خجالتی و بی‌پول به اسم لوئن، یه روز سر یه اتفاق عجیب، با یه مرد خوش‌تیپ و مرموز آشنا می‌شه: جرِمی کراوفورد.
جرمی پیشنهاد می‌ده که لوئن بیاد جای همسرش وِریتی – که بعد از تصادف دیگه نمی‌تونه بنویسه – ادامه‌ی کتاباشو تموم کنه.

همه‌چی تا این‌جا عادیه...
اما وقتی لوئن می‌ره خونهٔ جرمی و وریتی، اون‌جاست که ماجرا کم‌کم جذاب می‌شه.
لوئن یه دفترچهٔ شخصی پیدا می‌کنه که توش انگار خود وریتی از گذشته‌ اش گفته... ولی نه یه گذشتهٔ ساده.
یه سری اعترافات تاریک، روانی، و عجیب درباره‌ی دخترهاش، ازدواجش، و خودِ جرمی.
حالا لوئن نمی‌دونه چی واقعیه، چی دروغه، و اصلاً کی داره این وسط نقش بازی می‌کنه...

کاراکترا؟

1. لوئن اشلی

نویسندهٔ مظلوم داستانه. اولش خیلی بی‌دفاع و ساکته، ولی وقتی دفترچه‌ی وریتی رو پیدا می‌کنه، کم‌کم می‌ره تو نقش کارآگاه خصوصی. یه‌جورایی قهرمان داستانه، ولی خودش هم از اون بی‌نقصا نیست.
گاهی بی‌تصمیمه، گاهی کنجکاوی‌ش دردسر درست می‌کنه، ولی خب، حقم داره! اگه تو بودی نمی‌رفتی اون دفترچه رو بخونی؟ 😏

2. وریـتی کراوفورد

زن نویسنده‌ای که تصادف کرده و فلج شده. یا شایدم نکرده؟ این سوال تا ته کتاب باهاته.
تو اون دفترچه‌ای که لوئن پیدا می‌کنه، وریتی یه شخصیت فوق‌العاده ترسناک و چندش‌آور داره. یه مادری که نسبت به یکی از بچه‌هاش تنفر داره، یه زن وسواسی و کنترل‌گر، و شاید حتی یه قاتل.
اما خب... آخر کتاب یه چیزی می‌فهمی که همه‌چی رو به‌هم می‌ریزه. خلاصه که وریتی یه زنه با ماسک، حالا اینکه زیر اون ماسک هیولاست یا قربانی... انتخاب با خودته.

3. جرمی کراوفورد

اون شوهری که همه‌چی باهاش شروع می‌شه. ظاهراً دلسوزه، وفاداره، و دنبال اینه که زن و زندگیشو جمع کنه.
ولی به‌مرور که پیش می‌ری، می‌بینی یه‌چیزایی ته دلش هست که ازت قایم می‌کنه. آدم مطمئنی نیست. تهش اصلاً نمی‌فهمی این بشر واقعاً خوبه، یا هم‌دست بازیه؟

نکات مثبت کتاب؟

هر فصلش یه پیچ جدید داره. همین‌جوری نمی‌ذاره بذاریش زمین‌.

ترکیب ترس روانی با فضای رازآلود خونه‌شون، آدمو عصبی و هیجان‌زده نگه می‌داره.

یه بازی روانی پیچیده بین لوئن، وریتی، و جرمی. نمی‌دونی به کی اعتماد کنی.

و مهم‌تر از همه: پایانش!
اون پایان... یا می‌خوای جیغ بزنی، یا بشینی خیره بشی به دیوار و بگی: “چیییی شددد؟!”

نصف ستاره رو فقط واسه این کم کردم که تهش واقعاً اعصابم خورد شد از سردرگمی. ( از پایان های باز خیلی خوشم نمی آد)
اگه اهل داستانای روان‌شناختی، پر رمز و راز، و پایان باز هستی، این کتاب قطعاً برات لذت بخشه.

پ ن: دو کتاب قبلی ای که از کالین هوور خونده بودم اصلا اونجوری که دوست داشتم نبود. ولی این کتاب، واقعا فوق العاده بوود.

      

11

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

3 روز پیش

        به نام او...)

عشق زشت؛ نوشتهٔ کالین هوور

اگه بخوام صادق باشم، عشق زشت یکی از اون کتاب‌هایی بود که وسط خوندنش بارها با خودم فکر کردم:
«این واقعاً همون کالین هوورِ "ما تمامش می‌کنیم"ه؟»

تیت، کاراکتر اصلی، نه فقط ضعیف بود، بلکه کاملاً بی‌هویت و بدون خط مشخص شخصیتی جلو می‌رفت. تقریباً توی تمام داستان، هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم چرا داره تو اون رابطه می‌مونه، یا اصلاً چه چیز خاصی در مایلز دیده که حاضر شده خودشو انقدر نادیده بگیره.

مایلز هم با همه‌ی گذشته‌ی دردناکش، فقط در نقش یه مرد خاموش و بسته باقی می‌مونه*هیچ تعادل احساسی بین این دو نفر شکل نمی‌گیره، فقط یه کشش فیزیکی که هی تکرار می‌شه بدون اینکه عمقی بسازه.

رابطه‌شون برای من نه عاشقانه بود، نه باورپذیر. بیشتر شبیه دو آدم شکسته بود که فقط از روی نیاز کنار هم ایستاده بودن، بدون اینکه واقعاً چیزی بسازن. و وقتی شخصیت زن داستان این‌قدر بی‌قدرت و بی‌صداست، کل ماجرا وزنش رو از دست می‌ده.

نثر و فرم روایت مثل همیشه قابل قبوله، ولی وقتی شخصیت‌پردازی تا این حد ضعیفه، باقی عناصر هم نمی‌تونن نجاتش بدن.

اگه دنبال یه عشق سالم، حال خوب کن و زیبا می گردی سراغ این کتاب نیا.
پ ن: از وقتی یادداشت نوشتن رو به طور جدی شروع کردم هیچوقت انقدر کوتاه ننوشتم😅
به هر حال حرف بیشتری برای گفتن نداشتم.

بماند به یادگار از دهمین روز از مرداد 1404

      

24

ویدئو در بهخوان
        به نام او...)

رقبای الهی؛ اولین جلد از دوگانهٔ ربکا راس.

اگه بخوام با یه جمله این کتابو توصیف کنم، می‌گم:
یه عشق آروم و قشنگ، وسط صدای بمب و بوی باروت.

«رقبای الهی» داستانیه که از همون اولش فرق داره. نه اینکه عجیب‌غریب باشه، ولی یه حس خاصی داره. مثل وقتایی که وسط شلوغی دنیا، یکی برات بی‌صدا یه نامه می‌ذاره، فقط برای تو.

ماجرا تو دنیایی اتفاق می‌افته که یه جورایی شبیه به اروپای جنگ‌زده‌ست؛ ولی با یه چاشنی فانتزی. تو این دنیا، خدایان واقعی وجود دارن. مثلاً  اِنوا (الهه‌ی نور و آسمون) و  داکر (خدای تاریکی و مرگ)، که با هم جنگ دارن. مردم عادی هم مثل همیشه قربانی جنگ بین ابرقدرت ها شدن...

کاراکتر اصلیِ داستان، آیریس وینو، یه دختر جوونه که برادرش گم شده، مادرش حال خوشی نداره و خودش داره با دنیا دست‌وپنجه نرم می‌کنه. برای اینکه بتونی به زندگی ادامه بده، رفته سراغ روزنامه‌نگاری. اونجا با  رومن کیت  آشنا می‌شه: یه پسر خشک، مغرور، ولی به طرز عجیبی دوست‌داشتنی. این دوتا از هم خوششون نمیاد… یا حداقل اولش این‌طور به نظر می‌رسه.

حالا این وسط، آیریس برای برادر گمشده‌ش نامه می‌نویسه و اونا رو با یه ماشین‌تحریر قدیمی که مادربزرگش بهش داده می نویسه و می‌ذاره زیر کمد. غافل از اینکه این ماشین‌تحریر جادوییه و داره نامه‌هاشو می‌فرسته برای یه نفر دیگه — یعنی رومن کیت!

و رومن هم جواب می‌ده. بدون اینکه هویتش رو لو بده.

و این‌جوریه که یه رابطهٔ زیبا، عمیق و واقعی شکل می‌گیره… فقط از راه کلمه. بدون اسم، بدون چهره. فقط با نوشتن.

نکات مثبت کتاب؟ ( که کم هم نیستن!)
اون حال‌و‌هوای نوستالژیک نامه‌نوشتن. یه عشق آروم، که کم‌کم و بی‌صدا شکل می‌گیره.

 شخصیت آیریس: یه دختر قوی، بااحساس، که بلد نیست تسلیم بشه.

رومن: با اینکه اولش تو ذوقت می‌زنه، ولی وقتی می‌فهمی پشت اون غرور، چقدر آسیب‌پذیره، عاشقش می شیی.

 فضای داستان: یه ترکیب خوب از فانتزی، عشق، جنگ، و غم. اما نه خیلی پیچیده، نه خیلی سطحی. یه حد وسط جذاب.

تنها چیزهایی که اذیتم می کردن یکی اطلاعات کمی بود که راجع به خدایان کتاب مثل داکر و انوا نویسنده در اختیار خواننده می گذاشت.
دومی هم ترجمهٔ کتاب بود... خیلی ترجمه رو دوست نداشتم و به نظرم می تونست بهتر باشه.

در نهایت باید بگم که اگه دنبال یه کتاب فانتزی سنگین با نبردای خفن و اکشن پی‌در‌پی هستی، این کتاب شاید اون چیزی نباشه که می‌خوای.
ولی اگه دلت یه عشق آروم می‌خواد، یه رابطه‌ی بی‌صدا ولی قشنگ، توی دنیایی که پر از جنگ و ترسه، این کتابو بخون. چون اینجا عشق از دل نامه‌ها بیرون میاد، نه از نگاه‌ها.

پ ن: بعد از اخگری خاکستر پومین کتابی بود که ترند شد و خریدم و به شدتت خوشحالم از خریدن و خوندنش.
واقعا تو یک لول دیگه رابطهٔ بین آیریس و رومن زیبا بود، فانتزی کتاب هم دوست داشتنی بود.
خلاصه که به شدتت عاشقش شدم.

پ ن۲: این چه وضعشه خانم راس؟؟ چرا اینطوری این جلدو تموم کردیی؟؟ اجازه می دادی هم اون دو نفر هم ما یک نفس راحت بکشیم دیگه!!
به شدت نیاز به جلد دوم دارم... به محض اینکه ترجمه بشه می خرمش.

بماند به یادگار از آخرین روز از تیر ماه 404


      

37

        به نام او...)

هیس هیس؛ دومین جلد از چهارگانۀ بکا فیتزپاتریک.

درواقع حرف زیادی برای گفتن ندارم، فکر می‌کنم نمره ای که دادم بیان‌گر نظرم هست. تو این یادداشت قصد دارم راجع به نشر باژ حرف بزنم.

 خیلی رک و روراست شروع میکنم!
نشر باژ همون ناشریه که جلدای خوشگل چاپ می‌کنه، ترجمه‌های خوبی داره، ژانر فانتزی و علمی‌تخیلی و کمیک رو جدی گرفته... تا اینجاش خیلی هم خوبه.
ولی یه مشکلی هست که نمی‌شه ازش گذشت:

 💸 قیمت‌گذاری‌هایی که انگار تو یه جهان موازی اتفاق افتادن!

باژ داره یه مدل خاصی از «لاکچری کردن ادبیات» رو ترویج می‌ده!
مثلاً شما یه رمان فانتزی می‌خوای بخری... قیمت؟ ۶۰۰ هزار تومن.
اگه یه مجموعه ۳ جلدی بخوای؟ راحت بالای ۲ میلیون!
یعنی انگار قراره با خوندن اینا خودت بشی جادوگر، بری هاگوارتز، از صندوق هری پول برداری بیای پول بابت کتاب‌های این نشر بدی 😐

و جالب‌تر اینجاست که باژ یه سیستم تخفیف هم گذاشته، به اسم «پلکانی»!
یعنی چی؟ یعنی باید حدود ۱۲ میلیون تومن خرید کنی تا تازه 3۰٪ تخفیف بگیری!

12 میلیون، رفیق!
با این پول یه موتورسیکلت می‌خری، یه لپ‌تاپ درست‌حسابی، یا حتی اجاره‌ خونه‌ی یه ماهتو می‌دی... ولی اینجا فقط می‌رسی به سقف تخفیف! (البته این‌ها رو که شوخی کردم، با دوازه میلیون درحال حاضر هیییچ کدوم از اون کارها رو نمی‌تونی انجام بدی... )

📖 پس کتاب‌هاش چی دارن؟ واقعاً این قیمت می‌ارزه؟

خب ببین، ترجمه‌ها بد نیستن. گرافیک جلدها خوبه.
ولی وقتی میای لایه‌لایه بررسی می‌کنی، می‌بینی چیز فوق‌العاده‌ای هم نیست که بگی «وااای این سبک کتاب‌ها رو فقط باژ ترجمه می‌کنه چقدر خفن!»

نه طراحی صفحات خاصه، نه کیفیت کاغذ یه سر و گردن بالاتره، نه چیز نوآورانه‌ای تو بسته‌بندی می‌بینی.

🤷 پس قضیه چیه؟

باژ به‌نوعی داره از جذابیت ژانر فانتزی و علاقه‌ی نوجوان‌ها و جوون‌ها به این دنیاها، نهایت استفاده رو می‌بره.
این‌که یه جلد براق بندازی روی کتاب، کاغذ سفید بندازی لای جلد، و اسم خارجی بچسبونی، دلیل نمی‌شه قیمت کتاب از حقوق یه کارگر بیشتر باشه.

اینطوری کتاب از یه چیز فرهنگی، تبدیل می‌شه به کالای لوکس.
و دیگه دستِ کسی که عاشق خوندنه بهش نمی‌رسه... فقط می‌رسه به کسی که اهل کلکسیون کردنه یا اهل نمایش دادن «من اینم»ه.

در نهایت باید بگم که فانتزی حق همه‌ست.
ادبیات، مخصوص طبقه‌ی پولدار نیست.
و کتاب، چیزی نیست که باهاش احساس «مرفه بودن» بخوای به مخاطب منتقل کنی.

اگه نشر باژ واقعاً دغدغه‌ی ادبیات داره، بهتره یه بازنگری بکنه؛ تو قیمت‌گذاری‌هاش، تو مدل فروشش، و تو طرز نگاهش به مخاطب.

تا اون موقع؟ خب ما همچنان عاشق فانتز‌ی‌ایم، ولی با قیمت منطقی... نه با یک میلیون پول بابت یه جلد.

( من فقط حرف دل خودم رو زدم، به عنوان نوجوونی که از پدرش پول توجیبی می‌گیره وخوندن کتاب‌های فانتزی رو دوست داره. ولی نمی‌تونه کلل سرمایه‌اش برای خرید کتاب رو صرف خرید یک مجموعه سه جلدی از نشر باژ کنه!!!)

به نظرم زشته که هیچی راجع به کتاب نگم، ناسلامتی یادداشت برای کتابه... 

باید اقرار کنم پشیمونم... پشیمونم که این کتاب رو خریدم اونم با اون قیمت.💔
این جلد از جلد قبل خیلییی بدتر بود.
همون سناریوی قبلی دوباره تکرار شد و تو از همون اول می‌دونستی نقش منفی کیه!
پایانش هم که...
دوستش نداشتم، آخه این چه وضعشه؟؟
من واقعا نمی‌دونم چجوری این مجموعه قراره 4 جلد داشته باشه و چقدر قراره کشش بدن...💔
به‌هرحال من ادامۀ مجموعه رو به هیچ وجه نمی‌خونم. ( نیازی به گفتن دلیل فکر نکنم با توضیحاتی که راجع به قیمت و محتوای کتاب دادم باشه.)

و در پایان باید بگم:
فقط درصورتی این مجموعه رو شروع کنید که کتاب خونه‌تون خالی بود، کتاب رو خودتون نخریده بودید و مثلا کادو گرفته بودینش و هییییچ انتخاب دیگه ای نداشتید...

همین.
*بابت طولانی شدنش هم عذرخواهی می‌کنم🙏


بماند به یادگار از سی‌اُمین روز از تابستان 404.
      

31

        به نام او...)

جلد دوم از سه گانه ناتوان؛ نوشته لورن رابرتس

«وقتی گذشته سایه می‌ندازه روی حال، باید بین عشق و انتقام یکی رو انتخاب کرد.»

جلد اول هیجان‌زده‌ت کرد؟
تو رو پرت کرد وسط یه دنیای خشن و ناعادل؟
خب... جلد دوم همون دنیای بی‌رحمو برمی‌داره و مستقیم می‌برتت به دلش.
اما این‌بار، همه‌چی جدی‌تره. عمیق‌تر. احساسی‌تر.

بی پروا همون کتابیه که بعد از تموم شدنش فقط می‌خوای خیره شی به دیوار و بگی:
« من الان چجوری تا خوندن جلد بعد دووم بیارم؟؟»

خلاصه داستان؟

پیدن گری، همون دختری که یه روزی فقط یه  آدم معمولی بود، حالا تبدیل شده به دختری فراری، دل شکسته که قراره به تنهایی پا به سفری بزاره که ممکنه اون رو تا مرز کشتن ببره.
نه 

کای آزر، همون شاهزاده‌ی خونسرد و مرموز، این‌بار با نقشی سخت‌تر روبه‌روئه.
بین قانون و احساس، بین آنچه باید باشه و آنچه هست، بین حرف دل و فرمان عقل.
و در تمام این مسیر، باید با برادری روبه‌رو شه که سایه‌ش هنوز روی همه‌چیز سنگینی می‌کنه...
کیت آزر.
پادشاهی که پشت لبخند آرومش، یه دنیا سیاست و درد پنهونه.
کسی که تنها کسی که تمام عمر تلاش کرد تا توجه پدرش رو جلب کنه و ثابت کنه که لایق پادشاهی ایلیا هست، حالا پدرش رو از دست داده...

شخصیت‌ها؟

تو این جلد، هر کاراکتر یه لایه‌ی جدید از خودش رو نشون می‌ده.
همه خاکستری‌تر، زخم‌خورده‌تر، و واقعی‌تر شدن.
حتی اون‌هایی که فقط یه نقش فرعی به‌نظر می‌رسیدن، تبدیل می‌شن به قلب تپنده‌ی بعضی فصل‌ها.

پیدن... دختری که با دست‌های خالی، تاج و تخت را به لرزه درآورد؛ در جهانی که قدرت در خون و جادو جریان داره، او با شجاعت و هوشش، از ناتوانیش سلاح ساخت
کای... بین قانون و دلبستگی، گیر کرده‌؛ پسری که باید تصمیمی بگیره که هم خودش و هم کسی رو که دوست داره به خطر می‌اندازه، اما هنوز نمی‌دونه کدوم راه درست‌تره.
و رابطه‌شون؟ آه رابطه‌شون...
نه شیرینه، نه آسون.
یه چیزیه بین فاصله و خواستن، بین باید و نمی‌تونم.
نه اونجور عشق آب‌دوغ‌خیاری که همه جا می‌بینی—بلکه پر از سکوت، اضطراب، و یه چیز پنهون که نمی‌ذاره هیچ‌کدوم عقب بکشن.


 فضا و حال‌وهوای داستان؟

فضای این جلد تاریک‌تره، ولی نه ناامید.
جاده‌هاش خطرناک‌ترن، ولی نه بی‌هدف.
لحظه‌هایی هستن که نفست رو حبس می‌کنی، بعد یه جمله‌ کاری می‌کنه اشکت بیاد.
نویسنده کاری کرده که انگار هر فصل یه مشت درد توی مشتت گذاشته، ولی همراهش یه لبخند کمرنگ هم هست که نمی‌ذاره رها کنی.



 در پایان باید بگم اگه دنبال یه داستانی هستی که فانتزی و احساس رو باهم قاطی کرده باشه،
که شخصیت‌هاش خاکستری باشن، ولی دلتو بسوزونن...
که رابطه‌هاش نه ساده، نه شیرین، نه مطمئن—بلکه واقعی باشن...
و اگه دلت می‌خواد بعد از تموم شدنش، بری صدبار اون چند جمله‌ی آخر رو دوباره بخونی و با خودت فکر کنی:
اگه من جای کای بودم در ادامه چیکار می‌کردم.

پ ن: این جلد از جلد قبل خیلیی بهتر بود برای همین به جای 3.5 بهش 4 دادم. امیدوارم جلد بعد نمره امو به 4.5 یا حتی 5 برسونه!

پ ن 2: لورن جان؟؟؟ خوشت می‌آد خواننده رو تو شوک بزاری؟؟ من تا کی منتظر باشم تا بدونم چرا فرد X (محض اسپویل نشدن نام نمی‌برم) اون کارو کرد😭😭

بماند به یادگار از بیست و هفتمین روز از تابستون 404.
      

39

        به نام او...)

اولین جلد از دوگانه شش کلاغ؛ نوشته لی باردوگو
«تو شهری که خیانت و تاریکی قانونِ اصلیه، فقط شجاع‌ترین‌ها جرئت دارن رؤیای غیرممکن‌ها رو دنبال کنن.»


ششِ کلاغ  از اون فانتزی‌ها نیست که قهرمان سفید و شر مطلق داشته باشه. ( همون کلیشه همیشگی)  این کتاب می‌برتت وسط یه شهر تاریک و آلوده، جایی که جادو، خلاف، قدرت و خیانت با هم گره خوردن. داستان درباره‌ی یه تیم شش‌نفره‌ست که هر کدومشون گذشته‌ای دردناک و انگیزه‌ای شخصی دارن. مأموریتشون؟ نفوذ به یکی از محافظت‌شده‌ترین مکان‌های دنیا و بیرون آوردن یه زندانی مهم.
* چیزی که غیرممکنه.*

اما اصل جذابیت کتاب نه توی نقشه‌ی سرقتشه، نه فقط توی دنیای خاصش. همه‌چی با شخصیت‌ها معنا پیدا می‌کنه. با زخم‌هاشون، انتخاب‌هاشون، و رابطه‌هایی که بینشون شکل می‌گیره.

  خلاصه‌ی داستان

کَز بِرکِر، خلافکار خونسرد و مرموز کتردام، برای یه مأموریت خیلی بزرگ انتخاب می‌شه: نفوذ به یه زندان فوق امنیتی و بیرون آوردن یه نفر، در ازای پولی که می‌تونه همه‌چی رو عوض کنه.
برای این کار، یه تیم از آدمایی جمع می‌کنه که هیچ‌کس انتظار نداره کنار هم باشن: شبحش، یه جادوگر، یه تیرانداز، یه نابغه‌ی خجالتی، و یه سرباز سابق.
اما این مأموریت فقط یه «کار» نیست؛ برای هرکدوم از این شش‌نفر معنای خاص خودشو داره...

شخصیت‌ها: *ستون فقرات کل داستان*

کزبرکر 
نقشه‌کش خونسردی که همه فکر می‌کنن احساس نداره، و به خلاف دست معروفه ولی زیر اون همه یخ، روحی پر از درد و زخم و گذشته ای هست که از هر پسر بچه ای یه هیولا می‌سازه. اون باهوش، خطرناک، و از اون شخصیتایی که هر تصمیمش هیجان خالصه.
* در این حد بگم که هروقت تو دردسر می‌افتن و کز رو در حال فکر کردن می‌بینن خیال شون راحت می‌شه چون این یعنی"خلاف دست یک حقه جدید تو آستین داره!"*

اینژ
شبحِ کز، جاسوس بی سر و صدا، ولی نه بی‌دل. از تاریکی عبور کرده، اما هنوز دنبال نوره. با مهارتاش آدمو مبهوت می‌کنه و اراده اش واقعا ستودنیه. توی بدترین شرایط ممکن بهترین کارو انجام میده و خلاصه که خیلی خفنه!! و البته اون قربانی حادثه ای شده که توش دستی نداشته و بدون خواسته خودش وارد همچین دنیایی شده.

نینا
  اون همیشه یه چیزی برای گفتن داره، خوشگله و به شدت دوست داشتنیه. از اون شخصیتاست که هم می‌خندونه، هم اشک در میاره. قدرتش فقط تو جادوش نیست، تو قلبشه. یه گریشاست و با قدرتش هم آدمارو تا مرز کشتن میبره و هم نجات‌شون می‌ده.

ماتیاس
  اون گیر افتاده بین باورهای قدیمی و احساسات تازه. سرد و خشک شروع می‌کنه، ولی هر چی جلوتر می‌ری، عمق درونش رو می‌فهمی.
ولی در نهایت ثابت می‌کنه که یکی از تفاله‌هاست.

جسپر
 شوخ و پرانرژیه و جونش به تفنگاش بسته است. باحال‌ترین عضو گروهه و بهترین و دقیق ترین تیراندازه که خیلی جاها با همین مهارتش همه رو نجات می‌ده. و البته به شدت خوش قلب و مهربونه.

ویلن
 بی سر و صدا و آروم و با گذشته ای که به شدت ناراحتت میکنه. شاید کم‌حرف باشه، اما تو لحظه‌های حساس طوری می‌درخشه که همه‌چی رو نجات می‌ده.
البته اون اول به دلیلی جز باهوش و مفید بودنش وارد گروه می‌شه ولی خیلی زود خودشو ثابت می‌کنه.

*بین این همه دعوا و نقشه و خطر، چند رابطه‌ی عاطفی شکل گرفته که از جنس عشق‌های ساده‌ی کلیشه‌ای نیست.*

کز و اینژ
اینژ و کز مثل دو نیمه‌ی یه شمشیرن؛ سرد و تیز، ولی وقتی کنار هم باشن، قدرتی وحشتناک دارن.
رابطه‌شون پر از سکوت‌های سنگینه، حرف‌های ناگفته و احساسی که حتی خودشون هم جرأت بیانش رو ندارن.

نینا و ماتیاس
نینا و ماتیاس از دل دشمنی و تنش‌های قدیمی، کم‌کم چیزی مثل آتش زیر برف ساخته‌ان؛ پر از گرما و شکنندگی هم‌زمان.
رابطه‌شون به شدت پرتنش  و بین نفرت و عشقِ دیرینه‌ست که نمی‌ذاره هیچ‌کدوم ازش راحت عبور کنن.

 در نهایت باید بگم اگه دنبال یه داستان فانتزی خاکستری با شخصیتایی فراموش‌نشدنی، دنیا‌سازی خفن و یه مأموریت هیجان‌انگیز می‌گردی، ششِ کلاغ دقیقاً همونه.
هم دلهره‌داره، هم درد، هم خنده، و هم عشق. یه تیم شکست‌خورده که ممکنه شکست نخوره.

و البته که باید هر دو جلدشو کنار هم تهیه کن چون من الان به شدت نیاز دارم قلمرو خلافکاران رو بخونم ولی خب نمیتونمم.

پ ن: از خوش سلیقه ترین و بهترین ملکه الف هیم یعنی @N1kooS4dat هم تشکر میکنم که کتابی به این زیبایی رو خرید و مثل همیشه با تهدید به اسپویل کردن هاش مجبورم کردم خیلی زود بخونمش(دمت گرممم)
 
بماند به یادگار از بیست و سومین روز از تابستون 404
      

24

        به نام او...)

هردو در نهایت می‌میرند؛ نوشتهٔ آدام سیلورا

این کتاب را که بستم، حس کردم انگار دو نفر عزیز را از دست داده‌ام. متیو و روفوس دیگر فقط شخصیت نبودند. آن‌ها واقعی بودند. نفس می‌کشیدند، می‌ترسیدند، می‌خندیدند، عاشق می‌شدند... و در نهایت، همان‌طور که از اول می‌دانستم، رفتند. اما دانستن هیچ‌چیز را آسان‌تر نکرد.

آدم سیلورا با این داستان یادم انداخت چقدر زندگی شکننده است. چقدر زود دیر می‌شود. چقدر ما لحظه‌ها را ساده از دست می‌دهیم، انگار که بی‌پایان‌اند. و وقتی کتاب تمام شد، واقعیتی را متوجه شدم که متیو و روفوس فهمیدند: «ببین... این بود. این تمام چیزی‌ست که داریم؛ یک روز. شاید فقط یک روز.»

چه کتاب تلخی بود... و چقدر زیبا.
چه‌قدر گریه کردم. چه‌قدر دلم خواست زمان را نگه دارم و نگذارم پایان برسد.
اما رسید.

 اگر قرار بود فقط یک کتاب را بخوانم که یادم بیندازد زندگی چه‌قدر عزیز است، همین بود.

پ ن: جزو معدود کتاب هایی هست که با وجود ترند شدن شون ارزش خوندن داره و همچنین جزو معدود کتاب هایی هست که با چشم هایی پر از اشک بستمش...)

بماند به یادگار از بیست و سومین روز تابستان ۱۴۰۴.
      

22

        به نام او...)

📚 فرضیه عشق؛ نوشته‌ی الی هیزوود
(جایی که منطق کم‌میاره و دل، بی‌اجازه وارد میشه...♡)

اول از همه یکم راجع‌به فضای داستان بگم؟
اینجا خبری از شمشیر و جادو نیست... اینجا آزمایشگاهه، دنیای علمی‌ها، دنیای کسایی که فکر می‌کنن احساسات باید پشت داده‌ها و منطق قایم بشن...
اما خب، عشق؟ عشق با هیچ منطقی نمی‌سازه...

🧪 الیو اسمیت
دختر قوی و  مستقلی که از همون اول با دست‌وپا زدن توی دنیای آکادمیک دل آدمو می‌بره.
دختری که هنوز با زخم‌های گذشته‌اش کنار نیومده، اما تمام تلاشش رو می‌کنه قوی بمونه و برای هدفش بجنگه.
اون از دوستش محافظت می‌کنه، حتی به قیمت ساختن یه رابطهٔ دروغین با استادی که همه ازش می‌ترسن...
(که البته این رابطه، اصلاً هم دروغی از آب درنمیاد 👀)

🧪آدام کارلسن
واااااای خداااااا منننننن!!!
از همون صفحه‌های اول می‌فهمی که قراره تا آخر کتاب با تک نک کاراش ذوق مرگ بشیی و آرزو کنی همچین کسی رو داشته باشیی!!
اون مردیه که همه فکر می‌کنن سرده، خشک و غیرقابل‌دسترسه،
اما پشت اون چهره‌ی بی‌احساس، یه قلب مهربون و حمایت‌گر پنهونه.
رفتارهاش؟ دقیق، حساب‌شده، ولی پر از علاقه‌ی پنهان...
و حسابی حمایت گرهه!!
آخر کتاب که اون بلا رو سر اون عوضی میاره...وااای به شدت ذوق مرگ شدممم
(همون جاست که دلت می‌خواد بری و بگی: «آدام، تو مرد رؤیاهامی»😭💘)

یه خلاصه‌ی کوچولو از داستان بگم؟
اولیو برای اینکه دوست صمیمیش رو قانع کنه که با عشق سابقش آشنا نیست، در لحظه‌ای از سر ناچاری، یه دروغ می‌گه...
و به شکل باورنکردنی‌ای، اون دروغ به یه قرارداد رابطهٔ ساختگی ختم می‌شه، با کی؟ آدام کارلسن، استاد جدی، مرموز و جذاب دانشگاه!
اما این رابطه خیلی زود از کنترل خارج می‌شه...
و کم‌کم جاش رو به احساساتی می‌ده که دیگه نمی‌شه انکارشون کرد!

💬 نکته‌ای که خیلی دوست داشتم؟
روایت رشد شخصیتی.
الیو کم‌کم یاد می‌گیره برای خودش ارزش قائل بشه، صدای خودش رو پیدا کنه.
آدام هم نشون می‌ده که حتی آدمای ظاهراً سرد هم، عمیق‌ترین احساسات رو تو دلشون دارن.

🟣 نمره‌ی من؟
۵ از ۵؛ چون باهاش هم خندیدم، هم اشکم دراومد، هم قلبم تند زد، و هم دلم خواست عاشق شم...

پ.ن: این کتاب بهم یادآوری کرد که گاهی عشق، دقیقاً همون جایی پیداش می‌شه که فکرش رو هم نمی‌کنی... حتی تو دل سخت‌ترین معادله‌های علمی 🧪🖤

بماند به یادگار از دهم تیرماه ۱۴۰۴
      

22

        به نام او...)

📖 هری پاتر و جام آتش 

 (جایی که داستان واقعاً شروع می‌شه...!!)

تا جلد چهارم، دنیای هری پاتر شبیه یه شهربازی بود. عجیب، پر رمز و راز، گاهی ترسناک ولی تهش همیشه یه‌جور امنیت داشت.
اما جام آتش یه مرز نامرئیه. همون‌جاییه که همه‌چی عوض می‌شه. نه با هیولا یا جادوهای ترسناک، بلکه با واقعیت. با مرگ واقعی. با بی‌عدالتی واقعی. با تنهایی‌ای که دیگه با یه ورد ساده حل نمی‌شه.

هری ناخواسته پرت می‌شه وسط یه مسابقه مرگبار، اما چیزی که آزاردهنده‌تره اینه که همه‌چیزشو زیر سؤال می‌برن. دوستاش شک می‌کنن. بزرگ‌ترها حرفشو باور نمی‌کنن. این اولین‌باره که می‌فهمه حتی تو دنیای جادو، حقیقت همیشه برنده نیست.

و وقتی ولدمورت برمی‌گرده، نه با شایعه یا خاطره، بلکه با پوست و گوشت و چشم‌هایی که دوباره زنده‌ان، دیگه هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شه.
اینجاست که داستان کودکانه‌ی هری تموم می‌شه و قهرمان واقعی از خاکسترش بلند می‌شه : 
با دست‌های لرزون، ولی چشم‌های باز.

در لحظه‌ای که همه ترجیح می‌دن سرشونو بندازن پایین و وانمود کنن هیچ‌چیزی تغییر نکرده، دامبلدور یه جمله می‌گه که مثل یه پتک، صاف می‌خوره وسط ذهن آدم:

«زمان‌هایی می‌رسه که باید بین کار درست و کار آسون یکی رو انتخاب کنیم.»

و این انتخاب، همون چیزیه که از یه بچه‌ی عادی، یه قهرمان می‌سازه.

      

17

        به نام او...)

زندانی؛ از فریدا مک‌فادن 🔪

(وقتی گذشته برمی‌گرده تا حال و آینده ات رو نابود کنه)

خب اینجا یه شهر کوچیکه، با کلی خاطره بد برای بروک.
اون، با یه پسر کوچیک، مجبور می‌شه برگرده همون‌جا؛ چون هیچ راه دیگه‌ای براش نمونده...
و حالا تو زندانی کار می‌کنه که عشق قدیمیش، شین، سال‌هاست به جرم قتل اونجاست.

یه کم راجع به کاراکترا بگیم؟

🟣 بروک؟
 مامان تنها، و کسی که سعی می‌کنه از گذشته فرار کنه.
ولی همه‌چی وقتی خراب می‌شه وقتی که مجبور می‌شه تو زندانی کار کنه که شین توش زندانی هست.

🟣 شین؟
عشق قدیمی، قاتل محکوم‌شده...
ولی اونقدر رفتارش طبیعیه که کم‌کم به خودت شک می‌کنی.
اگه اون بی‌گناهه، پس کی واقعاً اون شب می‌خواسته بروک رو کشته؟

🟣 تام؟
دوست قدیمی، پناه محکم بروک، کسی که با پسرش مثل پدر رفتار می‌کنه.
از اون آدم‌هاست که تو بحران، کنارته.
و دقیقاً چون همه‌چی براش واقعی بوده، وقتی بهش شک می‌کنی... ضربه می‌خوری.

🟪 یه خلاصه کوچیک؟

بروک، برای تأمین زندگی پسرش، مجبور می‌شه تو زندانی کار کنه که شین اونجاست.
شین کسیه که خودش فرستاده بود زندان، ولی حالا حرفایی می‌زنه که همه‌چیزو می‌لرزونه.
و وقتی بروک دنبال حقیقت می‌گرده، یه سری واقعیت‌ها رو کشف می‌کنه که باورش سخت و تلخه.
راست و دروغ با هم قاطی می‌شن...
ولی یه چیز واضحه: 
همه می‌تونن دروغ بگن.

⭐️ نمرهٔ من؟
۴.۵ از ۵
به خاطر فضاسازی، پیچش پایانی و اون لحظه‌ای که مجبوری به همه‌چی دوباره فکر کنی.
و باید اعتراف کنم که تا لحظهٔ آخر نمی‌دونستم باید به کی اعتماد کنم...

پ.ن: گاهی آدم خوب، همونیه که از اول کنارت بوده.
حتی وقتی خودت نمی‌دونستی به کی می‌تونی تکیه کنی...



      

38

        به نام او...)

نهمین روز از ماه نوامبر؛ نوشتهٔ کالین هوور🕯️

(جایی که بعضی عشق‌ها نباید اتفاق می‌افتادن...)

اول یه کم راجع به فضای داستان بگیم؟

اینجا ما با یه ایدهٔ متفاوت طرفیم:
یه دختر و پسر که فقط سالی یه بار همو می‌بینن؛ اونم دقیقاً در نهم نوامبر.
هیچ رابطه‌ای بین‌شون نیست، فقط یه قرار سالانه.
به نظر خاص میاد، نه؟ ولی خاص بودن همیشه معنیش خوب بودن نیست...

یه کم راجع به کاراکترا بگیم؟

🟣 فالِن؟
دختری که تو یه آتیش‌سوزی زندگیش زیر و رو شده...
دیگه نه خودش رو می‌شناسه، نه آینده‌شو.
ولی با همه‌ی اینا، سعی می‌کنه قوی بمونه...
فقط حیف که زیادی ساده اعتماد می‌کنه.

🟣 بن؟
نویسنده‌ای که دنبال یه داستان برای نوشتنه...
و خب، فالِن براش تبدیل می‌شه به الهام.
اما اون فقط دنبال الهام نیست... چون گذشته‌ش یه چیزایی داره که وقتی بفهمیش، فقط دلت می‌خواد کتابو ببندی.

🟪 یه خلاصه کوچیک؟

فالِن و بن تصمیم می‌گیرن هر سال فقط یه روز همدیگه رو ببینن و رابطه‌شون رو همین‌جوری بسازن.
اما کم‌کم معلوم می‌شه که بن همه‌چیزو از اول راست نگفته...
و اون قسمتی که با *زنِ برادرش* وارد رابطه شده بود؟
همون‌جا بود که دیگه همه‌چی واسه من تموم شد.
نه به خاطر شوکه‌کننده بودنش، به خاطر این‌که دیگه نتونستم بهش حتی یه ذره حس مثبت داشته باشم.

این کتاب می‌تونست قشنگ باشه...
ولی وقتی اعتماد بین شخصیتا می‌میره، برای منِ خواننده هم دیگه چیزی نمی‌مونه.

نمرهٔ من؟
۳ از ۵
به خاطر شروع خوبش. ولی تهش فقط یه حس تلخ و عجیب برام موند.

پ.ن: گاهی رفتار کاراکترا به حدی اشتباهه.. که حتی اگه تو کتاب هم بخشیده بشن هیچوقت توسط خواننده نمیتونن بخشیده بشن:)



      

16

        به آنیِ خیال‌پردازِ دیروز و معلمِ مهربانِ امروز،

چه زیبا بود دیدن تو در لباس معلمی، با آن لبخند دلگرم‌کننده و چشمانی که هنوز هم دنیا را مشابه پیش می‌دانند.
تو حالا در اونلی زندگی می‌کنی، با ماریلا و خانم ریچل، با دختری آرام به نام دورا…
و با پسربچه‌ای پُر از پرسش، خرابکاری و مهرِ کودکانه: دیوی.

دیوی با آن چشم‌های براق و سوال‌هایی که گاهی آدم را به خنده می‌اندازند و گاهی به سکوت،
با آن شیطنت‌های بی‌مرز و معصومیت لابه‌لای خرابکاری‌هایش…
بخشی از روزهای تو شده.
می‌دانم که گاهی از دستش خسته می‌شوی،
اما هر بار که سعی می‌کنی جدی باشی و او با لبخند کوچکش می‌گوید:
«آنی، من *واقعاً* نمی‌خواستم این کار رو کنم!»

آنی، تو در دل همه‌چیز شعر پیدا می‌کنی:
در اشتباهاتِ دیوی، در دل‌بستگی آرامِ دورا،
در پیاده‌روی‌های طولانی با دایانا، همان دوست همیشه‌ات،
و در نگاه‌هایی که آرام از گیلبرت دزدیده می‌شود...!

شاید تو هنوز اسمش را عشق نگذاری.
شاید فکر می‌کنی عشق باید شبیه قهرمان‌های رمان‌ها باشد،
با اسب سفید و ماجرایی پر از غوغا…
اما آنی جان،
عشق گاهی همین است؛
همین سکوت‌های فهمیده،
همین نگاه‌هایی که به وقت لازم، کنارت می‌ایستند
و جمله‌هایی ساده مثل: «می‌خوای کمکت کنم؟»

و شاید، فقط شاید،
آن کسی که صبورانه در کنارت مانده و همیشه آماده است،
همان کسی باشد که دلت به او عادت کرده، بی‌آنکه بدانی.
شاید او همان مرد ایدئالی باشد که منتظرش هستی.

آنی، تو داری بزرگ می‌شوی.
نه فقط در قامت یک معلم،
بلکه در دل زنی که میان خیال و واقعیت، راهی از جنس خودش پیدا کرده.

و من،
از این سوی کلمات،
با لبخندی پر از مهر نگاهت می‌کنم،
و با خود می‌گویم:
چه خوب شد که تو آمدی؛
به گرین گیبلز، به زندگی ماریلا، به قلب دیوی…
و به دنیای من.

با محبتی سرشار،
از دوستی که آرزو دارد روزی شبیه تو شود:)
      

23

        به نام او...)

ناتوان؛  اولین جلد از سه گانهٔ لورن رابرتس🔮

(جایی که عشق از هر چیز قدرتمندتر است...♡)

اول از همه یکم راجع به سرزمین ایلیا حرف بزنیم؟ 

خب اینجا جاییه که بی عدالتی به حداکثر خودش رسیده...(البته فقط برای افراد محدودی!)
اینجا اونایی که دارای قدرت خاصی نیستند و معولی ان کشته می شن...
چرا؟!
چون پادشاه معتقده وجود افراد معمولی برگزیده ها رو ضعیف میکنه و میخواد سرزمینی قدرتمند داشته باشه و برای این کار هرررر کاری میکنه.


یکم راجع به کاراکترا حرف بزنیم؟

🟣 کای؟
خب اون...وااااای خدای منننن🤭🔥
به طرز باور نکردنی ای از همون اول جای مخصوص خودش رو تو قلب تون پیدا میکنههه.
اون شاهزاده که مجریِ قانون هم هست و وظیفه اش آدم کشتنه، تمام زندگیش مجبور بوده احساساتش رو پشت نقاب های متعددی پنهان کنه...
ولی خودِ واقعیش رو، کای آزری که پشت نقاب ها قایم شده رو فقط به یک نفر نشون میده: ناجیِ نقره ای؛ پیدن گری.
کای پسریه که پدرش یعنی همون پادشاه مغرور و عوضی ازش یک هیولا ساخته...هیولایی که بتونه مجریِ قانون برادرش کیت باشه(در واقع آدم کشش باشه:) )


🟣پیدن؟
خدای من!! اون نمونهٔ بارز یه دختر مقاوم، مستقل و همه چیز تمومههه(معلومه عاشقش شدم🤭)
پیدن، دختری معمولی که چندسال پیش جلوی چشم هاش، پادشاه پدرش رو به قتل میرسونه...
و از همون موقع مجبور شده برای زنده موندن نقش بازی کنه...
اون از پدرش یادگرفته که نقش یک غیب گو رو بازی کنه (غیب گو کوچولویِ کااای🔥✨️) 
اون دختریه که دزدی میکنه تا بتونه زنده بمونه...
و همراه تنها کسی که تو دنیا داره یعنی دوستش آدنا، تلاش میکنه که تو این دنیای بی عدالت، زنده بمونه...
اون جسور، باهوش، پر دل و جرئت و از همه مهم تر زیبااااست👀
و همه اینا باعث میشه پای اون به آزمون پاک سازی باز بشه... یعنی جایی که زنده موندن به همین آسونی ها هم نیست؛ مخصوصا که آزمون امسال یه تفاوت بزرگ با آزمون پاک سازی سال قبل داره...مجریِ قانون؛کای آزر هم تو این آزمون حضوور داره.

یه خلاصه راجع به این جلد بگم؟؟

🟪  کای مأموریت میگیره که یکی رو بکشه و به همین بهونه پای اون به کوچهٔ غنائم باز می شه یعنی همون جایی که پیدن دزدی میکنه؛ و طعمهٔ جدید اون کای آزر میشه...غافل از اینکه اون شاهزاده و از همه مهم تر مجریِ قانون است...
ولی قدرت مجریِ قانون به کار گرفتن از قدرت باقی برگزیده هاست و برای همین وقتی کسی که قدرتش سرکوب کردن قدرت باقی برگزیده هاست پیداش میشه نمیتونه کاری بکنه و مقلوب اون میشه...
و همون موقع ست که پیدن خودی نشون میده و شاهزاده رو نجات میده و البته همین باعث میشه به عنوان یکی از شرکت کننده های آزمون پاک سازی انتخاب بشه و پای اون به قصر باز میشه🤌
یعنی جایی که قاتل پدرش و از همه مهم تر، کای آزررر هستت!!


ولی یک نکته ای هست که به شدت فکر میکنم باید بگم.
این کتاب ترکیبی از همهٔ فانتزی های دیگه ست‌:
اخگری در خاکستر، خردم کن و...کتاب هایی از این قبیل.
ولی نویسنده به خوبی تونسته کاری کنه که جذب کننده باشه این کتاب...

نمرهٔ من؟
3.5 از ۵...و دلیلش همون احساس دژاوویی هست که با خوندش بهم دست میداد...


پ ن: این نویسنده متخصص پایان هاییه که قلبت رو میشکنهه💔
چه تو این جلد چه تو جلد بعد اینو بهم ثابت کرددد 

بماند به یادگار از آخرین روز بهار ۱۴۰۴...
نهمین روز از جنگ تحمیلی ایران با اسرائیل💔
      

40

        به نام او...) 

مشعلی دربرابر شب، دومین جلد از چهارگانه صبا طاهر⚔

( جایی که متوجه میشی میشه هرچیزی رو فدا کرد، حتی با ارزش ترین دارییت رو یعنی«آزادی و زندگیت») 

از همین اول باید اعتراف کنم که تنهااا مجموعه ای بوده تا اینجا که پر از کلیشه نبوده، هنگام خوندش احساس دژاوو بهت دست نمیده ( برعکس تمام فانتزی هایی که ترند میشن) و خلاصه بگم:
تنها کتابی که ارزش ترند شدن رو واقعااا داشته!! 


یکم راجع به کاراکترا حرف بزنیم؟ 

🔵الایس؟ 
خب اون پسر نمونه بارز پسریه که میتونی بهش تکیه کنی و نگران نباشی:) 
تو این جلد پسرم یه کاری هم میکنه.. که به شدتت تحت تأثیر قرارت میدهه (الایس فداکارم...)) 
الایس از همون اوایل دچار مشکلی میشه که هر لحظه عملکردش رو تحت تأثیر قرار می ده؛ ولی اصلااا باعث نمیشه اون از هدفش که در آوردن برادر لایا هست دور کنهه (پسر قهرمانمم😔) 


🔵هلین؟ 
وجود این کاراکتر یکی بزرگترین انگیزه های من برای خوندن این مجموعه استت!!  (مخصوصا که داستان از این جلد به جز از دید الایس و لایا از دید هلین هم روایت میشه و چی از این بهتررر؟؟) 
توی جلد قبل متوجه شدیم که هلین سنگ چشم خونیه و مطمئنم همه می دونستیم که بزرگترین مأموریت اون به عنوان سنگ چشم خونی قراره چی باشه؟ 
دستگیری الایس ... دستگیری پسری که جونش به جون اون بسته است:)💔
و آخر این جلده که دلت میخواد به حال هلین اشک بریزی...)) 


🔵لایا؟ 
خدای من این کاراکتر واقعااا رومخههه!!  
مهربونی های بی دلیلش که همه رو به مرز نابودی میکشه، اعتماد کردن هاش به آدم های اشتباااه (می شه اسپویل کنمم؟؟) و خلاصه که تنها نکته منفی مجموعه سرکار خانم هستن (اَه!) 
ولی خدایی اگه شبیه جولیت( تو مجموعه خردم کن)  تحول پیدا نکنه خیلییی میخوره تو ذوقم🙃
و آهان حسابی دلم یک جا خنک شد؛  همون جا که فهمید به آدم اشتباهی اعتماد کرده :///

یک خلاصه کوتاهم راجع به این جلد بگم؟ 

خب این جلد درست جایی شروع میشه که جلد قبل تموم شده؛ هلین به عنوان سنگ چشم خونی انتخاب شده و قراره الایس رو دستگیر کنه و بیاره، الایس هم قراره به لایا کمک کنه تا برادرش رو از یکی از ترسناک ترین زندان ها بیاره بیرون (بعد چند ماه واقعا اسمشو یادم نیست💔) و از همون ابتدا باعث میشه که حتی نتونی یک لحظه کتاب رو زمین بزاری. و از جلد قبل خیلیی بهتر بود. 

⭐️امتیاز من؟ 
۵ از ۵ البته فعلا!! 
اگه کاراکتر لایا نتونست در حد این کتاب باشه خب مطمئنا از جلد بعد به خاطرش امتیاز کم میکنم ولی فعلا بهش فرصت میدیم. 

پ ن: به جرئت میتونم بگم بهترین کتابیه که نشر مجازی منتشر کرده و به هرکس که دوست داره وارد کتابی با شخصیت پردازی فوق العاده، داستانی پر کشش و دنیایی جذاب بشه هرچی زودتر این کتاب رو بخونه:)) 
 

بماند به یادگار از ششمین روز از جنگ تحمیلی ایران با اسرائیل ( ۲۸ خرداد) 
*به امید پیروزی کشورم:)  *
      

21

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.