یادداشت 𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

2 روز پیش

به نام او.
        به نام او...)

هردو در نهایت می‌میرند؛ نوشتهٔ آدام سیلورا

این کتاب را که بستم، حس کردم انگار دو نفر عزیز را از دست داده‌ام. متیو و روفوس دیگر فقط شخصیت نبودند. آن‌ها واقعی بودند. نفس می‌کشیدند، می‌ترسیدند، می‌خندیدند، عاشق می‌شدند... و در نهایت، همان‌طور که از اول می‌دانستم، رفتند. اما دانستن هیچ‌چیز را آسان‌تر نکرد.

آدم سیلورا با این داستان یادم انداخت چقدر زندگی شکننده است. چقدر زود دیر می‌شود. چقدر ما لحظه‌ها را ساده از دست می‌دهیم، انگار که بی‌پایان‌اند. و وقتی کتاب تمام شد، واقعیتی را متوجه شدم که متیو و روفوس فهمیدند: «ببین... این بود. این تمام چیزی‌ست که داریم؛ یک روز. شاید فقط یک روز.»

چه کتاب تلخی بود... و چقدر زیبا.
چه‌قدر گریه کردم. چه‌قدر دلم خواست زمان را نگه دارم و نگذارم پایان برسد.
اما رسید.

 اگر قرار بود فقط یک کتاب را بخوانم که یادم بیندازد زندگی چه‌قدر عزیز است، همین بود.

پ ن: جزو معدود کتاب هایی هست که با وجود ترند شدن شون ارزش خوندن داره و همچنین جزو معدود کتاب هایی هست که با چشم هایی پر از اشک بستمش...)

بماند به یادگار از بیست و سومین روز تابستان ۱۴۰۴.
      
48

11

(0/1000)

نظرات

clara

clara

دیروز

دقیقاا،فوق العاده بود این کتاب

1