معرفی کتاب پادشاهی های نایکسیا: افعی و بال های شب اثر کریسا برودبنت مترجم مریم رفیعی

پادشاهی های نایکسیا: افعی و بال های شب

پادشاهی های نایکسیا: افعی و بال های شب

کریسا برودبنت و 1 نفر دیگر
4.6
9 نفر |
6 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

16

خواهم خواند

20

شابک
9786001884740
تعداد صفحات
488
تاریخ انتشار
1404/2/16

توضیحات

        اورِیا، دختر آدمیزادی که پادشاه خون‌آشام‌های شب‌زاد به فرزندخواندگی قبول کرده، سعی دارد جای پایش را در دنیایی که برای کشتن او طراحی شده محکم کند. تنها شانسش برای اینکه به چیزی بیشتر از طعمه تبدیل شود، شرکت در کِژاری است: تورنمنتی افسانه‌ای که توسط شخص الهه‌ی مرگ برگزار می‌شود.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به پادشاهی های نایکسیا: افعی و بال های شب

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به پادشاهی های نایکسیا: افعی و بال های شب

یادداشت‌ها

          این کتاب فقط یک داستان نبود.
 زخم بود. تاریکی بود. تپش قلبی که بین مرگ و عشق، بین بقا و نابودی، جا مانده بود.

وقتی شروعش کردم، فکر نمی‌کردم قراره تهِ وجودم بلرزه.
اما خیلی زود فهمیدم... توی این دنیا، به هیشکی نمی‌تونی اعتماد کنی.
نه به کسی که لبخند می‌زنه، نه به کسی که می‌گه باهاته، حتی نه به کسی که دوستش داری.
همه نقاب دارن. همه زخمی‌ان.
و تو باید توی این تاریکی، خودت رو پیدا کنی… یا نابود شی.

وینسنت...
لعنت به این اسمی که اشک میاره.
لعنت به پدری که بلد نبود «دوستت دارم» رو درست بگه... ولی تمام دنیاش دخترش بود.
مرگش...
یه مرگ معمولی نبود.
انگار قلب منم باهاش دفن شد.
انفجار بود. شکستن بود. تنهایی مطلق.
و من هنوز نمی‌تونم جلوی اشکام رو بگیرم وقتی یادش می‌افتم.

من گریه کردم.
نه فقط برای وینسنت،
برای تمام حرف های نا گفته اش،
برای تمام لحظه هایی که ساکت موند،
برای قلبی که شکست ولی لبخند زد،
و برای دختری که فهمید دوست داشتن همیشه با گفتن نیست، گاهی با رفتن تموم میشه.

این کتاب تموم شد.
ولی دردش...
هنوز توی قلبم زنده‌ست.

—  خواننده‌ای با قلب شکسته اما زنده 🥀
        

33

یاسمن

یاسمن

1404/5/6

          در سرزمینی که شب فرمان می‌راند و سایه‌ها با خون پیوند خورده‌اند، دختری انسان به نام اوریا، در میان دنیایی از خون‌آشام‌ها قد کشیده است. او نه از آنِ روشنایی‌ست، نه از آنِ تاریکی؛ اما به خواست سرنوشت، در قصر پادشاه خون‌آشام‌ها بزرگ شده—در دل وحشی‌ترین موجودات شب.

👸🏻اوریا می‌داند که جای پای او بر زمینی لرزان است. برای زنده ماندن، باید قوی باشد… نه فقط از نظر بازو، که از نظر اراده. برای همین، دل به کژاری می‌سپارد؛ مسابقه‌ای بی‌رحمانه که تنها یکی از آن زنده بیرون می‌آید. اما پاداشش وسوسه‌برانگیز است: برآورده شدن یک آرزو توسط خدای مرگ.

🧛🏻در این میان، سایه‌ای دیگر آرام آرام نزدیک می‌شود؛ رایین—جنگجویی خون‌آشام، با قلبی رازآلود و نگاهی مرموز. او دشمن است، یا شاید… چیزی فراتر از آن.

🩸میان زخم‌ها، قدرت، خیانت و اشتیاق، اوریا باید راهش را پیدا کند؛ راهی که او را به حقیقت وجودش نزدیک‌تر کند، هرچند بهایش شکستن قلبش یا ریختن خون باشد.

📕کتاب افعی و بال‌های شب داستان دختری‌ست که در تاریکی به‌دنبال هویت و آزادی‌ست، و با تمام ضعف‌های انسانی‌اش، در برابر قدرتمندترین موجودات شب، سر خم نمی‌کند.

💄 جلد دوم این کتاب هم تحت عنوان خاکستر و پادشاه نفرین شده به چاپ رسیده.

🧩 نظر شخصی من : این کتاب برای من شبیه کتاب درباری از خار و رز بود. و خب از نظر جذابیت داستانی درباری از خار و رز خیلی اثر پخته تر و قشنگ تری بود‌. به نظر من این کتاب مناسب نوجوانان هست که تازه میخوان با کتاب و آثار فانتزی آشنا بشن. در کل همراه با کژاری پیش رفتم و واقعا یه جاهایی هم بابت اینکه اوریا تو این شرایط زنده میموند هم شاخ در میاوردم هم خداروشکر میکردم.😁
        

15

Mika

Mika

1404/4/9

قلب از جنس
          قلب از جنس شیشه است... لطیف، آسیب پذیر، نرم...خیلی نرم، به راحتی میشکنه حتی اگه زیر بافت های بسیاری پوشیده باشه هنوز هم شکننده است.  گاهی بدون اینکه بفهمیم چاقویی درونش فرو میره...چاقویی از جنس درد...گاهی از پشت سرمون توسط دستانی که قرار نبود کاری جز محبت کردن انجام بدهند.گاهی از جلو.برامون اتفاق عجیبی نیست ولی بازم درد داره...چون قلب آسیب پذیره...چون وقتی اون چاقو وارد بشه،هیچوقت...هیچوقت بیرون نمیاد...خونریزی میکنه ...چون اگه خارج بشه اون خونها بیرون میریزند و ما راحت میشیم...بیرون نمیاد چون این چاقو نامرئیه...چون جسم نداره...ولی درد داره،روح داره.چون قلب بیشتر از اینکه جسم داشته باشه روح داره... سرشار از احساساته غم، ترس، خشم، درد، حسادت، شادی، عشق... و صدها احساس دیگه که حتی کشف نشدن...ولی یه چیز دیگه هم هست، یه احساسی که کمتر شخصی لمسش میکنه... کمتر شخصی در آغوشش میگره... اسمش انسانیته... خیلیا قلبشون رو سرشار از احساسات دیگه میکنند تا اون رو پنهان کنند... چرا؟ چون اون احساس مستقیما تمام رگ های شیشه قلبمون رو پر میکنه... چون اون آسیب پذیری نمایان میشه...  توی این کتاب میتوانستم سطح های مختلفی از انسانیت رو درون اوریا ببینم... فضا سازی کتاب رو دوست داشتم و شخصیت ها... راستش ظاهر شخصیت های فرعی کاملا توصیف نشده ولی نویسنده این موضوع رو در شخصیت های اصلی جبران کرده. اینقدر زیبا احساسات رو به تصویر کشیده که تقریبا دیوانه کننده است... بنظر من تا حالا  هیچ کتابی اینقدر خوب احساسات شخصیت ها رو نشان نداده بود... ولی همین موضوع باعث شد کاملا غرق کتاب بشم... غرق داستان اوریا... و واقعا سر یه قسمتی حس کردم یه نفر یه چاقو از پشت توی قلبم فرو کرد... حتی همین الان هم نوک آن چاقو رو حس میکنم... حرف زیادی نمیتونم بزنم... چون با مرورش اشک تو چشمام جمع میشه... خیلی گریه کردم... برای من مثل یه اقیانوس بود... اینقدر عمیق غرق شده بودم که هرچی دست و پا میزدم هیچ راه نجاتی نبود... شوک اول باعث شد فقط یه ساعت به صفحه زل بزنم... و فصل بعدش؟... شوک دوم؟... حس میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم و وقتی اون فصل تموم شد... واقعا نمیدونستم من کتاب رو تموم کردم یا کتاب من رو...نمیتونم به کسی پیشنهاد بدم بخونتش... ولی میتونم یه سوال بپرسم؟ دوست داری اول بین ابرهای نرم نوازش بشی و بعد ناگهان... دیگه بالهات توان وزنت رو ندارن...همه چیز ناگهانی اتفاق میوفته، پلک میزنی و میبینی داری سقوط میکنی... شاید عشق هم همینجوریه... 
آهنگ های پیشنهادی با این کتاب: 
BITTERSUITE
The Water Is Fine
Closer To The Moon
        

62

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

5 روز پیش

          به نام او...)

افعی و بال ‌های شب؛ اولین جلد از پنج گانۀ کریسا برودبنت.

اوریا، دختری فانی که سال‌ها پیش پادشاه خاندان شب، «وینسنت»، از چنگ مرگ نجاتش داد.
از یه بچۀ بی‌پناه، تبدیلش کرد به دختری که بلده وسط دنیایی پر از شکارچی، چطور زنده بمونه.
تنها کسی که اوریا می‌تونه بهش تکیه کنه، خود وینسنته ــ تنها کسی که بهش حس امنیت می‌ده.
ولی حتی وینسنت هم می‌دونه این دنیا رحم نمی‌کنه.

برای همین یادش داد از دندون‌هاش استفاده کنه؛ نه واسه شکار، واسه دفاع.
با این حال، هرچقدر هم قوی باشه، هنوز یه طعمه‌ست… و این یعنی تو این بازی، هر لحظه ممکنه ورق برگرده.

تنها امیدش برای عوض کردن سرنوشت، کژاریه؛ تورنمنتی مرگبار که الهه مرگ، «نایکسیا»، هر چند دهه یک‌بار برگزار می‌کنه.
برنده می‌تونه یه آرزو ازش بگیره ــ آرزویی که شاید جایگاه اوریا رو برای همیشه تغییر بده… یا زندگیش رو بگیره.

برای زنده موندن تو کژاری، اوریا به یه متحد نیاز داره.
متحدی که در نهایت، مجبوره خودش بکشتش.
رین… پسری که با هر خون‌آشامی که اوریا دیده فرق داره؛ مرموز، خوش‌طبع و در عین حال خطرناکه.
می‌تونه بهترین متحدش باشه، ولی همون‌قدر هم می‌تونه نابودش کنه.

قلم نویسنده محشره؛ حتی به  فرعی‌ترین شخصیت‌ها رو هم جوری پرداخته که حس می‌کنی باهاشون زندگی کردی، جنگیدی، عاشق شدی، قلبت شکسته.
و این دنیا… پر از شکارچیه که از هر فرصتی برای نابود کردنت استفاده می‌کنن، قصرهای مجلل با معماری خاص، و رازهایی که هرچی پنهون‌تر بمونن به نفعته.
اینجا حتی عشق هم خطرناکه. چون می‌دونی که… عشق از هر میخ چوبی تیزتره.

**این بخش حاوی اسپویله.
اما برسم به پایان… خیلی فکر کردم که مقصر اون اتفاق‌ها کی بود:
اوریا؟ فقط عاشق بود.
رین؟ فقط یه وارث بود.
وینسنت؟ فقط یه پدر که نمیتونست حقیقت رو به دخترش-دختر واقعیش- بگه، خب بالاخره اون فقط نمی‌خواست تاجش به خطر بیفته.
شاید اصلاً مقصری نبود.
شاید همین دنیای تاریک بود که قلب اوریا رو سیاه کرد و انسانیت رین رو گرفت.
البته اوریا یه‌بار با عاشق شدن زخمی شده بود، شاید نباید دوباره این حماقت رو می‌کرد… ولی ما که جای اون نبودیم، بودیم؟

در پایان چیزی برای گفتن ندارم چون هنوز توی شوک اتفاقاتی ام که افتاد... ولی به جرئت می‌تونم بگم یکی از بهترین فانتزی هایی بوده که در این سن می‌تونستم بخونم. (بالاخره سلیقه مون با بزرگ شدن عوض می‌شه.)
 
پ ن: اگر قبلا شک داشتم که سلیقۀ خانم رفیعی توی انتخاب کتاب فوق العاده‌ست، الان مطمئن شدم و به محض اینکه ببینم ایشون کتابی ترجمه کردن یک لحظه هم برای خوندنش تردید نمی‌کنم.

بماند به یادگار از بیستمین روز از مرداد 1404.
        

24