یادداشت 𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
16 ساعت پیش
به نام او... زندانی؛ از فریدا مکفادن 🔪 (وقتی گذشته برمیگرده تا حال و آینده ات رو نابود کنه) خب اینجا یه شهر کوچیکه، با کلی خاطره بد برای بروک. اون، با یه پسر کوچیک، مجبور میشه برگرده همونجا؛ چون هیچ راه دیگهای براش نمونده... و حالا تو زندانی کار میکنه که عشق قدیمیش، شین، سالهاست به جرم قتل اونجاست. یه کم راجع به کاراکترا بگیم؟ 🟣 بروک؟ مامان تنها، و کسی که سعی میکنه از گذشته فرار کنه. ولی همهچی وقتی خراب میشه وقتی که مجبور میشه تو زندانی کار کنه که شین توش زندانی هست. 🟣 شین؟ عشق قدیمی، قاتل محکومشده... ولی اونقدر رفتارش طبیعیه که کمکم به خودت شک میکنی. اگه اون بیگناهه، پس کی واقعاً اون شب میخواسته بروک رو کشته؟ 🟣 تام؟ دوست قدیمی، پناه محکم بروک، کسی که با پسرش مثل پدر رفتار میکنه. از اون آدمهاست که تو بحران، کنارته. و دقیقاً چون همهچی براش واقعی بوده، وقتی بهش شک میکنی... ضربه میخوری. 🟪 یه خلاصه کوچیک؟ بروک، برای تأمین زندگی پسرش، مجبور میشه تو زندانی کار کنه که شین اونجاست. شین کسیه که خودش فرستاده بود زندان، ولی حالا حرفایی میزنه که همهچیزو میلرزونه. و وقتی بروک دنبال حقیقت میگرده، یه سری واقعیتها رو کشف میکنه که باورش سخت و تلخه. راست و دروغ با هم قاطی میشن... ولی یه چیز واضحه: همه میتونن دروغ بگن. ⭐️ نمرهٔ من؟ ۴.۵ از ۵ به خاطر فضاسازی، پیچش پایانی و اون لحظهای که مجبوری به همهچی دوباره فکر کنی. و باید اعتراف کنم که تا لحظهٔ آخر نمیدونستم باید به کی اعتماد کنم... پ.ن: گاهی آدم خوب، همونیه که از اول کنارت بوده. حتی وقتی خودت نمیدونستی به کی میتونی تکیه کنی...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.