یادداشت 𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪

به آنیِ خی
        به آنیِ خیال‌پردازِ دیروز و معلمِ مهربانِ امروز،

چه زیبا بود دیدن تو در لباس معلمی، با آن لبخند دلگرم‌کننده و چشمانی که هنوز هم دنیا را مشابه پیش می‌دانند.
تو حالا در اونلی زندگی می‌کنی، با ماریلا و خانم ریچل، با دختری آرام به نام دورا…
و با پسربچه‌ای پُر از پرسش، خرابکاری و مهرِ کودکانه: دیوی.

دیوی با آن چشم‌های براق و سوال‌هایی که گاهی آدم را به خنده می‌اندازند و گاهی به سکوت،
با آن شیطنت‌های بی‌مرز و معصومیت لابه‌لای خرابکاری‌هایش…
بخشی از روزهای تو شده.
می‌دانم که گاهی از دستش خسته می‌شوی،
اما هر بار که سعی می‌کنی جدی باشی و او با لبخند کوچکش می‌گوید:
«آنی، من *واقعاً* نمی‌خواستم این کار رو کنم!»

آنی، تو در دل همه‌چیز شعر پیدا می‌کنی:
در اشتباهاتِ دیوی، در دل‌بستگی آرامِ دورا،
در پیاده‌روی‌های طولانی با دایانا، همان دوست همیشه‌ات،
و در نگاه‌هایی که آرام از گیلبرت دزدیده می‌شود...!

شاید تو هنوز اسمش را عشق نگذاری.
شاید فکر می‌کنی عشق باید شبیه قهرمان‌های رمان‌ها باشد،
با اسب سفید و ماجرایی پر از غوغا…
اما آنی جان،
عشق گاهی همین است؛
همین سکوت‌های فهمیده،
همین نگاه‌هایی که به وقت لازم، کنارت می‌ایستند
و جمله‌هایی ساده مثل: «می‌خوای کمکت کنم؟»

و شاید، فقط شاید،
آن کسی که صبورانه در کنارت مانده و همیشه آماده است،
همان کسی باشد که دلت به او عادت کرده، بی‌آنکه بدانی.
شاید او همان مرد ایدئالی باشد که منتظرش هستی.

آنی، تو داری بزرگ می‌شوی.
نه فقط در قامت یک معلم،
بلکه در دل زنی که میان خیال و واقعیت، راهی از جنس خودش پیدا کرده.

و من،
از این سوی کلمات،
با لبخندی پر از مهر نگاهت می‌کنم،
و با خود می‌گویم:
چه خوب شد که تو آمدی؛
به گرین گیبلز، به زندگی ماریلا، به قلب دیوی…
و به دنیای من.

با محبتی سرشار،
از دوستی که آرزو دارد روزی شبیه تو شود:)
      
79

21

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.