Aylin𖧧

Aylin𖧧

بلاگر
@AppleSmell333

76 دنبال شده

167 دنبال کننده

                قلم، کتاب، حرم. بهانه‌هایم برای زندگی.
              
AppleSmellAndJasmine

یادداشت‌ها

نمایش همه
Aylin𖧧

Aylin𖧧

دیروز

        کتاب رو بستم و دیدم خدای من؛ تشنمه.
پنج ستاره؛ به‌خاطر فضاسازی داستان و تصویر دقیقی که از وضعیت بحرانی خلق شده بود. من کسی نبودم که ماجراها رو از بیرون تماشا می‌کرد؛ بلکه همراه شخصیت‌های داستان در بطن بحران لوله‌های خالی بودم و برای زنده‌موندن می‌جنگیدم.
پنج ستاره؛ به‌خاطر احساساتی که ماهرانه به تصویر کشیده شده بود و عمیقاً می‌تونستم درکشون کنم.
به‌خاطر اون تصویرهای کوتاه بین داستان؛ خیلی پسندیدمشون.
به‌خاطر کلتون و متفاوت بودنش. گاهی دلم می‌خواست فقط او داستان رو روایت کنه.
به‌خاطر الیسا و قابل اعتماد بودنش. بهش افتخار می‌کنم.
به‌خاطر جکی و شکست‌ناپذیری‌ش (باید اعتراف کنم بعضی جاها خیلی از دستش حرص می‌خوردم.)
به‌خاطر گرت که دوستش داشتم چون گاهی منو یاد یکی از شخصیت‌های داستانیِ خودم می‌انداخت. 
و به‌خاطر پایان داستان که باعث شد بغض کنم.
تو این برهه از زمان و با وجود فشار روانی نزدیک کنکور، این کتاب و تصویرسازیِ محشرش از بحران احتمالاً یکی از بدترین هدیه‌هایی بود که می‌تونستم به خودم بدم؛ اما خب باز شد، دیده شد و خیلی هم پسندیده شد. 
      

10

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1403/12/18

        من با این کتاب، با این مجموعه، زندگی کردم.
امتیاز پنج ستاره برای این جلد کمی متعصبانه‌ست؛ اما حاضر نیستم تغییرش بدم. چون داستان به اندازه‌ای هیجان‌انگیز بود و شخصیت‌های اصلی به قدری دوست‌داشتنی بودن که اون چندتا ایراد داستان رو بپوشونن.
یه موضوعی که درباره‌ی قلم خانم نیلسن دوست دارم، اینه که سعی نمی‌کنن پایان داستان‌شون غیرمنتظره و برخلاف انتظار مخاطب باشه. ایشون داستان رو همون‌طور که مخاطب انتظار داره و دلش می‌خواد به پایان می‌رسونن، در حالی که داستان از ابتدا و در هر قدم اون‌قدرررر صحنه‌های غافلگیرکننده و غیرمنتظره داشته که مخاطب فکرش رو هم نمی‌کرده و جذب داستان شده و در پایان هم کتاب رو با رضایت به پایان می‌رسونه. پایان همونیه که ما می‌خوایم؛ اما نه با اون روشی که فکرشو می‌کردیم. 
مرسی که تو ذوقمون نزدید خانم نیلسن 🫶🏻
من صفحه‌صفحه‌ی این کتاب رو با قلبم خوندم. بعضی جاها می‌ترسیدم، بعضی جاها غمگین بودم، با خوندن یه صفحه ذوق می‌کردم و با خوندن صفحه‌ی دیگه استرس می‌گرفتم. با شیطنت‌های شخصیت اصلی یا دیدن تلاش و موفقیتش، نیشم تا بناگوش باز می‌شد😂 و با دیدن غم و ناراحتی‌ش، دلم می‌گرفت. توی چند صحنه از داستان، دلم خیلی خیلی خیلی سوخت و چند سطری از داستان هم بود که منو به گریه انداخت. 
تک‌تک عناصری که وارد داستان می‌شدن، بعداً به درد می‌خوردن. هر اتفاقی که می‌افتاد، یه دلیلی داشت که مخاطب بعداً متوجهش می‌شد =) یه قسمتی بود که با خودم گفتم دیگه واقعا فکر نمی‌کنم این بخش جایی تو داستان داشته باشه. و بعد چی شد؟ همون موضوع زمینه‌ای برا یه غافلگیری دیگه بود :)))
سلطنت پنهان این‌جوریه که: ما به عنوان خواننده‌ی کتاب هیچ کاری از دستمون برنمی‌آد جز این‌که برا شخصیت اصلی دعا کنیم؛ و عجب تفاهمی! اتفاقاً خود شخصیت اصلی هم کاری از دستش برنمی‌آد جز این‌که برا خودش دعا کنه😭😭
از اون‌جا که دیگه خوب شناخته بودمش، توی این جلد بیشتر به خودش و کارای عجیب‌غریبش اعتماد داشتم. به‌ویژه چون از اصلِ "یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت" پیروی می‌کرد😀 زمانی که نقشه می‌کشید یعنی حالش خوب بود؛ هر قدر هم که نقشه‌اش احمقانه بود، بهتر! مواقعی که می‌گفت هیچ راهی برای نجات از مخمصه‌ای که توش افتاده نداره، دلم می‌ریخت و می‌ترسیدم که ناامید بشه؛ ولی باز به هوش و شجاعتش اعتماد داشتم و منتظر بودم ببینم که این‌بار چه‌جوری می‌خواد غافلگیرم کنه!
من واقعاً هوش این بچه رو تحسین می‌کنم. از شجاعت و نترس بودنش خوشم می‌آد. متعهد بودن و وفادار بودنش رو خیلی دوست دارم. مواقعی که درست مثل یک پادشاه و به قصد دفاع از کشورش صحبت می‌کرد، بهش افتخار می‌کردم خیلی-😭
از هارلو، مات و کرویان بسیار بسیار بسیار متشکرم. کاش می‌شد نقش کرویان بیشتر باشه :") با رفتار و حرف‌های رفقای شخصیت اصلی هم خیلی اکلیلی شدم راستش- و آماریندا؛ ببخشید که اون اوایل ازت خوشم نمی‌اومد :")😂
هر فصل کتاب به خودیِ خود استرس‌زا بود خب؟ اما از حدود صدوپنجاه صفحه مونده تا پایان کتاب، این استرس افزایش پیدا کرد و غم درونش هم بیشتر و بیشتر می‌شد :"""""") و همین اضطراب خیلی دلچسب بود حقیقتش -.-
آها راستی، اون صحنه که شخصیت داون توش نقش داشت خیلی باحال بود پسندیدم :")😂
صحنه‌ی چشمک‌زدن فینک هم خیلی ناز بودددد😭
یه جاهایی بود که خب، خوش‌بینانه پیش رفت. یه اشکال ریز دیگه هم بود اما همون‌طور که اولش گفتم، نقاط قوت کتاب باعث می‌شه نادیده بگیریمشون.
نمی‌دونم درباره‌ی نکته‌ی بعدی اصلاً حق اظهار نظر دارم یا نه؛ ولی خب. می‌دونید، من دوست داشتم مفهوم عشق، خیلی روان‌تر و دلنشین‌تر بیان بشه. اون مفهومی که نویسنده می‌خواست به مخاطب برسونه رو درک می‌کردم، خیلی هم موافقشم؛ اما دلم می‌خواست قشنگ‌تر به تصویر کشیده بشه.
خلاصه، خوشحالم که چند روزی از زندگی‌م رو همراه پادشاه کارتیا (-.-) و مردمش سپری کردم. همراهی با اون‌ها بسیار شیرین و لذت‌بخش بود و البته می‌دونم که این پایان ماجرای من و کارتیا نیست؛ منتظر روزی‌ام که بتونم جلدهای بعدیش رو بخونم :")
بعله.
خوندن این مجموعه شدیدااااا پیشنهاد می‌شه.
      

45

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1403/12/1

        همون موقع که اسم خانم نیلسن رو روی جلد کتاب دیدم باید می‌دونستم که با چه کتابی روبه‌روئم. قبلاً کتابِ «یک شب فاصله» رو از ایشون خونده بودم که عاشقش شدم و به دوستانِ دیگه‌ای هم پیشنهاد دادم و اون‌ها هم خوندنش و عاشقش شدن.
عصر یه روز زمستونی (دقیق‌تر بخوام بگم، هفته‌ی پیش) تصمیم داشتم بعد از مدت‌ها، از کتابخونه کتاب امانت بگیرم. داشتم بین قفسه‌ها راه می‌رفتم و اسم کتاب‌ها رو می‌خوندم که این کتاب صدام زد. و حس کردم اگه اونو برندارم، بعداً پشیمون می‌شم. 
چه کار خوبی کردم که برداشتمش! همون شب شروع کردم به خوندن. و از همون سطر اول، غرق کتاب شدم و همراهِ سیج. موقع خوندنش گذر زمان رو احساس نمی‌کردم. دنیای خودمو فراموش می‌کردم و وارد دنیای سیج و ماجراهاش می‌شدم.
و اما سیج... سیجِ عزیزم. این پسر لجباز و یک‌دنده و باهوش و سرسخت و دردسرساز که خیلی نگرانش بودم، خیلی نگرانش هستم و احتمالاً خیلی نگرانش خواهم بود همچنان. 😭😂 وقتی می‌دیدم پای حرفش می‌ایسته و پا پس نمی‌کشه خیلی بهش افتخار می‌کردم؛ اما گاهی واقعاً از دستش حرص می‌خوردم و دلم می‌خواست سرش داد بکشم. (که در اکثر موارد، بعداً حق رو به او می‌دادم.) وقتی می‌دیدم نقشه‌های زیرکانه‌اش نتیجه می‌ده یه لبخند بزرگ و موذیانه رو لب‌هام می‌نشست.
شخصیت مات رو هم دوست داشتم. ایموجین رو هم. توبیاس هم اون آخرا بامزه بود. از لرد کرویان ممنونم. از آماریندا خوشم نمی‌آد. کانر هم... بهتره چیزی نگم.
راستی، اون لحظه‌ی به صدا دراومدن ناقوس سلطنتی دلمو سوزوند حقیقتاً.
خلاصه که، لطفاً این کتاب رو بخونید. بخونید و با زندگی عجیب و غریب پسرم همراه بشید. بخونید و درست مثل من، تو نقطه‌ای از داستان (که خودتون بعد از خوندن متوجه می‌شید کدوم قسمت رو می‌گم) طوری غافلگیر بشید که کتاب رو بذارید کنار و با چشم‌های گشاد خیره بشید به دیوار روبه‌روتون. (البته مطمئن نیستم خودم اون لحظه به کجا زل زده بودم. فقط یادمه که همه‌اش می‌گفتم: وااااااااااااای!)
بخونید. حتماً بخونید. از دستش ندید.
      

25

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1403/10/21

        سه روایت. سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند.
باید بگم بیشتر سه روایت از جناب حر بود؛ تا سه روایت از حضرت اباعبدالله. روایت اول، قلم سنگینی داشت؛ حداقل برای من. گاهی هر سطر رو چند بار می‌خوندم تا متوجه معنا و منظورش بشم. زاویه‌دید هم مدااااام تغییر می‌کرد و این آزارم می‌داد. با این حال، قلمش قشنگ بود. اون بخش که از زبون خاک کربلا روایت شده بود رو خیلی خیلی دوست داشتم.
روایت دوم رو اصلاً نپسندیدم. انگار بخوای کل روز عاشورا که نه، کل زندگی‌نامه‌ی امام حسین علیه السلام رو توی یک روایت جا بدی. خیلی خیلی خلاصه بود و بالا بودن کمیت، کیفیت کار رو واقعاً پایین آورده بود. شخصیت‌پردازی ضعیفی هم داشت. شاید بخوایم بگیم این روایتْ تاریخی بود نه داستانی؛ اما نه. تاریخی هم نبود. یه چیزی بین روایت تاریخی و روایت داستانی بود که نتونست حق هیچ‌کدوم رو ادا کنه.
دوباره از یک جایی به بعد شخصیت جناب حر وارد داستان می‌شد و همون مواردی که توی روایت اول دیدیم، توی روایت دوم هم اتفاق می‌افتاد، با اندکی تغییر؛ و ادامه‌دارتر نسبت به روایت قبل. روایت دوم مثل کتاب‌های درسی بود راستش. فقط داشت خبر می‌داد که این اتفاق افتاد و بعدش فلان اتفاق و بعدش هم اون یکی اتفاق. هرچند که در مورد مستند بودن برخی از همین اطلاعات هم مطمئن نیستم. 
به نظرم روایت دوم نتونست معنا و مفهومی رو که باید، به مخاطب برسونه. عجله‌ای بود. خشک بود. خبری بود. به دل ننشست.
و اما روایت سوم. باز هم روایت حال جناب حر؛ اما خیلی لطیف‌تر و روان‌تر. کاش کل کتاب مثل روایت سوم بود. ورود شخصیت قیس به داستان، روایت سوم رو منعطف‌تر کرده بود. البته فکر می‌کنم قیس و پدرش و دوستانش شخصیت‌های خیالی بودن؛ اما چون وارد صحنه‌ی جنگ روز عاشورا نشدن کاری با این مورد ندارم. صحنه‌سازی و شخصیت‌پردازی روایت سوم خوب بود، روی داستان کار شده بود و پایانش -در واقع پایان کتاب- رو این‌قدر دوست داشتم که به‌تنهایی، امتیازی رو که برا کتاب در نظر داشتم بالا برد. 
یه مورد دیگه که در طول خوندن کتاب اذیتم می‌کرد، تکرار مکررات بود. ما برخی دیالوگ‌ها و اتفاقات رو توی هر سه روایت دیدیم. کاش نویسنده توی چینش روایات و اتفاقاتی که قرار بود توی هر روایت شرح داده بشه، تجدید نظر می‌کردن. کتاب می‌تونست خیلی زیباتر، روان‌تر و تاثیرگذارتر از این باشه.
به هر حال، سه ستاره‌ی کامل. 
      

27

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1403/6/23

        پنجمین و آخرین جلد از مجموعه‌ی مجیستریوم رو هم تموم کردم. همه‌ی اون حیرت‌کردن‌هام، ابراز احساسات‌های باصدا و بی‌صِدام که:«نه! نباید این‌طور می‌شد!»، جیغ‌های خفه‌ام، استرس و هیجانم برای خوندن صفحه‌ی بعد، شب‌بیداری‌هام، قربون‌صدقه‌ی شخصیت‌ها رفتن‌هام، نفرت‌هام و دلسوزی‌هام، تو این نقطه دیگه به پایان می‌رسن.
اما نه، داستان من و مجیستریوم این‌جا تموم نمی‌شه. آرون، کال و تامارا، هر اتفاقی هم که توی داستان براشون افتاده باشه، باز تو قلب من جا دارن. حتی جاسپر و گواندا، روان، جریکو! حتی استاد روفوس. هنوز هم می‌تونم درباره‌ی مجیستریوم بنویسم، اتفاقاتی که افتاد رو مرور کنم، کتاب چاپی رو از بین بقیه‌ی کتاب‌ها بردارم و بغلش کنم، و درباره‌اش حرف بزنم. (اگه خدا بخواد و اطرافیانم هم گوش بدن البته.) 
این جلد رو دوست داشتم. البته این موضوع هم بی‌تاثیر نیست که اتفاقی که می‌خواستم و منتظرش بودم، بالاخره رخ داد. این جلد تونست منو دنبال اتفاقات بکشونه، وجودم رو از استرس و هیجان پر کنه، از شدت بهت و حیرت میخ‌کوبم کنه (طوری که تا مدتی با چشم‌های گرد و قلنبه به اطرافم نگاه کنم)، تونست گاهی منو بخندونه حتی، تونست کاری کنه دوستش داشته باشم و بله؛ پنج‌ستاره‌ی کامل رو ازم می‌گیره.
      

29

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1403/6/18

        این کتاب خیلی با چیزی که قبلِ خوندنش فکر می‌کردم تفاوت داشت. خودم رو برا یک داستان شدیدا اشک‌درآر و سداند آماده کرده بودم، اما این‌طور نبود. شاید هم برا منی که قبلا کتاب "به امید دل بستم" رو خونده‌ام غم این داستان کمتر به نظر می‌اومد. 😭😂💔 
مفاهیمی که تو عمق داستان جا داشتن، به‌جا بودن و دوستشون داشتم. تعریف استلا از مرگ -دنیایی که یه اینچ اون‌ورتره- و تعریف ویل از زندگی، برام خیلی جالب بود. احساسات و جزئیات دلنشینی هم داشت این داستان. 
نقاشی‌های ویل رو خیلییی دوست داشتم :> و همین‌طور یادداشت‌های یواشکیِ استلا رو. هردوشون به جمع شخصیت‌های موردعلاقه‌ام اضافه شدن. 
اجازه بدید یه‌خرده از ترجمه ایراد بگیرم؛ یه‌کوچولو! مثلاً دو-سه جا دیالوگ‌ها به زبان نوشتاری نوشته شده بودن؛ نه محاوره. 
توی خود داستان هم چند مورد کوچیک وجود داشت که به نظرم غیرمنطقی بود. یعنی..‌. می‌تونست بهتر باشه. 
ولی خب بگذریم.
در کل قشنگ بود؛ دوستش داشتم. :")
      

30

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1403/4/18

        امتیازی که اولش به این کتاب دادم پنج ستاره بود. اما الان یه ستاره کم می‌کنم چون متوجه شدم بخشی از داستان خیالی بوده.
خب من این کتاب رو خیلی زودتر از چیزی که موقع شروع‌کردنش فکر می‌کردم، تموم کردم و خیلی خیلی دوستش داشتم. داستان خیلی خوب به هدف و مفهومی که آقای نویسنده در نظر داشته، رسیده. نحوه‌ی روایت، افکار و احساسات هر شخصیت و شک و تردیدی که وجود هر کدوم رو فرامی‌گرفت، و همچنین پایان قابل درک داستان، همگی به دلم نشستن.
اما بعد خوندن کتاب، رفتم و یه‌کم درمورد شخصیت‌ها تحقیق کردم تا دوباره دچار بلایی نشم که بعد خوندن کتابِ "وسوسه‌های ناتمام" سرم اومد. یه مصاحبه از نویسنده‌ی کتاب هم خوندم و متوجه شدم که:
شخصیت عبدالله توی کتاب نامیرا، در واقع دو بخش داره. یک بخش خیالی -از ابتدای داستان تا ملحق‌شدن عبدالله به همراهان امام- و یک بخش حقیقی (عبدالله بن عمیر در حقیقت یکی از شهدای کربلاست). 
عمرو بن حجاج هم در واقعیت یکی از کسایی بوده که با نوشتن نامه، امام حسین علیه السلام رو به کوفه دعوت می‌کنه اما بعد به عبیدالله بن زیاد می‌پیونده. تو داستان هم تقریبا همین شکلیه؛ اما توی داستان یه ارتباط و رفاقتی بین عبدالله و عمرو هست که تو واقعیت همچین ارتباطی بین‌شون وجود نداشته.
ربیع و سلیمه هم همون‌طور که حدس می‌زدم شخصیت‌های خیالی هستن. 
خلاصه که من این کتاب رو خیلی دوست داشتم؛ اما اگه بخوام بهتون پیشنهاد بدم که بخونیدش، باید ازتون خواهش کنم که حواستون به ترکیب وقایع و خیال توی داستان باشه. 
      

10

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1403/3/13

        تجربه نشون داده وقتی با خودم می‌گم "حالا بعدا براش یادداشت می‌نویسم" بعیده که برگردم و یادداشته رو بنویسم!
خب، بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتم از این کتاب خوشم اومد. درسته که این بار هم تا حد زیادی حدسم در مورد پایان داستان درست بود، ولی باز هم نویسنده به‌خوبی می‌تونست من رو دنبال قلمش بکشونه تا ببینم قراره چه اتفاقی بیفته! این رو که داستان تا صفحه‌ی آخر جذابیت و معمایی‌بودنش رو حفظ کرد دوست داشتم.
شخصیت‌ها رو هم دوست داشتم و بهشون افتخار می‌کنم خیلی. (البته همچنان نیت و برانوین موردعلاقه‌ترین‌هامن) اما چیزی که ازش همچین خوشم نیومد، سمی‌بودن فضای داستان  بود. نمی‌دونم چه‌جوری توضیح بدم و نمی‌خوام توضیح بدم. 
اینو هم ذکر کنم که بابای لوئیس آدم باحالی بود ازش خوشم اومد (اسمش یادم نیست) 
دو اتفاق از این داستان برام اسپویل شده بود که با خوندنش دیدم به طرز عجیبی هردوش نادرست بوده =) و خدا رو شکر واقعا =)))))


🔴اگه نمی‌خواید داستان براتون اسپویل شه می‌تونید بقیه‌ی این متن رو نخونید چون من قرار نیست اشتباه اسپویل کنم!🔴

دلم خیلی برا فیبی سوخت. خیلی خیلی خیلی. بیشتر اتفاق‌هایی که براش افتاد ناخواسته بودن و به‌خاطر اشتباه اطرافیانش. (نگفتم همه؛ گفتم بیشتر)
بعضی جاها دلم می‌خواست میو رو بزنم راستش. چیزی که تو دلش بود رو نمی‌گفت 😭😭😭😭😭 البته به لوئیس هم مشکوک شده بودم؛ اما خب به خیر گذشت. 
و در مورد ناکس. راستش مواقعی که اون راوی می‌شد رو دوست داشتم و بیانش متفاوت، قابل درک و باحال بود. و البته این که مخاطب تا حدی می‌تونست تغییر راوی رو از روی تغییر لحن و بیان احساس کنه خودش یک امتیاز مثبت برای کتابه.
فکر می‌کردم نیت قراره بمیره و آماده‌ی این اتفاق بودم قشنگگگگگ =) خوشحالم که این‌طوری نشد.  

خلاصه، خوشحالم که بالاخره این کتاب رو خوندم و تجربه‌ی برگشتن به فضایی شبیه فضای کتاب یکی از ما دروغ می‌گوید، با حضور شخصیت‌های همون کتاب، لذت‌بخش بود واقعا.
      

26

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1402/12/20

        این کتاب، اولین کتاب از خانم آگاتا کریستی بود که خوندم. خب، دلم می‌خواست کتابی با قلم ایشون بخونم و این امکان به لطف چالشی که بهخوان تو بهمن‌ماه داشت، میسر شد. البته من با بیست روز تاخیر این کتاب رو تموم کردم😂💔  عرض پوزش.
مدتیه که خوندن قسمت‌های ابتدایی اکثر کتاب‌ها برام سخت شده. این کتاب هم جزوشون بود و به‌خاطر همین، اون اول‌هاش نمی‌تونستم زیاد بخونمش. با قلم و شخصیت‌های داستان زیاد ارتباط نمی‌گرفتم؛ و خب می‌شه گفت این مشکل منه😂 دلیل این‌که یه ستاره از امتیازش کم کردم هم همینه. کتاب مشکلی نداشت؛ من باهاش زیاد ارتباط نگرفتم.
اما وقتی چنین داستانی وارد نیمه‌ی دوم می‌شه، طبیعتاً مشتاق‌تر می‌شی که بخونی و ببینی موضوع چی بود بالاخره. راستش رو بخواید، این‌جاها دیگه قاتل رو حدس زده بودم؛ اما نه با دلیل و منطق! شبیه تستی بود که نه بلدش بودم، نه می‌تونستم حذف گزینه کنم. پس سعی کردم حدس بزنم که طراح ممکنه برا گمراه کردن من، پاسخ رو تو کدوم گزینه قرار بده :)
با وجود این‌که حدس زده بودم، باز هم جایی که قاتل مشخص شد شگفت‌زده شدم. پنهون کردنش بدین شکل، کار هوشمندانه‌ای بود که قلم خانم کریستی از پسش براومده! و اعتراف می‌کنم که گاهاً به باقیِ مظنون‌ها هم شک می‌کردم. 
خلاصه که خوندن این کتاب تجربه‌ی خوبی بود و خوشحالم که خوندمش :)

      

44

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.