معرفی کتاب سلطنت پنهان: برای آینده بجنگ... برای سلطنت بمیر اثر جنیفرای. نیلسن مترجم رقیه بهشتی

سلطنت پنهان: برای آینده بجنگ... برای سلطنت بمیر

سلطنت پنهان: برای آینده بجنگ... برای سلطنت بمیر

جنیفرای. نیلسن و 1 نفر دیگر
4.5
46 نفر |
16 یادداشت
جلد 3

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

113

خواهم خواند

33

شابک
9786003910096
تعداد صفحات
408
تاریخ انتشار
1394/11/27

توضیحات

        کتاب مصور حاضر، جلد سوم از مجموعه «سه گانه صعود» و داستانی است که با زبانی ساده و روان برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده است. در این داستان نبرد در همه جبهه ها ادامه دارد و جنگ همه چیز را تهدید می کند. در داستان می خوانیم: «خبر حمله به «لیبس» را، در غروب روزی شنیدم که روی علفزار در کنار دیوارهای کاخ، روبه روی «کرویان»، «آماریندا» مات ایستاده بودم، اما انگار آن ها را نمی دیدم. «لیبس» شهر آرامی بود که از مدت ها پیش خودش را از مشکلاتی که دیگر مناطق نزدیک مرز «آوانیا» را کلافه کرده، دور نگه داشته بود».
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سلطنت پنهان: برای آینده بجنگ... برای سلطنت بمیر

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به سلطنت پنهان: برای آینده بجنگ... برای سلطنت بمیر

نمایش همه

یادداشت‌ها

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1403/12/18

          من با این کتاب، با این مجموعه، زندگی کردم.
امتیاز پنج ستاره برای این جلد کمی متعصبانه‌ست؛ اما حاضر نیستم تغییرش بدم. چون داستان به اندازه‌ای هیجان‌انگیز بود و شخصیت‌های اصلی به قدری دوست‌داشتنی بودن که اون چندتا ایراد داستان رو بپوشونن.
یه موضوعی که درباره‌ی قلم خانم نیلسن دوست دارم، اینه که سعی نمی‌کنن پایان داستان‌شون غیرمنتظره و برخلاف انتظار مخاطب باشه. ایشون داستان رو همون‌طور که مخاطب انتظار داره و دلش می‌خواد به پایان می‌رسونن، در حالی که داستان از ابتدا و در هر قدم اون‌قدرررر صحنه‌های غافلگیرکننده و غیرمنتظره داشته که مخاطب فکرش رو هم نمی‌کرده و جذب داستان شده و در پایان هم کتاب رو با رضایت به پایان می‌رسونه. پایان همونیه که ما می‌خوایم؛ اما نه با اون روشی که فکرشو می‌کردیم. 
مرسی که تو ذوقمون نزدید خانم نیلسن 🫶🏻
من صفحه‌صفحه‌ی این کتاب رو با قلبم خوندم. بعضی جاها می‌ترسیدم، بعضی جاها غمگین بودم، با خوندن یه صفحه ذوق می‌کردم و با خوندن صفحه‌ی دیگه استرس می‌گرفتم. با شیطنت‌های شخصیت اصلی یا دیدن تلاش و موفقیتش، نیشم تا بناگوش باز می‌شد😂 و با دیدن غم و ناراحتی‌ش، دلم می‌گرفت. توی چند صحنه از داستان، دلم خیلی خیلی خیلی سوخت و چند سطری از داستان هم بود که منو به گریه انداخت. 
تک‌تک عناصری که وارد داستان می‌شدن، بعداً به درد می‌خوردن. هر اتفاقی که می‌افتاد، یه دلیلی داشت که مخاطب بعداً متوجهش می‌شد =) یه قسمتی بود که با خودم گفتم دیگه واقعا فکر نمی‌کنم این بخش جایی تو داستان داشته باشه. و بعد چی شد؟ همون موضوع زمینه‌ای برا یه غافلگیری دیگه بود :)))
سلطنت پنهان این‌جوریه که: ما به عنوان خواننده‌ی کتاب هیچ کاری از دستمون برنمی‌آد جز این‌که برا شخصیت اصلی دعا کنیم؛ و عجب تفاهمی! اتفاقاً خود شخصیت اصلی هم کاری از دستش برنمی‌آد جز این‌که برا خودش دعا کنه😭😭
از اون‌جا که دیگه خوب شناخته بودمش، توی این جلد بیشتر به خودش و کارای عجیب‌غریبش اعتماد داشتم. به‌ویژه چون از اصلِ "یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت" پیروی می‌کرد😀 زمانی که نقشه می‌کشید یعنی حالش خوب بود؛ هر قدر هم که نقشه‌اش احمقانه بود، بهتر! مواقعی که می‌گفت هیچ راهی برای نجات از مخمصه‌ای که توش افتاده نداره، دلم می‌ریخت و می‌ترسیدم که ناامید بشه؛ ولی باز به هوش و شجاعتش اعتماد داشتم و منتظر بودم ببینم که این‌بار چه‌جوری می‌خواد غافلگیرم کنه!
من واقعاً هوش این بچه رو تحسین می‌کنم. از شجاعت و نترس بودنش خوشم می‌آد. متعهد بودن و وفادار بودنش رو خیلی دوست دارم. مواقعی که درست مثل یک پادشاه و به قصد دفاع از کشورش صحبت می‌کرد، بهش افتخار می‌کردم خیلی-😭
از هارلو، مات و کرویان بسیار بسیار بسیار متشکرم. کاش می‌شد نقش کرویان بیشتر باشه :") با رفتار و حرف‌های رفقای شخصیت اصلی هم خیلی اکلیلی شدم راستش- و آماریندا؛ ببخشید که اون اوایل ازت خوشم نمی‌اومد :")😂
هر فصل کتاب به خودیِ خود استرس‌زا بود خب؟ اما از حدود صدوپنجاه صفحه مونده تا پایان کتاب، این استرس افزایش پیدا کرد و غم درونش هم بیشتر و بیشتر می‌شد :"""""") و همین اضطراب خیلی دلچسب بود حقیقتش -.-
آها راستی، اون صحنه که شخصیت داون توش نقش داشت خیلی باحال بود پسندیدم :")😂
صحنه‌ی چشمک‌زدن فینک هم خیلی ناز بودددد😭
یه جاهایی بود که خب، خوش‌بینانه پیش رفت. یه اشکال ریز دیگه هم بود اما همون‌طور که اولش گفتم، نقاط قوت کتاب باعث می‌شه نادیده بگیریمشون.
نمی‌دونم درباره‌ی نکته‌ی بعدی اصلاً حق اظهار نظر دارم یا نه؛ ولی خب. می‌دونید، من دوست داشتم مفهوم عشق، خیلی روان‌تر و دلنشین‌تر بیان بشه. اون مفهومی که نویسنده می‌خواست به مخاطب برسونه رو درک می‌کردم، خیلی هم موافقشم؛ اما دلم می‌خواست قشنگ‌تر به تصویر کشیده بشه.
خلاصه، خوشحالم که چند روزی از زندگی‌م رو همراه پادشاه کارتیا (-.-) و مردمش سپری کردم. همراهی با اون‌ها بسیار شیرین و لذت‌بخش بود و البته می‌دونم که این پایان ماجرای من و کارتیا نیست؛ منتظر روزی‌ام که بتونم جلدهای بعدیش رو بخونم :")
بعله.
خوندن این مجموعه شدیدااااا پیشنهاد می‌شه.
        

56

zizi

zizi

1404/5/21

          خب،این کتاب رو با یه لبخند گنده تموم کردم،آخرین جلد مجموعه صعود...
این کتاب تموم شد و بعد گذاشتمش،یه گوشه پیش بقیه 
 کتاب ها اما یک قسمتی از قلبم میخواست ادامه داشته باشه میخواست تا اخر عمرش این کتاب رو بخونه و از فراز و نشیب های اهالی کارتیا باخبر بشه ...
این کتاب(مجموعه) پایان خوشی داشت چیزی که من از هر کتابی انتظار دارم.
به نظرم مجموعه صعود بهترین مجموعه ای است که میشه خوندش و احساس میکنم از الان تا اخر عمرم همه مجموعه ها رو با مجوعه صعود مقایسه میکنم .
من عاشق این مجموعه شدم،عاشق کارکتر هاش،عاشق کارتیا شدم، عاشق تک تک لحظات کتاب ...
با این داستان فهمیدم عشق در هر نبردی پیروزه،حتی اگه توی
 پایان نبرد توی سیاه چال زندانی بشی یا به دار آویخته بشی...
پس آهای تویی که این یادداشت رو میخونی اگه این مجموعه رو قبلا خونده باشی،الان داری لبخند میزنی و یا اگه در حال خوندن این مجموعه هستی اخر کتاب به حرفم پی میبری،اگر هم این مجموعه رو نخوندی وقت رو تلف نکن و زود تر شروعش کن و اگر هم هیچوقت قرار نیست این مجموعه رو بخونی دلم برات میسوزه که بهترین سه گانه رو از دست میدی...
هیچی دیگه همین:))))
        

6

          حقیقتش خیلی تلاش کردم نمره‌ی بیشتری بدم، ولی نشد. این کتاب کتابی نبود که انتظاراتم رو برآورده بکنه. خیلی از این کتاب انتظار داشتم و منتظر بودم که تبدیل به یکی از بهترین کتاب‌هایی که خوندم بشه، اما...
داستان کتاب، ایده، و ... همه‌ی اینها خوب بودن، ولی به شکل درست اجرا نشدن و در سطح یه رمان مبتدی نوجوان باقی موندن. یه رمانی که حتی من که به عنوان یه نوجوان خوندمش، برام مبتدی و سطح پایین بود! یعنی این کتاب فقط برای شروع کتاب‌خوانی مناسبه، و بس. 
داستان جلد اول که نمی‌دونستم چیه و پیش‌زمینه‌ای ازش نداشتم، برام قابل حدس بود و پیچش داستانی جالبی برام نداشت. جلد دوم به نسبت از همه‌ی جلدها بهتر بود(از نظر من). 
ولی داستان جلد سوم به شدت یکنواخت بود. چند تا پیچش داستانی جالب داشت، ولی در هر سه جلد، شخصیت پردازی به شدت ضعیف بود. رفتارهای شخصیت ها هر جلد عوض میشد. اون هم تنها برای اینکه خواننده غافلگیر بشه. ولی هیچ پیش زمینه‌ای برای این تغییرات وجود نداشت. حتی اگه شخصیت‌ها خاکستری بودن می‌شد باهاش کنار اومد، ولی یه شخصیت سفید در عرض دو فصل تبدیل به یه شخصیت خیلی سیاه می‌شد. یا بالعکس. 
حقیقتش تنها شخصیتی که من از این کتاب به خاطر خواهم سپرد، جارونه. تنها شخصیتی که حداقل شخصیت پردازی بهتری داشت. و اون هم به خاطر زاویه‌ی دید اول شخص و ارتباط نزدیک خواننده با این شخصیت بود.
من به داستان‌هایی که غیر از غافلگیری هیچ عنصر دیگه‌ای ندارن، علاقه‌ای ندارم، به خصوص اگه اون داستان داخل حال و هوای تخیلی و فانتزی باشه. و این داستان هم جز همین دسته بود. از لحاظ ادبی و نوشتاری، ضعیف و از لحاظ هیجان، خوب. برای همین فقط به کسایی که تازه میخوان ادبیات فانتزی و تخیلی رو شروع کنن و سن نسبتا کمی دارن پیشنهادش می‌کنم، چون این داستان اصلا حول محور جادو نمیچرخه (در واقع جادو در این داستان وجود نداره) و برای همین می‌تونه گزینه‌‌ی خوبی باشه. در واقع ژانرش اصلا فانتزی نیست ولی نزدیکی زیادی به این ژانر داره و حال و هوای یکسانی داره فقط عناصر جادویی نداره و یه داستان تخیلیه. من هم اگه چند وقت پیش می‌خوندمش، شاید بیشتر دوستش می‌داشتم. و در غیر این صورت(اگه تازه کتابخوانی رو می‌خواید شروع کنید و سنتون کمه) پیشنهادش نمی‌کنم.

پ.ن: به نظرم کتاب یک شب فاصله از این نویسنده بهتره. خیلی بهتر.
        

26

like the moon

like the moon

5 روز پیش

          بگذار بادها بوزند رفیق
بگذار برف سنگینی ببارد
بگذار ستاره ها سقوط کنند رفیق
ما به دعوت جواب می دهیم
بگذار تاریکی بیاید رفیق
نپرس که از کجا آمده است
بعد از پایان جنگ رفیق
سپیده دم را خواهیم دید
مدت ها بود مجموعه کتابی نخونده بودم که انقدر عواطف من رو درگیر کنه. به معنای واقعی کلمه من با این کتاب ها عصبانی می شدم ، به شوخی های گاه و بی گاه کتاب می خندیدم، نگران می شدم و استرس می کشیدم و قلبم مالامال از حس شعف می شد.
جهان کتاب ها هر جلد تاریک تر می شد و مشکلات بزرگ تر می شدن اما همزمان شخصیت ها تغییر می کردن و مطابق با شرایط اونقدر بی نظیر می شدن که به تک تک شون افتخار می کردی.
اینجا با جارون آرتولیوس ایکبرت طرفیم، پسری که به نظرم یکی از خاص ترین و جذاب ترین کاراکتر های کتابی ایه که تا به حال شناختم. کسی که تو بچگی رانده شدن از همه جا و نادیده گرفته شدن رو از اعماق وجودش درک کرد اما وقتی زمانش رسید آماده بود تا برگرده و وظایفش رو با جون و دل به عهده بگیره. پسری که نادیده گرفته شد، تحقیر شد، و هیچ کس اون رو در مقام پادشاه جدی نگرفت اما تمام زندگیش رو به خطر انداخت تا کشورش رو نجات بده و دل مردمش رو به دست بیاره.
جارون خودِ خود مفهوم جسارته. جسارت و شجاعتی که بیشتر مواقع عین دیوونگی بود اما فقط خودش بود که می فهمید بهترین راه هم بود و تنها خودش هم بود که حاضر بود تمام ریسک ها و خطر هاش رو بپذیره.
جلد سوم رو بی نهایت دوست داشتم. این جلد پر از جنگ های خونینی بود که قلب آدم ها رو به هم نزدیک کرد، مردم رو به اتحادی عمیق با خودشون و پادشاهی شون رسوند. کتابی که ما درش اوج فداکاری و عشق رو دیدیم به قول جارون که می گفت: قربانی کردن خود برای نجات جان افراد دیگر نقطه ی اوج نمایش عشق بود.
عشقی که بارها جارون به دیگران داد ، ایموجین، توبیاس و رودین هم بارها نشونش دادن.
و یکی دیگی از بهترین ویژگی کتاب ها؟ همیشه منتظر باشین تا چیزی غافلگیرتون کنه و هشدار: زیاد متن هایی که اینور و اونور ازش هست رو نخونید و سراغ عکس ها و میم هاش نرید که مثل من حسابی اسپویل می شید.
خلاصه که من با سه گانه ی صعود زندگی کردم🫠🥹 ممنون از دوست عزیزی که ترغیبم کرد بخونمش
        

9