بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

لیلا مهدوی

@lMahdavi

32 دنبال شده

158 دنبال کننده

                      
                    
https://t.me/leilamahdavinevesht

یادداشت‌ها

نمایش همه
                اگر نی ‌پرده‌ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‌کشاند
نمی‌دانم وقتی محتشم کاشانی ترکیب‌بند معروف «باز این چه شورش‌ است» را به هم رج می‌زده، کشتی شور و شعور در کدام بحر معنا می‌رانده که این‌چنین طوفان به میان کلماتش افتاده و آتش به نیستان وجودش.
اما خوب می‌دانم که شاعر برای اینکه بعدها تمام کتیبه‌های شهر نشئۀ کلماتش شوند، شعر نگفته. چیزی بیشتر از این بوده که او توانسته یک گام از خویشتن بیرون بگذارد و خلوص به میانۀ کار بکشاند و بشود «باز این چه شورش است که در خلق آدم است» شاعر شور افتاده در جان‌ها را آینه‌وار می‌دیده و مگر نه اینکه همه‌چیز در نگاه ما جریان دارد؟
کربلا و واقعۀ عاشورا یک اتفاق تصادفی و تاریخی نیست؛ بلکه عاشورا در کربلا نقطۀ مبدأ و دوباره مقصد است. حرکت و هویت همۀ مظلومیت و تمام ایثار از این نقطه آغاز می‌‌شود و اربعین یعنی رجعت از خویشتن به این نقطه. یعنی از نقطه‌ای که هستی بلند شوی و به حرکت دربیایی تا به یک نقطۀ واحد برسی. گاهی می‌روی، اما نمی‌رسی و گاهی می‌مانی، اما می‌رسی.
با این‌همه، ما در ذهنمان تصویری از رفتن و نرفتن ساخته‌ایم که همیشه ما را در گذاری تکرارشونده نگاه می‌دارد. شاید به‌واسطۀ همین تصویر است که وقتی زمانش برسد، بی‌قرار می‌شویم و وجودمان آسیمه‌سر در جوش و تقلا می‌‌شود و حس رفتن و رسیدن از یک سو و حس ماندن و نچشیدن از جانب دیگر با هم سر به ستیز می‌گذارند.
سخن گزاف نکنم. اثر حاضر، حاصل کلمات از‌دل‌برخاستۀ جمعی ا‌ست که برای عشق و از عشق نوشتند. عشقی که حاصل تجربۀ زیستۀ نویسنده و حضور ‌حسین‌بن‌علی(ع) و شوق تاابدزنده‌اش در میان لحظات او بود و هر ورقی که رسید، چون نالۀ نی آتش به نیستان زد و همه هم‌نفیر و هم‌آواز «یاحسین» خواندیم. همان قصۀ به‌هم‌ساختن یاران و در‌انداختن طرحی نو، بلکه مقبول طبع حضرتش افتد!
امام‌حسین در تمام لحظات ما جاری ا‌ست و از یاران هم‌داستان تشکر می‌کنم که در اولین تجربۀ روایت‌های اربعینی، دست یاری‌خواهی‌مان را رد نکردند و این جریان جاوید را قلمی نو زدند.
و ممنونم از دوستانی که نامشان اگرچه در اثر ذکر نشده، حضورشان سبب‌ساز شکل‌گرفتن و بلوغش شد.
لیلا مهدوی
        
                «از نظر ما متفکر بزرگ کسی است که اندیشه‌هایش برای مفید واقع شدن در زندگی امروز ما بیشترین اقبال را دارد.»
از متن کتاب:
«فلسفه را هم مشق مرگ دانستهاند (افلاطون) هم هنر زندگی (نیچه). فلسفه، از رهگذر معنا بخشیدن به مرگی که، از قرار معلوم، هر ارزش و هر معنایی در مواجهه با آن بیهوده و بیربط به نظر میرسد، کوشیده است بهشیوۀ خودش زندگی را از بیمعنایی نجات دهد. شیوۀ فلسفه بـرایغلبـهبـرمرگهمانا«خوبزیسـتن»اسـت:بهتریـنتمریِنخوبمردْنخوبزیسـتن است. زیرا بهقول آن فیلسوف، فقط کسی که بههنگام زیسته باشد میتواند بههنگام بمیرد - و بیحسـرت از جهان برود. ارسـطو نیز که در سـنت اسـلامی او را «معلم اول» لقب دادهاند، از دو مدعای مهم دفاع میکرد: یکی اینکه همۀ انسانها از روی طبع بهدنبال معرفت هستند، و دیگر اینکه همۀ انسانها در پی زندگی خوباند (ائودایمونیا). خود وی نیز به پیروی از استا ِد
استادش، سقراط، زندگی خوب را زندگی همراه با تأمل و معرفت َ و فضیلت میدانست.
        
                بدون اغراق فصل اول خشم و هیاهو  را دو بار کامل خواندم تا بفهمم برای « بنجی» مفهوم زمان قفل است و او درکی از آن ندارد.
ولیام فاکنر، داستان را سیال، آغاز می کند تا عنصر زمان را حذف شود و عنصر مکان را پررنگ. اما در قسمت دوم، زمان بارز می شود. خاصه ساعت با تصویر ساعت « کوئنتین»
در ادامه داستان، خانواده را در حال متلاشی شدن نشان می دهد که تنها با محوریت « دیلسی»، خدمتکار خانواده هنوز پا بر جاست. نقطه قوت این است که تنها فردی که هنوز از احساس خود حرف می زند « دیلسی» است.
برداشتم از خشم و هیاهو، نوعی هوشمندی گیج کننده است با یک شخصیت اصلی پیدا و پنهان به نام «کدی»
فاکنر، با واژه هایی ساده تصویری رمز آلود و فلسفی و بسیار پیچیده،  از زندگی تصویر می کند
داستان در ۴ فصل و با ۴ راوی ساخته و پرداخته می شود.
صفحه ی آخر که تمام شد انگار معادله سختی حل شده باشد، ذهن را با نشاط می کند. به چیده شدن پازل پنج هزار تکه می ماند. آخرین پازل را که سر جایش قرار دهی، آسوده می شوی و انگار مغز از شر وزنه ی سنگینی رها شده باشد. 
اما از  رنج حاصل از زوال خانواده کامپسون، با شخصیت های پیچیده و غیر قابل اعتمادش، در عجب می مانی و روزها افکارت را گرفتار خود می سازد.
خشم و هیاهو سخت خوان است و وقت گیر. اما در زمره کتاب هایی قرار می گیرد که باید مطالعه شود.
#سیال_ذهن
        
                زوربا شخصیت آزادی دارد و روحی به شدت مستقل. خود را ملزم به زمان و مکان نمی داند. هیچ چیز برای او ابدی نیست به جز سنتورش که برای زوربا وسعتی به اندازه ی تمام دنیا دارد.
راوی داستان جوانی اهل مطالعه و تفکر است. اما شخصیت اصلی داستان، زوربا ست. یک بی تفاوتی خاص به دنیا دارد، یک نوع شوریدگی دل انگیز و متفاوت. او‌در هر کاری حرف هایی برای گفتن دارد. در واقع توانمندی او به نوع نگرشش به زندگی آمیخته است. همان قدر که دنیا را در برابر خود ساده و حتی کوچک می بیند، به همان میزان به خویشتن خویش، ایمان دارد. 
زوربا به هر کاری که دست می زند به آن عشق می ورزد. و در آن غرق می شود. مثلا عسقش به سفالگری آن قدر زیاد است که انگشتی که فکر می کند در انجام کارش مانع است را با تبر قطع می کند.
با اینکه راوی در موضع قدرت و آگاهی قرار دارد اما به شدت تحت تاثیر شخصیت ساده ی زوربا قرار می گیرد. نمی خواهم بگویم مثل مولانا و شمس اما مثال جالبی است برای تعریف این ارتباط.
نقطه ی قوت نیکوس کازانتزاکیس در خلق شخصیت زوربا، پرداختن شیوه ی برخورد او با مسائل است. با هر پدیده ای که بر خورد می کند، نگاه متفاوتی دارد و این از همان روح آزاد و بی قید او نشأت می گیرد. خودش را بند تعریف های مشخص و مستعمل از پدیده ها نمی بیند و جهان را با نگاه جدید خودش کاووش می کند. پس هر لحظه از بودن او در دنیا با هیجان و نشاط خاصی توام است.
او در هیچ نقطه ای متوقف نمی شود و روح سیالی دارد.
بدون این که خودش بداند، نگاه فلسفی ویژه ای دارد که در پس پرده ی شخصیت ساده و بی آلایش او‌گم‌شده است. در یک کلام زوربا دنیا را پشت گوش می اندازد و بر مرکب لحظه ها سوار است. او در لحظه زیست می کند.
باید زوربای کازانتراکیس را هم در کنار راسکولینکف داستایفسکی و بازارف تورگنیف از شخصیت های محبوبم معرفی کنم.
        
                شکارچیان ماه
 
همه چیزمان از خط آن هشت سال جنگ می‌گذرد. بزنگاهی که هم به ما هویت داد و هم فردیت. هم جامعه‌مان را ساخت و خط مشی‌های مختلف را در درونش رشد داد. اگر خوب نگاه کنیم همه ما با هر خط فکری در گوشه ذهنمان آن هشت سال و البته سال‌های دور و برش روشن است. آن هشت سال و وقایع مهمی مثل ناآرامی‌های کردستان یا فتنه مجاهدین خلق و گروهک‌های تروریستی دیگردر کنارش فرصتی پدیدآورد که در این میان داستان نویس‌ها نیز به زعم خودشان از صحنه‌هایش خلق درام کنند. که مختص به یک جریان فکری مشخص هم نبود و هر کسی از این چشمه بهره خودش را می‌برد.
البته که جنگ یا موقعیت‌های اینچنینی در حیات تمام جوامع تاثیر گذار است اما هشت سال جنگ ما قصه‌اش فرق دارد. هشت سال جنگ ما مثل یک گذر ساده نیست. انسان ساز است. جنگ هم انساز ساز و هم رنج و محنتی بی‌پایان دارد اما نوع نگاه ما به جنگ تعیین کننده است.
اصلا این جنگ همان سرند سره از ناسره است اما سنجه رفتن یا نرفتن نیست. قرارمان را بگذاریم به دیدن یا ندیدن...
فرقی ندارد جنگ رفته باشی یا جنگ دیده باشی یا فقط شنیده باشی
طعم جنگ را همه چشیده‌اند. همه‌مان چشیده‌ایم
اما بعضی در جنگ زندگی‌ کردند و بعضی بعد از آن زندگی ساختند
بعضی هم لاله پر پر شدند بعد از جنگ و زندگی خواستند. یک جور سهم‌خواهی، زمین‌خواهی از همان زمین آبادی که حالا حالا‌ها آب داشت و قرار بود آباد بماند.
«گفته بود من برای خاکی جنگیدم که حتی یک وجبش هم مال من نبود»
 
جهان داستانی شکارچیان ماه بزرگ است نویسنده هم‌زمان دارد زمان‌های مختلفی را که تجربه کرده نگاه می‌کند و داستان را پیش می‌برد. کاری به فرم ندارم که به دریچه نگاه راوی سیالیت بخشیده است. قصه شکارچیان ماه قصه شکل گیری هویت و فردیت بسیاری از آدم‌های تاثیرگذار در جامعه ماست. نویسنده در شکارچیان ماه تاریخ نمی‌نویسد. به نظر من این رمان را نمی‌توان رمان تاریخی از رمان‌های دفاع مقدس دانست. نگاه من به رمان شکارچیان ماه، یک رمان جامعه‌شناسی است. حتی اگر بخواهیم به فرامتن نقب بزنیم می‌توانیم به تحلیل نوعی فلسفه سیاسی برسیم که مختص همان سال‌هایی بود که نویسنده قلاب داستانش را به آن بند کرده است. شاید به همین علت است که نویسنده هر فصل را با یک پیش‌درآمد کوچک از افکار خاص خودش شروع می‌کند.
«صابر»  در فضای مه آلود حال دارد گذشته خود را واکاوی می‌کند و این دقیقا شرح حال صابرهای زیادی است که آن سال‌ها را از سر گذارنده اند و حالا می‌خواهند خود را محاسبه کنند.
رفت و آمد مداوم بین زمان‌های مختلف داستان اگرچه آن را سخت‌خوان کرده و مخاطب آن را محدود به مخاطب جدی و اهل ادبیات. اما این فرم یک ویژگی خوب دارد و آن این‌که در یک نظر و بهتر بگویم در یک لانگ شات می‌توان به گره‌ها و سرنخ‌های بیشتری نگاه کرد و در واقع محمدرضا بایرامی وسعت نگاه مخاطب را افزایش داده است و حال مخاطب باید سر رشته‌های زیادی را نگه دارد که در نهایت به یک کل منسجم برسد.
شکارچیان ماه را می‌توان یک رمان مبتنی بر روایت و البته شخصیت محور و مدرن دانست. نویسنده با این‌که در روایت داستان از راوی سوم شخص هدف با نظر به صابر استفاده می‌کند اما همین انتخاب راوی به ما نشان می‌دهد منظور نویسنده یک فرد نیست بلکه یک نسل است که در شرایط دیروز و امروز حرکت می‌کند و این یکی از مولفه‌هایی است که قصه را به یک قصه مدرن تبدیل کرده است.
و نکته بعدی درباره فرم داستان مکان‌های متعدد آن است. نویسنده ضمن بیان در داستان می‌کوشد تاثیر جنگ را در زمان و مکان تببین نماید. نویسنده هم در مختصات زمان و هم مکان سیال است و این یعنی نگاه همه‌جانبه چه در جنگ و چه در موقعیت‌های پساجنگ.
نکته دیگری که دررابطه با این داستان و البته داستان‌های دیگر نویسنده باید گفت این است که آقای بایرامی از تجربه زیستی خود در بیان داستان بهره می‌برد. به دلیل این تجربه زیستی و نگاه هدف‌مند داستان رئالیستی و به دور از جانب‌داری‌های احساسی و گاها تیپیکال ساخته و پرداخته می‌شود.
حفظ تاریخ جنگ به بیان راویان مختلف البته واجب است اما به نظر من در حوزه تاریخ بیشتر جریان دارد تا ادبیات. نویسندگان اندکی در زمینه داستان دفاع مقدس و فلسفه جنگ، موفق عمل کرده‌لاند که در کنار این نام‌های مغتنم یکی از معروف‌ترین‌ها نام استاد محمدرضابایرامی است.
بی‌شک رمان یعنی نوشتن از جریان زندگی. زندگی در داستان و رمان جریان دارد پس رمان و داستان می‌توانند بر جریان زندگی تاثیر بیش‌تری ایجاد کنند.
رمان فرصت امتحان دوباره است و چه چالشی تاثیرگذار‌تر از جنگ هشت ساله که پر از موقعیت‌های خاص و دراماتیک برای داستان است.
ای کاش در جریان ادبیات دفاع مقدس و ادبیات پایداری به رمان‌هایی از این دست یا آثار استاد احمددهقان بهای بیش‌تری بدهیم زیرا در معرفی و تصویر انسان روزهای جنگ و نیز انسان روزگار پس از جنگ نقش مهمی دارند و بازتاب خوبی از جامعه ساخته‌اند.
        
                قصه تاریک ماه صدای آواز بلوچ است که هم نفیر با باد، سرگردان «چون گردی ز میان بر می‌خیزد» و از سویی به سوی دیگر سرگردان، آواره و حیران است. . نویسنده در بیان روایت مردی می‌کوشد که هم در بند زمان است و هم در بند مکان اما روایتی لامکان و لا زمان دارد. مثل نمادی از یک قوم که به مختصات معینی، محدود نمی‌شود. بلکه همواره در جریان است و خود در درون خود، تازگی و جریان ایجاد می‌کند.  قصه تاریک ماه داستان یک فرهنگ و یک اقلیم است و میرجان نماد یک جامعه است در داستانی که قهرمان ندارد و به دنبال قهرمان پروری نرفته است.  
منصور علی‌مرادی در داستانی که روایت محور، ساخته و پرداخته کرده است از رنج انسان قصه می‌سازد.
نویسنده در بیان داستان خود از زبان تصویر خوب استفاده می‌کند و مخاطب می‌تواند از فرم برخاسته از داستان برای خود تصویر ذهنی بسازد اما نویسنده در زبان و نثر خود  برای این‌که آشنایی‌زدایی کرده و تعبیر خاص و جدیدی از یک موقعیت بسازد، کمی شاعرانگی می‌کند و این مطلب در سراسر داستان آن‌قدر زیاد می‌شود که ذهن خواننده را از مسیر اصلی دور کرده و در یک مسیر رفت و برگشت میان پیرنگ اصلی داستان و تشبیه‌ها می‌اندازد. آنطور که من احساس می‌کنم، نویسنده در شیوه روایت خودش مستغرق شده و از این تعابیر لذت می‌برد تا جایی‌که که گاهی مرز میان سانتی‌مانتالیسم و رئالیسم را کم رنگ می‌کند. برای مثال: « هر دوبار که دیدم‌اش دلم به تپش افتاد، مثل سنگی که بیفتد به برکه‌ای یکهو...» یا از این دست تصاویری که در داستان اگرچه دلنشین است اما آنقدر تعدادش زیاد می‌شود که در سادگی و روانی داستان دست‌انداز ایجاد می‌کند. البته قصد ندارم داستان را به وادی سانتی‌مانتالیسم بکشانم که دور از انصاف است زیرا داستان تمام ازحقیقتی به‌نام رنج انسان حرف می‌زد و خرده روایت‌هایی که نویسنده در مسیر داستان می‌سازد، برخاسته از نوع نگاه او هم به معیشت و اقلیم سرزمین بلوچستان است و هم رنجی که انسان می‌برد.
داستان حاکی از تجربه زیستی نویسنده در اقلیم مورد نظر است و نویسنده بر اساس فرهنگ منطقه مورد نظر توانسته است بی‌آنکه که شعاری و گل‌درشت حرف بزند، انتقال پیام داده باشد.
میرجان یاغی که نه اما جوان عاشق پیشه‌ای است که در بستر یک اقلیم حس‌های مختلفی را باز گو می‌کند. او در سرگردانی و آوارگی خود حس عشق و اضطراب را به خوبی باز نمایی می‌کند به سبب همین ملموس بودن این احساس، ذهن مخاطب، به‌ خوبی با داستان جفت و جور می‌شود و تا آخر پای این داستان می‌ماند.
نکته‌ مهمی که از همان آغاز مطالعه به ذهنم آمد استفاده از اسطوره یا کهن‌الگو در داستان بود. این داستان مرا به یاد سفر قهرمان جوزف کمپل و سفر اسطوره ای‌اش انداخت. میرجان و سرگردانی او نوعی جابه‌جایی و گاهی تکرار از سفر قهرمان در ذهن من ایجاد کرد که سبب شد به دنبال نشانه‌های اسطوره‌ای حل شده در داستان بگردم تا این‌که به ادیسه رسیدم. ادیسه قهرمان هومر یونانی که در کنار ایلیاد از افسانه‌های کهن جهان به شمار می‌روند.
نمی‌دانم وقتی علی‌منصور مرادی داستان ماه تاریک را طراحی می‌کرده است چه‌قدر به ادیسه ساخته هومر فکر کرده است اما میرجان را شاید بتوانیم ادیسه بدانیم هم‌معنی آوارگی و سرگردانی . همان قهرمانی که از جنگ تروآ باز می‌گردد و این بازگشت سال‌ها به طول می‌انجاند و در این مسیر که اصل جریان است، ادیسه یا ادیسیوس همچون میرجان ما حس‌های مختلفی از عشق و اضطرار و استیصال و ایثار و ... تصویر می‌کند.
نویسنده در داستان ماه تاریک میرجان را هم به سفر آشکار می‌برد و هم به سفر پنهانی در درون خودش و  تعارض‌های درونی او را آشکار و حل می‌کند به همین سبب این داستان را می‌توان نمونه موفقی از برداشت اسطوره‌ای در ادبیات کشورمان بدانیم. البته به جز ادیسه یونانی نمونه‌های دیگری در ادبیات می‌توان پیدا کرد که میرجان شبیه آن باشد خاصه این که قهرمان داستان تاریک ماه با پایانی تراژیک در ذهن ما تمام می‌شود.
اگر دوباره به فرم داستان برگردیم. نویسنده داستانی پر تعلیق نوشته است که نقطه قوت داستان به شمار می‌آید. زیرا مخاطب از پس تعلیق‌ها به تعادل ذهنی می‌رسد و باز ذهن او در پی تعلیق بعدی بهم می‌ریزد و همین داستان را در یک ریتم متعادل با تمپو‌های متناوب نگه می‌داشته و جذاب می‌کند. و گذشته از این زبان و لحن نویسنده در بیان داستان یکی از ویژگی‌های اصلی داستان محسوب می‌شود.
اما نکته‌ای که وجود دارد این است که در داستان تاریک ماه لحن خاص نویسنده ثابت است و همه شخصیت‌ها در لحنی که نویسنده انتخاب کرده غرق شده‌اند.
در پایان می‌خواهم داستان تاریک ماه را داستانی مدرن استوار بر مفهوم اسطوره بدانم که هم بر قهرمان تکیه ندارد و هم نوع بیانش در خط روایی و فرم از مولفه‌های داستان‌های مدرن است.
        
                روشنای خاطره‌ها « پراکندگی مجموع»
 
روشنای خاطره‌ها چهل خاطره از دفاع مقدس است که استاد مرتضی سرهنگی انتخاب کرده و به رشته تحریر درآورده است.
بر هیچ‌کس پوشیده نیست که نویسنده جنگ را در واقعی‌ترین شکل خود دیده و هر چه که می‌نویسد از تجربه زیستی او سرچشمه می‌گیرد.
سبک ادبی هر نویسنده متاثر از شرایط فرهنگی‌، معیشتی ، اجتماعی و سیاسی جامعه و طبق مطالبات مردم عامه شکل می‌گیرد. اگر نویسنده از مردم و حقیقت جامعه جدا شود شاید گفته‌هایش فراموش شود. مرتضی سرهنگی در سیر تفکر خود از مقوله دفاع مقدس فلسفه خود را تبیین می‌کند. او صاحب تفکر خاص و راه‌بر در حوزه دفاع مقدس است به همین دلیل وقتی دست به گرد‌آوری مجموعه روشنای خاطره‌ها می‌زند، می‌داند کدام بعد از ابعاد دفاع مقدس را انتخاب کند تا بتواند زوایای بیشتری برای نگاه مخاطب فراهم سازد.
روشنای خاطره‌ها چهل ناداستان است که هر کدام  راوی و نویسنده منحصر به آن بازگو کرده است.  در این اثر می‌توان به چهل شخصیت متفاوت با چهل نگاه متفاوت اشاره کرد که هر کدام دغدغه‌ها و طرز تلقی خود را از جنگ داشته اند  اما در در یک کل منسجم مثل دانه‌های تسبیح گرد هم آمده اند.
نگاه مرتضی سرهنگی به مقوله جنگ عمیق است با این همه او مفاهیم عمیق و بلند انسانی را با زبان روایی ساده، تصویر می‌کند. مرتضی سرهنگی در لوکشین جنگ هم از محنت جنگ حرف می‌زند  و هم از نعمت جنگ. او هم در بیان رئالیستی وقایع بی ‌کم و کاست می‌کوشد و هم رنج انسان را در مواجهه با محنت و دشواری‌های جنگ از قلم نمی‌اندازد. در روشنای خاطره‌ها رنج انسان متعال‌ی‌ست. نویسنده در روشنای ‌خاطره‌ها مقدس پروری نمی‌کند بلکه موقعیت‌هایی را بیان این چهل روایت مطرح می‌سازد که برای مخاطب امروز پرسش برانگیز است.
نویسنده موفق می‌شود ضمن رسالت خود در حفظ و نگه‌داری تاریخ جنگ، تعادل ذهنی مخاطب را به‌هم بزند تا او را با درسش‌های جدی در این مقوله روبه‌رو سازد. بعد از آن نویسنده سعی ‌می‌کند نقش راوی را در فرآیند حل مسئله مخاطب پر رنگ کند و به نفع اصل جریان و به نفع نقش تاثیرگذار راوی، کم‌رنگ شود. به همین دلیل است که واقعیت بی‌کم و کاست به ذهن مخاطب منتقل می‌شود. نویسنده که صاحب تجربه زیستی ارزشمندی در دفاع هشت ساله است، اجازه نمی‌دهد در بیان خاطرات راویان احساسات شخص‌اش مداخله‌گر شوند. او به جای مخاطب تصمیم نمی‌گیرد و به مخاطب اجازه مواجهه  و انتخاب می‌دهد به همین موفق به انتقال حس واقعی به مخاطب می‌گردد.
        
                روایت خمشابه از قصه‌های آب، روایتی از جلگه حاصل‌خیز خوزستان است که اینک نبض در شریان‌هایش رو به افول می‌رود و قصه غیزانیه...
غیزانیه سازِ رنج کوک می‌کند. وقتی آب نباشد مگر چیز دیگری هم هست. آب همه چیز است. آب زیر آفتاب عمود خوزستان و شرجی کارون بخار شده اگر نباشد هیچ چیز نیست. آب اگر نباشد همه‌اش درد است. ملال است. چشمه اگر نجوشد، چاه اگر خشک یا سرزمینی اگر فراموش شود و آب به آن نرسد، می‌خشکد و می‌میرد.
نویسنده در خشمابه به سراغ سرزمینی رفته است که مردم از اساس‌ترین نیازشان محروم و در مضیقه‌اند.
رخشمابه نه تنها روایت آب بلکه روایت انسان است. انسانی فرو پیچیده در رنج و انتظار.
نویسنده در بیان روایتش تحقیقات میدانی انجام داده و از دل و سفره مردم خطه غیزانیه نوشته است.
در این ناداستان دو ویژگی بارز وجود دارد که آن را متمایز می‌نماید. یکی تجربه‌زیستی و دیگر تعهد به اصل رئالیسم در ادبیات.
فردین آریش به واسطه جنوبی بودنش توانسته است با تجربه زیستی مردم  خوزستان احساس هم‌ذات پنداری برقرار کند و از در فرهنگ خاص مردم غیزانیه وارد شود. او جنس معیشت مردم خوزستان را می‌شناسد و رنجشان را می‌فهمد. به همین دلیل در بیان روایت نقاط بحرانی موثری می‌سازد و گرانش‌های خرده‌روایت‌هایش حول محور مناسبی می‌چرخند و تولید جاذبه می‌کنند. نکته مهمی که به چشم می‌خورد این است که میان راوی و نویسنده یکپارچگی حسی و معنایی به‌وجود آمده است و نویسنده توانسته است با راوی هم‌سو و هم‌نگاه شود. به خاطر تجربه زیستی، میان نویسنده و راوی همبستگی تاثیر گذاری ایجاد شده است که از ویژگی‌های مهم ناداستان خشمابه به شمار می‌رود.
نویسنده می‌تواند از اوضاع معیشتی مردم تصویر واقعی و ملموس بسازد و خرده روایت‌ها را طوری دور هم گرداوری نماید که منجر به یک کل منسجم شوند.
و نکته دیگری که در روایت خمشابه حايز اهمیت است این است که نویسنده حس و حال خود را در کلمات نمی‌گنجاند و در بیان وگزارش واقعه به واقعیت بی کم و کاست، متعهد است. به همین دلیل می‌توان ادعا کردکه روایت خشمابه از تکنیک به فرم رسیه است. چون کلمات مستقل از نویسنده و راوی می‌تواندد حس ایجاد کنند. کلمات روایت در عین سادگی و موج بودن، به‌جا و چگالند.نویسنده قصد ندارد تا یافته‌های حسی و ارزشی خود را از محدودیت آب در غیزانیه، به عنوان پیامد یا هشدار یا حتی نجات اعلام کند. هدف نویسنده و البته هدف ادبیات گزارش بی‌کم وکاست است و انگیزه‌های اخلاقی به کلمه‌ها فراتر از متن، سو گیری احساسی القا نمی‌کنند.
من احساس می‌کنم همین تعهد به اصل و واقعیت، می‌تواند پل مطمئن و موثری میان اثر و ذهن مخاطب برقرار کند. در خشمابه المان های نویسنده و راوی و زمان همگی به نفع مکان و آب کنار می‌روند و فرم ناداستان ظاهر می‌شود.نویسنده از خودش عبور می‌کند و فردیت خاص راوی را هم به نفع واقعه کم‌رنگ می‌کند اما واقعه و شرایط بحرانی را می‌سازد.
با این همه به‌نظر می‌رسد اگر نویسنده می‌توانست بیش‌تر به عمق رنج  مردم و روایان نفوذ کند و لایه‌های عمیق‌تری از شرایط اضطراری غیزانیه تصویر نماید، بهتر بود. خشمابه هنوز کلمه کم دارد و سوژه آنقدر کشش دارد که مخاطب را پای مطالعه نگه‌دارد.
یعنی می‌شد دایره نگاه را هم وسعت بخشید و هم بیش‌تر به اوضاع معیشتی مردم پرداخت.
یک مورد دیگری هم که در خشمابه وجود دارد این است که در این روایت نقش زنان و محنت آن‌ها از نبودن آب کم‌رنگ بود. زن به عنوان تاثیرگذار‌ترین عضو در خانه از چند جهت در نبودن آب دچار ملال می‌شود. روایت زنان از مرارت‌ها و محنت‌ها مختصات گزارش را وسیع‌تر و روشن‌تر می‌کند اما نویسنده نتوانسته است به خوبی به این زاویه نگاه متفاوت در مقام راوی بپردازد.
آخرین نکته‌ام درباره خشمابه ویژگی زبانی آن و حفظ لحن و لهجه راویان و مردم غیزانیه است. به نظر من حفظ لحن و لهجه هم به درک حسی منجر شده است و هم تصویر و نیز اصل تعهد به واقعیت و رئالیسم در ناداستان.
 
«- شما چرا از اینجا نمی‌ری؟
- مو اینجا گیرُم. شهرِ دوست ندارم. تو غیر زمین خودم خوابُم نمی‌بره. آروم وقرار ندارم. بچه‌هام هم ولله بیکار بودن. رفتن. حالا همه مشغول‌ان دیگه. توی صنایع فولاد، این‌ور، اون‌ور کار می‌کنن. خدا بهشون می‌رسه، رزق می‌ده. چه اینجا باشی، چه شهر. آسمون حد نداره.»
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            من رو در حالی تصور کنید که مدتی زل زدم به در و دیوار و تلویزیون خاموش و آشپزخونه به هم ریخته تا بلکه بتونم ذهنم رو جمع کنم و از این کتاب بنویسم.
به نظرم جزو معدود کتاب‌های رمان تاریخی- مذهبی است که میشه با اطمینان به همه معرفیش کرد. بدون هیچ ادعایی، بدون انبوه جملات قصار، بدون شعار و بدون هتک حرمت مقدس‌ترین‌ها شرح حال حاضرین در یکی مهم‌ترین وقایع تاریخ بشر رو نوشته.
انتخاب کلام، لحن و چند راوی برای تعریف ماوقع هوشمندانه بوده. و چه کار سختی بوده برای نویسنده تا به این نتیجه برسه. در خلال این کتاب بود که تونستم تا حدی از حال و هوای بیت امام دوم بفهمم. به واسطه این کتاب اگرچه هنوز فاصله قابل توجهی تا امام حسین داشتم، اما علی اکبر و ابالفضل رو فاصله نزدیک‌تری دیدم. شاید حتی سرم رو لای چین‌های عبای ابالفضل عباس هم پنهان کردم و بو کشیدم.
بعد کنار نفیله همسر امام حسن نشستم که مادر چند پسر رشید بود، از بزرگ شدنشون لذت می‌برد، دلش پر ذوق می‌شد و احساس آرامش داشت. همین مادر با قلبی که از فشار شرحه‌شرحه بود برای رضای خدا و همسر شهیدش، شهادت پسران نوجوانش رو تماشا کرد. 
به خاطر این کتاب درباره حسن مثنی و فاطمه بنت حسین بیشتر خوندم.
کنار قاسم نوجوان راه رفتم و با شک و تردیدهاش همراه شدم.
و برای بار چندم برام مرور شد که ولایتمداری کاری بسیار سخته. از حرف و ادعا تا عمل راه زیاده و در این راه چه چیزها که باید فدا کنی. ولایتمداری یکی از سخت‌ترین امتحان‌های الهیه.