شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
        فکر می‌کنم جدیدا نمی‌تونم چیزی بنویسم و متن‌ها، داستان‌ها، و مرورهایی که می‌نویسم، بهم حس ناکافی بودن می‌دن. برای همین حس می‌کنم قراره این مرور هم حس ناکافی بودن به من بده ولی برام اهمیتی نداره، چون اون‌قدری خوب بود‌ که براش یادداشت بنویسم هرچند خوب از آب درنیاد.
اوایل می‌خواستم رهاش‌ کنم، چون کتاب طرف خانه‌ی سوان باعث شده بود فکر کنم همه‌ی کتاب‌ها باید سخت‌خوان باشن و وقتی با اون حجم اطلاعات اول کتاب روبه‌رو شدم، سریع بستمش. ولی بعد دوباره برداشتم و شروعش کردم و احتمالا این جز تصمیمات خوب زندگی‌م بوده.
داستان از زبان اسکوت فینچ روایت می‌شه، یه دختربچه‌‌. یکی از زیبایی‌های کتاب همین زاویه‌ی دیدش هست که باعث شده داستان •ادایی• و •شعاری• نباشه.
اوایل داستان اتفاق خاصی نمی‌افتاد، حداقل نه مرتبط به اون خلاصه‌ای که من از کتاب به یادم بود(کتاب رو نخونده بودم و منظورم مرورهایی هست که خوندم). ولی با این حال خوندنش جذاب بود. خوندن اینکه دنیا از زاویه‌ی یه دختر هشت ساله چه شکلیه. دوستش داشتم. شخصیت‌ها مقوایی نبودن، بلکه تک تک اعمال و رفتارشون قابل تامل بود. حتی شخصیت‌های فرعی.
در کلام پایانی؛ این کتاب چیزهای زیادی به من یاد داد. مسائل ارزشمندی رو بهم آموخت. دوستش داشتم و اسکوت، جم، دیل، اتیکوس، خانم مودی، و همه و همه رو به یاد خواهم داشت و در یک جایی از ذهنم همیشه هستن.
و ... و اولین کتابی بود که موقع خوندنش می‌ترسیدم صفحه‌ی بعدی رو که ورق زدم، زنده نباشم. اولین کتابی بود که سعی میکردم کلماتش رو توی ذهنم فرو ببرم تا با هر صدایی که می‌شنوم تکون نخورم. اولین کتابی بود که مثل خیلی از شخصیت‌های موردعلاقه‌م توی داستان‌ها، در شرایطی خوندم که وحشت‌زده بودم. خیلی وحشت‌زده. و اونجا بود که فهمیدم توی شرایط هیجان انگیز بودن همیشه هم زیبا و رمانتیک نیست.
همین.
      

7

روشنا

روشنا

7 ساعت پیش

        این یادداشت رو اوایل شروع کتاب نوشته بودم. بعد از اتمام کتاب متوجه شدم چندان هم درمورد زبان‌ها نبود. بیشتر درمورد وطن، آوارگی و احساس بی‌هویتی بود. 
جالبه که همین دیشب جستارهای آخر رو خوندم و به اسرائیل فکر کردم و امروز چنین اتفاقی افتاد... به امید روزهای بهتر برای ایرانمون.

۰- من سه زبان بلدم. مازندرانی، فارسی و انگلیسی. (بله مازندرانی لهجه نیست و زبانه :) با گیلکی هم متفاوته.)
هرکدوم برای من جایگاهی دارن. انگلیسی زبان تفننیمه. زبان شگفتی‌ها، داستان‌ها، فیلم‌ها و علم. زبانی که من رو به یه فرهنگ دیگه وصل می‌کنه. ولی هیچ‌وقت مجبورم نکرده به اون زبان فکر کنم، حرف بزنم یا هرچی. انگلیسی حریم من رو حفظ کرده.
مازندرانی و فارسی اما دو زبانی هستن که ریشه در اعماقم دارن. قبل از خوندن کتاب به این فکر کردم که به کدومشون بگم زبان مادری؟ وقتی دارم کتاب رو می‌خونم،فکر کنم کدوم یکی وارد حریم دیگری شده؟

۱- اول کتاب نوشته: «به کدام زبان فکر می‌کنی؟ به کدام زبان خواب می‌بینی؟ به کدام زبان لطیفه یا ناسزا می‌گویی؟ ترانه‌های کدام زبان را زمزمه می‌کنی؟» می‌ترسم. به خودم میگم من به مازندرانی فکر می‌کنم یا فارسی؟ تو خواب‌هام چطور؟ چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم؟

۲- وقتی افراد می‌فهمن شمالیم، از اولین واکنش‌هاشون اینه که با تعجب بگن عه چرا لهجه نداری؟ و من به جای اینکه خوشحال شم چون ظاهراً باید چنین حسی داشته باشم، احساس عذاب وجدان می‌کنم. آیا این یعنی من مازندرانی رو دوست ندارم؟ میخوام انکار کنم و بگم نه من اصلاً مازندرانی بلد نیستم؟ برای همین سریع و با عذاب وجدان و کمی ناراحتی جواب میدم چرا من لهجه دارم منتها باید به زبون خودم صحبت کنم تا لهجه‌ام بیاد. با فارسی نمی‌تونم.

۳- وقتایی که عصبانی میشم بچه‌ها می‌خندن و میگن نقی معمولی اومد. میگن موقع عصبانیت تند و با لهجه صحبت می‌کنم و اونا متوجه حرفام نمیشن بس که سریعه. خوشحال میشم، ته دلم آروم می‌گیره که خب پس این‌طور. ظاهراً احساسات عمیق برای من پیوندی با زبان مازنی خوردن. وقتایی که غمگینم دوست دارم مازنی گوش کنم. وقتی شادم هم همین‌طور. فارسی رو هم خیلی دوست دارم، خیلی. شعرای حافظ، آهنگای سنتی. ولی احساسات عمیق و شخصیم رو ظاهراً با مازنی شریک‌ترم. بعضی وقتا که تو سرویس خوابگاه نشستم و میون پلی‌لیستام یه آهنگ مازنی پخش میشه، بغضم می‌گیره. می‌فهمم مدتیه مازندرانی نشنیدم، آدم‌هاشو ندیدم... یادم میاد مدتیه دور از وطنم.

۴- من نمی‌تونم با غریبه‌ها حتی اگه خودشون مازندرانی باشن، به زبون مازنی صحبت کنم. عجیبه ولی حقیقت داره. بارها خودم تعجب کردم و سعی کردم صحبت کنم ولی حسی درونم مانع شد. عصبانی شدم و دوباره فکر کردم نکنه از مازنی خجالت می‌کشم؟ ولی نه این نیست. چند روز پیش فکر کردم شاید به قول دوستمون، نمی‌خوام زبونم رو شریک بشم، حتی با خودی. انقدر با افراد کم و صمیمی مازنی صحبت کردم و انقدر احساسات عمیقم بهش پیوند خوردن که نمی‌تونم. برای من مازنی زبان احساسه، زبان شادی و غم. وقتایی بهش پناه میارم که احساساتم احاطه‌ام کردن.

۵- یه روز داشتم برای دوستم خاطره‌ای می‌گفتم که توش خوراکی بود. هوس اون خوراکی رو کرد. راه افتاد تو اتاق ببینه داریم یا نه، بعدشم لباس پوشید که بره بخره. خندم گرفت، گفتم ما تو مازندرانی به این جور آدما میگیم انگور ننی چشم. خواستم براش توضیح بدم، دیدم خودم نمی‌دونم ریشه‌اش چیه. گفتم فقط میدونم داستانی هست که مادری میگه انگور و بچه گریه میکنه که انگور می‌خوام و از اون به بعد به چنین آدمی میگن انگور ننی چشم. می‌پرسه صفت بدیه؟ میگم نه، بیشتر بچه‌گانه است. حالت بد و حریصانه‌اش میشه «دلیک». به این فکر می‌کنم که زبان چقدر میتونه تجربه‌های ما رو غنی کنه. شاید برای اون هیچ‌وقت مرزی بین هوس بچگانه و حریصانه وجود نداشته، ولی برای من چرا. و مرزشون انقدر مهمه که دو کلمه‌ی جدا براش استفاده می‌کنیم. زبان تجربه‌ی زیسته‌ی نسل‌ها است و کلماتش میتونن وصلت کنن به استیصال مادری که بچه‌اش هوس انگور کرده.

۶- این روزا بیشتر بهشون فکر می‌کنم، مازندرانی و فارسی. دوست ندارم رو به روی هم ببینمشون. دوست دارم برای هردوشون آشنا باشم. دوست دارم همیشه برام همین‌طور باشن. دو همراه، دو زندگی پیوند خورده. میخوام هردو زبان رو تجربه کنم. هردو زبان مادریم باشن، هردو با هم.

۷- و چه دل‌انگیزه که وطنی هست و زبان مادری‌ای. و گرچه این سال‌ها وطن با غم و حسرت برامون گره خورده، خیلی خوش‌حالم چرا که این غم نشانه‌ای از عشق و دوست داشتنه و خوشا به حال هرکس که در قلبش، جایی برای وطن هست.
      

35

Asal

Asal

10 ساعت پیش

        این کتاب رو دیشب قبل از حمله ی اسرائیل تموم کردم . اتفاق های بعدش باعث شد که نتونم همون موقع نظرمو درموردش بگم . 
یکی از بهترین کتاب هایی بود که در ژانر علمی تخیلی خونده بودم .متن گیرا و روانی داشت . روند داستان آدم رو با خودش همراه می کرد . ایده ی داستان جالب بود و برای علاقه مندان به ژانر علمی تخیلی و علم ژنتیک میتونه خیلی جذاب باشه . 
روایتی تمیز از عواطف ، انسانیت و اینکه ارتقا همیشه هم نمیتونه خوب باشه . شفقت و همدردی برای جوامع انسانی لازمن . چند میلیارد آدم نابغه که همشون هم فکر میکنن حق با خودشونه و هیچ رحمی نسبت به همدیگه ندارن ، نمیتونن راه نجاتی برای جهان پیدا کنن و بدتر باعث انقراض بشریت میشن . این محبت و همدردیه که  باعث بقای انسان ها میشه . 
عاشق نامه ی آخر داستان بودم . نامه ای که لوگان به بت و اوا نوشته بودم . تک تک جملاتش به نظرم قشنگ و قابل تامل بودن . مخصوصا این موضوع که ما فقط به ۱۵۰ نفر می تونیم اهمیت بدیم و وقتی یه جنایت در ابعاد بزرگ تری اتفاق بیفته ، انگار شفقت کمرنگ تر میشه و دیگه اون اهمیت و توجه ای که جنایت های کوچیک تر به خودشون جلب میکنن رو جلب نمیکنه . 
مرگ یک کودک که رسانه ای میشه ، قلب همرو میشکنه و همرو منقلب میکنه ، ولی مرگ صد ها کودک چی ؟ انگار مردم نسبت به درد بی حس میشن و دیگه اندازه ی قبل اهمیت نمیدن . جنایت در مقیاس بزرگ برای ما قابل درک نیست و نمی دونیم که چه واکنشی باید نشون بدیم ، پس فقط از کنارش می گذریم . 
و این دقیقا مشکلیه که باعث انقراض انسان خواهد شد . 
در آخر واقعا خوندن کتاب رو پیشنهاد میکنم ، و قطعا  اگه فرصتش پیش بیاد بقیه ی کتاب های نویسنده رو هم میخونم .
      

1

sotoode yaraly

sotoode yaraly

10 ساعت پیش

        رمان "رستگاری یک قدیسه" رو تموم کردم...damn
من طرفدار پر و پا قرص ژانر جنایی نیستم...یا حتی ادبیات ژاپن...ولی خب فکر کنم از این به بعد حتما یه کتاب جنایی توی لیستم بزارم!
این کتاب‌ هیچ چیزی کم نداشت. اونقدری کتاب خوندم که متوجه بعضی ضعف ها بشم ولی این کتاب‌...بی نقص؟ بود. خسته کننده نبود. خیلی با دقت اطلاعات رو وارد کرده بود. پیچش های ذهنی توی بهترین جای ممکن ایجاد میشدن.
چیزی که درمورد کتاب های غیر فانتزی دوست دارم اینه که اکثر اوقات توی همون چپتر اول مخاطب رو جذب میکنن و داستانشون رو نهایتا توی ۳۰۰-۴۰۰ صفحه تموم میکنن؛ به کامل ترین و بهترین شکل ممکن.
و پایان داستان...منظورم صفحات آخر آخر کتاب ئه...خیلی واقعی تموم شد. خیلی ساده و در عین حال تاثیر گذار. 
کارکتر های کتاب شخصیت خودشون رو به خوبی نشون دادن. تمام رفتار هاشون با توجه به شخصیتشون قابل توضیح بود. نکته‌ایه که به نظرم بیشتر توی کتابای درام و خصوصا خصوصا جنایی بیشتر راجع بهش دقت میشه.
منحصر به فرد بود.
به عنوان کسی که توی راه مترو و اتوبوس کتاب میخونه و باید با سر و صدا کنار بیاد؛ این کتب هر گونه حواس پرتی رو میگیره و صداهارو ساکت میکنه تا فقط خودش حرف بزنه. نکته قابل ملاحظه‌ای که معمولا کسی بهش دقت نمیکنه.
توصیفات خیلی حرفه ای بودن. نه اونقدر زیاد که آدم سر درد بگیره و نه اونقدر کوتاه که جزئیات نادیده گرفته بشه.

من این کتاب‌ رو از کتابخونه امانت گرفتم. کتاب معروفیه توی این ژانر و فکر می‌کنم بتونین شما هم پیداش کنین.
      

1

مونا نظری

مونا نظری

12 ساعت پیش

        💢 اگر می‌خواهید کدورت بین آدمها را از بین ببرید و اتحاد و انسجام میان شان ایجاد کنید، یک رویای مشترک به آنها هدیه دهید.

این را وقتهایی فهمیدم که دخترهایم چند دقیقه بعد از دعواهای  «قهر قهر تا روز قیامت» شان، با رویای ساختن یک خانه عروسکی یا پختن یک دسر جدید، مثل یک جان در دو قالب، پا به پای هم می‌ساختند و می‌پختند و می‌خندیدند و طوری چیک تو چیک میشدند که اگر کسی همان لحظه از در وارد می‌شد و میدیدشان، باورش نمیشد رد زخمهای روی صورت آن و خون خشک شده‌ی روی دست این، اثرات جنگ چند دقیقه پیش شان بوده باشد. 


💢 زنی بعد از سالها به روستایش برمیگردد، با رویای ساختن راه آهن متروک روستا و راه انداختن یک قطار جدید. اما آدم‌های در خانه‌ها را به روی خودشان بسته‌اند و هیچ دل و دماغ ندارند. 
چرا؟ 
چون معدن قدیمی روستا که در آن کار می‌کردند تعطیل شده و همه بی کار شده‌اند. تازه به گزارش یکی از اهالی فهمیده‌اند مرزبندی بین زمینهای شان با سند خانه‌ها نمیخواند و بعضی از همسایه‌ها به اشتباه بخشی از زمین همسایه شان را تصاحب کرده‌اند. 

کدورت، دلمردگی و ناامیدی بر تمام روستا سایه انداخته. در این بین حکومت هم قرار است آب رودخانه روستا را به یک شهر بزرگتر بفرستد و اهالی مانده‌اند ماندن در سرزمین آبا و اجدادی شان عاقلانه است یا نه؟

اینکه فضای  این رمان نوجوان ترکیه ای، اینقدر شبیه جامعه امروز ایران است، عجیب نیست؟ 

💢 تمام مدتی که «قطاری که ایستگاه نداشت» را می‌خواندم با خودم فکر میکردم کاش ما مردم ایران یک رویای مشترک داشتیم. 
رویایی که مال همه مان باشد. فارغ از اینکه کجای این خاکیم، گرایش سیاسی مان چیست و دین و مذهب مان کدام است.
در پایان این داستان و همه داستان‌های دنیا، زور رویا به همه‌چیز میچربد. می‌تواند مرزهای تقلبی را پاک کند، خاطره‌های بد را بشوید و همدلی و اتحاد ایجاد کند. این را  «منور» خانمِ داستان نشان‌مان می‌دهد. 

💢 کسی که با خودش رویا و نور و در نهایت امید و اتحاد می آورد یک زن است. 
چون نویسنده به درستی فهمیده که رویا ساختن کار زنهاست. و کاش ما هم بفهمیم اگر سرزمینی یک رویای مشترک و شوق انگیز ندارد، باید برای خوش حالی زنانش کاری کرد.


      

4

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.