یادداشت روشنا
23 ساعت پیش
این یادداشت رو اوایل شروع کتاب نوشته بودم. بعد از اتمام کتاب متوجه شدم چندان هم درمورد زبانها نبود. بیشتر درمورد وطن، آوارگی و احساس بیهویتی بود. جالبه که همین دیشب جستارهای آخر رو خوندم و به اسرائیل فکر کردم و امروز چنین اتفاقی افتاد... به امید روزهای بهتر برای ایرانمون. ۰- من سه زبان بلدم. مازندرانی، فارسی و انگلیسی. (بله مازندرانی لهجه نیست و زبانه :) با گیلکی هم متفاوته.) هرکدوم برای من جایگاهی دارن. انگلیسی زبان تفننیمه. زبان شگفتیها، داستانها، فیلمها و علم. زبانی که من رو به یه فرهنگ دیگه وصل میکنه. ولی هیچوقت مجبورم نکرده به اون زبان فکر کنم، حرف بزنم یا هرچی. انگلیسی حریم من رو حفظ کرده. مازندرانی و فارسی اما دو زبانی هستن که ریشه در اعماقم دارن. قبل از خوندن کتاب به این فکر کردم که به کدومشون بگم زبان مادری؟ وقتی دارم کتاب رو میخونم،فکر کنم کدوم یکی وارد حریم دیگری شده؟ ۱- اول کتاب نوشته: «به کدام زبان فکر میکنی؟ به کدام زبان خواب میبینی؟ به کدام زبان لطیفه یا ناسزا میگویی؟ ترانههای کدام زبان را زمزمه میکنی؟» میترسم. به خودم میگم من به مازندرانی فکر میکنم یا فارسی؟ تو خوابهام چطور؟ چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم؟ ۲- وقتی افراد میفهمن شمالیم، از اولین واکنشهاشون اینه که با تعجب بگن عه چرا لهجه نداری؟ و من به جای اینکه خوشحال شم چون ظاهراً باید چنین حسی داشته باشم، احساس عذاب وجدان میکنم. آیا این یعنی من مازندرانی رو دوست ندارم؟ میخوام انکار کنم و بگم نه من اصلاً مازندرانی بلد نیستم؟ برای همین سریع و با عذاب وجدان و کمی ناراحتی جواب میدم چرا من لهجه دارم منتها باید به زبون خودم صحبت کنم تا لهجهام بیاد. با فارسی نمیتونم. ۳- وقتایی که عصبانی میشم بچهها میخندن و میگن نقی معمولی اومد. میگن موقع عصبانیت تند و با لهجه صحبت میکنم و اونا متوجه حرفام نمیشن بس که سریعه. خوشحال میشم، ته دلم آروم میگیره که خب پس اینطور. ظاهراً احساسات عمیق برای من پیوندی با زبان مازنی خوردن. وقتایی که غمگینم دوست دارم مازنی گوش کنم. وقتی شادم هم همینطور. فارسی رو هم خیلی دوست دارم، خیلی. شعرای حافظ، آهنگای سنتی. ولی احساسات عمیق و شخصیم رو ظاهراً با مازنی شریکترم. بعضی وقتا که تو سرویس خوابگاه نشستم و میون پلیلیستام یه آهنگ مازنی پخش میشه، بغضم میگیره. میفهمم مدتیه مازندرانی نشنیدم، آدمهاشو ندیدم... یادم میاد مدتیه دور از وطنم. ۴- من نمیتونم با غریبهها حتی اگه خودشون مازندرانی باشن، به زبون مازنی صحبت کنم. عجیبه ولی حقیقت داره. بارها خودم تعجب کردم و سعی کردم صحبت کنم ولی حسی درونم مانع شد. عصبانی شدم و دوباره فکر کردم نکنه از مازنی خجالت میکشم؟ ولی نه این نیست. چند روز پیش فکر کردم شاید به قول دوستمون، نمیخوام زبونم رو شریک بشم، حتی با خودی. انقدر با افراد کم و صمیمی مازنی صحبت کردم و انقدر احساسات عمیقم بهش پیوند خوردن که نمیتونم. برای من مازنی زبان احساسه، زبان شادی و غم. وقتایی بهش پناه میارم که احساساتم احاطهام کردن. ۵- یه روز داشتم برای دوستم خاطرهای میگفتم که توش خوراکی بود. هوس اون خوراکی رو کرد. راه افتاد تو اتاق ببینه داریم یا نه، بعدشم لباس پوشید که بره بخره. خندم گرفت، گفتم ما تو مازندرانی به این جور آدما میگیم انگور ننی چشم. خواستم براش توضیح بدم، دیدم خودم نمیدونم ریشهاش چیه. گفتم فقط میدونم داستانی هست که مادری میگه انگور و بچه گریه میکنه که انگور میخوام و از اون به بعد به چنین آدمی میگن انگور ننی چشم. میپرسه صفت بدیه؟ میگم نه، بیشتر بچهگانه است. حالت بد و حریصانهاش میشه «دلیک». به این فکر میکنم که زبان چقدر میتونه تجربههای ما رو غنی کنه. شاید برای اون هیچوقت مرزی بین هوس بچگانه و حریصانه وجود نداشته، ولی برای من چرا. و مرزشون انقدر مهمه که دو کلمهی جدا براش استفاده میکنیم. زبان تجربهی زیستهی نسلها است و کلماتش میتونن وصلت کنن به استیصال مادری که بچهاش هوس انگور کرده. ۶- این روزا بیشتر بهشون فکر میکنم، مازندرانی و فارسی. دوست ندارم رو به روی هم ببینمشون. دوست دارم برای هردوشون آشنا باشم. دوست دارم همیشه برام همینطور باشن. دو همراه، دو زندگی پیوند خورده. میخوام هردو زبان رو تجربه کنم. هردو زبان مادریم باشن، هردو با هم. ۷- و چه دلانگیزه که وطنی هست و زبان مادریای. و گرچه این سالها وطن با غم و حسرت برامون گره خورده، خیلی خوشحالم چرا که این غم نشانهای از عشق و دوست داشتنه و خوشا به حال هرکس که در قلبش، جایی برای وطن هست.
(0/1000)
نظرات
22 ساعت پیش
جالبه که من تقریبا اصلا نمیتونم مازنی صحبت کنم، به جز چند جمله و عبارت محدود، ولی با این حال به طرز محسوسی لهجه دارم :) البته خودم خیلی وقتها متوجه نمیشم و بقیه بهم میگن، به حالت احساسی خاصی هم ربط نداره، یعنی تو حالتهای عادی هم پیش میاد.
3
2
22 ساعت پیش
وای، سعی کن یاد بگیری چون محتوای خنده و شادی زیادی رو از دست میدی 😁😁 جالبه که اثر زبان در هرکدوممون متفاوته :)
2
20 ساعت پیش
آره بابا میدونم 😂 خواهرم خیلی بیشتر بلده و کلا خیلی پیش میاد که محتوای طنزآلود رو مازنی منتقل میکنیم 😂 ولی خب روون نیستم دیگه، خوب میفهمم و اگه فکر کنم میتونم جملات رو مازنی بگم ولی سرعتم کمه 😄 @roshana.
1
22 ساعت پیش
در مورد گزینه اول... من اصولا به دو زبان فارسی و انگلیسی فکر میکنم، بعضی وقتها به انگلیسی خواب میبینم، خیلی وقتها موقع احساسی شدن ناخودآگاه انگلیسی حرف میزنم (با خودم البته نه با بقیه) حتی بعضی وقتا انگلیسی دعا میکنم 😅 اصلا اینطور نبود که تلاشی برای این کار بکنم، خودش در طول سالها پیش اومد 🤷🏻♀️ این کتاب رو نخوندم ولی نمیدونم الان از اینا چه نتیجهای میشه گرفت؟ به نظرم آدم میتونه با هر زبونی پیوندهای عمیقی برقرار کنه...
3
2
22 ساعت پیش
منم بعضی وقتا به انگلیسی فکر میکنم البته به مرحلهی خواب دیدن نرسیدم هنوز 😂 ولی آدمای تو کتاب به این خاطر حس خوبی به زبان دیگه نداشتن، چون مجبور به مهاجرت و حرف زدن به زبون دیگهای شدن. ما مجبور به انگلیسی صحبت کردن نیستیم و همین خیلی مواجههمون رو تغییر میده.
2
20 ساعت پیش
آره این مجبور نبودن مهمه 👌🏻 اون انگلیسی خواب دیدن رو هم بیشتر از اونجا متوجه شدم که اصولا تو خواب حرف میزنم بعد خواهرم میگفت یهو یه جمله انگلیسی میپرونی تو خواب 😂 @roshana.
1
22 ساعت پیش
اینم بگم که منم آهنگهای مازنی رو خییییلی دوست دارم، یعنی بعضی وقتا با شنیدنشون دلم اصلا یه طور خاصی میشه 🥲
1
2
16 ساعت پیش
اصلا این کتاب یه چیز دیگه است. اخیرا سعی کردم با غریبه ها عربی حرف بزنم اما خب، زبونم قفل میکنه. انگار مغزم احساس خطر میکنه و جلوم رو میگیره. درباره طنز زبان هم گفته بودی باید بگم اصلا جوک و مسخره بازی به زبون مادری یه چیز دیگه است
2
1
روشنا
22 ساعت پیش
1