بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

حنانه علی پور

@hannacamo

95 دنبال شده

72 دنبال کننده

                      
                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                نمی‌دونم از قلم داستایفسکیه یا همه ی آدمایی که زیر چرخ دنده های روزگار میفتن ، احساساتی میشن و همه ی وجودشون رو بروز میدن؟ انگار دلیلی وجود نداره تا خودشونو ، خود واقعیشونو بروز ندن.
به قول آلکسیوییچ :« ...خوب می دانم که این احساسات من، راه به جایی نخواهند برد ، و دل سوزاندن به حال خود فایده ای ندارد ، اما احساس میکنم بالاخره آدم باید یک جوری حق مطلب را در مورد خودش  ادا کند ...»
چه کسی تعیین می‌کنه یکی از اون یکی آدم تره و شریف تر؟ پول؟ شأن ؟ شانی که با پول و شانس و موقعیت ساختی ؟ 
«... می دانی چه چیزی مرا خرد می کند وارنکا ؟ پول نیست ، نگرانی های روزمره است . این پچ پچ های آدمها ، این لبخند هایشان ، این لطیفه هایشان .»
چه چیز باعث میشه ما به دنیا یه جور دیگه نگاه کنیم و اونا ( اونا ! حتی خودمونو از اونا جدا میکنیم ...) یه جور دیگه ؟ 
« ... آدم بیچاره همیشه مظنون است؛ به دنیای خداوند از زاویه ی دیگری نگاه می کند و پنهانی هر آدمی را که می بیند گز می کند ، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه می کند ، و با دقت به هر کلمه ای که به گوشش می رسد گوش می دهد - آیا دارند درباره او حرف می زنند؟ آیا دارند می گویند به چیزی نمی ارزد، آیا فکر می کنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه می ماند؟... » 
خلاصه که تک تک بندهاش تو وجودم رسوخ کرد.
        

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه رواق

201 عضو

تصویر دوریان گری

دورۀ فعال

مدرسه هنر آوینیون

155 عضو

نوشتن با تنفس آغاز می شود: پیکربخشی صدای معتبرتان

دورۀ فعال

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

            چند روز پیش دیدم یه نفری که خیلی نظرات و عقایدش برام قابل احترام و تفکره، از فمینیسم دفاع کرد و گفت که باید از انحصار یه عده خاص که مردستیز و نفرت‌پراکن هستن بیرون بیاد و به معنای عام و شمول‌گراش در نظر گرفته بشه.
نظراتش برام جالب بود و باپیش‌فرض‌های ذهنی من در تناقض؛ برای همین تصمیم گرفتم بالاخره برم سراغ این که ببینم فمینیسم چیه. طبق سرچ‌هایی که داشتم پیشنهاد می‌شد فمینیسم رو از این کتاب شروع کنیم و برای همین منم با این کتاب کوتاه شروع کردم.
کتاب متن سخنرانی یکی از فعالان حوزه زنانه و برای همین خیلی کوتاهه. اکثر چیزایی که گفته بود رو قبلاً به شکل‌های مختلفی دربارش فکر کرده بودم و تو جمع‌های دوستان صحبت کرده بودیم، اما یه سری ایده‌های جدیدی هم داشت که برام جالب و قابل تامل بود، یکی دو تا چیز رو هم قبول نداشتم.
حالا هنوز باید کلی کتاب دیگه بخونم تا بتونم قضاوت کنم ولی در کل متوجه شدم اگه فمینیسم اینه، ظاهراً من و رفقام تقریباً همه فمینیست هستیم و این چیزی بود که تصورش رو نمی‌کردم؛ جالبه. D:
          

در این کتاب از گفت‌وگوهایی حرف به میان می‌آید که در درون خودمون با خودمون می‌کنیم. مثلا یک دست‌گلی به آب می‌دهیم و هی با خودمون حرف می‌زنیم و سناریوهای فلاکت مختلف را برای خودمون مرور می‌کنیم. یا استرس آزمونی را داریم و بجای درس خواندن هی در ذهن خودمان آخر هفته‌های به اللی‌تللی رفته و بازیگوشی‌ها رو به رخ می‌کشیم. تقریبا سرعت این واگویه‌ها، 4برابر سرعت حرف زدن عادی است (اگه درست یادم باشه و بیشتر نباشه) و مغز ما از لحاظ شناختی آداپته‌شده و تطبیق‌یافته با اون سرعت حرف زدن است و این واگویه‌ها به حدی سریع است که مقابله آگاهانه باهاشون، بعضا فراتر از قوای شناختی ماست و می‌تونه یک دادگاهی باشد که تنها حکم علیه خودمون صادر می‌کنه بدون اینکه بتونیم از خودمون دفاع کنیم.

            پست طهران؛ سفری به تهران 1342
برشی از کتاب: بعد از داخل جمعیت جلو رفت تا رسید پشت تاکسی. آن جا خلوت تر بود در صندوق عقب باز مانده بود. سرهنگ بی اختیار جلو رفت و خواست آن را ببندد که یکهو سر جا خشکش زد. عقب تاکسی با خط نستعلیق نوشته شده بود: «چشم مستت قاتل و برلعل لب، حكم مسيح/می کُشی و زنده میسازی ندانم کیستی»

   هادی حکیمیان در کتاب «پس طهران» قیام پانزده خرداد  را از نگاه یک نظامی اخراجی روایت میکند. این نظامی اخراجی که همه به او سرهنگ میگویند، همه زندگی اش را در  کودتای 28 مرداد از دست میدهد. او راننده تانک کودتاچی ها بوده ولی تانک را در اختیار طرفداران مصدق قرار میدهد و به همین دلیل قبل از اینکه سرهنگ بشود از ارتش اخراج میشود و دوسال هم به زندان میرود. از طرف دیگر هم کودتاچی ها به خانه اش حمله میکنند و به طرز فجیعی خانه اش را آتش میزنند و کاری با زنش میکنند که بچه در شکمش سقط میشود. 
   اما در اینجای داستان سرهنگ قندو شکر فروشی دارد. او به کل سیاست را رها کرده و همه زندگی اش شده همین دکان و جلسه شعر با دوستانش. 
   نویسنده برای داستانش سراغ خوب سوژه ای آمده، کسی که هیچ کاری به سیاست ندارد اما از اوضاع مملکتش راضی نیست.
   تعلیق و کشش در داستان، نگاه جدید به قیام 15 خرداد و پایان بندی جذاب از نقطه قوت های این کتاب است. 
   پس اگر میخواهید با حال و هوای سال 1342 و قیام 15 خرداد آشنا شوید، «پست طهران» برای شما است.
          
            اختناق ایران، روایت یک آمریکایی(مورگان شوستر) از تلاش و کوشش ایرانیان برای رسیدن به حقوق، آمال و آرزوهایشان است؛ ایرانیانی که قرن نوزدهم برایشان خوشایند نبود. شاهان اولیه قاجار مانند آقامحمدخان و مظفرالدین شاه هرچند که بر اساس الگوی سنتی پادشاهی ایرانی، شاهان ضعیفی به شمار نمی آمدند، اما با تلاقی تاریخ ایران با قدرت های اروپایی به خصوص روسیه و انگلستان، نتوانستند پاسخگوی مصائب و مشکلات جدیدی که صحنه توازن قدرت بین المللی را تغییر داده بودند باشند. انقلاب مشروطه به دنبال ایجاد نظام جدیدی برای پاسخ و واکنش مطلوب به همین تغییرات جدید بود. 
اوضاع مالیه ایران در هیچ دوره ای از زمان قاجار و حتی سلسله های قبل تر آن سر و سامانی نداشت. با وجود اینکه قدرت های اروپایی توانسته بودند با ایجاد نظام مالی جدید، دخل و خرج خود را مدیریت کنند، ایران همچنان با مشکل کسری بودجه و بی پولی روبه رو بود. مجلس دوم برای ساماندهی اوضاع نابسامان مالیه ایران اقدام به استخدام چندین مستشار آمریکایی به ریاست مورگان شوستر کرد.
مسئله جالبی که این کتاب برای من روشن کرد، میزان اختلاف قدرت، میان کشورهای اروپایی و دیگر سرزمین ها بود که با تصور ما در امروز تفاوت های زیادی دارد. قوام تمامیت ارضی و اقتدار دولت مرکزی ایران در قرن ١٩ و ٢٠ بسیار با هم تفاوت داشت. در آن دوره دولت های خارجی به خصوص روسیه در بدیهی ترین حقوق ایران نیز دخالت می کردند که اولتیماتوم برای اخراج شوستر یکی از آن ها بود. در واقع نقش عامل خارجی در عدم موفقیت مشروطه بسیار چشمگیر است. روس ها تلاش زیادی برای رسیدن به آب های آزاد می کردند و سیاست بریتانیا نسبت به ایران نیز در جهت حفظ جواهر خود یعنی هند بود. در این زمان بحران مراکش نیز بر سرنوشت ایران تاثیر گذاشت. انگلیسی ها که به اختلافات خود با فرانسویان پایان داده بودند، در اواخر قرن١٨ و اوایل قرن١٩ نسبت به افزایش قدرت و نفوذ آلمان ها به شدت احساس خطر می کردند. به همین دلیل دست روسیه را در ایران بیشتر باز گذاشتند تا مبادا اهرم قدرت روسیه را برای مقابله با آلمان از دست بدهند. مسائل بسیاری مانند احداث راه آهن نیز منوط به درگیری های خارجی بود. ایران خط آهنی به خود ندیده بود، مبادا که روس و انگلیس امتیازی سوق الجیشی به دست بیاورند یا از دست بدهند.
شوستر با این که فقط حدود ٨ماه امور مالیه ایران را بر عهده داشت، اما نسبت به پیشینیان خود بسیار کارآمدتر عمل کرد. خود او دلیل اصلی این اتفاق را به دست آوردن اعتماد مجلسیان به خاطر عزم و جدیت خودش در امور و روی خوش نشان ندادن به درخواست ها یا اعمال غیر منطقی نیروهای خارجی و عوامل مرتجع یا زیاده خواه داخلی می داند. شوستر وضعیت خزانه داری ایران در آن زمان را قرون وسطایی توصیف می کند. او قبل از سفر به ایران برای آشنایی بیشتر با آن، کتاب ادوارد براون درباره انقلاب مشروطه را خوانده بود. از جمله گروه هایی که برای آمریکایی ها بسیار ایجاد دردسر می کردند، بلژیکی هایی بودند که امور گمرکات را بر عهده داشتند.
بسیاری از افراد والامقام در آن دوره، عطش شدیدی برای پولی که یا نبود یا اگرم بود، به خاطر فساد یا منافع شخصی حیف و میل می شد داشتند. 

          
من اینقدر با خوشه‌های خشم حال کردم که اندکی بعد از تموم کردنش رفتم سراغ این کتاب دیگهٔ جناب اشتاین‌بک. کتابی که خود نویسنده اون رو مهم‌ترین اثرش می‌دونه...

تو این کتاب با چند تا خانواده طرفیم که داستانشون از اواخر قرن نوزدهم شروع میشه و تا اوایل قرن بیستم ادامه پیدا می‌کنه و در نقاطی به هم گره می‌خوره:

سایروس تراسک و پسراش، آدام و چارلز،
بعد آدام تراسک و پسراش، کالب و آرون.
ساموئل هامیلتون و پسرها و دختراش، مثل ویل، دسی، جو و اولیو،
و البته یه مرد چینی به اسم لی!

راوی داستان هم پسر اولیوه، یعنی نوهٔ دختری ساموئل هامیلتون.

تو کتاب اصولا یه دور با داستان زندگی همهٔ این شخصیت‌ها  از سر تا ته آشنا میشیم، ولی هستهٔ اصلی کتاب مربوط میشه به ماجرای کالب و آرون. یعنی اشتاین‌بک کل این آسمون‌ریسمون‌ها رو به هم می‌بافه تا ماجرای کال و آرون رو واسهٔ ما تعریف کنه 😄

و این داستان چیه؟ برداشت آقای اشتاین‌بک از ماجرای هابیل و قابیل. از همون اول به دنیا اومدن این دو تا پسر (که خودش کلی ماجرا داره)، نویسنده کاملا به مخاطب حالی می‌کنه که این دو تا هر کدوم نمایندهٔ کدوم شخصیت هستن! (تو انگلیسی قابیل میشه Cain و هابیل میشه Abel، گرفتید کی به کیه اینجا؟)
یعنی برادرمون اشتاین‌بک اینقدر از همون اول در این مورد نشانه گذاشته تو داستان، که خواننده می‌دونه اینجا قراره یه گندی بالا بیاد و هی درگیر و دار اینه که یعنی چی میشه بالاخره؟ 

کلا من شخصیت ساموئل هامیلتون رو دوست داشتم.
لی هم خوب بود.
و تا حدی کال (بله همون جناب قابیل!).

ولی بقیه...

آخر این مرور یه مقدار در مورد موضوع هابیل و قابیل و شخصیت‌ها بیشتر توضیح میدم، ولی چون تا حدی ممکنه داستان کتاب رو لو بده گذاشتمش بعد از اخطار لو دادن کتاب!

🔅🔅🔅🔅🔅

در کل بگم که این کتاب چندان باب میل من نبود و خاطرهٔ خوب خوشه‌های خشم رو تو ذهنم مغشوش کرد 😏
در واقع قسمت‌های زیادی از داستان من رو یاد داستایفسکی مینداخت 😅 و از اونجایی که من خیلی به جناب داستا ارادت دارم 😒 این نکته برام نکتهٔ منفی‌ای حساب میشه 😄 

با اینکه زبان اصلی کتاب انگلیسیه من چون می‌دونستم فرصت نمی‌کنم از روی متنش بخونم، نسخهٔ صوتی کتاب رو با ترجمهٔ آقای شهدی و خوانش آقای سلطان‌زاده گوش دادم... اصولا هم فرصت نکردم خیلی متن اصلی و ترجمه رو با هم مقایسه کنم و تو یکی از معدود دفعاتی که این کار رو انجام دادم غلط واضحی تو ترجمه یافتم که خیلی وقت پیش به صورت بریدهٔ کتاب بهش اشاره کردم. 
و نمی‌دونم اگه به جای گوش دادن به صوت ترجمه، متن اصلی رو می‌خوندم نظرم راجع بهش فرق می‌کرد یا نه...


⚠️ ادامهٔ متن کمی تا قسمتی داستان رو لو میده 


نکتهٔ اول اینکه ما اینجا دو تا شخصیت زن محوری داریم که هر دو تا نابودن! البته واقعا دارم به ساحت لیزا جسارت می‌کنم که با ...ای مثل کیت در یک ردیف قرارش می‌دم!

نمی‌دونم اشتاین‌بک تو فاصلهٔ خوشه‌های خشم تا شرق بهشت چی کشیده که از شخصیت بسیار خواستنی «مامان» تو کتاب اول رسیده به زن‌های این کتاب!

لیزا یه زن بسیار خشکه‌مقدسه که اعتقاد داره باید کتاب مقدس رو مو به مو اجرا کرد ولی نباید سوال پرسید و اصلا بحث درباره دین کفره! و خواننده کلا به حال ساموئل هامیلتون باهوش و دوست‌داشتنی غصه می‌خوره که گیر چنین زنی افتاده! 

اما کیت...
کیت فاسدترین زنیه که در تمام عمر کتابخونیم بهش برخوردم...
اصلا نمی‌تونید میزان فساد این زن رو تصور کنید...
و نکته‌ش اینجاست که این آدم از اول اول اینطوری بوده، یعنی شما هیچ سیر شخصیتی از پاکی به فساد اینجا ندارید.
این زن بدون هیچ‌گونه احساسی فجیع‌ترین جنایات و شنیع‌ترین فسادها رو مرتکب میشه چون کلا «ذاتا» اینطوریه!
و واقعا من تو تمام قسمت‌های مربوط به این زن حال بدی داشتم... چون حتی نمی‌تونستم یه دلیل ذره‌ای درست و حسابی برای کارهاش پیدا کنم! 
پایان کارش هم که...
یعنی سر تا ته این شخصیت برام غیر قابل قبول و اعصاب‌خردکن بود! مدل ارتباطش با بقیهٔ شخصیت‌ها هم که دیگه...

🔅🔅🔅🔅🔅

و ماجرای هابیل و قابیل...
من اصولا خودم رجوعی به داستان هابیل و قابیل کتاب مقدس نداشتم ولی روایت اشتاین‌بک از این داستان اینطوری بود که خب، خدا چرا هدیهٔ هابیل رو قبول و پیشکشی قابیل رو رد کرد؟ چون لابد کلا از بره بیشتر از جو خوشش میاد 😒
و بعد همه چیز رو می‌بره حول کلمهٔ عبری «تیمشل»، که گویا در پایان همون داستان خداوند خطاب به قابیل میگه.
 اشتاین‌بک این کلمه رو «تو می‌توانی» معنی می‌کنه:
«تو می‌توانی» مقام انسان را بالا می‌برد او را به منزلت و شأن خدایان می‌رساند، چون در ضعف، در پلیدی و در کشتن برادرش، حق انتخاب دارد. می‌تواند راهش را انتخاب کند، برای پیمودن آن و پیروز شدن مبارزه کند.


یه مقدار در موردش گشتم و دیدم کلی بحث و تحلیل حول همین موضوع وجود داره که خب فرصت نکردم بررسیشون کنم! 

به هرحال برداشت من این بود که قابیل با وجود قتل برادرش همچنان می‌تونه بر این بدی چیره بشه و به زندگی سعادتمند برگرده، اتفاقی که برای قابیل این داستان هم رخ میده.

ولی نکته اینجاست که کالب در واقع بسیار بیشتر از برادرش آرون نظر مخاطب رو جلب می‌کنه.
آرون با اون زیبایی فرشته‌وارش، با پوست سفید و موهای بور و چشم‌های آبی، و خلق و خوی نرم و دوست‌داشتنیش همه رو در نگاه اول عاشق خودش می‌کنه،
کالب چی؟ کالب که مقادیر زیادی خشنه و اصولا از زیبایی برادرش بهره‌ای نبرده اصولا همیشه تو سایه‌ست و با وجود اینکه برادرش رو خیلی دوست داره، اصولا از این در سایه بودن خوشش نمیاد...

ولی آرون واقعا نچسبه، و به اصطلاح پاک و معصوم بودنش بیشتر رو مخه تا خواستنی باشه!
یعنی در واقع اشتاین‌بک کاری می‌کنه که خواننده با تمام وجود طرف کال باشه و از آرون بدش بیاد...
و البته از دست آدام هم حرص بخوره، آدامی که انگار اینجا نمایندهٔ خداست که با وجود پاکی و خوب بودن اصولا با رفتارهاش باعث اتفاقی میشه که نباید...
            من اینقدر با خوشه‌های خشم حال کردم که اندکی بعد از تموم کردنش رفتم سراغ این کتاب دیگهٔ جناب اشتاین‌بک. کتابی که خود نویسنده اون رو مهم‌ترین اثرش می‌دونه...

تو این کتاب با چند تا خانواده طرفیم که داستانشون از اواخر قرن نوزدهم شروع میشه و تا اوایل قرن بیستم ادامه پیدا می‌کنه و در نقاطی به هم گره می‌خوره:

سایروس تراسک و پسراش، آدام و چارلز،
بعد آدام تراسک و پسراش، کالب و آرون.
ساموئل هامیلتون و پسرها و دختراش، مثل ویل، دسی، جو و اولیو،
و البته یه مرد چینی به اسم لی!

راوی داستان هم پسر اولیوه، یعنی نوهٔ دختری ساموئل هامیلتون.

تو کتاب اصولا یه دور با داستان زندگی همهٔ این شخصیت‌ها  از سر تا ته آشنا میشیم، ولی هستهٔ اصلی کتاب مربوط میشه به ماجرای کالب و آرون. یعنی اشتاین‌بک کل این آسمون‌ریسمون‌ها رو به هم می‌بافه تا ماجرای کال و آرون رو واسهٔ ما تعریف کنه 😄

و این داستان چیه؟ برداشت آقای اشتاین‌بک از ماجرای هابیل و قابیل. از همون اول به دنیا اومدن این دو تا پسر (که خودش کلی ماجرا داره)، نویسنده کاملا به مخاطب حالی می‌کنه که این دو تا هر کدوم نمایندهٔ کدوم شخصیت هستن! (تو انگلیسی قابیل میشه Cain و هابیل میشه Abel، گرفتید کی به کیه اینجا؟)
یعنی برادرمون اشتاین‌بک اینقدر از همون اول در این مورد نشانه گذاشته تو داستان، که خواننده می‌دونه اینجا قراره یه گندی بالا بیاد و هی درگیر و دار اینه که یعنی چی میشه بالاخره؟ 

کلا من شخصیت ساموئل هامیلتون رو دوست داشتم.
لی هم خوب بود.
و تا حدی کال (بله همون جناب قابیل!).

ولی بقیه...

آخر این مرور یه مقدار در مورد موضوع هابیل و قابیل و شخصیت‌ها بیشتر توضیح میدم، ولی چون تا حدی ممکنه داستان کتاب رو لو بده گذاشتمش بعد از اخطار لو دادن کتاب!

🔅🔅🔅🔅🔅

در کل بگم که این کتاب چندان باب میل من نبود و خاطرهٔ خوب خوشه‌های خشم رو تو ذهنم مغشوش کرد 😏
در واقع قسمت‌های زیادی از داستان من رو یاد داستایفسکی مینداخت 😅 و از اونجایی که من خیلی به جناب داستا ارادت دارم 😒 این نکته برام نکتهٔ منفی‌ای حساب میشه 😄 

با اینکه زبان اصلی کتاب انگلیسیه من چون می‌دونستم فرصت نمی‌کنم از روی متنش بخونم، نسخهٔ صوتی کتاب رو با ترجمهٔ آقای شهدی و خوانش آقای سلطان‌زاده گوش دادم... اصولا هم فرصت نکردم خیلی متن اصلی و ترجمه رو با هم مقایسه کنم و تو یکی از معدود دفعاتی که این کار رو انجام دادم غلط واضحی تو ترجمه یافتم که خیلی وقت پیش به صورت بریدهٔ کتاب بهش اشاره کردم. 
و نمی‌دونم اگه به جای گوش دادن به صوت ترجمه، متن اصلی رو می‌خوندم نظرم راجع بهش فرق می‌کرد یا نه...


⚠️ ادامهٔ متن کمی تا قسمتی داستان رو لو میده 


نکتهٔ اول اینکه ما اینجا دو تا شخصیت زن محوری داریم که هر دو تا نابودن! البته واقعا دارم به ساحت لیزا جسارت می‌کنم که با ...ای مثل کیت در یک ردیف قرارش می‌دم!

نمی‌دونم اشتاین‌بک تو فاصلهٔ خوشه‌های خشم تا شرق بهشت چی کشیده که از شخصیت بسیار خواستنی «مامان» تو کتاب اول رسیده به زن‌های این کتاب!

لیزا یه زن بسیار خشکه‌مقدسه که اعتقاد داره باید کتاب مقدس رو مو به مو اجرا کرد ولی نباید سوال پرسید و اصلا بحث درباره دین کفره! و خواننده کلا به حال ساموئل هامیلتون باهوش و دوست‌داشتنی غصه می‌خوره که گیر چنین زنی افتاده! 

اما کیت...
کیت فاسدترین زنیه که در تمام عمر کتابخونیم بهش برخوردم...
اصلا نمی‌تونید میزان فساد این زن رو تصور کنید...
و نکته‌ش اینجاست که این آدم از اول اول اینطوری بوده، یعنی شما هیچ سیر شخصیتی از پاکی به فساد اینجا ندارید.
این زن بدون هیچ‌گونه احساسی فجیع‌ترین جنایات و شنیع‌ترین فسادها رو مرتکب میشه چون کلا «ذاتا» اینطوریه!
و واقعا من تو تمام قسمت‌های مربوط به این زن حال بدی داشتم... چون حتی نمی‌تونستم یه دلیل ذره‌ای درست و حسابی برای کارهاش پیدا کنم! 
پایان کارش هم که...
یعنی سر تا ته این شخصیت برام غیر قابل قبول و اعصاب‌خردکن بود! مدل ارتباطش با بقیهٔ شخصیت‌ها هم که دیگه...

🔅🔅🔅🔅🔅

و ماجرای هابیل و قابیل...
من اصولا خودم رجوعی به داستان هابیل و قابیل کتاب مقدس نداشتم ولی روایت اشتاین‌بک از این داستان اینطوری بود که خب، خدا چرا هدیهٔ هابیل رو قبول و پیشکشی قابیل رو رد کرد؟ چون لابد کلا از بره بیشتر از جو خوشش میاد 😒
و بعد همه چیز رو می‌بره حول کلمهٔ عبری «تیمشل»، که گویا در پایان همون داستان خداوند خطاب به قابیل میگه.
 اشتاین‌بک این کلمه رو «تو می‌توانی» معنی می‌کنه:
«تو می‌توانی» مقام انسان را بالا می‌برد او را به منزلت و شأن خدایان می‌رساند، چون در ضعف، در پلیدی و در کشتن برادرش، حق انتخاب دارد. می‌تواند راهش را انتخاب کند، برای پیمودن آن و پیروز شدن مبارزه کند.


یه مقدار در موردش گشتم و دیدم کلی بحث و تحلیل حول همین موضوع وجود داره که خب فرصت نکردم بررسیشون کنم! 

به هرحال برداشت من این بود که قابیل با وجود قتل برادرش همچنان می‌تونه بر این بدی چیره بشه و به زندگی سعادتمند برگرده، اتفاقی که برای قابیل این داستان هم رخ میده.

ولی نکته اینجاست که کالب در واقع بسیار بیشتر از برادرش آرون نظر مخاطب رو جلب می‌کنه.
آرون با اون زیبایی فرشته‌وارش، با پوست سفید و موهای بور و چشم‌های آبی، و خلق و خوی نرم و دوست‌داشتنیش همه رو در نگاه اول عاشق خودش می‌کنه،
کالب چی؟ کالب که مقادیر زیادی خشنه و اصولا از زیبایی برادرش بهره‌ای نبرده اصولا همیشه تو سایه‌ست و با وجود اینکه برادرش رو خیلی دوست داره، اصولا از این در سایه بودن خوشش نمیاد...

ولی آرون واقعا نچسبه، و به اصطلاح پاک و معصوم بودنش بیشتر رو مخه تا خواستنی باشه!
یعنی در واقع اشتاین‌بک کاری می‌کنه که خواننده با تمام وجود طرف کال باشه و از آرون بدش بیاد...
و البته از دست آدام هم حرص بخوره، آدامی که انگار اینجا نمایندهٔ خداست که با وجود پاکی و خوب بودن اصولا با رفتارهاش باعث اتفاقی میشه که نباید...
          
شما هم؟!

شما هم بعضی وقت ها از هیاهوی زندگی جا می مانید؟! احساس می کنی دو قدم عقب رفته ای و‌ داری یک قصه شلوغ و پررفت و آمد را می بینی؟ و احساس می کنی که قصه است و‌آب و تابش بیشتر از واقعیت؟!

کتاب‌های مرتبط 1