چی هست تو ادبیات سمتای اسپانیا و ایتالیا که جذبشون میشم ؟
جدا از تعریف بوکوفسکی -حتی اگه نمیدونستم کسی ازش تعریف کرده - به دلم نشست .
حس و حال ایتالیایی تبار های آمریکا . حس خانواده ی مقدس ، کلیسا ، مردای خونواده که عجیب غریب رفتار میکنن ؛ عاشق پیشه ان ولی بی ثبات - جوری که از بی ثباتیشون داستان ها خلق میشه - ، زن خونه ی فداکار و دمدمی مزاج ، غذا و طعم و بو . در کل حس بالا و پایین شدن های زیاد - از خوشمزگی لازانیا تا تلخی خیانت .
پرسشی که احتمالا هر لحظه در طول داستان پیش میاد اینه :
احساسمون نسبت به هنری و نیک چیه ؟
جا داره که لحظه ای شفقت و مهربونی نسبت به نیک مولیسه نشون بدیم یا نه؟ گریه هایی که در طول خواب میکنه کافی نیستن که به حالش دل بسوزونیم ؟
چی شده که هنری به این نقطه رسیده که حس میکنه باید پدرش رو ببخشه ؟ معجزه ی خوندن داستایوفسکی ؟