معرفی کتاب ژاک قضا و قدری و اربابش اثر دنی دیدرو مترجم مینو مشیری

ژاک قضا و قدری و اربابش

ژاک قضا و قدری و اربابش

دنی دیدرو و 1 نفر دیگر
4.2
41 نفر |
21 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

66

خواهم خواند

57

ناشر
نشر نو
شابک
9789647443197
تعداد صفحات
360
تاریخ انتشار
1399/7/14

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        ژاک قضاوتمندی را به حق در کنار رمان هایی همچون دن کیشوت، تام جونز و اولیس جای داده اند. در این نوشتار چند لایه دیدرو هشیارانه با زبان طنز به تقلید معیارها و شگردهای رایج آثار تخیلی می پردازد تا آنها را به تمسخر بگیرد و نفی کند. می توان ادعا کرد که سنت گریزی، ساختار پیچیده، بی نظمی استادانه، آوردن داستان در داستان، پارادوکس ها و تضادهای گستاخانه، آمیزه ی طنز و تخیل برای مبارزه با جهل و خرافات و عدم تساهل در ژاک قضاوقدری، نمونه ای از داستان نویسی مدرن است. نثر زنده و پویای دیدرو با ضرب آهنگی تند خواندن رمان را لذتبخش می کند. او بزرگانی چون گوته، شیلر، دهگل، مارکس، فروید، استندل، بالزاک، بودلر و ژید را شیفته خود کرد. میلان کوندرا، ژاک قضاوقدری را رمانی (محسور کننده) می داند.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ژاک قضا و قدری و اربابش

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به ژاک قضا و قدری و اربابش

نمایش همه

یادداشت‌ها

          سفر اجباری به ناکجا در کمال آزادی

اگر فلسفه دوست دارید «ژاک قضا و قدری و اربابش» را بخوانید اگر هم شبیه من با شنیدن عنوان هر یک از مقولات فلسفی کهیر میزنید باز هم این کتاب را بخوانید.
در نگاه اول بعید به نظر می‌رسد کسی دایره المعارف نویس و فیلسوف باشد و کتابی بنویسد که خواننده همراهش بخندد و همزمان انگشت به دهان بماند. چه می شود کرد، دیدرو این کار را انجام داده است. گیرم که ید طولایی هم در اندیشه ورزی دارد. شاید هم خاک عصر روشنگری حاصلخیز بوده. هر چه هست مع الاسف یا خوشبختانه یکی از فلاسفه قصه گو و طنز پرداز قهاری از آب در آمده است.
دن کیشوت و سروانتس لابد معرف حضورتان هست، اینجا هم با اثری در همان قامت روبرو هستیم. اولی اگر در ابتدای رنسانس نامش می درخشد، «ژاک قضا و قدری و اربابش» در عصر روشنگری برای خودش بیا و برویی دارد. اینجا هم سنتهای معمول قصه گویی به هم می ریزد. شبیه قصه های هزار و یک شب با روایت تو در تو و قصه در قصه ای روبرو هستیم که قرار است وظیفه ی خطیر روایت سفر ژاک و اربابش را به عهده بگیرند. سفر به ناکجا. ارباب از ژاک می خواهد از ملال سفر بکاهد و قصه و خاطره تعریف کند. ژاک اینجا می شود قهرمان اصلی داستان و شخصیت محوری؛ آنقدر که حتی ذکر نام ارباب هم دیکر بی فایده به نظر می رشد و دنی دیدرو تا انتهای روایت، همان ارباب صدایش می کند
بی نظمی عجیبی در داستان حضور دارد، ولی استادانه. برخی دنی دیدرو را در نگارش این کتاب تحت تاثیر کتاب "تریستام شندی" به قلم لارنس استرن انگلیسی  دانسته اند. 
در این کتاب جا برای همه هست، آنقدر که نویسنده حتی با خواننده خودمانی می شود و با او حرف می زند. شما اصلا در حین خواندن کتاب احساس غریبگی نمیکنید بس که دنی دیدرو جا برای همه تدارک دیده و در این واویلای «بالاخره جبر یا اختیار» دست و دل باز بوده. اصلا برای اینکه خیال خواننده راحت شود که یکی است از خود اهالی واقعه، رمان اینطور شروع می شود:
"چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی مثل همه. اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا می آیند؟ از همان دور و بر. کجا می روند؟ مگر کسی هم می داند کجا می روند؟ ارباب حرفی نمی زند و ژاک می گوید فرماندهش می گفته از خوب و بد هر آنچه این پاینی به سرمان می آید، آن بالا نوشته شده".
مینو مشیری مترجم کتاب اعتقاد دارد اسم رمانی را که ترجمه کرده باید در ردیف «تام جونز» و «اولیس» و «دون کیشوت» قرار بگیرد و کتاب را اثری می داند که بدون آن تاریخ 400 ساله ی رمان ناقص است.
موافقت نگارنده یعنی من، برای شمایی که نمیدانم هیچ وقت این کلمات را می خوانید یا نه، مهم نیست. برای تاریخ ادبیات هم متاسفانه مهم نیست ولی همینجا نامم در زمره ی موافقان این نظر  نوشته و هر چند بی ربط است آرزو میکنم اولیس هم از قفس آزاد شود وما فقط فارسی بلدها هم بتوانیم آن را بخوانیم.


        

20

روشنا

روشنا

1403/4/25

ژاک قضا و
          ژاک قضا و قدری از جهات بسیاری، تجربه جدیدی از رمان برای من محسوب میشد و خیلی ازش خوشم اومده ⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

اول این‌که نویسنده کتاب، دنی دیدرو، از پیشگامان عصر روشنگری فرانسه است که من تا حالا کتابی از فیلسوفان این دوره نخوندم و حتی چیز زیادی در ارتباط با این دوره زمانی نمی‌دونستم. 
دیدرو بعد از نوشتن کتاب "نامه‌ای درباره نابینا" که در اون باور به شناخت ذاتیِ ارزش‌های اخلاقی رو به چالش میکشه، به زندان میفته و بعد از اون ترجیح میده کتاباش رو برای خودش نگه داره و منتشر نکنه :) برای همین این کتاب دوازده سال بعد از مرگ دیدرو منتشر میشه.
منتقدین اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهمِ فرانسوی، خیلی این کتاب رو دوست نداشتن و معتقد بودن بیش از حد لزوم زشت و شنیعه. (که من هم تا حدودی باهاشون موافقم 😂) ولی آلمانی‌ها که قبل از فرانسوی‌ها این رمان رو خوندن، خیلی از کتاب خوششون اومده بود. شیلر از کتاب تعریف زیادی میکنه و به پیشنهاد اون، گوته در یک نشست کتاب رو میخونه و اونم مجذوبش میشه.

دومین مورد جدید هم سبک نوشتار نویسنده است که گویا به این سبک *ضد رمان* گفته میشه و همین طور داستان به شیوه گفت‌وگو و نقل داستان‌ها از زبان راوی و هریک از شخصیت‌ها است.
دیدرو داستان‌های مختلفی رو از زبان شخصیت‌ها بازگو میکنه و مدام بهمون یادآوری میکنه از اون جایی که همه داستان‌ها راوی‌ای دارن و از فیلتر روان انسانی عبور میکنن، پس هیچ داستانی حقیقت محض نیست یا شاید هم بشه گفت همه، از نقطه نظر خاصی حقیقت محسوب میشن. دیدرو این موضوع رو بعد از تعریف کردن داستان مادام دولاپوموره توسط بانوی میزبان و اظهار نظر ژاک و ارباب بهمون میگه. اون چند صفحه در دفاع از شخصیت‌های منفی صحبت میکنه و در آخر ما رو مخاطب قرار میده و میگه: "شما خواننده عزیز، وای که چه قدر در تحسین‌هایتان سطحی و چه قدر در نکوهش‌هایتان سخت‌گیرید."
همین طور دیدرو میگه تجربیاتی هست که نمیشه به اشتراک گذاشت، چرا که نمی‌تونیم از دریچه کسی که نیستیم به ماجرا نگاه کنیم. در اواسط داستانِ مادام دولاپوموره، ژاک از انتقام مادام تعجب میکنه و ارباب به ژاک میگه: "ژاک تو زن نبوده‌ای، آن هم زنی نجیب و قضاوتی که میکنی قضاوتی شخصی است."

سومین مورد هم موضوع کلی کتابه که در عنوانش هم اومده: قضا و قدر یا fetalism. ژاک معتقده که همه چیز در طوماری اون بالا نوشته شده که هر لحظه مقداری از طومار باز میشه. چه کسی می دونه در طومار چی نوشته شده و چه کسی میتونه جلوش رو بگیره؟
از دید فلسفی هم fetalism به این معنیه که همه چیز با زنجیره محکمی از علت‌ها تعیین شده و هر لحظه، معلولِ علت‌های قبلی و علتِ معلول‌های بعدیه.
"معتقد است انسان می‌تواند بی‌ آن‌که خود انتخاب کرده باشد به سوی نام یا به سوی ننگ گام بردارد، درست مثل تیله‌ای روی شیب کوه که اختیاری از خود ندارد؛ و اگر پیشاپیش از توالی زنجیروار علت و معلول که زندگی انسان را از تولد تا نفس آخر شکل می‌بخشد آگاه می‌بودیم، هم‌چنان معتقد می‌ماندیم انسان کاری را کرده است که باید می‌کرد."
با این حال انسان‌ها نمیتونن از احساس آزادی فرار کنن همون طور که ارباب خطاب به ژاک میگه: "اما من که به نظرم می‌آید در وجودم احساس آزادی می‌کنم، همان‌طور که احساس می‌کنم فکر می‌کنم."
و ژاک هم با وجود اعتقاداتش مثل ما رفتار می‌کنه: "بر این اساس می‌توان متصور شد که ژاک نه از چیزی خوش‌حال می‌شود و نه از چیزی غمگین؛ اما این حقیقت ندارد. رفتارش کم و بیش مانند رفتار من و شما است. از ولی نعمتش سپاس‌گزاری می‌کند تا مجدداً به او خوبی کند. در مقابل بی‌عدالتی خشمگین می‌شود" و ...
شاید هم به دلیل از بین بردن ترس از میدان جنگه که ژاک و فرماندش به قضا و قدر اعتقاد دارن. این طوری میتونن با خیال راحت بجنگن و مطمئن باشن اگه در طومار مرگشون نوشته نشده باشه، نمی‌میرن.
و یکی از جذابیت‌های مادام دولاپوموره همینه که میخواد انتقام بگیره و با به هم زدن رشته علت و معلول‌ها، سرنوشت مارکی رو تغییر بده. اما در نهایت می‌بینیم که باز هم مارکی با همسر جدیدش خوش‌بخت میشه.
به نظرم کتاب در بخش‌هایی به fetalism و در بخش‌هایی به determinism نزدیکه. در fetalism سلسله علت و معلول‌ها در نهایت هدفی رو دنبال میکنن ولی در determinism خیر. 
اوایل کتاب ژاک میگه: فرماندهم می‌گفت هر تیری که از تفنگ در می‌رود هدفی دارد. ولی در قسمت‌های مختلفی می‌بینیم که ژاک به determinism و اتفاقی بودن قضایا معتقده.

پ.ن.۱: هرچند طنز بود اما در انتهای کتاب، یه جاهایی از روابط مثلاً عاشقانه حالم بد شد.
پ.ن.۲: ممنون از باشگاه ال‌کلاسیکو که باعث شد این کتابو بخونم ‌(⁠*⁠˘⁠︶⁠˘⁠*⁠)⁠.⁠。⁠*⁠♡⁩
پ.ن.۳: فیلم لیدی‌جی، اقتباسی از داستان مادام دولاپوموره است، هنوز ندیدمش ولی به نظرم خوب باشه. 😁 یه رمانی هم اندرو کرومی با الهام از همین کتاب نوشته که ژاک این بار به determinism معتقده که همه چیز شانسیه؛ ولی این کتاب هنوز ترجمه نشده :(
        

32

مهسا

مهسا

1404/1/27

          یادداشتی بر ژاک قضاوقدری و اربابش:

امتیازی که دادم، برای نسخه‌ی بدون سانسور و حذفیات است، نه ترجمه‌ی تکه‌تکه‌شده‌ی فارسی!

ژاک قضاوقدری، قرار گرفتنِ دو کاراکترِ ژاک و اربابش در یک چرخه‌ی دیالوگی را دنبال می‌کند. این اولین‌بار نیست که دُنی دیده‌رو، نویسنده‌ی فرانسوی قرن هجدهم، از شیوه‌ی پرسش‌وپاسخ برای طرح کردن مسائل ذهنی خود استفاده می‌کند. برادرزاده‌ی رامو، نسخه‌ی درخشان دیگری‌ست از این نویسنده.
تنها چند ساعت از تمام کردن کتاب می‌گذرد. شاید درستش این باشد چند روزی به خودم زمان بدهم و درباره‌ی آن فکر کنم، بخوانم، و دوباره فکر کنم؛ اما لذت این یادداشت‌ها در آنی بودن‌شان است. وقتی کتابی را می‌خوانم، دوست دارم همان‌موقع برایش چیزی بنویسم. اولین رَد کتاب، دست‌نیافتنی‌ترین تجربه‌ی خواندن است. می‌توانم ماه‌ها صبر کنم و به ژاک فکر کنم، می‌توانم دوباره و سه‌باره آن را بخوانم و تحلیلی طولانی برایش بنویسم؛ اما بعد از خواندن آن تحلیل، می‌گویم: خب؟ آن حس کجاست؟
کدام حس؟
همان حسی که موقع بستن کتاب داشتی؛ آن حس تازه و لذت‌بخش.
نمی‌دانم… گمانم بیش از چند ساعت دچارش نبودم.
بله. همین گفت‌وگو، بخشی از اولین ردِ ژاک است.
یادداشت‌ها آمیزشی از احساسات و تجربه‌های شخصیِ خواننده‌اند. آن نقطه‌ای‌ که بارها برمی‌گردد و نگاه‌اش می‌کند. می‌تواند از خواندنِ دوباره‌ی یادداشت‌اش حیرت‌زده شود، خشم‌گین شود و یا به گریه بیفتد.
نمی‌دانم زمانی که دوباره به این یادداشت برگردم، همین افکار را درباره‌ی ژاک خواهم داشت یا نه، اما قطعاً همین حس را ندارم.
بسیار پیش آمده‌است که در برخورد با نویسندگانِ بزرگ، فاصله‌ای بسیار عمیق را حس کنم. قهرمانانی که داستان خلق می‌کنند، خواننده را دگرگون و احساساتی می‌کنند، و جاودانه‌اند. دیده‌رو، بسیار شبیه به تصور من از یک انسان است. دیده‌رو، نویسنده است و متفکر فلسفی، و هم‌زمان هیچ‌کدام از این‌ها نیست. او یک نابغه است، و خودش هم این را می‌داند، اما نبوغش در ارتباط بسیار نزدیک او با انسانیت و حقیقت است. دیده‌رو شیفته‌ی حقیقت است؛ شیفته‌ی جمله‌ای واضح و شفاف. وقتی از او سؤالی می‌پرسی، سؤالت باید روشن و واضح باشد، و زمانی که به سؤال او جواب می‌دهی، باید رک و راست صحبت کنی. او نویسنده‌ای‌ست که اخلاق و درست‌کاری را زیر سؤال می‌برد، از بازی‌های مکارانه‌ی مذهبیون منزجر است و دوست دارد ذهنِ خواننده‌ی سنتیِ قرن هجدهمی‌اش را با شرح روابط جنسی  به سخره بگیرد. قرن‌ها از زمانی که در آن زیست می‌کرد، جلوتر بود و این به‌گمانم باید بسیار طاقت‌فرسا بوده‌باشد.
ژاک قضاوقدری و اربابش، کتابی راست‌گو و صادق است. هیچ دروغی در آن پیدا نمی‌شود، چون نویسنده‌اش به‌دنبال حقیقت می‌گردد. دیده‌رو به‌وضوح درگیر مسائلی بوده‌است که عذابش می‌داده‌اند و خود را در سه کاراکتر، آشکار می‌کند: ژاک، ارباب ژاک، و نویسنده. چه کسی می‌تواند بگوید دیده‌رو به جبرگرایی باور داشته‌است، درست زمانی که به‌عنوان نویسنده آن را نقض می‌کند؟ و چه‌کسی می‌تواند بگوید حق با کدام‌یک است وقتی همه بخشی از حقیقت را فاش می‌کنند؟
چندین نکته درباره‌ی این رمان حائز اهمیت است: 
ارجحیت داشتن ژاک بر ارباب‌اش، ابتدا در عنوان کتاب و سپس در متن آن که در هیچ کنجی به نام این ارباب اشاره نشده‌است. اربابِ ژاک، به‌تنهایی هویتی ندارد. او اربابِ ژاک است، و اگر ژاک نباشد، ارباب هم نخواهد بود. حال آن‌که ژاک به‌قدری از فردیت برخوردار است که می‌توان بدون ارباب، کتاب را ادامه داد. اگر با ارباب تنها بمانیم، حوصله‌مان سر می‌رود، اما تنها ماندن با ژاک سراسر هیجان و ماجراجویی‌ست.
نکته‌ی بعدی، حضور دو کاراکترِ فرعی -و شبیه به ژاک و اربابش- در طول داستان است: نویسنده و خواننده. صحبت‌های نویسنده برای من خواندنی‌ترین بخش کتاب بود. اگر ترجمه‌ی فارسیِ آن، زبان نویسنده را قیچی نمی‌کرد، حتماً برای کسانی که مقادیر حذف‌شده را نخوانده‌اند، جالب‌تر می‌شد. نویسنده‌ای داریم که ادعا می‌کند کتابش ضدرمان است و داستان‌گویی را نقد می‌کند، حال آن‌که خودش کاری جز قصه‌گویی نمی‌کند، و همه‌ی داستان‌هایش را هم به پایان می‌رساند. رابطه‌ی او با خواننده، یک رابطه‌ی صمیمانه نیست و بیش از آن‌که بخواهد نظر او را جلب کند، هنرمندی‌ست که به مخاطبش باج نمی‌دهد.
موضوعی که شاید کم‌تر از ویژگی‌های دیگر این کتاب اهمیت داشته‌باشد، اما بیش‌ترین توجه را از سوی منتقدین ادبی به طرف خود کشانده‌است، شباهت این کتاب به تریسترام شندی اثر لارنس استرن است. مواجه شدن با این سبک نوشتاری و روایت غیرخطی که بسیار به تریسترام شندی شبیه است، می‌تواند کمی موجب ناامیدی شود، اما رفته‌رفته می‌بینیم که دیده‌رو چگونه این سبک روایی را به ابزاری برای ارتباطی بی‌پرده با مخاطب، سخن گفتن از اندیشه‌هایش و طرحِ پرسش‌هایی عمیقاً انسانی و فلسفی تبدیل کرده است. اشاره‌ی مستقیم نویسنده به استفاده از داستانی فرعی در تریسترام شندی، دوست‌داشتنی‌ست. اما تفاوت‌ها، بیش از شباهت‌هاست. هر دو نویسنده در تلاش‌اند تا داستانی را تعریف کنند اما با داستان‌هایی فرعی مواجه می‌شوند که مدام از موضوع اصلی خارج‌شان می‌کنند. دیده‌رو داستان‌هایش را به پایان می‌رساند، و داستان‌های ناتمام را مانند نطفه‌ای می‌کارد و پایان کتاب آن‌ها را برداشت می‌کند، و در پایان قصه‌ی اصلی به‌نوعی پایان می‌یابد. استرن از شیوه‌ی کاشت و برداشت استفاده نمی‌کند. او داستان‌های فرعی را بی‌محابا ناتمام می‌گذارد، و داستان اصلی‌اش را هم به پایان نمی‌رساند. این شاید یکی از بزرگ‌ترین تفاوت‌های این دو کتاب باشد.
اما مهم‌ترین ویژگی آن که نتیجه‌اش سانسوری جان‌کاهانه و شرم‌آور در ترجمه‌ی فارسی شده‌است، زبانِ رک و شفاف این کتاب است. کلماتی که دیده‌رو در اثرش به‌کار می‌برد و توصیفات شهوانیِ روابط جنسی، دفاع او از خودش بابت به‌کار بردن الفاظ رکیک، زبان تندی که بر مذهبیون می‌تازد و کشیشان را مورد عنایت خود قرار می‌دهد، دلایل کافی را برای ماندن این کتاب در یک خلأ زمانی جمع‌آوری می‌کنند. 
و زنان! این نیروهای محرک که داستان کتاب را جلو می‌برند. با وجود آن‌که کتاب از دو کاراکتر محوری مرد شکل گرفته‌است، اما این زنان‌اند که افسار اسب مردان را در دست دارند. داستان اصلی (عشق و عاشقی ژاک) و تمام داستان‌های فرعی، از نیروهای زنانه نشأت گرفته‌اند. حضور زنان و شرح تجربه‌ی زنان از روابط جنسی، خیانت، فریب و عشق، به دیده‌رو فرصتی برای نقد نگاه‌های اخلاق‌گرایانه به زنان است و به‌سمت برابر بودنِ نیازهای زن و مرد حرکت می‌کند. این زنان هستند که به ژاک و حتی اربابش داستانی برای روایت کردن می‌دهند. زنان، پویایی زندگی‌اند، و این نگاه را دیده‌رو هم‌زمان با به‌تصویر کشیدن جامعه‌ی نابرابری که اولین قربانی‌اش زنان هستند، دنبال می‌کند.
سخن آخر، ژاک قضاوقدری را به فارسی، بدون مراجعه به متن اصلی (فرانسوی) و یا ترجمه‌ی انگلیسی آن، نخوانید. عصاره‌های اخلاقی دیده‌رو، در نوشتن از بی‌اخلاقی و صداقت او، در نوشتن از فریب به‌دست می‌آید.
        

29

          اسم کتاب به‌اندازه‌ای جذابیت دارد که بهانه‌ای درست و درمان برای خواندنش ایجاد می‌کند و انصافاً هم باید گفت با کتابی طرف هستیم که به‌رغم اینکه در سال‌‌های بسیار دور (۱۷۶۵ یا ‍۱۷۸۰ میلادی) نگارش شده اما هنوز هم برای مخاطب سده‌ بیست و یکم جذابیت دارد.

همان‌گونه که از نام کتاب پیدا است به نقش مهم قضا و قدر در زندگی انسان‌ها اشاره دارد و با پرسش قدیمی و حل‌نشده‌ای در آن سر و کار داریم که آیا ما سرنوشت را به دنبال خود میکشیم یا سرنوشت ما را؟!

در داستان این کتاب، ژاک که نوکری باهوش و بذله‌گوی است به دنبال اربابش که در کتاب اشاره‌ای به نام او نمی‌شود در فرانسه از مکانی به مکان دیگر سفر می‌کنند و با کتابی گفت و گو محور طرف هستیم که ژاک و ارباب برای یکدیگر قصه‌پردازی می‌کنند. این داستان به لحاظ روایت، دن‌ کیشوت معروف را در ذهن تداعی می‌کند و داستان‌های شخصیت‌های کتاب نیز شباهت‌هایی به داستان‌پردازی‌های کتاب ایتالیایی دِکامرون (The Decameron) دارد که در آن هم شخصیت‌ها به نوبت برای یکدیگر قصه تعریف می‌کردند. 

ژاک، قهرمان اصلی داستان، بر این باور است که انسان به هر اندازه‌ هم که باهوش و زیرک باشد باز هم همیشه در دام سرنوشت گرفتار است و زندگی‌اش به همان‌ترتیب که از آن بالا مقدر شده اتفاق خواهد افتاد. به باور ژاک، انسان‌ها برده سرنوشت خودشان هستند اما ارباب ژاک این طرز فکر را با شک و تردید قبول دارد و در بیشتر مواقع از اظهار نظر مستقیم در خصوص نقش قضا و قدر در زندگی انسان‌ها خودداری می‌کند. 

از آنجایی که داستان به‌صورت گفتگو‌محور میان دو یا نهایتاً سه نفر روایت می‌شود با داستانی سر و کار داریم که شباهت‌زیادی به نمایشنامه دارد. این سبک از روایت، خواننده‌ را در موقعیتی قرار می‌دهد تا تعبیر و قضاوت آزادانه خودش را از رویدادهای کتاب داشته باشد. 

ترجمه: 

کتاب ژاک قضا و قدری و اربابش اثری برجسته در دنیای ادبیات فرانسه است و زندگی سده هفدهم میلادی را به خوبی به تصویر کشیده است، خوشبختانه خانم مینو مشیری، ترجمه این اثر کلاسیک فرانسوی را انجام داده‌اند که استاد اول ترجمه فرانسوی هستند و به لطف ترجمه ایشان، لحن ساده و روستایی حاکم بر جریان کتاب به خوبی به مخاطب منتقل شده است. 

ژاک قضا و قدری و اربابش برای چه کسانی پیشنهاد می‌شود؟

اگر دن کیشوت را خوانده‌اید، قطعاً از این کتاب لذت می‌برید، اگر هم مثل میلیون‌ها انسان دیگر به قضا و قدر و نقش آن در زندگی فکر می‌کنید، باز هم بدون شک این کتاب شما را سرگرم می‌کند اما توقع نداشته باشید که در پایان به پاسخی قاطع و محکم برای نقش قضا و قدر در سرنوشت انسان‌ها برسید.
        

11

          سلام و نور 
چه میشود گفت؟ فلسفه به زبان طنز!🤔
داستانی (و نه رمان به قول نویسنده ) که  واقعا هنر قصه گویی و  نویسندگی نویسنده اش رو تمام و کمال به نمایش گذاشته .
گاهی زیادی کش اومده بود. گاهی انقدر داستان تو داستان میشد که خط اصلی داستان گم میشد و  خود نویسنده با ترفندی خط اصلی رو یاد آوری میکرد . 
پر از جملات و پاراگرافهای قابل تأمل  و بیدار کننده  که یک جورایی با زبان طنز به خواننده تلنگر میزد تا یادش بیاد به عنوان یک انسان داره با خودش و جامعه چیکار میکنه .
و امان از فساد و تباهی انسانها و به قول یکی از دوستامون نزول انسانیت  که در جای جای داستان بهش اشاره شده بود. 
و متاسفانه متاسفانه درسته که داستان  قبل از انقلاب کبیر فرانسه نوشته شده،  تقریبا دو قرن و نیم پیش  ولی تقریبا تمام  تلنگرهاش ملموس و قابل درکه فقط شرایط و مکانها متفاوته 🥲
گاهی  دوستش داشتم، گاهی به فکر کردن وادارم کرد، گاهی باهاش خندیدم، گاهی حوصله امو سر برد، گاهی فکر کردم واقعا وقتم داره تلف میشه و لی  در کل  تجربه ی خوبی بود چه خوندنش چه همخوانی کردنش با بچه های دیگه و حرف زدن راجع به بریده های کتاب .
        

9

          آدمی دائم در تلاش است تا علیت تمامی پدیده های اطرافش را در جبر یا اختیار نفس بیابد.
مدت تقابلِ این دوگانگی هم به بلندای تاریخ اندیشه و فلسفه‌ی آدمیان می‌باشد.
گروهی معتقد به اختیارند و می‌کوشند تصمیمات درستی برای لحظه‌هایشان بگیرند.
گروهی دیگر اما جبرگرا هستند و معتقند همه چیز جایی آن بالاها نوشته شده است. 
شاید هرکدام از ما ترجیح بدهیم اختیار زندگی‌مان را در دست داشته باشیم و با تصمیمات خودمان این کشتی را به هر طرف که می‌خواهیم هدایت کنیم. اما کشتی ژاک به هر طرف که رفته بود، باید می‌رفت! 
ژاک از غایت نگرانی نداشت. از اتفاقات بد واهمه نداشت. چون اگر آن بالا نوشته شده بود بالاخره اتفاق می‌افتاد!
به همین منظور هم حضور دیدرو به عنوان خدا، راوی و نویسنده در داستان و دیالوگ های رندانه‌اش مثل : «خواننده عزیز به نظرتون چه اتفاقی می‌افته اگر میان ژاک و اربابش دعوایی راه بیندازم و ...» همگی نشان دهنده جبر حاکم بر داستان است.
دیدرو اما یک نکته ظریف داخل رفتار های ژاک قضا و قدریِ قصه‌اش نهفته بود که شاید شاه کلید کل این جنگ جبر و اختیار است.
ژاک قضا و قدری، با تمام اعتقادش به قضا و قدر باز هم تلاش می‌کرد. باز هم از پر بودن قمقمه‌اش مطمئن می‌شد. باز هم می‌کوشید تا زنده بماند و مثال های دیگری که نویسنده به آنها اشاره کرده...
یعنی حتی با وجود پذیرفتن جبر، در نهایت ذات انسان مایل‌ است سکان را در دست خودش ببیند و بگیرد.
و این دوگانگیِ جبر و اختیار نه فقط در نظرات فلاسفه، بلکه در جایی درون خودمان نیز یافت می‌شود.

پ‌ن۱: قلم دیدرو بسیار هوشمندانه و دوست‌داشتنی بود. ما شاهد استفاده دقیق و درستی از طنز تو این کتاب بودیم. داستان‌ها و روایت گری های در هم تنیده یک پیکارسک بی نظیر درست کرده بود.

پ‌ن۲: قطعا بازهم به کتاب رجوع می‌کنم و مجددا می‌خونمش.
        

18

          آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم /اگر از خمر بهشت است و گر باده مست 

دیدرو از داستانی به داستانی دیگه میره . از شخصیتی به شخصیت دیگه . وحدت و تکثر شخصیت ها براش فرقی نمیکنن .چه بسا بارها طی داستان مخاطب تشنه ی « رمان » شنیدن رو ، خطاب قرار میده و کنجکاویش رو به سخره میگیره . 
بک جای این شبه رمان، دیدرو میگه : «خواننده ی عزیز ، لازم است بدانید دیگر در اختیار من نیست حالا که خانم میزبان آمده است عذرش را بخواهم - چرا ؟ - به این خاطر که او با دو بطری شامپانی آمده است و آن بالا نوشته که هر ناطقی با چنین مطلعی ژاک را مخاطب قرار دهد ، حرفش حتما شنیده می شود»  . اشاره ی جالب و زیبا به اینکه هم جبر هست هم اختیار؛ ولی داخل این جبر قوانینی برای زمین بازی ما انسان ها هست و در واقع اختیار هم قبول میکنه ( امر بین الامرین خودمون ؟! ) و تعداد زیادی از اشاره ی پنهان و آشکار به بحث جبر و اختیار . همون بحث داغ همیشگی . 

مورد دیگه ای که بهش میپردازه و یه داستان طولانی و بلندبالا ( داستان مادام دولاپوره ) رو بهش اختصاص میده ( چون تو کتاب هزاران داستان از فلان آشنای ژاک و بهمان آشنای ارباب تعریف میکنه 😄) بحث جنجال برانگیز نا همسان بودن امکانات و شرایط انسان ها در بدو تولده ( یک نوع از جبر زندگی رو داره بهمون نشون میده ؟ )اینکه نباید کسی رو قضاوت کرد به این دلیل که ما تو اون شرایط به خصوص نبودیم.
اینکه اخلاقیات ثابت برای همه مون چیز عادلانه ای به نظر نمیرسه  : « خب ارباب ! کی میداند آن بالا چه نوشته شده ؟ آیا می شود گفت کمک کردن خوب است یا بد ؟ » 

اگه دیدرو معتقده فقط جبر و جبر و جبر ؛ پس چرا از زبون ژاک میگه : «من دعایم را می‌کنم ، هر چه بادا باد » هنوز هم داره اشاره میکنه که امیدی هست به این تفکر که ما تو زندگیمون نقش داریم ؟🤔

سخت نگرفتن ژاک رو خیلی دوست دارم و باهاش احساس هم دردی ( اگه درد محسوب بشه! ) می‌کنم . ولی به نظرم این ویژگی ساده گرفتن همه چیز ، الزاما با تفکر determinism همراه نمیشه . میشه به مخلوطی از جبرگرایی و اختیار گرایی معتقد بود و زندگی رو سخت نگرفت. 

خلاصه که از لحاظ سبک کتاب جالبی بود و اصلا چندین صفحه داستان از نامرتبط ترین شخص میخوندی و نمیتونی بگی نویسنده در قبال این شخصیت سازی های به نظر بی مورد مسئوله و باید جوابگو باشه( اینکه از داستان خوشت بیاد یا نه رو اون بالا نوشتن)  ، چون انتهای هر کدوم می‌خواد یه برگ دیگه از طومار اعظم سرنوشت باز کنه .
        

31

          به نام خدا
کتاب درمورد ژاک و اربابش هست که دارن به جایی که نمی‌دونیم کجا هست سفر میکنن. در طول سفر با موضوعاتی روبه‌رو میشن و داستان هایی تعریف میکنن و...
موردی که باعث شد این کتاب برام متفاوت و جالب تر باشه، داستان تو داستان بودن کتابه! یعنی چی؟ ( نمیدونم چه سبکی میگن ) ولی به زبان خودم یعنی وسط یه داستان ممکنه نویسنده حرف بزنه یا یه داستان دیگه رو پیش بکشه و این موضوع با اینکه شاید برای بعضی افراد اعصاب خرد کن باشه اما برای من جالب بود. چون به نظرم نویسنده مهارت زیادی داشت در اینکه منو کنجکاو نگه داره و باعث بشه در عین کنجکاویم به داستان دیگه‌ای که پیش کشیده توجهم جلب بشه. در کنار این موضوع، بعضی مطالب کتاب قابل تأمل و جالب بود.  کل کل و بحث ژاک و اربابش رو هم دوست داشتم😂 آخرا یه سری موضوعات عاشقانه روایت می‌شد که مورد پسندم نبود و روابط نادرست و غیر اخلاقی بودن! 
و درمورد پایان کتاب، حقیقتا یکم گیج شدم ولی قابل قبول بود. البته محتوای اصلی در طول کتاب قراره داره نه پایانش.


        

14

          می‌توان گفت «ژاک قضاوقدری و اربابش» رمانی فلسفی است. همان‌گونه که از نامش پیداست، ژاک شخصی است که جبرِ سرنوشت را باور دارد و اختیار را انکار می‌کند. دربرابر او اربابش به جبر و اختیار معتقد است. همراهی این دو شخصیت در سفری دن‌کیشوت‌وار، بستری شده تا نویسنده فلسفه آنها را بازگو کند. خرده‌داستان‌هایی پی‌درپی تعریف می‌شود. شبیه هزارویک شب. طنز داستان یکی از عواملی است که خواننده را تا پایان پیش می‌برد. 
اگر دن کیشوت را خوانده و دوست داشته‌اید، این کتاب را هم به شما پیشنهاد می‌کنم. ترجمه هم بسیار خوب و روان است.
رمان توسط نشر نو به چاپ رسیده است.
چند سطر از کتاب:
« ژاک مثل من و شما دمدمی‌مزاج است، اصول اخلاقی‌اش را فراموش می‌کند مگر در مواقعی که برتری فلسفه‌اش مشهود باشد، در چنین مواقعی می‌گوید: «باید این‌ طور می‌شد، چون آن بالا نوشته.» ژاک می‌کوشد از پیشامدهای بد جلوگیری کند و احتیاط به خرج می‌دهد، گو اینکه احتیاط کردن را حقیر می‌شمرد. اما اگر حادثه‌ای گریبانگیرش شود، با تکرار همان حرفهای همیشگی تسلی پیدا می‌کند. از اینها گذشته ژاک مرد خوبی است، صادق و درستکار و باجرأت است، مهربان و باوفاست، بسیار سمج و پرحرف است، و مثل من و شما غصه می‌خورد از اینکه شرح داستان عشق و عاشقی‌اش را شروع کرده است بی‌آنکه امیدی به اتمام آن داشته باشد.....»
        

4