معرفی کتاب ژاک قضا و قدری و اربابش اثر دنی دیدرو مترجم مینو مشیری

ژاک قضا و قدری و اربابش

ژاک قضا و قدری و اربابش

دنی دیدرو و 1 نفر دیگر
4.2
48 نفر |
26 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

73

خواهم خواند

72

ناشر
نشر نو
شابک
9789647443197
تعداد صفحات
360
تاریخ انتشار
1399/7/14

توضیحات

        ژاک قضاوتمندی را به حق در کنار رمان هایی همچون دن کیشوت، تام جونز و اولیس جای داده اند. در این نوشتار چند لایه دیدرو هشیارانه با زبان طنز به تقلید معیارها و شگردهای رایج آثار تخیلی می پردازد تا آنها را به تمسخر بگیرد و نفی کند. می توان ادعا کرد که سنت گریزی، ساختار پیچیده، بی نظمی استادانه، آوردن داستان در داستان، پارادوکس ها و تضادهای گستاخانه، آمیزه ی طنز و تخیل برای مبارزه با جهل و خرافات و عدم تساهل در ژاک قضاوقدری، نمونه ای از داستان نویسی مدرن است. نثر زنده و پویای دیدرو با ضرب آهنگی تند خواندن رمان را لذتبخش می کند. او بزرگانی چون گوته، شیلر، دهگل، مارکس، فروید، استندل، بالزاک، بودلر و ژید را شیفته خود کرد. میلان کوندرا، ژاک قضاوقدری را رمانی (محسور کننده) می داند.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ژاک قضا و قدری و اربابش

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به ژاک قضا و قدری و اربابش

نمایش همه

یادداشت‌ها

          سفر اجباری به ناکجا در کمال آزادی

اگر فلسفه دوست دارید «ژاک قضا و قدری و اربابش» را بخوانید اگر هم شبیه من با شنیدن عنوان هر یک از مقولات فلسفی کهیر میزنید باز هم این کتاب را بخوانید.
در نگاه اول بعید به نظر می‌رسد کسی دایره المعارف نویس و فیلسوف باشد و کتابی بنویسد که خواننده همراهش بخندد و همزمان انگشت به دهان بماند. چه می شود کرد، دیدرو این کار را انجام داده است. گیرم که ید طولایی هم در اندیشه ورزی دارد. شاید هم خاک عصر روشنگری حاصلخیز بوده. هر چه هست مع الاسف یا خوشبختانه یکی از فلاسفه قصه گو و طنز پرداز قهاری از آب در آمده است.
دن کیشوت و سروانتس لابد معرف حضورتان هست، اینجا هم با اثری در همان قامت روبرو هستیم. اولی اگر در ابتدای رنسانس نامش می درخشد، «ژاک قضا و قدری و اربابش» در عصر روشنگری برای خودش بیا و برویی دارد. اینجا هم سنتهای معمول قصه گویی به هم می ریزد. شبیه قصه های هزار و یک شب با روایت تو در تو و قصه در قصه ای روبرو هستیم که قرار است وظیفه ی خطیر روایت سفر ژاک و اربابش را به عهده بگیرند. سفر به ناکجا. ارباب از ژاک می خواهد از ملال سفر بکاهد و قصه و خاطره تعریف کند. ژاک اینجا می شود قهرمان اصلی داستان و شخصیت محوری؛ آنقدر که حتی ذکر نام ارباب هم دیکر بی فایده به نظر می رشد و دنی دیدرو تا انتهای روایت، همان ارباب صدایش می کند
بی نظمی عجیبی در داستان حضور دارد، ولی استادانه. برخی دنی دیدرو را در نگارش این کتاب تحت تاثیر کتاب "تریستام شندی" به قلم لارنس استرن انگلیسی  دانسته اند. 
در این کتاب جا برای همه هست، آنقدر که نویسنده حتی با خواننده خودمانی می شود و با او حرف می زند. شما اصلا در حین خواندن کتاب احساس غریبگی نمیکنید بس که دنی دیدرو جا برای همه تدارک دیده و در این واویلای «بالاخره جبر یا اختیار» دست و دل باز بوده. اصلا برای اینکه خیال خواننده راحت شود که یکی است از خود اهالی واقعه، رمان اینطور شروع می شود:
"چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی مثل همه. اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا می آیند؟ از همان دور و بر. کجا می روند؟ مگر کسی هم می داند کجا می روند؟ ارباب حرفی نمی زند و ژاک می گوید فرماندهش می گفته از خوب و بد هر آنچه این پاینی به سرمان می آید، آن بالا نوشته شده".
مینو مشیری مترجم کتاب اعتقاد دارد اسم رمانی را که ترجمه کرده باید در ردیف «تام جونز» و «اولیس» و «دون کیشوت» قرار بگیرد و کتاب را اثری می داند که بدون آن تاریخ 400 ساله ی رمان ناقص است.
موافقت نگارنده یعنی من، برای شمایی که نمیدانم هیچ وقت این کلمات را می خوانید یا نه، مهم نیست. برای تاریخ ادبیات هم متاسفانه مهم نیست ولی همینجا نامم در زمره ی موافقان این نظر  نوشته و هر چند بی ربط است آرزو میکنم اولیس هم از قفس آزاد شود وما فقط فارسی بلدها هم بتوانیم آن را بخوانیم.


        

20

          عشق عریانیِ همیشه هاست،
اگر رها شوی در عشق،،،
اگر رها شوی!
_
سلام و درود.
_
رمان (ژاک قضا و قدری و اربابش) اثر دنی دیدرو، نویسنده، منتقد و فیلسوف فرانسوی و یکی از برجسته ترین شخصیت های عصر روشنگری.
این رمان در سال هزاروهفتصدوهشتاد نگاشته شده، رمانی که شخصیت هایی همچون گوته، هگل، مارکس و فروید را به تحسين وا داشته است.
رمان مضمونی فلسفی دارد(جبر و اختیار) دیدرو در این کتاب همه چیز از جمله نوشتن را به بازی می گیرد.
او آگاه است که مسئله ی جبر و اختیار برای مخاطب سنگین و تکراری است. برای همین نمی گذارد اثرش به ورطه ی شعارگویی و فلسفه ورزی صرف گرفتار شود و خیلی هوشمندانه زبان طنز را به کار می گیرد. البته طنزی به دور از ابتذال. این کتاب هم مثل (دون کیشوت و زوربای یونانی،) راوی و ارباب دارد. اینجا ژاک، راوی و ارباب شنونده است. شنونده ای فعال و تشنه ی شنیدن داستان های عاشقانه ی نوکرش.
رمان خوب و قوی رمانی است که پرسش گر باشد. یک پرسش بزرگ و اصلی و در ادامه پرسش های ریز و کوچک.
پرسش بزرگ این رمان این است، (آیا انسان در زندگی اش موجودی آزاد و صاحب اراده است، و یا زندگی و اعمالش تحت یک امر جبری است. به قول ژاک همه چیز آن بالا نوشته شده)
رمان در ظاهر کلاسیک است ولی در همان ابتدا (دنی دیدرو) نشان می دهد که قوائد و ساختار کلاسیک را بر هم می زند و منطق علت و معلولی که در روایت کلاسیک مهمترین عنصر است، در این اثر نادیده گرفته می شود. دیدرو در این رمان رابطه ی اتفاقی و تصادفی را بین علت و معلول اختیار می کند. که همین موجب می شود اثرش فرمی پست مدرن به خود بگیرد.
_
خوشحالم این کتاب را خوانده ام.
_
با مهر.
        

34

          سلام و نور 
چه میشود گفت؟ فلسفه به زبان طنز!🤔
داستانی (و نه رمان به قول نویسنده ) که  واقعا هنر قصه گویی و  نویسندگی نویسنده اش رو تمام و کمال به نمایش گذاشته .
گاهی زیادی کش اومده بود. گاهی انقدر داستان تو داستان میشد که خط اصلی داستان گم میشد و  خود نویسنده با ترفندی خط اصلی رو یاد آوری میکرد . 
پر از جملات و پاراگرافهای قابل تأمل  و بیدار کننده  که یک جورایی با زبان طنز به خواننده تلنگر میزد تا یادش بیاد به عنوان یک انسان داره با خودش و جامعه چیکار میکنه .
و امان از فساد و تباهی انسانها و به قول یکی از دوستامون نزول انسانیت  که در جای جای داستان بهش اشاره شده بود. 
و متاسفانه متاسفانه درسته که داستان  قبل از انقلاب کبیر فرانسه نوشته شده،  تقریبا دو قرن و نیم پیش  ولی تقریبا تمام  تلنگرهاش ملموس و قابل درکه فقط شرایط و مکانها متفاوته 🥲
گاهی  دوستش داشتم، گاهی به فکر کردن وادارم کرد، گاهی باهاش خندیدم، گاهی حوصله امو سر برد، گاهی فکر کردم واقعا وقتم داره تلف میشه و لی  در کل  تجربه ی خوبی بود چه خوندنش چه همخوانی کردنش با بچه های دیگه و حرف زدن راجع به بریده های کتاب .
        

9

          آدمی دائم در تلاش است تا علیت تمامی پدیده های اطرافش را در جبر یا اختیار نفس بیابد.
مدت تقابلِ این دوگانگی هم به بلندای تاریخ اندیشه و فلسفه‌ی آدمیان می‌باشد.
گروهی معتقد به اختیارند و می‌کوشند تصمیمات درستی برای لحظه‌هایشان بگیرند.
گروهی دیگر اما جبرگرا هستند و معتقند همه چیز جایی آن بالاها نوشته شده است. 
شاید هرکدام از ما ترجیح بدهیم اختیار زندگی‌مان را در دست داشته باشیم و با تصمیمات خودمان این کشتی را به هر طرف که می‌خواهیم هدایت کنیم. اما کشتی ژاک به هر طرف که رفته بود، باید می‌رفت! 
ژاک از غایت نگرانی نداشت. از اتفاقات بد واهمه نداشت. چون اگر آن بالا نوشته شده بود بالاخره اتفاق می‌افتاد!
به همین منظور هم حضور دیدرو به عنوان خدا، راوی و نویسنده در داستان و دیالوگ های رندانه‌اش مثل : «خواننده عزیز به نظرتون چه اتفاقی می‌افته اگر میان ژاک و اربابش دعوایی راه بیندازم و ...» همگی نشان دهنده جبر حاکم بر داستان است.
دیدرو اما یک نکته ظریف داخل رفتار های ژاک قضا و قدریِ قصه‌اش نهفته بود که شاید شاه کلید کل این جنگ جبر و اختیار است.
ژاک قضا و قدری، با تمام اعتقادش به قضا و قدر باز هم تلاش می‌کرد. باز هم از پر بودن قمقمه‌اش مطمئن می‌شد. باز هم می‌کوشید تا زنده بماند و مثال های دیگری که نویسنده به آنها اشاره کرده...
یعنی حتی با وجود پذیرفتن جبر، در نهایت ذات انسان مایل‌ است سکان را در دست خودش ببیند و بگیرد.
و این دوگانگیِ جبر و اختیار نه فقط در نظرات فلاسفه، بلکه در جایی درون خودمان نیز یافت می‌شود.

پ‌ن۱: قلم دیدرو بسیار هوشمندانه و دوست‌داشتنی بود. ما شاهد استفاده دقیق و درستی از طنز تو این کتاب بودیم. داستان‌ها و روایت گری های در هم تنیده یک پیکارسک بی نظیر درست کرده بود.

پ‌ن۲: قطعا بازهم به کتاب رجوع می‌کنم و مجددا می‌خونمش.
        

18

          می‌توان گفت «ژاک قضاوقدری و اربابش» رمانی فلسفی است. همان‌گونه که از نامش پیداست، ژاک شخصی است که جبرِ سرنوشت را باور دارد و اختیار را انکار می‌کند. دربرابر او اربابش به جبر و اختیار معتقد است. همراهی این دو شخصیت در سفری دن‌کیشوت‌وار، بستری شده تا نویسنده فلسفه آنها را بازگو کند. خرده‌داستان‌هایی پی‌درپی تعریف می‌شود. شبیه هزارویک شب. طنز داستان یکی از عواملی است که خواننده را تا پایان پیش می‌برد. 
اگر دن کیشوت را خوانده و دوست داشته‌اید، این کتاب را هم به شما پیشنهاد می‌کنم. ترجمه هم بسیار خوب و روان است.
رمان توسط نشر نو به چاپ رسیده است.
چند سطر از کتاب:
« ژاک مثل من و شما دمدمی‌مزاج است، اصول اخلاقی‌اش را فراموش می‌کند مگر در مواقعی که برتری فلسفه‌اش مشهود باشد، در چنین مواقعی می‌گوید: «باید این‌ طور می‌شد، چون آن بالا نوشته.» ژاک می‌کوشد از پیشامدهای بد جلوگیری کند و احتیاط به خرج می‌دهد، گو اینکه احتیاط کردن را حقیر می‌شمرد. اما اگر حادثه‌ای گریبانگیرش شود، با تکرار همان حرفهای همیشگی تسلی پیدا می‌کند. از اینها گذشته ژاک مرد خوبی است، صادق و درستکار و باجرأت است، مهربان و باوفاست، بسیار سمج و پرحرف است، و مثل من و شما غصه می‌خورد از اینکه شرح داستان عشق و عاشقی‌اش را شروع کرده است بی‌آنکه امیدی به اتمام آن داشته باشد.....»
        

4

روشنا

روشنا

1403/4/25

ژاک قضا و
          ژاک قضا و قدری از جهات بسیاری، تجربه جدیدی از رمان برای من محسوب میشد و خیلی ازش خوشم اومده ⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

اول این‌که نویسنده کتاب، دنی دیدرو، از پیشگامان عصر روشنگری فرانسه است که من تا حالا کتابی از فیلسوفان این دوره نخوندم و حتی چیز زیادی در ارتباط با این دوره زمانی نمی‌دونستم. 
دیدرو بعد از نوشتن کتاب "نامه‌ای درباره نابینا" که در اون باور به شناخت ذاتیِ ارزش‌های اخلاقی رو به چالش میکشه، به زندان میفته و بعد از اون ترجیح میده کتاباش رو برای خودش نگه داره و منتشر نکنه :) برای همین این کتاب دوازده سال بعد از مرگ دیدرو منتشر میشه.
منتقدین اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهمِ فرانسوی، خیلی این کتاب رو دوست نداشتن و معتقد بودن بیش از حد لزوم زشت و شنیعه. (که من هم تا حدودی باهاشون موافقم 😂) ولی آلمانی‌ها که قبل از فرانسوی‌ها این رمان رو خوندن، خیلی از کتاب خوششون اومده بود. شیلر از کتاب تعریف زیادی میکنه و به پیشنهاد اون، گوته در یک نشست کتاب رو میخونه و اونم مجذوبش میشه.

دومین مورد جدید هم سبک نوشتار نویسنده است که گویا به این سبک *ضد رمان* گفته میشه و همین طور داستان به شیوه گفت‌وگو و نقل داستان‌ها از زبان راوی و هریک از شخصیت‌ها است.
دیدرو داستان‌های مختلفی رو از زبان شخصیت‌ها بازگو میکنه و مدام بهمون یادآوری میکنه از اون جایی که همه داستان‌ها راوی‌ای دارن و از فیلتر روان انسانی عبور میکنن، پس هیچ داستانی حقیقت محض نیست یا شاید هم بشه گفت همه، از نقطه نظر خاصی حقیقت محسوب میشن. دیدرو این موضوع رو بعد از تعریف کردن داستان مادام دولاپوموره توسط بانوی میزبان و اظهار نظر ژاک و ارباب بهمون میگه. اون چند صفحه در دفاع از شخصیت‌های منفی صحبت میکنه و در آخر ما رو مخاطب قرار میده و میگه: "شما خواننده عزیز، وای که چه قدر در تحسین‌هایتان سطحی و چه قدر در نکوهش‌هایتان سخت‌گیرید."
همین طور دیدرو میگه تجربیاتی هست که نمیشه به اشتراک گذاشت، چرا که نمی‌تونیم از دریچه کسی که نیستیم به ماجرا نگاه کنیم. در اواسط داستانِ مادام دولاپوموره، ژاک از انتقام مادام تعجب میکنه و ارباب به ژاک میگه: "ژاک تو زن نبوده‌ای، آن هم زنی نجیب و قضاوتی که میکنی قضاوتی شخصی است."

سومین مورد هم موضوع کلی کتابه که در عنوانش هم اومده: قضا و قدر یا fetalism. ژاک معتقده که همه چیز در طوماری اون بالا نوشته شده که هر لحظه مقداری از طومار باز میشه. چه کسی می دونه در طومار چی نوشته شده و چه کسی میتونه جلوش رو بگیره؟
از دید فلسفی هم fetalism به این معنیه که همه چیز با زنجیره محکمی از علت‌ها تعیین شده و هر لحظه، معلولِ علت‌های قبلی و علتِ معلول‌های بعدیه.
"معتقد است انسان می‌تواند بی‌ آن‌که خود انتخاب کرده باشد به سوی نام یا به سوی ننگ گام بردارد، درست مثل تیله‌ای روی شیب کوه که اختیاری از خود ندارد؛ و اگر پیشاپیش از توالی زنجیروار علت و معلول که زندگی انسان را از تولد تا نفس آخر شکل می‌بخشد آگاه می‌بودیم، هم‌چنان معتقد می‌ماندیم انسان کاری را کرده است که باید می‌کرد."
با این حال انسان‌ها نمیتونن از احساس آزادی فرار کنن همون طور که ارباب خطاب به ژاک میگه: "اما من که به نظرم می‌آید در وجودم احساس آزادی می‌کنم، همان‌طور که احساس می‌کنم فکر می‌کنم."
و ژاک هم با وجود اعتقاداتش مثل ما رفتار می‌کنه: "بر این اساس می‌توان متصور شد که ژاک نه از چیزی خوش‌حال می‌شود و نه از چیزی غمگین؛ اما این حقیقت ندارد. رفتارش کم و بیش مانند رفتار من و شما است. از ولی نعمتش سپاس‌گزاری می‌کند تا مجدداً به او خوبی کند. در مقابل بی‌عدالتی خشمگین می‌شود" و ...
شاید هم به دلیل از بین بردن ترس از میدان جنگه که ژاک و فرماندش به قضا و قدر اعتقاد دارن. این طوری میتونن با خیال راحت بجنگن و مطمئن باشن اگه در طومار مرگشون نوشته نشده باشه، نمی‌میرن.
و یکی از جذابیت‌های مادام دولاپوموره همینه که میخواد انتقام بگیره و با به هم زدن رشته علت و معلول‌ها، سرنوشت مارکی رو تغییر بده. اما در نهایت می‌بینیم که باز هم مارکی با همسر جدیدش خوش‌بخت میشه.
به نظرم کتاب در بخش‌هایی به fetalism و در بخش‌هایی به determinism نزدیکه. در fetalism سلسله علت و معلول‌ها در نهایت هدفی رو دنبال میکنن ولی در determinism خیر. 
اوایل کتاب ژاک میگه: فرماندهم می‌گفت هر تیری که از تفنگ در می‌رود هدفی دارد. ولی در قسمت‌های مختلفی می‌بینیم که ژاک به determinism و اتفاقی بودن قضایا معتقده.

پ.ن.۱: هرچند طنز بود اما در انتهای کتاب، یه جاهایی از روابط مثلاً عاشقانه حالم بد شد.
پ.ن.۲: ممنون از باشگاه ال‌کلاسیکو که باعث شد این کتابو بخونم ‌(⁠*⁠˘⁠︶⁠˘⁠*⁠)⁠.⁠。⁠*⁠♡⁩
پ.ن.۳: فیلم لیدی‌جی، اقتباسی از داستان مادام دولاپوموره است، هنوز ندیدمش ولی به نظرم خوب باشه. 😁 یه رمانی هم اندرو کرومی با الهام از همین کتاب نوشته که ژاک این بار به determinism معتقده که همه چیز شانسیه؛ ولی این کتاب هنوز ترجمه نشده :(
        

33

آخ که چقدر
          آخ که چقدر دلم می‌خواست این کتاب را بخوابم
بنظر شما قضا و قدر چقدر واقعیت دارد و آیا همه چیز قبلا در آسمان‌ها برای ما نوشته شده و ما هیچ نقشی در اثر‌گذاری آن در زندگیمان نداریم؟؟
این را من نمی‌گویم، این عقده ژاک است..
که با ارباب خویش راهی سفر می‌شود، سفری پر از داستان و ماجراها و گفتگوهاست..
سفری که میانش افسار خیالمان به دستان نویسنده پاره می‌شود و او با بهم ریختگی خاص خود در کنار داستان با ما سخن می‌گوید، زمان و مکان و موقعیت هارا درهم می‌شکند و ما راهم به اندازه ژاک و اربابش به چالش می‌کشد.
بی نظمی داستان، نظریه جبر گرایی ژاک را زیر سوال می‌برد اما آنچنان زیرکانه و غیر قابل پیش بینی که مارا نیز به شک می‌اندازد 
؟؟در فلسفه فکری او جبر پیروز میشود یا اختیار؟؟
.
.
پیشنهاد می‌کنم بخوانید، فلسفه‌ای که نه خشک و تلخ بلکه در داستانی جذاب طنزآمیز و پر از تناقضات روایت می‌شود.
از آنجا که فهمیدم این کتاب به دن‌کیشوت اثر میگل دوسروانس نزدیک است پس آن را هم به مجموعه کتابهایی که میخواهم بخوانم اضافه کردم.
        

41

          به نام خدا
کتاب درمورد ژاک و اربابش هست که دارن به جایی که نمی‌دونیم کجا هست سفر میکنن. در طول سفر با موضوعاتی روبه‌رو میشن و داستان هایی تعریف میکنن و...
موردی که باعث شد این کتاب برام متفاوت و جالب تر باشه، داستان تو داستان بودن کتابه! یعنی چی؟ ( نمیدونم چه سبکی میگن ) ولی به زبان خودم یعنی وسط یه داستان ممکنه نویسنده حرف بزنه یا یه داستان دیگه رو پیش بکشه و این موضوع با اینکه شاید برای بعضی افراد اعصاب خرد کن باشه اما برای من جالب بود. چون به نظرم نویسنده مهارت زیادی داشت در اینکه منو کنجکاو نگه داره و باعث بشه در عین کنجکاویم به داستان دیگه‌ای که پیش کشیده توجهم جلب بشه. در کنار این موضوع، بعضی مطالب کتاب قابل تأمل و جالب بود.  کل کل و بحث ژاک و اربابش رو هم دوست داشتم😂 آخرا یه سری موضوعات عاشقانه روایت می‌شد که مورد پسندم نبود و روابط نادرست و غیر اخلاقی بودن! 
و درمورد پایان کتاب، حقیقتا یکم گیج شدم ولی قابل قبول بود. البته محتوای اصلی در طول کتاب قراره داره نه پایانش.


        

15