محمد حسین رضایی

محمد حسین رضایی

@mohoo

64 دنبال شده

88 دنبال کننده

            خدمتگزار قلمرو کتاب ها
          
mohooorez

یادداشت‌ها

        کتاب خوش خوانی بود، از اون جنس کتاب‌ها که در سفرشون باید از مسیر لذت برد و خیلی به مقصد توجهی نداشت!

اگر بخوام که این کتاب رو با دیگر آثار مطرح دیستوپیایی مثل 1984 و فارنهایت ۴۵۱ و ... مقایسه کنم، باید بگم از نظر فرم و سبک نوشتاری قلم و پرداخت مارگرت اتوود رو بیشتر دوست داشتم و بهم چسبید. (از نظر محتوایی اما، کتاب خانوم اتوود با پادآرمانشهر های بزرگ ادبیات فاصله دارد. که راجب این موضوع هم میشه چند یادداشت دیگه بنویسم...)
اما چرا؟!
یکی از مشکلات اصلی من با پاد آرمانشهر های سیاسی اینه که کوتاهن! انگار نویسنده فقط و فقط درصدد بیان رساله و نقطه نظر  سیاسی خودشه. 
سرگذشت ندیمه اما فرم متفاوتی داشت. 
از شروع کتاب خواننده متوجه میشد اینجا دنیای متفاوتی‌ست  ولی راهنمایی چندانی از سمت نویسنده برای روشن شدن ماجرا نمی‌شد.
خواننده حتی تا اواسط کتاب(فکر میکنم فصل بیست و چهار) برخلاف دیگر اشخاص حضور یافته در داستان از نام شخصیت اصلی آگاه نیست.  و این باعث میشه خواننده حضور عمیق تری در داستان داشته باشه و دائما برای پیدا کردن سرنخی جدید از راوی قصه به جست و جو بپردازه. 
در حقیقت اتوود به ما فرصت داد تا از خلل و فرج دیالوگ ها، رویاها، یادآوری‌ها و حسرت ها از جانب خودمون و اقتضای فرهنگ و زمان زیستمون رابطه‌ای علت و معلولی برای سرگذشت ندیمه بنیان کنیم تا در نهایت پس  از به اتمام رسیدن دو سوم کتاب، راوی زبان بُگشاید! و توضیح تقریبا کاملی راجب سرگذشت سرزمینش برای ما بده. در این لحظه‌ست که ما متوجه اون چیزی که اتوود را در زمانه  و تجربه زیست خودش به سمت نوشتن این اثر سوق داده میشیم.

اما همنطور که اول یادداشت هم گفتم باید از مسیر این کتاب لذت برد و منتظر پایان اعجاب انگیزی نبود. 

      

28

        آدمی دائم در تلاش است تا علیت تمامی پدیده های اطرافش را در جبر یا اختیار نفس بیابد.
مدت تقابلِ این دوگانگی هم به بلندای تاریخ اندیشه و فلسفه‌ی آدمیان می‌باشد.
گروهی معتقد به اختیارند و می‌کوشند تصمیمات درستی برای لحظه‌هایشان بگیرند.
گروهی دیگر اما جبرگرا هستند و معتقند همه چیز جایی آن بالاها نوشته شده است. 
شاید هرکدام از ما ترجیح بدهیم اختیار زندگی‌مان را در دست داشته باشیم و با تصمیمات خودمان این کشتی را به هر طرف که می‌خواهیم هدایت کنیم. اما کشتی ژاک به هر طرف که رفته بود، باید می‌رفت! 
ژاک از غایت نگرانی نداشت. از اتفاقات بد واهمه نداشت. چون اگر آن بالا نوشته شده بود بالاخره اتفاق می‌افتاد!
به همین منظور هم حضور دیدرو به عنوان خدا، راوی و نویسنده در داستان و دیالوگ های رندانه‌اش مثل : «خواننده عزیز به نظرتون چه اتفاقی می‌افته اگر میان ژاک و اربابش دعوایی راه بیندازم و ...» همگی نشان دهنده جبر حاکم بر داستان است.
دیدرو اما یک نکته ظریف داخل رفتار های ژاک قضا و قدریِ قصه‌اش نهفته بود که شاید شاه کلید کل این جنگ جبر و اختیار است.
ژاک قضا و قدری، با تمام اعتقادش به قضا و قدر باز هم تلاش می‌کرد. باز هم از پر بودن قمقمه‌اش مطمئن می‌شد. باز هم می‌کوشید تا زنده بماند و مثال های دیگری که نویسنده به آنها اشاره کرده...
یعنی حتی با وجود پذیرفتن جبر، در نهایت ذات انسان مایل‌ است سکان را در دست خودش ببیند و بگیرد.
و این دوگانگیِ جبر و اختیار نه فقط در نظرات فلاسفه، بلکه در جایی درون خودمان نیز یافت می‌شود.

پ‌ن۱: قلم دیدرو بسیار هوشمندانه و دوست‌داشتنی بود. ما شاهد استفاده دقیق و درستی از طنز تو این کتاب بودیم. داستان‌ها و روایت گری های در هم تنیده یک پیکارسک بی نظیر درست کرده بود.

پ‌ن۲: قطعا بازهم به کتاب رجوع می‌کنم و مجددا می‌خونمش.
      

18

        دوسال پیش بود که اولین قسمت این مجموعه رو مطالعه کردم.
گذشت و گذشت...
جلد چهارم هم تمام شد!
اما من قسمتی از خودم رو داخل کتابفروشی سمپره جا گذاشتم.

این مجموعه‌ی  عریض و طویل یادنامه‌ای ست برای تمامی کسانی که زندگی‌ هاشون آغشته به ادبیات بوده، هست و خواهد بود.
این مجموعه ادای دینی بود به همه‌ی فراموش شدگان دنیای ادبیات، به کسانی که آرزوهای بلند پروازانه‌ای داشتند اما خداوندگار ادبیات با آن‌ها به خوبی تا نکرد.
ثافون شنیده شد، در قامت تمام صداهایی که از یاد رفتند و آثارشان نیز از میان رفت و به دست فراموشی سپرده شد.

بعد از این نطق احساسی، میخوام راجب داستان کتاب حرف بزنم پس اگه نخوندید کتابو مراقب باشید داستان براتون فاش نشه...


تقریبا ۱۵۰ صفحه‌ی آخر کتاب بودم که یهو چشمام گرد شد.
همه چیزِ این مجموعه  از همون صفحات اول سایه باید شروع شد، جایی که دنیل چهره مادرش رو فراموش کرد.
تمام ماجرا حول محور چهره فراموش شده ایسابلا می‌چرخید. 
بعد از خوندن ۳ کتاب اول فکر نمی‌کردم اینقدر همه چیز در هم تنیده باشه ولی قسمت چهارم قطعه مرکزی و کامل کننده این پازل بود.
چیز دیگه ای که باعث شد به شدت با این کتاب درگیر بشم، همراه شدن با سیر رشد کاراکترهای متعدد کتاب بود.
اجازه بدید براتون مثال بزنم:
ما باید اولین شکست عاطفی دنیلِ ۱۲،۱۳ ساله  رو در مواجهه با کلارا می‌دیدیم، تا وقتی آلیسیا بوسه ای به گونه‌ی دنیل زد و بئا از پنجره شاهد این اتفاق بود، عرق سرد روی پیشانی مون بشینه و نگران این زندگی شیم!
ما باید از کودکی سینیور سمپره ی کم رو و خجالتی همراهش می‌شدیم تا وقتی در کنار ایسابلا‌ی محبوبش دفنش کردن ماهم مثل دنیل شوکه شیم و همزمان بگیم : من فکر میکردم او تا ابد زندگی خواهد کرد!
آرزوهای بزرگ و دیوید مارتین. 
آلیسیا و آلیس در سرزمین عجایب و ...
شاید بتونم چندین و چند مثال دیگه از ابتدا و انتهای این مجموعه براتون ذکر کنم اما مابقی رو به ذهن و تخیلات خودتون واگذار میکنم.
و در نهایت به نظرم ثافون در جلد چهارم خودش رو در غالب خولین ها وارد بارسلون کرد؛ خولین کاراکس و خولین سمپره.

نقدهایی هم نسبت به کتاب وجود داره، اما چون جایگزین داستانی دیگه ای به ذهنم نرسید از بیانشون امتناع میکنم.

بمونه به یادگار:
هر کتاب یا توده مجلدی که در اینجا می‌بینی دارای روحه.
روح کسی که اون رو نوشته و تمام کسانی که اون رو خوندن ...

و در نهایت با آرزوی آرامش ابدی برای روح ثافون در میان کتاب‌هایش و گورستان کتاب های فراموش شده.🕊️
 
      

24

        من دیوانه‌ی اندیشه و قلم جناب بولگاکفم!
اولین کاری که از بولگاکف خوندم قلب سگی بود، بعد هم رفتم سراغ مرشد و مارگاریتا، بعد دوباره مرشد و مارگاریتا! و اونجا جایی بود که به اصطلاح نمک گیر شدم.
بله دوستان واقعیت امر که مشخصه، این اثر شاید از بقیه آثار نویسنده ضعیف تر باشه اما شما در نظر بگیرید که "ابلیس نامه" تقریبا اولین داستان بلند بولگاکفِ جوان بود!
مطلب بعدی که بسیار حائز اهمیته: این کتاب به نقد بروکراسی پرداخته.
در چه زمانی؟! در ابتدای شکل گیری حکومت شوروی یعنی ۱۹۲۴.
آقای بولگاکف در این کتاب بیان کرده که این سیستم اداری در نهایت می‌تونه به همچین چیزی بدل بشه. (و در عصر حاضر می‌بینیم که همچین چیزی هم شده)
در نتیجه قابل ستایشه و باید به دور اندیشی بولگاکف آفرین گفت!

پس این کتاب هم اونقدا که میگن بد نیست. و در ضمن خواندن این کتاب به واسطه رگه های رئالیسم جادویی (شما بخونید سورئالی که هنوز خودشو پیدا نکرده😂) یِ قلم بولگاکف و طنز نهفته در دیالوگ های شخصیتها بسیار لذت بخشه. 

و در نهایت حداقل برای من که راجب همه آثار ایشون این چنین بود: هر چه از دوست (جناب استاد میخائیل آفاناسیویچ بولگاکُف) رسد نیکوست.
      

7

        شهرت دیر هنگام را بخوانید به پاس هرآنچه روزگاری از اعماق وجود می‌خواستید، ولی دست هایتان به آن نرسید یا اگر رسید به قدری دیر بود که توان نگه داشتن آن را نداشت.
درب خانه‌ی پیرمردی به صدا در می‌آید. مرگ پشت در نیست! شاعری جوان پشت در ایستاده.
به پیرمرد نگاهی می اندازد و می‌گوید: بالاخره پیداتون کردم استاد. نمی‌دونید چند وقته که دارم دنبال شما میگردم.
پیرمرد با خودش مرور میکند: استاد؟! به من گفت؟!
جوان ادامه میدهد: من عاشق اشعار شما هستم!
پیرمرد به یاد آورد که در روزگاری دور سودای شاعری در سر داشته. اگر غلط نکنم یک کتاب هم چاپ کرده بود، که به سرنوشت هزاران انسان اهل قلم دیگر دچار شد: "فراموش شدن"
آنقدر فراموش که حتی خودش هم فراموش کرده بود و سالیان سال کارمند یک اداره دولتی شده بود.
جوان گفت: فقط من نیستم، من و همه دوستانم شیفته شماییم. من از طرف آن‌ها نزد شما آمدم. باعث افتخار ماست تا شما از انجمن ادبی ما دیدن کنید.

و این تازه شروع ماجرای شاعری بود که گذشته را از یاد برده بود!
شعر سرودن را فراموش کرده بود، شهرت را فراموش کرده بود، جاه طلبی و سو استفاده را از یاد برده بود  و بازی زندگی می‌خواست در کهن سالی آزمون همه این‌ها را از او بگیرد.


پ‌ن: متن دیالوگ های نوشته شده دقیق نیستند.
      

9

        تو میتوانی به گذشته بروی، اما امکان تغییر هیچ چیز را نداری! در ضمن تا قبل از سرد شدن قهوه‌ات باید برگردی.
چه نیازی‌ست با این شرایط به گذشته ها سفر کرد؟!
چه کسانی می‌خواهند با این شرایط به گذشته‌شان سفر کنند؟!
شاید آنها که حسرت یک دیدار، یک لبخند، یک لمس و یک آوا از جانب کسی همواره قلبشان را می‌فشارد. شاید آنها که از لحظه ای دریغ کردند و پشیمانی امروز، قوت غالب خوراک روحشان شده!
کتاب ب‍سیار بسیار معمولی بود، اما من برای موضوع و نام کتاب احترام زیادی قائلم. چه بسیار لحظاتی بودند که حواس ما به قهوه‌ای که دارد سرد می‌شود نبود و پس از آن شبح‌هایی شدیم از جنس تنهایی! از آنهایی که همواره در جستجوی گذشته‌ای هستند که دیگر تاریخ آن گذشته.
لحظات مهم زندگی کوتاه اند. پیش از سرد شدن قهوه به داد حسرت ها برسیم.


 قلم نویسنده معمولی بود. داستان ‌ها منسجم نبودند و در انتهای کتاب خواننده تازه احساس می‌کرد با فضای داستان همراه شده.
اما ایده کتاب جذاب بود. 

      

5

11

22

باشگاه‌ها

باشگاه ال‌کلاسیکو

548 عضو

سفر به دور اتاقم

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

در ستایش عشق: آلن بدیو در گفتگو با نیکلاس ترونگ

11

بیمار خاموش
          یک ماجرای جذاب و پرکشش روان‌شناسی ـ جنایی که با ذهنتان کمی بازی می‌کند. اگر کتابی در دست ندارید، آن را بخوانید و اگر دارید؛ بگذارید برای بعد از آن.

تصویر روی جلد، چهرۀ زنی است که روی دهانش با رنگی قرمز پوشیده‌شده و کنایه از سکوت و خاموشی اوست.

این کتاب در 320 صفحه و در نشر سنگ چاپ شده است و نثر نسبتا خوبی دارد و جز چند مورد انگشت‌شمار، ایراد چاپی یا نگارشی ندارد و زبان روایتش خوب و تقریبا روان است.

داستان مربوط به زنی است که گویا بیماری روانی دارد و همسرش را با شلیک 5 گلوله می‌کشد و دیگر یک کلمه حرف نمی‌زند و راوی داستان که یک روان درمانگر است، تلاش می‌کند به وی نزدیک شود و کمکش کند تا با حرف زدن به زندگی عادی باز گردد.

اما در این مسیر با مشکلاتی روبه‌رو می‌شود که باید در کتاب به تفصیل خواند. در نهایت روان درمانگر موفق می‌شود، وی را به حرف زدن وادارد و فردای آن روز، زن به قصد خودکشی قرص می‌خورد و به کما می‌رود؛ اما چرا؟

در ادامه نکات و مطالبی که راوی یا همان روان‌درمانگر به ما می‌گوید، هر یک کلید قفلی است که رازهای ناگفته را آشکار و قطعات این پازل را مشخص می‌کند.

کتاب با رفت و برگشت‌های پی‌درپی به گذشته و حال و نیز تغییر زاویۀ دید از زبان شخصیت‌های اصلی داستان، سرشار از حکایت‌ها و ماجراهای گوناگون و خواندنی است.

در مجموع کتاب جالبی است و خواندنی؛ اما به نظرم این‌قدر برای من اولویت نداشت و شاید مدتی بعد می‌توانستم آن را بخوانم. اما تبلیغات در بارۀ کتاب زیاد بود و به نظرم 8 چاپ مختلف از این کتاب را دیدم که از ناشران مختلف با مترجمانی متفاوت چاپ شده بود.
        

32

شب های روشن
خدای من! یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ 
«برشی از کتاب»
آیا به راستی وسعت عشق ،به تعداد روزهای حضور معشوق است؟ در آن سوی اروپا، رومئو و ژولیتِ شکسپیر و  ناستنکا و راویِ ادبیات روس در این سو _ عشاق چند روزه ادبیات کلاسیک _ مُهر تکذیب این پرسش اند!
تو بگو 
 با معشوق در آن دقایق چگونه گذشت؟آیا از سیمایش قلبت لرزید؟ بوسه هایش از لب به ژرفای قلب رسید؟ دستانش، گرمای وجودت را تشدید کرد؟ 
با معشوق چگونه بودی؟ لبخند زد و در آسمان ها قدم گذاشتی؟ رویای او شب هایت را نیز پریشان کرد؟ هربار قندِ لب گشایید و سخن گفت ؛ پروانه های قلبت به پرواز درآمد؟ 
بگو معشوق چگونه رفت؟ بگو آیا از دل و دیده برفت یا تنها از دیده؟ آیا زمان رفتن در آرزوی این بودی کاش آهسته تر رود قدری تماشایش کنی؟ از دست هایش ، زخم هایی که بر تنت زد فراموش کردی و تنها نوازش چندباره را به خاطر سپردی؟ از لب هایش وعده دروغین را فراموش و بوسه های گرم را نگه داشتی؟
 از او برای تو چه به یادگار ماند؟ تنهایی و قلبی که دگر عاشق نشد و در خاطر با او خانه و عشقی دروغین ساخت ؟ در ایوانی که نبود نشستید و چای گرمی که نبود نوشیدید؟ در زیر بارانی که نبود قدم زدید و رقصیدید؟
پس بگذار بگویمت! از آن کوتاه مدت برای تو یک عشق به یادگار ماند... یک عشق به وسعت ادبیات...
و شاید تقدیرتان این بود لحظه ای از عمر را با یک دیگر همدل باشید... «ایوان تورگنیف»
          خدای من! یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ 
«برشی از کتاب»
آیا به راستی وسعت عشق ،به تعداد روزهای حضور معشوق است؟ در آن سوی اروپا، رومئو و ژولیتِ شکسپیر و  ناستنکا و راویِ ادبیات روس در این سو _ عشاق چند روزه ادبیات کلاسیک _ مُهر تکذیب این پرسش اند!
تو بگو 
 با معشوق در آن دقایق چگونه گذشت؟آیا از سیمایش قلبت لرزید؟ بوسه هایش از لب به ژرفای قلب رسید؟ دستانش، گرمای وجودت را تشدید کرد؟ 
با معشوق چگونه بودی؟ لبخند زد و در آسمان ها قدم گذاشتی؟ رویای او شب هایت را نیز پریشان کرد؟ هربار قندِ لب گشایید و سخن گفت ؛ پروانه های قلبت به پرواز درآمد؟ 
بگو معشوق چگونه رفت؟ بگو آیا از دل و دیده برفت یا تنها از دیده؟ آیا زمان رفتن در آرزوی این بودی کاش آهسته تر رود قدری تماشایش کنی؟ از دست هایش ، زخم هایی که بر تنت زد فراموش کردی و تنها نوازش چندباره را به خاطر سپردی؟ از لب هایش وعده دروغین را فراموش و بوسه های گرم را نگه داشتی؟
 از او برای تو چه به یادگار ماند؟ تنهایی و قلبی که دگر عاشق نشد و در خاطر با او خانه و عشقی دروغین ساخت ؟ در ایوانی که نبود نشستید و چای گرمی که نبود نوشیدید؟ در زیر بارانی که نبود قدم زدید و رقصیدید؟
پس بگذار بگویمت! از آن کوتاه مدت برای تو یک عشق به یادگار ماند... یک عشق به وسعت ادبیات...
و شاید تقدیرتان این بود لحظه ای از عمر را با یک دیگر همدل باشید... «ایوان تورگنیف»
        

35

قصر آبی
جوان بودن با هنوز جوان بودن فرق دارد!
«برشی از کتاب»
من در رویایم قصری ساخته ام از جنس آسمان! آن جا خبری از مردم نیست. گوشی برای شنیدن قضاوت هایشان و چشمی برای دیدن نامهربانی هایشان ندارم. 
شب ها، وقتی از آدم های خسته کننده جهان  فانی ، به رخت خواب بر می گردم؛  وقتی چشم هایم را می بندم و دامنم را بالا می گیرم تا قدم بر روی پله های آبی رنگش بگذارم؛ تازه می توانم خودم را حس کنم. در قصر آبی می توانم خودم را ببینم! من ولنسی ام ۲۹ ساله و همچنان تنها! من پیردختر خانواده ام ، همان دختری که هیچ مردی دوبار به او نگاه نمی اندازد چون به اندازه کافی زیبا نیست...
من دختری از جنس کتابخانه ام؛ همانی که یواشکی کتاب های شعر را می دزدد و می خواند اما...
گاهی  می اندیشم آیا روزی مردی مرا دوست خواهد داشت؟ آیا روزی می رسد که مردی را دوست بدارم؟ آیا روزی زنی خواهم بود که در ۱۸ سالگی آرزو داشتم باشم؟ 
آیا روزی خواهم توانست همه چیز را کنار بگذارم و زنی شوم به وسعت بلندپروازی های نوجوانی؟ به وسعت قصر آبی خیالم؟ به وسعت عشقی که در خفا در قلبم زندانی کرده ام؟ 
من فرصت چندانی ندارم باید قدم بردارم باید بروم...باید از این خانه بروم... من باید قصر آبی خیالم را بسازم حتی اگر در کلبه چوبی محقر کنار رودخانه باشد...حتی اگر آبی نباشد... حتی اگر پله های بلوری آبی نداشته باشد... من قصر آبی خیالم را بنا خواهم کرد... دیگر فرصتی نمانده باید بروم... نه باید بِدَوَم...
حالا ولنسی بدو... 

سلام بر آنان که در ما چیزی را دوست داشتند که خودمان آن را ندیدیم و دوست نداشتیم
«محمود درویش»
          جوان بودن با هنوز جوان بودن فرق دارد!
«برشی از کتاب»
من در رویایم قصری ساخته ام از جنس آسمان! آن جا خبری از مردم نیست. گوشی برای شنیدن قضاوت هایشان و چشمی برای دیدن نامهربانی هایشان ندارم. 
شب ها، وقتی از آدم های خسته کننده جهان  فانی ، به رخت خواب بر می گردم؛  وقتی چشم هایم را می بندم و دامنم را بالا می گیرم تا قدم بر روی پله های آبی رنگش بگذارم؛ تازه می توانم خودم را حس کنم. در قصر آبی می توانم خودم را ببینم! من ولنسی ام ۲۹ ساله و همچنان تنها! من پیردختر خانواده ام ، همان دختری که هیچ مردی دوبار به او نگاه نمی اندازد چون به اندازه کافی زیبا نیست...
من دختری از جنس کتابخانه ام؛ همانی که یواشکی کتاب های شعر را می دزدد و می خواند اما...
گاهی  می اندیشم آیا روزی مردی مرا دوست خواهد داشت؟ آیا روزی می رسد که مردی را دوست بدارم؟ آیا روزی زنی خواهم بود که در ۱۸ سالگی آرزو داشتم باشم؟ 
آیا روزی خواهم توانست همه چیز را کنار بگذارم و زنی شوم به وسعت بلندپروازی های نوجوانی؟ به وسعت قصر آبی خیالم؟ به وسعت عشقی که در خفا در قلبم زندانی کرده ام؟ 
من فرصت چندانی ندارم باید قدم بردارم باید بروم...باید از این خانه بروم... من باید قصر آبی خیالم را بسازم حتی اگر در کلبه چوبی محقر کنار رودخانه باشد...حتی اگر آبی نباشد... حتی اگر پله های بلوری آبی نداشته باشد... من قصر آبی خیالم را بنا خواهم کرد... دیگر فرصتی نمانده باید بروم... نه باید بِدَوَم...
حالا ولنسی بدو... 

سلام بر آنان که در ما چیزی را دوست داشتند که خودمان آن را ندیدیم و دوست نداشتیم
«محمود درویش»
        

32

سرگذشت ندیمه
نگذار حرامزاده ها زیر پا خوردت کنند...
«برشی از کتاب»
خواننده عزیز!
ببخشید اگر داستان من انقدر تلخ است که تا مغز استخوانت را از درد می سوزاند و وادارت می کند چشمانت را روی هم بفشاری و از غم اشک بریزی
ببخشید اگر داستان من پر از زنان شکسته و مردان مستبد است...
بابت تمام رنجی که از شنیدن سرگذشت من متحمل خواهی شد ؛ تمام تجاوز به روح و جسمی که خواهی دید ، تمام غمی که از جدایی مادر و فرزند و تمام خشمی که از خرد شدن روح من در بند بند وجودت رخنه خواهد کرد مرا ببخش خواننده عزیزم!
داستان من سرشار از احساسات درهم پیچیده است. با من به حجله گاه خواهی آمد و شاهد شکستن روحی خواهی بود در راستای اهداف خداوند!! این هم خنده دار است. 
با من زنانی را خواهی دید علیه زنانی دیگر شمشیر از رو بسته ، کتاب و قلم بر زمین نهاده و تا کمر بر استبداد مردان خم شده...
با من نوزادی خواهی دید از آغوش مادر جدا شده و به دستان دایه سپرده شده 
عشق های ممنوعه...
همسران جداشده...
مرزهای بسته....
و...
و...
با من بیا خواننده عزیزم! اینجا می توانی مردانی را ببینی دیندارتر از عیسی و زنانی را پرهیزگارتر از مریم که چون به خلوت روند آن کار دیگر می کنند! 
جلوتر بیا و زنانی را ببین که آن قدر خرد شده اند دیگر روحی برای شان باقی نمانده و کودکانی را ببین که در این سرزمین نفرین شده 
به تقدس خاک موعود زادگاهشان ، باور دارند ! 
خواننده عزیز! چندی قبل من یک جنگجو بودم در میان لشکری تسلیم اما حالا اگر حالم را بپرسی؛ دیگر خودم را نمی شناسم...نمی دانم شاید من هم خرد شده ام...شاید روحم گم شده است... من هم شبیه آنان شده ام، همان ها که روزی از حضورشان رعب و وحشت داشتم...من گم شده ام خواننده عزیز گم شده ام...

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هوشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
«پروین اعتصامی»
          نگذار حرامزاده ها زیر پا خوردت کنند...
«برشی از کتاب»
خواننده عزیز!
ببخشید اگر داستان من انقدر تلخ است که تا مغز استخوانت را از درد می سوزاند و وادارت می کند چشمانت را روی هم بفشاری و از غم اشک بریزی
ببخشید اگر داستان من پر از زنان شکسته و مردان مستبد است...
بابت تمام رنجی که از شنیدن سرگذشت من متحمل خواهی شد ؛ تمام تجاوز به روح و جسمی که خواهی دید ، تمام غمی که از جدایی مادر و فرزند و تمام خشمی که از خرد شدن روح من در بند بند وجودت رخنه خواهد کرد مرا ببخش خواننده عزیزم!
داستان من سرشار از احساسات درهم پیچیده است. با من به حجله گاه خواهی آمد و شاهد شکستن روحی خواهی بود در راستای اهداف خداوند!! این هم خنده دار است. 
با من زنانی را خواهی دید علیه زنانی دیگر شمشیر از رو بسته ، کتاب و قلم بر زمین نهاده و تا کمر بر استبداد مردان خم شده...
با من نوزادی خواهی دید از آغوش مادر جدا شده و به دستان دایه سپرده شده 
عشق های ممنوعه...
همسران جداشده...
مرزهای بسته....
و...
و...
با من بیا خواننده عزیزم! اینجا می توانی مردانی را ببینی دیندارتر از عیسی و زنانی را پرهیزگارتر از مریم که چون به خلوت روند آن کار دیگر می کنند! 
جلوتر بیا و زنانی را ببین که آن قدر خرد شده اند دیگر روحی برای شان باقی نمانده و کودکانی را ببین که در این سرزمین نفرین شده 
به تقدس خاک موعود زادگاهشان ، باور دارند ! 
خواننده عزیز! چندی قبل من یک جنگجو بودم در میان لشکری تسلیم اما حالا اگر حالم را بپرسی؛ دیگر خودم را نمی شناسم...نمی دانم شاید من هم خرد شده ام...شاید روحم گم شده است... من هم شبیه آنان شده ام، همان ها که روزی از حضورشان رعب و وحشت داشتم...من گم شده ام خواننده عزیز گم شده ام...

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هوشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
«پروین اعتصامی»
        

23