معرفی کتاب شهرت دیرهنگام اثر آرتور شنیتسلر مترجم ناصر غیاثی

شهرت دیرهنگام

شهرت دیرهنگام

آرتور شنیتسلر و 1 نفر دیگر
3.0
6 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

14

خواهم خواند

6

ناشر
شابک
9786002293527
تعداد صفحات
108
تاریخ انتشار
1397/10/30

توضیحات

        «شهرت دیرهنگام» عنوان کتابی است از «آرتور شنیتسلر» که به تازگی و 120 سال پس از نوشته شدن در آلمان منتشر شده است. «شنیتسلر خود بر این کتاب که پس از نوشته شدن و بیش از هشتاد سال پس از مرگ او و برای اولین بار منتشر می شود، عنوان «داستان شاعر فرتوت» را برگزیده بود اما ناشر عنوان کتاب را تغییر داده و عنوان «شهرت دیرهنگام» را بر پیشانی آن نشانده است. گرچه نزدیک به پنجاه سال پیش در «بایگانی آرتور شنیتسلر دانشگاه فرایبورگ» در لیست آثار باقی مانده از این کتاب نام برده شده بود اما آن را اثری گم شده تلقی می کردند.
شنیتسلر «شهرت دیرهنگام» را زمانی به قلم درآورده که تازه سی سالگی را پشت سر گذاشته و هنوز هیچ یک از آثاری که بعدها شهرت جهانی برای او به ارمغان آورده بودند، ننوشته بود.»
      

لیست‌های مرتبط به شهرت دیرهنگام

پست‌های مرتبط به شهرت دیرهنگام

یادداشت‌ها

          شهرت دیر هنگام را بخوانید به پاس هرآنچه روزگاری از اعماق وجود می‌خواستید، ولی دست هایتان به آن نرسید یا اگر رسید به قدری دیر بود که توان نگه داشتن آن را نداشت.
درب خانه‌ی پیرمردی به صدا در می‌آید. مرگ پشت در نیست! شاعری جوان پشت در ایستاده.
به پیرمرد نگاهی می اندازد و می‌گوید: بالاخره پیداتون کردم استاد. نمی‌دونید چند وقته که دارم دنبال شما میگردم.
پیرمرد با خودش مرور میکند: استاد؟! به من گفت؟!
جوان ادامه میدهد: من عاشق اشعار شما هستم!
پیرمرد به یاد آورد که در روزگاری دور سودای شاعری در سر داشته. اگر غلط نکنم یک کتاب هم چاپ کرده بود، که به سرنوشت هزاران انسان اهل قلم دیگر دچار شد: "فراموش شدن"
آنقدر فراموش که حتی خودش هم فراموش کرده بود و سالیان سال کارمند یک اداره دولتی شده بود.
جوان گفت: فقط من نیستم، من و همه دوستانم شیفته شماییم. من از طرف آن‌ها نزد شما آمدم. باعث افتخار ماست تا شما از انجمن ادبی ما دیدن کنید.

و این تازه شروع ماجرای شاعری بود که گذشته را از یاد برده بود!
شعر سرودن را فراموش کرده بود، شهرت را فراموش کرده بود، جاه طلبی و سو استفاده را از یاد برده بود  و بازی زندگی می‌خواست در کهن سالی آزمون همه این‌ها را از او بگیرد.


پ‌ن: متن دیالوگ های نوشته شده دقیق نیستند.
        

11

          - نه که کتاب بدی باشد یا حرف‌اش را قبول نداشته باشم یا با داستان هم‌راه نشده باشم یا طنزش توی ذوق زده باشد یا ترجمه‌ی بدی داشته باشد -که راست‌اش این ترجمه‌ی روان را از ناصر غیاثی انتظار هم نداشتم!-، اما سرراستی زیاده از حد داستان و پایان قابل پیش‌بینی‌اش خوشایندم نبود.
یک‌جور بسیار مسخره‌ای فکر می‌کنم برای خواندن کتابی که پایان قابل‌پیش‌بینی، بسیار واضح و مقدری داشته باشد یا بخواهد نتیجه‌ی اخلاقی روشنی ارائه دهد، بزرگ شده‌ام. و چه‌قدر خنده‌دار است این. و چه‌قدر هم عجیب که از دختری که رودست‌خوردن از راوی/نویسنده را برنمی‌تابید، به این دختر رسیده‌ام. شاید هم فکر می‌کنم دوران این داستان‌ها به سر آمده.
بیش‌تر از همه‌ی این توجیهات؛ این روزها جذب ایده‌های نو و آزمایشی -اگر بشود چنین صفتی برای‌ش گذاشت- در داستان شده‌ام و «شهرت دیرهنگام» قدمت‌اش بیش از این حرف‌ها بود که راضی‌ام کند.

- دقیق‌تر بخواهم ستاره بدهم می‌شود دو و نیم. ولی همان دو بماند فعلن.
        

0

روشنا

روشنا

1404/5/25

          شنیتسلر در این کتاب تکه‌ای از زندگی معمولی یک پیرمرد رو انتخاب و موشکافی می‌کنه. ماجرا با جوانی شروع میشه که وسط زندگی معمولیِ کارمندیِ یک پیرمرد سر میرسه و میگه کتاب شعری که پیرمرد در دوران جوانیش نوشته رو خونده و خیلی خوشش اومده. جوان، پیرمرد رو به انجمن ادبیشون دعوت می‌کنه. انجمن ادبی‌ای که شامل چندین جوان شاعر و نویسنده است که همه ناشناس هستن و از این ناشناسی در عذاب.
پیرمرد چند صباحی احساسات جدیدی تجربه می‌کنه. توصیف شنیتسلر از سیر احساسات پیرمرد واقعاً بی‌نظیره.

خطر فاش شدن:

وقتی از زاکسبرگر تعریف و تمجید کردن، چیزی درش زنده شد.
به قول خودش همون شور شبانه.
اما بعد ترسید. شاید چون هیچ چیز خاصی در خودش نمی‌دید و فکر می‌کرد لایق این شهرت نیست. اما در عین حال دوست داشت باور کنه فرد خاصی بوده، با بقیه فرق داشته و یک انسان والا بوده که به فراموشی سپرده شده. قدرت‌های خاصی داشته که از دست داده.
شاید همه نیاز دارن باور کنن خاصن. با تمام وجود دوست دارن که چند نفر ایمان داشته باشن که اون‌ها خاصن. ولی حتی اگه افراد واقعاً باور داشته باشن، بازهم انگار چیزی کمه. مثل مجلس ادبی که توش برای زاکسبرگر دست زدن ولی تهش صدایی به گوشش رسید: «بدبخت فلک‌زده» و فقط طنین همین صدا بود که درش می‌پیچید نه صدای تشویق‌ها.
چرا زاکسبرگر در نهایت وقتی فهمید هیچ کدام از جوان‌ها کتاب شعرش رو نخونده بودن، خوشحال شد و چرا از رفتن به رستوران قبلیش آسوده خاطر بود؟ این سوالیه که دوست دارم بیشتر روش فکر کنم.
در کنار زاکسبرگر، شخصیت ویندر هم برای من فوق‌العاده بود. عزتِ نفس از دست رفته‌ی ویندر و تاییدی که از دیگران جست‌وجوش می‌کرد.
        

10