یادداشت روشنا

روشنا

روشنا

4 روز پیش

        شنیتسلر در این کتاب تکه‌ای از زندگی معمولی یک پیرمرد رو انتخاب و موشکافی می‌کنه. ماجرا با جوانی شروع میشه که وسط زندگی معمولیِ کارمندیِ یک پیرمرد سر میرسه و میگه کتاب شعری که پیرمرد در دوران جوانیش نوشته رو خونده و خیلی خوشش اومده. جوان، پیرمرد رو به انجمن ادبیشون دعوت می‌کنه. انجمن ادبی‌ای که شامل چندین جوان شاعر و نویسنده است که همه ناشناس هستن و از این ناشناسی در عذاب.
پیرمرد چند صباحی احساسات جدیدی تجربه می‌کنه. توصیف شنیتسلر از سیر احساسات پیرمرد واقعاً بی‌نظیره.

خطر فاش شدن:

وقتی از زاکسبرگر تعریف و تمجید کردن، چیزی درش زنده شد.
به قول خودش همون شور شبانه.
اما بعد ترسید. شاید چون هیچ چیز خاصی در خودش نمی‌دید و فکر می‌کرد لایق این شهرت نیست. اما در عین حال دوست داشت باور کنه فرد خاصی بوده، با بقیه فرق داشته و یک انسان والا بوده که به فراموشی سپرده شده. قدرت‌های خاصی داشته که از دست داده.
شاید همه نیاز دارن باور کنن خاصن. با تمام وجود دوست دارن که چند نفر ایمان داشته باشن که اون‌ها خاصن. ولی حتی اگه افراد واقعاً باور داشته باشن، بازهم انگار چیزی کمه. مثل مجلس ادبی که توش برای زاکسبرگر دست زدن ولی تهش صدایی به گوشش رسید: «بدبخت فلک‌زده» و فقط طنین همین صدا بود که درش می‌پیچید نه صدای تشویق‌ها.
چرا زاکسبرگر در نهایت وقتی فهمید هیچ کدام از جوان‌ها کتاب شعرش رو نخونده بودن، خوشحال شد و چرا از رفتن به رستوران قبلیش آسوده خاطر بود؟ این سوالیه که دوست دارم بیشتر روش فکر کنم.
در کنار زاکسبرگر، شخصیت ویندر هم برای من فوق‌العاده بود. عزتِ نفس از دست رفته‌ی ویندر و تاییدی که از دیگران جست‌وجوش می‌کرد.
      
115

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.