محدثه حسنی

محدثه حسنی

@m.h8489

157 دنبال شده

134 دنبال کننده

m.h8489

یادداشت‌ها

نمایش همه

13

        سلام و نور 
تا فصل ده گیج بودم و نمیفهمیدم چی به چیه داستان از انتهای ماجرا شروع شده بود.  در کلِّ داستان راوی بین سوم شخص و ایرن (یکی از شخصیتهای داستان) دائما در حال چرخش بود و اینکه داستان پر از پرش زمانی از گذشته به حال و از حال به گذشته بود. همه ی اینا گیجم میکرد و باعث میشد داستان گاها خط سیر نا مشخصی داشته باشه  ولی این روند  اذیتم نمیکرد  یجورائی باعث جذابیت کتاب شده بود بلاخره خلاقیت نویسنده رو میرسونه و منم از نویسنده های خلاق خوشم میاد .
داستان خیابان کاتالین راجع به روند زندگی  سه خانواده است ایرن و بلانکا و پدر و مادرشون(خانوم و آقای اِلِکش) ، بلینت و پدرش و خدمتکارشون، هنریت و پدر و مادرش که هر سه خانواده  در خیابان کاتالین با هم همسایه اند و دوست و بچه ها با هم هم بازی.
همه چیز خوب و آروم و معمولیه  تا اینکه جنگ دامن مجارستان رو میگیره و زندگی این سه خانواده رو تحت تاثیر خودش قرار میده .
کتاب نکات تاریخی و روان شناسی خوبی داشت  و در کل دوستش داشتم .
به نظرم قلم ماگدا سابو خیلی خاصه با اینکه از روند معمول زندگی میگه و داستانش فراز و فرود خاصی نداره هم خواننده رو جذب میکنه و هم اینکه یک غم خاصی پشت تک تک کلماتش نهفتست  و قلب خواننده رو تحت تاثیر قرار میده.
      

22

        سلام و نور
مادر یک زن رنج کشیده از جبر روزگار ، زنی که هر شب توسط شوهر کارگرش که از کار کردن زیاد برای دولت و نرسیدن به جائی و نداشتن تفریحی جز مست کردن خستست  کتک میخوره، زنی که زیر این مشتها و لگدها دنده هاش شکسته و مغزش از یادآوری گذشته روزهای خوش عاجزه  اما هنوز قلبش گرم عشقه و وجودش سرشار از نیروی زندگی.
زنی که بعد از مرگ‌شوهرش با یک کلامش اجازه نمیده پسرش هم مثل پدرش تو جهل و،نادونی و خشم بپوسه و پسری که با خوندن و مطالعه کردن یاد میگیره خشمش رو چطور درست بروز بده با آگاه کردن مردم نسبت به ظلمی که توسط سرمایه دارها و کلیساها و دولت تزاری  بهشون میشه،  با شروع کردن یک انقلاب در بین توده ی مردم مظلوم.

داستان راجع به شروع یک انقلابه ،فراز و فرود زیادی نداره و بیشتر دیالگ محوره  ولی آدم رو با خودش تا انتها به این بهانه که ببینه سرنوشت مادر ( قهرمان قصه) و پسرش و انقلابی که راه انداختند چی میشه میکشونه.

داستان از ایجاد  اتحاد  بین توده( قشر مظلوم جامعه) به وسیله ی کسب آکاهی  با مطالعه صحیح  و فکر کردن  میگه از تحمل رنج و مصیبت  و نترسیدن در راه رسیدن به اهداف و آرمانها  میگه  از شجاعت  و ایستادگی تا پای جان حرف میرنه.
کتاب پر از جملات و شعارهایی با مضامین عالیه .

من دوستش داشتم .

      

21

        سلام و نور
قدرت تخیل و قدرت داستان گوئی نویسنده رو خیلی دوست داشتم.
داستانهای توی نمایشنامه تقریبا همگی تاریک و جنائی بودن از اون نوع داستانها که تو فیلم ترسناکهای امریکایی میبینیم که از اول تا اخر دارن یه عده رو با اره ای چاقویی چیزی تیکه تیکه میکنن🫠
مرد بالشی  هم اسم یکی از داستانهای شخصیت  نویسنده ی این نمایشنامه ست که به جرم قتل چندتا بچه به روش داستانهای کوتاهش همراه با برادر عقب موندش بازداشت شده و توسط دو بازجوی مشکل دار تحت بازجوئی قرار گرفته.

یک جمله ای که تو این نمایشنامه خیلی برام جالب بود دیالوگ یکی از باز پرسها بود : پدر من یک دائم الخجر پرخاشگر بود. پس منم یک دائم الخمر پرخاشگرم؟ بله هستم. اما من خودم انتخاب کردم . به راحتی هم اقرار میکنم.
این جمله بعد از اینکه نشون میده شخصیتهای نمایشنامه در کودکی توسط پدر مادرشون شکنجه شدن و در بزرگسالی در لباسهای مختلف یا همین کار رو انجام میدن یا در موردش مینویسن  خیلی قابل تامل بود . برداشت من این بود درسته که تربیت پدر و مادر در ساختن شخصیت فرزندان خیلی مهم و حیاتیه اما در نهایت این خود فرزندان هستن که انتخاب میکنن چطور باشن  و نمیشه همه ی مشکلات رفتاریشون رو به گردن پدر و مادر بندازن.
کتاب نکات قابل تامل دیگه ای هم داشت مثل تاکیدش بر  رنج زندگی در دنیا که آدم رو یاد آیه ی خلق الانسان فی کبد مینداخت.
یا نکاتی که در مورد داستان گوئی داشت در یک بخش شخص نویسنده با بازجو سر عنوان داستان بحث میکنه و شیوه ی صحیح انتخاب عنوان رو گوشزد میکنه،در جای دیگه با بیان یک داستان ساده ولی پر مفهوم از زبان باز پرس پرونده، تفاوت بین داستان مریض و تاریک رو با داستان مقابلش بیان میکنه که اتفاقا مرز این تفاوت خیلی هم باریک بود ولی خیلی جالب بود . و نکات دیگری که خیلی هم آموزنده بود.
خلاصه که کتاب  در ظاهر یک نمایشنامه ی کوتاه و به ظاهر تاریک و جنائی بود ولی نکات آموزنده ی زیادی داشت برای کسی که اهل فکر باشه .
      

14

        سلام و نور
در واقع داستان رو حین انجام کارهای روزمرم گوش دادم و نمیدونم تو کلماتش چه جادوئی نهفته بود که قلب و روحم  رو تحت تاثیر قرار میداد.
داستان در هیچ ربطی به هیچ دری نداره . در واقع داستان در مورد روابط و روزمرگیهای  یک خانم نویسنده با خدمتکار مرموز و عجیبشه  وویولای عجیبتر از خدمتکار که در واقع یک سگ ولگرده و از اواسط داستان همراه این دو زن میشه و توسط امرنس خدمتکار تربیت و اهلی میشه .
  بیشتر داستان شرح تحلیلها و قضاوتهای  خانم نویسنده در مورد جزء به جزء رفتارها ی خدمتکاره و شرح  احساسات و برخوردهاش در برابر این رفتارها که البته خیلی وقتها هم دچار اشتباه میشه.
قصه روح و احساس آدم رو درگیر خودش میکنه، درگیر امرنس و مرموزیت و کارهاش  و غرورش، غرور خیلی زیادش غروری که سالها اونو عقب نگه داشت از هر نوع پیشرفتی که میتونست بهرمند بشه، از محبتی که میتونست از آدمها دریافت کنه و در نهایت همین غرورش و ترسش از قضاوت آدمها  موجب مرگش شد.
شاید باورکردنی نباشه اگر بگم بعد از پایان داستان هنوز دلم ناراحت مرگ امرنسه 🥲💔

      

15

        یک، دو، سه. سیزده دونه های مدل بافتنیمو میشمرم و داستان گرکدن رو گوش میدم ، گوش میدم و میرم جلو بعضی شخصیتها و دیالوگها منو میخندونن،  داستان جنبه ی طنزم داره. بیشتر گوش میدم پنجاه درصد رو هم رد کردم به خودم میام و میبینم واقعا دارم اذیت میشم انگار نمیفهممش این همه بحث چرت و دیالوگ بی معنی که چی؟ حوصلمو سر بردن.
با بچه ها راجع بهش حرف میزنم شاید من اشتباه میکنم آقای خطیب میگن ژانر کتاب ابزورده، وااای پس همینه هیچوقت نتونستم با این ژانر ارتباط بگیرم. اما کتابو نمیذارم کنار و بقیشم گوش میدم میخوام هرطور شده تمومش کنم.
من موقع کتاب خوندن دنبال مفهومم، دنبال یاد گرفتن، تاثیر پذیرفتن، درک شدن و درک کردن ، این مدل کتابها اینا رو به من نمیدن.
ظرف میشورم و بقیه ی نمایشنامه رو گوش میدم، حالا خوبه صوتیه 🥴
یادداشت خانم فلاح رو میخونم تا کتاب رو بهتر بفهمم. خدایی یادداشت کامل و مفیدیه ولی منو در دوست نداشتن کتاب مصمم تر میکنه. اما باید تمومش کنم.
نمایشنامه ی کرگدن در موررد آدمهاست نمیدونم بگم آدمهایی که از وظایف انسان بودن خسته میشن و نیاز به استراحت دارن  و در نتیجه کرگدن میشن یا آدمهایی که در اثر ارتباط با هم دیگه تاثیر گرفتن از همدیگه  شبیه هم میشن و این شباهت در کرگدن شدنشون نمود پیدا میکندو این مفهوم رو یک انسان در این بین به ما میرسونه، برانژه که میخواد انسان بمونه نمیخواد مثل بقیه باشه و این تمایل به تفاوت و مسر بودن بر انسان بودن رو  تو بحثهای پی در پیش با شخصیتهای نمایشنامه و ترغیبشون به مقابله با کرگدن شدن میشه دید.
      

24

باشگاه‌ها

نمایش همه

🎭 هامارتیا 🎭

158 عضو

چشم اندازی از پل

دورۀ فعال

ملکهٔ جنایت 👸🏼🔪

87 عضو

نوشابه با سیانور

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

محدثه حسنی پسندید.
اهل هوا

21

خیلی خوب بود ممنون
          بسم الله الرحمن الرحیم

این فصل جالب بود، پساساختارگراهای یقه ساختارگراها رو گرفته بودن در مقابل هم ساختارگراها واکنش شدیدی نداشتن چون در شان‌شون نبود با این جوونکا سروکله بزنن:)

یکم از ساختارگراها بگیم: آدمهای منظمی ان که دنبال یک خط روایی مطمئن و منسجم هستن، مثل بابابزرگای عصاقورت داده ای می مونن که دیگه دوره شون سر اومده و وقتش شده که قاب عکس شون رو روی دیوار مشاهیر آویزون کنیم.
من از این پیرهای جذاب خوشم میاد چون اونا دنبال فهمیدن روابط میون آئین ها ، محرمات و اسطوره هان که اینا چه صنم خاصی با تفکر انسان دارن و اساسا چطور شکل می گیرن.
ساختارگراها به تقابل های دوجزئی می پردازن، اجازه بدید اسمش رو بزارم حقه ظریف. چرا؟
خیلی ساده است، برای تعریف یک مفهوم و جا انداختنش برای مخاطب مصداق عکسش رو میاری وسط.
مثل شب/روز/ سیر/گشنه/بی سواد/باسواد
با اینکه این مصادیق همه جا پیدا میشن اما بسته به اینکه شما اهل کدوم فرهنگ باشید تعریف متفاوتی از اونها بلدید.
جدال همیشگی که روایت داستان هست یا نه هم بین ساختارگراها وجود داشته که دست آخر اینطوری حلش کردند. 
داستان میشه محتوا و روایت میشه گفتمان.( برای من که حل نشد، حالا این بابابزرگا بین خودشون حلش کردن)
ژرار ژنت میاد سه اصل مهمی که به چشمم اومده رو برای ما بیان میکنه:ترتیب زمانی-دیرش( کشش روایت در زمان رو منظورشه)-بسامد.
از بین اینا من با دیرش بیشتر  تفاهم نشون دادم چون تونستم تصویر سازیش کنم.

خب حالا وقت این جوونکای پانک جو زده است، پساساختارگراها.
پساساختارگراها زیاد اهل نظم و انضباط نیستن، میگن چه اشکالی داره ما اخر داستان رو اولش روایت کنیم؟ اصلا ما با اون سیر معقول مشکل داریم، لعنت به قید و بند!
انعطاف پساساختارگرایان از بابابزرگشون بیشتره، اینو قبول میکنم اما نمی پذیرم که یه دیوار سفید نشونم بدن و بگن خب می بینی چه نقاشی خارق العاده ای کشیدم؟ 
سرت رو تکون بده انگار فهمیدی چی میگه.
اهان اینم بگم، پساساختارگرایان صریح تر حرف خودشون رو میزنن و این صوبتا( پرده دریده گانن)

خب من ترجیح میدم بایستم تو صف بابابزرگا(ارث خوبی بهم می رسه) چون شاید به نظر برسه که سختگیر ان اما برعکس میشه توی همین نظمشون خلاقیت رو به وجود آورد بدون اینکه نیازباشه همه چی رو بهم بریزی و اصلا چارچوبی نداشته باشی.

پ ن: جدی نگیرید فقط میخواستم ساده اش کنم

        
روایت: مفاهیم بنیادی و روش های تحلیل

10

محدثه حسنی پسندید.
          بسم الله الرحمن الرحیم

این فصل جالب بود، پساساختارگراهای یقه ساختارگراها رو گرفته بودن در مقابل هم ساختارگراها واکنش شدیدی نداشتن چون در شان‌شون نبود با این جوونکا سروکله بزنن:)

یکم از ساختارگراها بگیم: آدمهای منظمی ان که دنبال یک خط روایی مطمئن و منسجم هستن، مثل بابابزرگای عصاقورت داده ای می مونن که دیگه دوره شون سر اومده و وقتش شده که قاب عکس شون رو روی دیوار مشاهیر آویزون کنیم.
من از این پیرهای جذاب خوشم میاد چون اونا دنبال فهمیدن روابط میون آئین ها ، محرمات و اسطوره هان که اینا چه صنم خاصی با تفکر انسان دارن و اساسا چطور شکل می گیرن.
ساختارگراها به تقابل های دوجزئی می پردازن، اجازه بدید اسمش رو بزارم حقه ظریف. چرا؟
خیلی ساده است، برای تعریف یک مفهوم و جا انداختنش برای مخاطب مصداق عکسش رو میاری وسط.
مثل شب/روز/ سیر/گشنه/بی سواد/باسواد
با اینکه این مصادیق همه جا پیدا میشن اما بسته به اینکه شما اهل کدوم فرهنگ باشید تعریف متفاوتی از اونها بلدید.
جدال همیشگی که روایت داستان هست یا نه هم بین ساختارگراها وجود داشته که دست آخر اینطوری حلش کردند. 
داستان میشه محتوا و روایت میشه گفتمان.( برای من که حل نشد، حالا این بابابزرگا بین خودشون حلش کردن)
ژرار ژنت میاد سه اصل مهمی که به چشمم اومده رو برای ما بیان میکنه:ترتیب زمانی-دیرش( کشش روایت در زمان رو منظورشه)-بسامد.
از بین اینا من با دیرش بیشتر  تفاهم نشون دادم چون تونستم تصویر سازیش کنم.

خب حالا وقت این جوونکای پانک جو زده است، پساساختارگراها.
پساساختارگراها زیاد اهل نظم و انضباط نیستن، میگن چه اشکالی داره ما اخر داستان رو اولش روایت کنیم؟ اصلا ما با اون سیر معقول مشکل داریم، لعنت به قید و بند!
انعطاف پساساختارگرایان از بابابزرگشون بیشتره، اینو قبول میکنم اما نمی پذیرم که یه دیوار سفید نشونم بدن و بگن خب می بینی چه نقاشی خارق العاده ای کشیدم؟ 
سرت رو تکون بده انگار فهمیدی چی میگه.
اهان اینم بگم، پساساختارگرایان صریح تر حرف خودشون رو میزنن و این صوبتا( پرده دریده گانن)

خب من ترجیح میدم بایستم تو صف بابابزرگا(ارث خوبی بهم می رسه) چون شاید به نظر برسه که سختگیر ان اما برعکس میشه توی همین نظمشون خلاقیت رو به وجود آورد بدون اینکه نیازباشه همه چی رو بهم بریزی و اصلا چارچوبی نداشته باشی.

پ ن: جدی نگیرید فقط میخواستم ساده اش کنم

        
روایت: مفاهیم بنیادی و روش های تحلیل

10

محدثه حسنی پسندید.
عاشقی به سبک ون گوگ
          یه رمان تاریخی ایرانی که گویا مقادیری عاشقانه هم هست و دوستانم تعریفش رو کردن برام گزینهٔ جذابیه :)

و چند وقت پیش که فهمیدم نسخهٔ صوتی این کتاب هم موجوده سریع دست به کار شدم و رفتم سراغش!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان با زاویه‌دید یه مرد نقاش شروع می‌شه، یه نقاش عاشق که از قضا سر از لونهٔ سگ یه باغ دراندشت درآورده! 
از اینجا، با کلی حرکت رفت و برگشتی، با این نقاش همراه می‌شیم تا بفهمیم اصلا کیه و اینجا چه می‌کنه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از اون اول به خاطر نقاط ابهام و اطلاعات دادن‌های قطره‌چکونی نویسنده با جابه‌جایی دائم بین زمان‌های مختلف برام جالب شد.
توصیفات جون‌دار کتاب و صداگذاری خوب نسخهٔ صوتی هم البته بی‌تأثیر نبود.

کتاب در واقع دو بخش داره، عمدهٔ بخش اول در تهران می‌گذره و از زاویه‌دید البرز، همون مرد نقاش، روایت می‌شه.
بخش دوم ولی کلا چرخ می‌خوره و می‌ره میون رعیت‌های خراسان...
گویندهٔ این بخش دوم خود نویسنده‌ست و من خیلی این گویندگی رو دوست داشتم. یه جاهایی رو نویسنده اینقدر با بغض می‌خوند که منم بغض می‌کردم و با خودم می‌گفتم یعنی اگه خودش این قسمت‌ها رو ننوشته بود می‌تونست اینقدر با احساس از روشون بخونه؟ 

البته حرکت‌های رفت و برگشتی زمانی تو این تیکهٔ دوم یه مقداری رفت رو اعصابم و گیجم کرد. به نظرم دیگه کمی تا قسمتی زیاده از حد بود.

اما در کل دوستش داشتم. البته یه سری جاها شاید بیش از حد کش اومده بود. خودم حوصله‌م تو صوتی خیلی بالاتره و از این کش‌اومدن‌ها اذیت نمی‌شم، ولی ممکنه برای بعضی‌ها حوصله‌سربر باشه.
همچنین، شاید موضع رویی که در مقابل پهلوی داشت برای یه سری از دوستان خوشایند نباشه 🤔

در ادامه نکاتی میگم که داستان رو مقادیری لو می‌ده!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من کلا از اول این مدل عاشقی جناب نقاش رو مخم بود. 
قشنگ بندهٔ حلقه‌به‌گوش این دختره بود و اونم رسما در همین حد محلش می‌ذاشت. 
با این حال، اینکه یهو آخرش چون مقادیری اومد تو حس و حال انقلاب کلا به قول خودش دیگه از این دختره بدش اومد برام یه جوری بود. 

آخرش هم همه‌ش انتظار داشتم باز زاویه‌دید برگرده رو نقاش و ببینیم بالاخره کارش به کجا رسید و آیا چیزی از گذشته‌ش فهمید یا نه، که خب نچرخید و نفهمید...
        

23

          من چدا اولش از این کتاب بدم اومد 🥲 خیلی کتاب خوب و باحالیه که ، دوست داشتنیم هست🥲
پایان سفر به لیلیپوت 
لیلیپوتیا چه دولت جالب و اصول جالبتری برای اداره ی کشورشون داشتن
از قوانین اداره کشورشون خوشم اومد اینکه کلاهبردارها رو بدجور مجازات میکردن و به کسائی که در حقشون ظلم شده بود و بهشون اتهامات الکی زده شده بود چقدر هدیه و امکانات میدادن.
خیلی جالب بود اینکه تشویق رو بر تنبیه مقدم میدونستند .
اما بافرزند آوری و تربیت فرزندشون  یکم زاویه داشتم یک جاهائیش خوب بود اینکه یک اصولی رو به بچه ها آموزش میدادند مثل شرافت ، عدالت، شهامت، قروتنی، مروتدین، عشق به وطن  اما نحوه آموزشسون خب به نظرم خوب نبود چون توسط مربیهای مهد انجام میشد نه مدر و نادر کلا پدر و مادر موجوداتی منفعل بودند و فقط بچه رو تقدیم جامعه و حکومت میکردند  و هزینه ی تربیت و پرورشش رو پرداخت میکردند حتی  حق نداشتند بچه ها رو پیش خودشون نگه دارند 
و از اینم  خوشم اومد که به استعداد بچه ها اهمیت میدادند اما از رتبه بندی بچه ها متناسب با سطح اجتماعیشون خوشم نیومد یعنی یک کار گر یا یک کشاورز همیشه کارگر و کشاورز میموند . در واقع تمام اون امکانات تربیتی برای افراد رده بالای جامعه بود.
 و اینکه خیلی دلم میخواد بدونم قراره  تو سفرهای بعدی چه بلاهائی سر گالیور بیاد که نجات دادن خودش از مجازات حاکم لیلیپوت رو میذاره به حساب خامی و بی تجربگیش🤔🫣🥴
        
سفرهای گالیور

7