چقدر واقعی و عزیز بودی
و من چقدر دیر این رو فهمیدم
      

        تا کی ادامه ندمت که یه موقع تموم نشی!؟
      

        چقد دلم تنگ شده بود برای یه کتاب زمستونی، فعلا خدانگهدار پوشکین عزیزم. 

💜در مسیر فرانسه، قرن ۱۸


      

        زولا، نابودم نکردی
      

        خواندن صفحات این کتاب سخت بود، اشک امان نمی‌داد 
      

        این چه کاریه که در داستان هر کتاب خود من هم به جای یکی از  شخصیت ها باید حضور داشته باشم و در این داستان بنده کنتس بودم:) چرا؟ حدس میزنم بخاطر ویژگی رنگ پریدگی که میان خودم و او مشابه حس کردم:))
هرچند که داستان قلب من را تکان نداد اما فکر میکنم دلم برای کاخ تنگ خواهد شد، شاید روزی برگشتم
      

        باور نکردنی بود شدت حضور ملال توی زندگی...
یه چیزی هست و ازش خبر نداری!
      

        زمین گذاشتنت سخت بود عزیزم برای همین بی وقفه خوندمت
      

        امان از داستان اول ❤️‍🩹
      

        سهراب خوندن شبیه لحظات بعد از یه گریه طولانیه🤍