شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
نوید نظری

نوید نظری

5 ساعت پیش

        کامو باور دارد که جهان بی‌معناست و در بی‌هدفی رها شده است.  مورسو شخصیت اصلی این داستان فردی ساده، بی‌حاشیه، بی‌روح و هرهری مسلک است که در عین صداقت، راستگویی و یک‌رنگی به جرم همان خصلت‌های ذاتی‌اش در دادگاهی که مولود جهان مدرن صنعتی و استعماری است محاکمه می‌شود! آن‌هم نه برای قتل مردی عرب که هیچ‌جای داستان نه اسم‌ش را می‌شنویم و نه خانواده‌اش را می‌شناسیم و نه کار و بارش را می‌دانیم.
بلکه بخاطر سردی و مردگی مورسو هنگام مرگ مادرش! دادگاه نیمه استعماری فرانسه او را نه بخاطر قتل یک انسان عرب بلکه بخاطر بی‌توجهی و بی‌حزنی در مرگ مادرش محاکمه می‌کند.
کامو با در بیگانه به شایستگی آغازگر عصر پوچ‌گرایی در ادبیات مدرن است؛ از این رو نباید او را اگزیستانسیالیست بلکه شخصیتی موثر بر این حوزه ادبی و فلسفی دانست. اختلاف بارز او با اصالت وجودی‌ها این است که به ساخت جهانی مبتنی بر منش واراده انسانی، از ورای نیستی و بی‌چیزی جهان باور ندارد بلکه معتقد است این خود یک فریب است که آدمی را می‌فرساید و بایستی با این پوچی و بی‌چیزی خو گرفت.
نثر کتاب تطابق معناداری با پیام داستان و نگرش کامو دارد؛ بی‌آلایش، سرد، بی توضیح اضافی و صحنه‌پردازی و بدون هرگونه غلیان احساسات پیچیده و پیش‌بینی ناپذیر!
مورسوی بیگانه همان کاموست! مردی میانه، عزلت‌گزین و گرد و نه گوشه‌دار! با آن‌که نظریات ضد استعماری و آزادی‌خواهانه‌ای در خصوص اشغال الجزایر دارد اما وقت تنگ اقدام! خواهان ترک مخاصمه و حفظ مصالح طرفین است نه برقراری عدالت و احقاق حقوق مردمان ستمدیده عرب!
این خود، تصویر انکار ناپذیر مردی با افکار پوچ‌گرایانه کاموست.
      

24

ماریه رحیمی

ماریه رحیمی

6 ساعت پیش

        بر خلاف ظاهر جمع و جور و عطف لاغرش، کتاب «در بابِ اعتماد به نفس» که نام آلن دوباتن و ترجمه محمد کریمی را با خود یدک می کشد، پر بود از نکاتی که برای شخص من مفید و قابل تامل بود‌. کتاب ده فصل دارد. در مقدمه، دو باتن می گوید که اعتماد به نفس نوعی مهارت است و نه موهبتی الهی و در واقع اعتماد به نفس داشتن، هنری است آموختنی. 

در ادامه فصول کتاب، می خوانیم که کسب اعتماد به نفس به روش های مختلف امکان پذیر است: 

 -کنار آمدن با بخش های غیرقابل اجتناب و عجیب و به نوعی احمقانه ی درونمان. 

-رها شدن از سندرم شارلاتان بودن و باور به این که قهرمان ها هم مانند بقیه، شکننده، آسیب پذیر و دچار شرم و پشیمانی هستند. 

- عدم اعتماد به سیستم های انسانی با نگاه آرمان شهری و ناکامل دانستن و پیچیده دانستن افراد رده بالای سیستم ها. 

- باور به اینکه تاریخ از پیش نوشته نشده و امکان بروز هر تغییری در آن هست و هرکدام از ما حداقل در تئوری شانسی هرچند کوچک یا بزرگ داریم که نام خود را در تاریخ ثبت کنیم. 
- اعتماد به اینکه مشکلات جزء جدایی ناپذیر از اهدافی است که ارزش تلاش دارند و نه اینکه تصور کنیم نباید هیچ وقت با مشکلات روبرو شویم. 

- در برابر ترس از مرگ و واقعیت فانی بودن، نباید روش انفعالی در پیش گرفت. باید با ترس #شکست، رنج و #عدم_موفقیت در رابطه های جدید، خانه های جدید، مشاغل جدید ... روبرو شد. بی شک هیچ کدام از این ترس ها به اندازه ی ترس از مرگ، ترسناک نیستند! 

-اهمیت ندادن به تعداد افراد معدودی که ممکن است دشمن ما باشند و با رفتار و سخنان خود باعث سلب آسایش ما شوند‌. ما همیشه در معرض #حسادت، بدقلقی، #جاه_طلبی دیگران هستیم اما مجبور نیستیم باور کنیم که عقیده ی آنها درست است. 

-در برابر افراد محبوب ما(دوستان یا خانواده)، که ممکن است ناخواسته نظر سوء یا حسادت نسبت به موفقیت های ما داشته باشند، روش #خودـتخریبی را به کار نبریم. بلکه #بخشش پیشه کنیم و به دنبال علت رفتار آنها باشیم و به آنها نشان دهیم که همچنان برای ما اززشمند هستند. 

-در نهایت اینکه نسبت به خودِ «اعتماد به نفس»، تصور مثبت داشته باشیم و آن را  مخالف فروتنی ندانیم. 

-در جوامع سنتی، اعتماد به نفس در مقابل فروتنی قرار گرفته و امری ناپسند بوده و بعضا با خودشیفتگی اشتباه گرفته شده است؛ اما باید بدانیم که این کافی نیست که فقط در درون مهربان، جذاب، باهوش و مستعد باشیم. بلکه باید مهارتی بیاموزیم که ما را توانا سازد و به خود مجال دهیم تا استعدادهایمان را در گستره ی جهان عملی سازیم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

راضیه بابایی

راضیه بابایی

8 ساعت پیش

        جهان درخشان درون

"این متن‌ها تلاشی برای گزارشِ تناقضِ ذاتی حی و حاضر در بسیاری از حس‌ها، موقعیت‌ها و تصمیماتی است که در زندگی تجربه‌شان می‌کنیم. به سراغشان می‌رویم و در تنشی می‌افتیم که برایمان می‌سازند."
این جملات را حبیبه جعفریان در پیش‌گفتار کتاب نجات از مرگ مصنوعی آورده است و بهترین عباراتی است که می‌توان به مدد آن کتاب را تعریف کرد. کتابی که روی جلد آن چاپ شده است؛ در ستایش تنش‌های درونی.
کتاب شامل سیزده جستار است که قبل‌تر در مجلات به چاپ رسیده و نشر کاربن در سال ۱۴۰۰ آن را گردآورده و در۱۵۲ صفحه به صورت کتاب روانه‌ی بازار کرده است.

آنچه این اثر را خواندنی می‌کند حضور نویسنده به عنوان یک انسان منحصر به فرد است او خود را پنهان نمی‌کند، از بیان ترس‌ها و تناقض‌هایش نمی‌هراسد و کانالی به درون خود می‌زند که برای مخاطب جذاب‌ است. زیرا در این مکاشفه‌ی درونی خود را می‌یابد و همانطور که جعفریان تصویری یکتا از خود ساخته است، خواننده نیز به فکر فرو می‌رود تا تصویر منحصر به فردی از خود در برابر تنش‌ها و موقعیت‌های بحران زا بسازد.

در این سفر به عالم درون نباید عجولانه و سرسری جملات را خواند. باید تامل کرد و اثر را چون شربتی جرعه‌جرعه پایین داد و فرصت اندیشه را از خود دریغ نکرد.‌حتی اگر خواننده از پیش تکلیف خود را با مفاهیم متن معین کرده باشد، باید صبر پیشه‌ کند و خود را به نویسنده بسپارد تا موضوع را برای مخاطب شرحه ‌شرحه کند. لازم نیست زود دست به کار شود و حقیقتی بر خلاف آنچه نویسنده می‌گوید ذکر شود، در این صورت است که پایان هر جستار دریچه‌ای تازه برای نگاه به جهان خواهد بود.

درک و دریافت جستار و اندیشه‌های جعفریان ساده نیست و تا حدی پیچیدگی دارد. این پیچش، لذت کشف و فهم را به مخاطب هدیه می‌کند.

نجات از مرگ مصنوعی را به علاقه‌مندانِ عمیق اندیشیدن و کسانی که به دنبال توجه به خود، احساس‌‌و افکارشان هستند و نسبت میان انسان و جهان برایشان مهم است، توصیه می‌کنم.
      

13

mobina

mobina

12 ساعت پیش

        وقتی "سراپاگوش" رو شروع کردم، امیدوار بودم که کتاب بتونه منو با خودش همراه کنه، یه داستان درگیرکننده که چالش‌های روان‌شناختی و روابط پیچیده رو به خوبی روایت کنه. ولی چیزی که خوندم، بیشتر از اینکه حس خاصی بهم بده، منو تو یه بلاتکلیفی نگه داشت. در واقع، آخر کتاب هنوز نمی‌دونستم دقیقاً چه حسی باید نسبت بهش داشته باشم!

داستان درباره‌ی لیم هه‌سو، روان‌درمانگریه که بعد از اظهار نظر منفی راجع به یه بازیگر توی یه برنامه تلویزیونی و خودکشی اون بازیگر، توسط جامعه طرد و درگیر احساس گناه و بحران‌های درونی شدید می‌شه. این بحران‌ها، از طریق رابطه‌اش با سه‌ای و نامه‌هایی که برای افراد مختلف می‌نویسه، بیشتر باز می‌شه.

📝 اول از روند کتاب شروع کنم: نیمه‌ی اول واقعاً کند بود. خیلی کند! بدون اغراق، نصف کتاب رو صرف گرفتن یه گربه برای درمانش کردن. و این کندی، واقعا حس درجا زدن و بی‌هدفی عجیبی به داستان می‌داد و مدام حس می‌کردم منتظر یه اتفاقم که هیچوقت نمی‌افته. واقعا رو مخ بود و به شخصه اعصاب من رو خرد می‌کرد (من هیچ‌وقت تلاشی برای گرفتن گربه نکردم ولی خوندن اون روند برام واقعا اعصاب خردکن بود)؛ هه‌سو برای گرفتن گربه دست به هرکاری می‌زد، ولی گربه بیچاره نه تنها هر بار از دستش فرار می‌کرد، بلکه به خاطر استرسی که این روند بهش وارد می‌کرد، هر بار بیشتر می‌ترسید و فرار می‌کرد.
درسته که هه‌سو می‌خواست به گربه اعتماد بده، ولی این روند واقعا اعصاب خردکن بود. انگار می‌تونست خیلی زودتر این کار رو انجام بده و به جای اینکه حال گربه بدتر بشه، زودتر درمان می‌شد.
از طرفی می‌شه گفت که نیمه‌ی دوم روند بهتری داشت و روندی که کرکترها طی کردن و اون پایانی که کتاب داشت قابل قبول بود.

👥 مورد بعدی راجع به شخصیت‌‌پردازی کتابه؛ یکی از ضعف‌های جدی کتاب، شخصیت‌‌پردازی کرکترهای فرعی بود‌. در واقع کرکتر فرعی؟ انگار اصلا اینا وجود نداشتن! واقعا انگار عابر پیاده بودن. یه لحظه میومدن، یه دیالوگ می‌گفتن، بعد غیب می‌شدن. انگار صرفا رد می‌شدن که صحنه خالی نباشه. اصلا نمی‌شد باهاشون ارتباط گرفت یا حس کرد وجودشون تاثیری توی داستان داره. حتی کوچک‌ترین ویژگی ظاهری هم از یه‌سری از کرکترهای فرعی داده نشد!
این شخصیت‌‌پردازی ضعیف کرکترهای فرعی حتی توی بخش‌هایی که هه‌سو شروع به نامه نوشتن به دیگران کرد، هم وجود داشت. با وجود اینکه مشخص بود این نامه‌ها یه جور تخلیه‌ی روانی برای خودش بودن و هیچ‌وقت فرستاده نمی‌شدن، اما باز هم مخاطب‌های این نامه‌ها انقدر تک‌بُعدی بودن که انگار اصلاً وجود نداشتن. بیشتر شبیه یه اسم بودن تا شخصیت واقعی‌.

✨ کرکترهای اصلی، هه‌سو و سه‌ای نسبت به بقیه، شخصیت‌‌پردازی بهتری داشتن. مخصوصا روندی که توی نیمه دوم داستان طی کردن و در انتهای داستان که کم‌کم فصل جدیدی از زندگیشون شروع شد و می‌شد حس کرد بالاخره داره زندگی‌شون به یه سمت و سویی می‌ره و داستان ریتم پیدا می‌کنه. در نهایت حس می‌کردی تازه داستان سه‌ای شروع می‌شه.

💬 یه چیز دیگه‌ای که برای من به شدت آزاردهنده بود، (گفتم "برای من" چون ممکنه یه چیز سلیقه‌ای باشه)، دیالوگ‌های بی‌سر و ته کتاب بود. اصلاً مشخص نبود که کدوم کرکتر چه زمانی شروع به صحبت می‌کنه و کِی حرفش تموم می‌شه و کرکتر مقابل مکالمه رو ادامه می‌ده. تنها چیزی که دیالوگ‌ها رو از متن اصلی تفکیک می‌کرد، تغییر فونت بود، اما اون هم نتونسته بود از بهم‌ریختگی‌شون کم کنه. این باعث می‌شد که خیلی راحت گم بشی و اصلاً متوجه نشی که کدوم شخصیت داره چی می‌گه. 
و راجع به نامه‌ها، از یه جایی به بعد اصلا من متوجه روند نامه‌ها نمی‌شدم! یهو وسط داستان، یه نامه به یه فردی که انقدر تک بعدی بود که انگار وجود نداشت، نوشته شده بود و حتی از یه جایی به بعد من نمی‌تونستم تشخیص بدم که این نامهه فرستاده شده یا سرنوشتش مثل بقیه‌ی نامه‌هاست. (چون انگار به وکیلش و یه سریا واقعا نامه/ایمیل می‌فرستاد.)

در کل، مشکل اصلی برای من این بود که حین خوندن کتاب، هیچ‌وقت دقیقا نمی‌دونستم که چه حسی دارم. فقط خوندم و خوندم و تهش موندم که خب.... حالا چی؟ حتی بعد از تموم شدنش هم همچنان نمی‌دونستم که چه حسی نسبت به کتاب باید داشته باشم. فقط یه تجربه‌ی بی‌حس و ناامیدکننده بود و این حس پوچیه خیلی بیشتر اذیت‌کننده بود. مخصوصا با اینکه با توجه به ایده‌ی اولیه‌ی کتاب، توقعم خیلی بیشتر بود. و یه‌جورايی خورد تو ذوقم!

✍🏻 پ.ن: از حق نگذرم، کتاب جملات قشنگ و بعضاً تاثیرگذاری هم داشت.

      

9

        یک کابوس هولناک 

بلاخره توفیقی دست داد که بعد از مدت ها و توصیه های بسیاری که بهم می شد برم سراغ این کتاب و بخونمش. 

کوری یکی از آثاری بود که درباره یک همه گیری نوشته شده. مثل چیزی که چند سال پیش خودمون تجربه ش کردیم. این کتاب به همراه اثر عالی آلبرکامو یعنی " طاعون " در دوره کرونا زیاد خونده شده بود و بلاخره قسمت شد که منم بخونمش.

داستان در یک بی مکانی و بی زمانی اتفاق میفته. چیزی که تقریبا برای این جور داستان ها جواب میده.  برای اینکه به کسی برنخوره و کسی به خودش نگیره ، این بهترین انتخابه که جناب ساراماگو هم به خوبی داستانش رو در لامکانی و لا زمانی پیش میبره. 

در یک شهر شلوغ که همه در حال زندگی عادی هستند ، ناگهان پشت چراغ قرمز ، یک راننده کور میشه. 
داستان شروع تند و سریعی داره و همین باعث میشه که از همون اول شما با علاقه به دنبال داستان برید. بعد از کور شدن شخصیت اول ، کم کم بقیه افرادی که در یک شبکه ارتباطی با هم برخورد داشتند ، شروع به کور شدن می کنند. از دکتری که کور اول رو معاینه کرده تا مراجعینی که به اون دکتر برای درمان رجوع کردند. 
نکته جذاب دیگه داستان ، علاوه بر بی مکانی و بی زمانی ، بی نام بودن شخصیت هاست. تا آخر داستان ما اسم هیچکدوم از شخصیت ها رو نمی‌فهمیم اما چنان خوب از کار در اومدند که نیازی هم به دونستن اسم شون پیدا نمی کنیم.

تا اینجا انگار ما با یکی از نویسندگان نمایشنامه های ابزورد سر و کار داریم ، مخصوصا اوژن یونسکو و دو اثری که درباره یک اپیدمی نوشته شده. " بازی های کشتار همگانی " و " کرگدن " که یکی رو در هامارتیا خواهیم خوند و دومی رو قبلا خوندیم. 

پاندمی یکی از موضوعات مورد توجه ابزوردیست هاست. آلبرکامو و طاعونش از بقیه معروفترند.

چیزی که از ابتدا مورد توجه قرار میگیره،  بدون نقطه بودن جمله ها تا پایان پاراگرافه که شامل دیالوگ ها هم میشه. شاید اولش برای ما که عادت به دیالوگ داریم کمی خوندنش سخت باشه اما کمی که جلوتر میریم به این فرم نوشتن عادت می کنیم و باهاش کنار میایم.

این وسط نباید از ترجمه عالی اسدالله امرایی هم گذشت . 

برگردیم به داستان ، دکتر متوجه میشه که با یک پاندمی سر و کار دارند و طبق معمول دولت ورود میکنه و سعی داره با کارهایی که در اینجور مواقع انجام میده با قرنطینه کردن بیماران جلوی شیوع بیماری رو بگیره. 

اما نکته عجیب داستان ، کور نشدن زن دکتره که مثل یک مادر تا آخر جور همه کورها رو میکشه. دلیل این کور نشدنش رو هم تا پایان نمی فهمیم ... 

صحنه های درون تيمارستان محل قرنطینه به شدت جذاب و ملموس و منزجر کننده نوشته شده. باید اعتراف کنم که در تک تک صحنه ها شما می تونید خودتون رو توی قرنطینه تصور کنید. 

با خروج افراد از قرنطینه این کابوس هولناک تر میشه. 

دیگه چیزی از داستان رو لو نمیدم تا برید بخونید. 

در کل کوری ، مثل طاعون ، ۱۹۸۴ ، کرگدن ، فارنهایت ۴۵۱ و... یک اثر خاص و جذابه. این که منظور ساراماگو چی بوده و چی نماد چیه در این داستان دیگه به خودتون برمیگرده اما چیزی که بعد از خوندن این رمان ما متوجه میشیم اینه که ساراماگو یک رمان غیر واقعی نوشته ولی چنان هنرمندانه نوشته که واقعی تر از هر واقعیتی برای ما نمود پیدا میکنه.

رمان کوری رو حتما توصیه می کنم بخونید و لذت ببرید.
      

19

حنا دروی

حنا دروی

16 ساعت پیش

        با سلام و درود 🫰🏻
آیدل، اوشی، فندوم، کیپاپ، بند، گروپ، بایس و ... واژه هاییست که نسل جوانی چون من با آن ها آشناتر از نسل قدیم می باشند؛ خوانندگان آسیای شرقی که با هنر بی بدیل خود در دل موسیقی جهان جایگاه ویژه ای کسب کردند و طرفدار های خاص خود را دارند؛ طرفدارانی که گاه می‌توانند اغراق آمیز و بیش از اندازه صحیح در علاقه مندی خود غرق شوند! رفتار های افراط آمیز یا هواداری سمی انجام دهند! یا خواننده مورد علاقه خود را عاری از خطا بدانند! 
اما اگر روزی خبری رسوا کننده در رابطه با آن خواننده پخش شود و آن تصویر بی نقص، لکه دار شود، آنگاه چه می شود؟! تکلیف  فن ها چه می شود؟ چه اتفاقی برای فنی می افتد که تصورش از آیدلش همچون  شیشه ای ظریف می شکند؟!!
این کتاب قرار هست راجب موضوعاتی که صحبت شد، داستانی را برای ما بازگو کند و هواداری سمی را به صورت خلاصه بررسی و بیان کند ؛ بنابراین ژانر کتاب حاضر درام، ادبیات معاصر، ایده‌آلیستی/انتقادی می باشد. 
ریت گودریدز: ۳.۲۲/۵
دلیل‌ اینکه این امتیاز بهش دادم چند مورد بود:
_قلم نویسنده برای من [تاکید کنم، من] جذاب نبود؛ ایده و فضای داستان جدید و ناب بود اما متاسفانه نتونستم باهاش ارتباط بگیرم!
_پایان بندی کتاب برای شخصیت اصلی برای من یه علامت تعجب بزرگ گذاشت و به نظرم سرهم بندی آمد!![حیف بود، واقعا!]
_وقایع و سرنوشت شخصیت های پررنگ دیگر داستان باتوجه به تجربه و برداشت های شخصی من از فضای کیپاپ و جیپاپ، داستان جور نمی آمد؛ سوالات بیشماری بدون جواب و ماجراهای زیادِ حل نشده ای باقی ماندند!
اما اگر شما شامل این چند مورد ذیل باشید، این کتاب برای مطالعه خوب خواهد بود:
_اصلا با این فضا آشنا نیستید و تازه می خواهید وارد شوید
_تازه وارد در این فضا (بیبی فن)😅
_هوادار سمی هستید [خداکنه این مورد شامل هیچکس نشه🤲🏻]
_والدین های نگران :)
و در پایان دلم میخواد بگم که فن آیدل بودن خوبه ولی افراط در اون اصلا!
اینکه یک آهنگ گوش بدین یا آلبوم و مرچ بخرین یا ویدئو ها و برنامه های متخلف ببینید عالیه اما خود آیدل ها هم راضی نیستند از زندگی خودتون دست بکشید و اهداف آینده ای برای خودتون نداشته باشید!! هدف موسیقی آنها تشویق شما برای ساختن زندگی بهتری می باشد.😊
و ممنون از توجه تون 🫡
      

8

        یادته چه طور توی “آنه شرلی در جزیره” می‌گفتی که گیلبرت اونقدر عصبی‌ت می‌کنه که هنوز هم نمی‌تونی اسمشو با یه لبخند بگی؟! حالا ببین! همین گیلبرت عزیزم شده! 😂
قطعا اون روزها می‌گفتی “هیچ‌وقت با این پسر نمیام توی یک جزیره، کاش یه کشتی غرق بشه و این توی اون کشتی باشه!” 
حالا همون گیلبرت شده همون مردی که روز به روز توی نامه‌هات “عزیزم” صداش می‌زنی! خب، لابد گیلبرت دیگه برای آنه مثل همون دیگه عزیزترین عزیز‌ها شده که روزهای گذشته نمی‌تونست حتی در خوابش ببینه.
مطمئنم که گیلبرت الان اونقدر خوشحاله که انگار اینجا توی ویندی پاپلرز، تنها دلیلی که برای لبخند زدن داره همون “گیلبرت عزیزم” هست! 🌸
به عنوان کسی که از این تغییرات شاهد بود، باید بگم که نه تنها این رشد برای آنه قابل توجهه، بلکه نشون‌دهنده‌یه که توی رابطه‌ها چیزی که مهمه، همون رشد و تغییرات مستمر است. چیزی که یه رابطه رو عالی می‌کنه هم همینه: یاد گرفتن، رشد کردن و بهترین نسخه از خودتو توی رابطه پیاده کردن.
خلاصه که این نامه‌های پر از “عزیزم” نه تنها عاطفی و شیرین‌اند، بلکه نشون‌دهنده‌یه که آنه هم از نظر احساسی بالغ شده و می‌دونه که گیلبرت همزمان با اون، مثل همیشه با وفاداری کنارشه. یه چیزی که باید توی این رابطه مهم باشه اینه که هر دو طرف بتونن یک رابطه سالم، پر از احترام و درک داشته باشن و در نهایت هر دو به بهترین شکل خودشان در کنار هم رشد کنند.
حالا، توی این مسیر، آرزو می‌کنم که زندگی مشترک آنه و گیلبرت همیشه پر از لحظات شیرین و ماجراهای جذاب باشه. که همشون در کنار هم، با لبخند و عشق، زندگی رو به بهترین شکل ممکن بسازند! ✨
با این حال، من امیدوارم که این زندگی جدیدت با گیلبرت، پر از خوشبختی و ماجراهای عالی باشه! آرزوی بهترین‌ها رو دارم برای تو و گیلبرت عزیزم! 😘
      

29

مُحیصا

مُحیصا

دیروز

        کارم با سیستم که تمام می شود، چشمانم را می مالم، خمیازه ای عمیق می کشم و یک کش و قوس جانانه به بدن کوفته ام می دهم. نیم ساعت به پایان ساعت کاری مانده، شب زمستانی( زمستان ساحره) را از کیفم بیرون می آورم و شروع می کنم به خواندنش. دو فصل مانده تا این مجموعه لذت بخش تمام بشود که همکارم می پرسد:« داری چی می خونی؟» کتاب را بالا می آورم و می گویم:« اینو.» همکارم با تردید می گوید:« شب زمستانی؟ خوبه؟ داستانش در مورد چیه؟» مبهوت نگاهش می کنم. نمی دانم تا به حال برایتان پیش آمده یا نه که کسی نظرتان را راجب کتابی بپرسد و شما فقط نگاهش کنید و نتوانید کلمات مناسبی برای توصیف کتاب پیدا کنید؟ راستش برای من که تا دلتان بخواهد پیش آمده. در همچین مواقعی اگر یک کتابخوان این سوال را بپرسد می گویم :« ببین نمی تونم بگم چجوریه باید خودت بخونی تا بفهمی ولی اونقدر خوبه که نمی تونم با کلمات لذتی که از کتاب بردم رو بیان کنم :).» اما در جواب همکارم که به گفته خودش در زندگی تنها کتاب های درسی اش را خوانده به جمله کوتاه :« فقط یه رمانه چیز خاصی نیست .» بسنده کردم. راستش را بخواهید زمانی بود که بدون توجه به اینکه انسان مقابلم کتاب می خواند یا نه با آب و تاب  و جزئیات وافر درباره ی کتابی که خواندم، احساساتی که موقع خواندنش تجربه کردم و درسی که از آن گرفتم صحبت می کردم، اما از آن زمان گویی صدها سال گذشته است. 
اما خب به شما که می شود گفت:) شب زمستانی مجموعه ای بود که در یک شب زمستانی(سال ۱۴۰۲) که برف محکم به شیشه های اتاقم می کوبید و بی خوابی بی قرارم کرده بود شروع شد. طبق معمول پتویی را دور خود پیچیده و به بخاری چسبیده بودم. یک فلاسک چایی و جعبه پولکی هم کنارم گذاشته بودم نور چراغ قوه گوشی را روی کتاب انداختم و شروع کردم به خواندنش. وای که چقدر توصیفاتش به جانم  می چسبید. نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که کتاب از دستم افتاد و با بدن مچاله ای  پیچیده در پتویی ضخیم، در کنار بخاری به خواب رفتم و صبح روز بعد با بدنی کوفته و گرفته از خواب بیدار شدم. 
شخصیت پردازی مجموعه شب زمستانی از دیگر نقاط قوت آن است. زیباست. لطیف است و ملموس. داستان از قبل از تولد واسیلیسا(شخصیت اصلی داستان) شروع می شود. از مادرش. حتی مادربزرگش. از پدرش می گوید و برادران و خواهرانش. گویی نویسنده عجله ای برای تعریف قصه اش ندارد و می خواهد در ابتدا ما را با اتمسفر حاکم بر کل داستان آشنا کند. شرایطی که شخصیت اصلی داستان در آن متولد می شود، بزرگ می شود و زیست می کند. 
روند داستان آرام است ولی این جریان آرام موجب خستگی و فرسودگی ذهن و « وای خدایا بسه دیگه تموم شو»  نمی شود و در همین حین داستان را جلو می برد و جلو می برد آنقدر که وقتی کتاب تمام می شود متعجب می شوی و گاهی هم ممکن است کتاب را زیر و زِبَر کنی تا صفحات نانوشته ای را بیابی که نویسنده هم از آن خبر ندارد.😅
رومنس داستان هم چِغِر، نچسب و در یک نگاه دلداده یکدیگر شدند و بلاه بلاه بلاه نیست.😂  پر فراز و نشیب است، رابطه موروزکو و واسیا در ابتدا مانند نهال نحیف، شکننده و ضعیف است و به مرور به درختی تنومند تبدیل می شود.
در نهایت برایتان آرزو می کنم که کتابی همچون شب زمستانی بخوانید، کتابی که به دلتان بچسبد و آثارش بر قلب و روحتان باقی بماند:))
      

34

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.