بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

هری پاتر و سنگ جادو

هری پاتر و سنگ جادو

هری پاتر و سنگ جادو

جی. کی. رولینگ و 1 نفر دیگر
4.5
323 نفر |
85 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

41

خوانده‌ام

765

خواهم خواند

78

کتاب، ترجمه دیگری است از کتاب "هری پاتر و سنگ جادو "که برای نوجوانان و جوانان تهیه و چاپ شده است" .هری پاتر "پسر یازده ساله ای است که نزد خانواده خاله اش ـ خانواده دورسلی :عمو ورنون، خاله پتونیا و پسر کوچکشان ـ زندگی می کند .پدر و مادر هری که جادوگر بوده اند به دست جادوگر بدجنس و خون آشامی به نام "ولد مورت "به قتل رسیده اند .این در حالی است که هری گمان می کند پدر و مادرش را در یک سانحه تصادف از دست داده است .خانواده "دورسلی " مراقبت از هری را برعهده دارند .رفتار آن ها با هری وحشیانه و غیرانسانی است، اما پس از چندی به نیروهای جاذبه هری پی می برند و از آن پس دچار ترس و وحشت می شوند .هری ماجراهای عجیب و غریبی می آفریند تا این که در آستانه یازدهمین سال تولدش نامه هایی دریافت می کند، اما شوهر خاله اش ـ عمو ورنون ـ مانع از خواندن نامه ها می شود .سرانجام جادوگری غول پیکر به نام "هاگرید " ظاهر می شود و ضمن دادن هدیه به هری، یکی از نامه ها را شخصا به هری می دهد که در آن از هری برای ثبت نامه و تحصیل در مدرسه "علوم و فنون جادوگری ها گوارتز "دعوت شده است .تصمیم هری مبنی بر تحصیل فنون جادوگری در آن مدرسه و موفقیت او در این کار به کمک "هاگرید "و ماجراهای شگفت انگیزی که هری در مدرسه هاگوارتز پشت سر می گذارد، بخش عمده وقایع داستان را تشکیل می دهند .

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

 هری پاتر

1402/10/07

تعداد صفحه

50 صفحه در روز

وستروس

1402/08/26

تعداد صفحه

10 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به هری پاتر و سنگ جادو

پست‌های مرتبط به هری پاتر و سنگ جادو

یادداشت‌های مرتبط به هری پاتر و سنگ جادو

            حدودا ده سالم بود که برادرم دیدن فیلم های «هری پاتر» را شروع کرده بود. آن زمان، هری برایم یک اسم آشنا و در عین حال غریب بود. هیچ چیز از آن نمی دانستم اما اسمش را هیچ وقت فراموش نمی کردم. بالاخره یک روز که مادر و پدرمان نبودند، برادرم گفت تا باهم «هری پاتر و سنگ جادو» را ببینیم. خب راستش دفعه اول هیچ چیز از فیلم را متوجه نشدم؛ زیرنویس ها به سرعت می گذشتند و برای یک بچه ده ساله خیلی سخت بود. شاید هم علاقه خاصی به دیدن قیافه جن های بانک گرینگوتز داشتم و حواسم از نوشته ها پرت می شد. هری پاتر برای من تا دو سال بعد از آن همچنان یک معمای حل نشده بود اما با رسیدن به سن دوازده سالگی، سه بار دیدن هشت قسمت، رفتن به راهنمایی و پیدا کردن دوستان پاترهد، شاید من هم به اندازه جادو آموزان درس ها را بلد بودم.

داستان از آنجایی شروع می شود که جادوگر سیاهی به اسم ولدمورت، شروع به کشتن مخالفانش می کند اما او شبی که لیلی و جیمز پاتر را کشت، نمی دانست هری همان پسری است که قرار است زنده بماند...

شاید مهم ترین نکته در هری پاتر این باشد که رولینگ تخیلش را اسراف نکرده است. در بسیاری از داستان های فانتزی شاهد این موضوع هستیم که نویسنده چون داستانی می نویسد که در آن تخیل به کار رفته، چند چیز غیر واقعی را اضافه می کند و به طور ناگهانی همه گره ها باز می شوند. اما رولینگ، ابتدای کتاب قوانین دنیایش را میان اتفاقات، برای خواننده ثبت می کند و بعد از آن شخصیت هایی که به وجود آورده واقعا به مشکل بر می خورند. پس انگیزه من و شما را هر خط، برای ادامه دادن به آن بیشتر می کند.

فکر نمی کنم شخصیت پردازی را بهتر از این بتوان انجام داد! ذره به ذره خصوصیات هری و حتی بقیه افراد را خواننده می داند. مطلع است که قرار است با یک کودک یازده ساله وارد مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز شود. کودکی که قد کوتاه، موهای سیاه و به هم ریخته، زانوهایی کمی کج، عینک گرد و یک زخم شبیه به رعدوبرق بر پیشانی دارد. با کمی ادامه پیدا کردن ماجرا، حتی ممکن است بداند که چه کسی قرار است چه واکنشی داشته باشد برای مثال، تقریبا مطمئن است که دراکو صحبت هایش با هری را با کنایه هایی شروع کند، ادامه بدهد و یا حتی تمام کند.

قلم رولینگ قدرتمند، پر ابهت و تاثیرگذار است. او شخصیت های زیادی در داستان خود قرار داده که هر کدام هم با دیگری تفاوت زیادی دارد. با وجود این مسئله، لحن ها به بهترین شکل ممکن به وجود آمده اند و به اندازه ای هر کدام از آنها رفتارهای خود را دارند که احساس می کنم او موقع نوشتن، خودش نبوده و در زمان نوشتن هر دیالوگ شخصیت خودش را تغییر داده است!

فراز و فرودهای داستان به خوبی قابل فهم است. به اندازه ای با احساسات بازی می شود که ممکن است وقتی به یک عبارت خاص بر می خورید، بدون اختیار از جایتان بلند شوید و جیغ یا داد بکشید. از دست دورسلی ها حرص می خورید، با آمدن اسم هاگرید آرام می شوید، فرد و جرج باعث لبخندتان می شوند و با وجود الیور وود، شما هم برای نرفتن سر تمرین های کوییدیچ بهانه می آورید.

اتفاقات، مرتب چیده شده اند. در تمامی جلد های هری پاتر، سرنخ هایی وجود دارند که خواننده را می تواند به واقعیت برساند اما آن سرنخ ها خود را آنطور که باید به نمایش نمی گذارند که البته «هری پاتر و سنگ جادو» هم مانند جلدهای دیگر، شامل این مورد می شود. نمونه آن گفت و گویی‌ست که اسنیپ و کوییرل در جنگل داشتند. همه‌ی ذهن ها روی رفتارهای اسنیپ تمرکز می کنند اما صفحات آخر کتاب، اشتباهمان را به ما ثابت خواهد کرد.

منتظر می مانیم تا نامه هایمان برسند اگر هم نرسند، مشکل از ماگل بودن خودمان است. می دانیم ماگل ها نمی توانند هاگوارتز را ببینند که اگر هم ببینند کل چیزهایی که تا کنون دیده اند را از یاد می برند. پس اگر فردی را دیدید که فراموشی گرفته بدانید سعادت دیدن هاگوارتز را داشته و جادوگران حافظه‌اش را پاک کرده اند :)

پ‌ن: اگر میتوانستم، خیلی بیشتر از 5 ستاره را برای اثر شگفت انگیز رولینگ ثبت میکردم
          
tasnim

1401/02/15

            خیلی ها میخواهند تو آن انسان موفق نباشی و برای این کار فراموش میکنند اما همیشه نمی شود چون هاگرید و دامبلدوری هست که بتوانند همیشه کنارت باشند و همه چیز را برای همیشه یادآوری کند و سرنوشتت را زیبا کنند … :)
 هری پاتر فقط یک داستان و شخصیت نیست آن یک جهان است جی کی رولینگ برایم دنیایی درست کرده است که در آن زندگی می کنم در آن در ۱ سپتامبر به هاگوارتز می روم و برای تعطیلات پیش خانواده ام می روم و نمی توانم به غیر از محیط هاگوارتز جادو کنم وگرنه حتما بهتون نشان میدادم که میتوانم جادو کنم :)) این دنیا به طوری ساخته شده است که همه چیزش را می توانم درک کنم حتی چیز هایی که در دنیای واقعی درکشان نمی کنم .
این داستان به طوری نوشته شده است که همه چیزش را می توانم درک کنم حتی چیز هایی که در دنیای واقعی درکشان نمی کنم . توصیف مکان به قدری خوب بود که من تمام داستان را در ذهنم تصویر سازی می کردم و برای همه ی مکان ها در مغزم تصویری درست  کرده بودم و سیوشان کردم و در هر موقع که برمی گشتیم به این مکان در مغزم بازشان می کنم و بعضی اوقات به آن اضافه میکنم و تمام مکان ها سرشار از جزییات و چیز هایی بود که حتی ما در زندگیمان به آن ها اهمیت نمی دهیم و همه چیز طبیعی به نظر می آید  با اینکه هیچ چیز طبیعی نیست و همه چیز ساخته شده است و هیچ چیز واقعیت ندارد.حتی این موضوع با شخصیت ها هم صدق می کند و تمام آن ها را با هر چهره ای می شود تصور کرد .
دنیای ساخته شده با دستان جی کی رولینگ شخصیت هایی دارد که تمام روزم را در هاگوارتز کنار آن ها می گذرانم و شناخت کاملی به آن ها دارم و جی کی رولینگ  توانسته است تمام چیز هایی که باید در موردشان بدانم را به من بگوید هم ظاهری هم اخلاقی و زندگی با آنها لذت بخش است هری که زخمی روی پیشانی دارد , هرماینی که همه چیز را میداند و رونی که علاقه ای به خواندن کتاب و دانستن ندارد , دراکویی که روبروی هری می ایستد ولی همیشه اینطور نیست :) شخصیت پردازی طوری است که با مردن هر کدام از شخصیت ها افسردگی می گرفتم و توی خودم می رفتم که چرا  او مرد و این ساخت دست رولینگ است :) 
 روند این داستان به شدت جذب کننده است و شما نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید تا اینکه شما را برای صدمین  صدا بزند یا از شدت خواب نتوانید چشمانتان را باز نگه دارید . اتفاقات کوچکی که در داستان می افتد برای خودشان پیرنگ دارند و سرانجام دارند و فلسفه هایی که پاترهد ها آنها را می چینند . هر کتاب یک موضوع جدید ولی زیر موضوع های جدید که داستان را فوق العاده جذاب می کند .
هاگوارتز واقعا جهان واقعی است و درکی از نبود آن ندارم چون آن وجود دارد و شاید مشنگ هستم و آن را نمی بینم ولی آن وجود دارد با تمام جزئیات رولینگ :)) با خواندن این کتاب حسرت میخورید که چرا زودتر آن را نخوردم پس زودتر آن را بخوانید که مقدار سنی که در حسرت خوردن از آن یاد می کنید کنتر باشد :) و بعد از خواندن هری پاتر  با آن زندگی کنید برایش دعوا کنید منتظر نامه باشید چون یک روز میرسد که همه باهم به هاگوارتز می رویم و گروه بندی می شویم و ممکن است من با شما در یک گروه باشیم :)
          
            هری پاتر و سنگ جادو را کی خواندم؟ یک بار وقتی هشت ساله بودم، یک بار دیگر وقتی یازده ساله بودم. بار دوم تا جلد آخر را خواندم و دوبار برگشتم سر جلد اول، دوباره جلد اول تا آخر را خواندم و سراغ جلد اول برگشتم. این چرخه تا مدت ها ادامه داشت، حتی یک بار هم خسته نشدم. فقط وقتی این چرخه را متوقف کردم که امیدوارم بودم اگر چند سال نخوانمش شاید داستان یادم برود و بتوانم دوباره از همه ی حوادث ذوق زده شوم.

توصیفات کتاب توی سرم نظم و ترتیب خاصی داشت، هر بار که بین چرخه خواندنم وقفه می افتاد چشمانم را می بستم و صحنه های کتاب را در ذهنم مرتب می کردم. برج گریفندور کجاست، چطور از سرسرای بزرگ به خوابگاه می رسیم، کلبه هاگرید کجاست و چطور می توانیم سر کلاس معجون سازی پروفسور اسنیپ برویم؟ امروز که بعد از مدت های کتاب را برمی دارم و به سرعت ورق می زنم باورم نمی شود که تمامش کلمه بود، هیچ تصویری نداشت. اما من هنوز همه شان را می دیدم. حتی صدای رون ویزلی را می شنیدم که می گفت:«برادرم از تو حرف زده! تو نیک سربریده ای!»

چرا هری پاتر را از کتابخانه بیرون کشیدم با وجود اینکه هنوز داستانش را فراموش نکرده بودم؟ چون این هفته ی آخر قرن چهاردهم شاگردهایم باید این کتاب را می خواندند و من کمی پیش از کلاس نوشته هایشان را می خوانم و نمی دانم سرکلاس چه بگویم. هری پاتر در نگاه من بی نقص ترین کتاب جهان بود، (و هست) شاید هری پاتر و سنگ جادو از باقی جلدها ضعیف تر باشد، اما همه شان در کنار هم گنجینه ی ارزشمندی از تصویرها و خیال ها هستند که در ذهن نوجوان ما حک شد.

و راستش از امروز تصمیم گرفتم در مقابل مقاومت خانواده ها برای خواندن هری پاتر بایستم و بگویم و خدا را شکر کنیم که نوجوان هایمان هری پاتر می خوانند و در دنیای وحشی رسانه این روزها گم نشدند. هر قدر فکر می کنم در آشفته بازاری که این روزها نوجوان ها گیر کرده اند پاترهد بودن نه تنها ایرادی ندارد که چه بسا خوب هم هست. پسری که زنده ماند و در نوجوانی ما را با ماجراجویی ش همراه کرد و از او یاد گرفتیم نوجوان ها هم می توانند دنیا را عوض کنند.

بعد از خواندن کتاب جدید رولینگ یعنی «افسانه ایکاباگ» یقین کردم که او قهرمان استفاده درست از جزییات است. جزییات غذاها، شکلات ها، مکان ها، آدم ها... چیزی که باعث می شود کتاب هایش به یاد ماندنی شوند جادو و ماجراها نیستند. جزییات درست هستند که ما را در خودشان غرق می کنند. انگار همان جا که او تعریف می کند زندگی کرده ایم، انگار همه چیزش را می شناسیم...

در هر حال متن این ریویو آشفته را با این دیالوگ معروف به پایان می رسانم که وصف حال من و این کتاب در بیست و چهار سالگی است.
دامبلدور پرسید: «بعد از این همه سال؟»
اسنیپ پاسخ داد:«تمام مدت...«

...
          
zahra shams

1401/02/10

            پسری که زنده ماند و باعث زنده ماندنم شد(از نوع مرور:)
س.ن: این متن یک صدم از شگفتی هری پاتر هم نیست!

دلم میخواست برای این کتاب مرور نمی نوشتم.دلم میخواست سکوت میکردم و با سکوتم شگفتی درونش را نشان میدادم،دلم میخواست تنها میگفتم که زندگیتان بدون آن هیچ است و دلم میخواست...اما می نویسم تا بدانید که این داستان تنها یک کتاب نیست بلکه یک معجزه است.

تمام داستان از عشق مادری نسبت به فرزندش شروع می شود که همین عشق مسبب مرگش می شود،عشقی که تا سال های سال از پسر عینکی داستان ما محافظت کرد و همین عشق باعث ماجرا ها و کشتار های زیادی شد و عشق ..عشق میتواند در برابر خطرناک ترین چیز ها نیز مقاوم ترین باشد،مقاوم ترین:)

قلم رولینگ یک تحول است،تحولی که تاریکی ها را کنار میزند و روشنایی را به جای آن می آورد.قلمی که یک اسطوره را خلق میکند یک اثر تکرار نشدنی و یک هری پاتر را.
اولین و واضح ترین چیز در کتاب زیبای هری پاتر، توصیف بی نظیر شخص و مکان ست.رولینگ طوری صحنه ها را توصیف کرده که شما فقط آن را نمیخوانید بلکه با تمام وجود درکش می کنید و لحظه به لحظه در هر خیابان و کوچه و مغازه حرکت میکنید.کلاه گروهبندی را روی سرتان احساس می کنید و درخشش هر چوبدستی را با چشمانتان می بینید.هر روز با هری خسته می شوید و با فرد و جرج خرابکاری میکنید،با هرماینی درس می خوانید و با رون غذا می خورید،این است قلم رولینگ.

دومین مورد شاید فکر هر کسی را درگیر کند تخیل فوق العاده ی این کتاب است.تخیلی که گاهی حس میکنم تنها توسط رولینگ خلق نشده بلکه با کمک ارواح نوشته نشده .همین موضوع است که هری پاتر را هری پاتر کرده است.همین موضوع است که دلیل صدر جدول بودن این کتاب است.(اینکه یک فرد بتواند روحش را به هفت قسمت تقسیم کند و در هفت شی مخفی کند،اینکه یک کلاه درست زمانی که بر روی سر شما قرار می گیرد افکارتان را بخواند و شما را به گروهتان بفرستد و هزاران چیز دیگر که مجال گفتنش نیست.)

سومین چیز فوق العاده در این کتاب،ماجرا هایی ست که توسط سرنخ ها به پایان می رسند.سرنخ هایی که نمی گذرانند شما کتاب را ببندید بلکه وادارتان می کنند تا آنها را تا پایان دنبال کنید و به سرانجام برسانید و شما را مجبور می کنند با هر تلنگر جیغ بکشید و با هر اتفاق لبخند بزنید.و موضوع جالب در این ماجرا ها و سرنخ ها کلیشه ای نبودنشان است، این که شما نمیدانید قرار است در صفحه ی بعد چه اتفاقی بیفتد ،چه پیش بیاید و چه کسی دچار مشکل شود.

چهارمین مطلب تیتر های کتاب هری پاتر و سنگ جادو ست.تیتر هایی که در کنار نظمی که به داستان داده اند جذابیت آن را نیز بالا برده اند و به شما یک پیش زمینه از آن فصل می دهند، و من به شخصه علاقه ی زیادی به تیتر داستان ها دارم زیرا از نظرم این موضوع می تواند از گم شدن خواننده جلوگیری کند و همانطور که گفتم به یک متن داستانی نظم بدهد.
و در اخر چون نمیخواهم بیشتر از این داستان کتاب را برایتان (اسپویل) کنم باید بگویم که نکته ی دیگری که در کتاب های هری پاتر به چشم میخورد پایان های عالی و مناسب آن است.در پایان هر کتاب، ماجرایی که با آن درگیر بوده ایم کاملا به نتیجه رسیده و نصفه باقی نمانده است.داستان هر شخصیت به اتمام رسیده و مثل خیلی از کتب دیگر خواننده را در میان زمین و آسمان قرار نمی دهد.

و حالا بعد از این همه نوشته میخواهم بگویم که لطفا این کتاب را بخوانید و نگذارید بدون هری پاتر در این جهان ماگلی زندگی کنید، هری پاتری که غصه های شما را کم می کند و درد هایتان را به دست فراموشی می سپارد پس قطعا شایسته ی خوانده شدن است و از نظر من اگر نویسنده ها هزاران سال تلاش کنند هم نمی توانند چیزی نظیر این داستان را بنویسند.هری پاتر بی همتا ست و بی همتا خواهد ماند:))
          
 محتشم

1401/02/09

            آنقدر جذاب که به پاترهد ها پیوستم :)
دهانش از تعجب باز مانده بود ؛ باور نکردنی است . او که سالیان سال با تحقیر ها و سرزنش های خانواده ی دورسلی بزرگ شده بود ، چگونه ممکن است به مدرسه ی علوم و فنون جادوگری دعوت شده باشد ؟ نمی توانست حرف های هاگرید را قبول کند . طبیعی است . وقتی در طول 11 سال زندگی کردنت ندانی پدر و مادرت از جادوگران معروف جهان هستند ، یا اینکه بی خبر باشی ، نامت بر سر زبان مردم دنیای جادوست ، یا حتی نمی دانی در نوزادی بدون اینکه خبر داشته باشی ؛ ولدمورت یکی از جادوگران کینه ای و قدرتمند را شکست داده ای ، یک قهرمان بزرگ شده ای و از آن شب فقط یک زخم صاعقه شکل به جا مانده است ؛ باید هم متعجب شوی .
اما نه ! انگار دروغی در کار نیست . تازه داشت یادش می آمد . حالا آن نور سبز خیره کننده از همیشه واضح تر و صدای قهقهه های شیطانی طنین انداز تر شده بودند .
هری پاتر و سنگ جادو ، داستان هری ، پسر لی لی و جیمز پاتر ، مشهور ترین جادوگران جهان است . پدر و مادر او در آن شب ترسناک ، با حمله ی ولدمورت که دشمن آنها بود ، کشته شدند . پسرشان هری هم آنجا بود ، ولی ولدمورت نتوانست او را بکشد . هنگامی که می خواست این کار را بکند ، قدرتش از بین رفت و خودش هم ناپدید شد . همان شب دامبلدور ، مدیر مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز او را همراه با نامه ای ، مقابل خانه ی خاله ی هری گذاشت .  تنها کسانی که او در این دنیا داشت . مشنگ هایی که از جادو و پدر و مادر هری متنفر بودند .
کتاب ، داستانی فوق العاده جذابی داشت . بهترین و جذاب ترین داستانی که در زندگی ام خوانده ام  . نویسنده به خوبی توانسته بود خوانندگان کتاب را جذب خود کند ؛ به گونه ای که حتی لحظه ای هم نتوانی کتاب را بر زمین بگذاری . پدید آورنده ی چنین ماجرایی باید ذهن بسیار قوی و خلاقی داشته باشد که بتواند چنین داستان نوآورانه و شگفت انگیزی را بنویسد . به عقیده ی من واژه ی نوشتن برای شاهکار جی . کی . رولینگ کم است . نوشتن هری پاتر یک خلقت و شگفتی است و نویسنده ی آن هم خالقی هنرمند .
از نظر محتوا ، می توان گفت که نقطه ضعفی وجود ندارد و فقط حیرت و حیرت و حیرت ...
اما از نظر ساختار به نظر من یکی از نکات مثبت کتاب که سبب افزایش جذابیت آن شده ، روایت داستان است . راوی داستان سوم شخص بود و به خوبی از پس شخصیت پردازی ها و توصیف فضا و مکان و... ، بر آمده بود . با اینکه شخصیت اصلی داستان هری بود اما اگر قرار بود روایت از زاویه دید او باشد ، یک سری نکات مثل احساسات و اتفاقات خانواده ی دورسلی که از نظر هری پنهان بود ، ناگفته می ماند .
دیگر نکته ی مثبت اینکه ، این نوع روایت همچنین به شخصیت پردازی ها نیز کمک زیادی کرده بود . شخصیت پردازی های این کتاب یکی از بهترین ها بود .
ریز به ریز و بسیار دقیق خصوصیات ظاهری و اخلاقی افراد بیان شده بود . به عنوان مثال : در ابتدای کتاب توضیحاتی مثل اندام لاغر ، چشم های سبز ، عینک گرد و... در مورد هری داده شده بود . همین طور موهای سرخ و قد کوتاه رون در اواسط کتاب . البته در این قسمت ، بهتر بود در مورد یکی از شخصیت های اصلی یعنی هرمیون ، بیشتر توضیح داده می شد .
خصوصیات اخلاقی و باطنی هم به خوبی به چشم می خورد . مثل لوس بودن دادلی ،  مهربانی دامبلدور و ... .
البته پرداختن درست به جزییات هم می تواند یکی از دلایل موفقیت نویسنده در شخصیت پردازی ها باشد . در بعضی کتاب ها نوشتن جزییات باعث کسل شدن خواننده می شود . اما در این داستان ، به کار بردن نکات جزیی و ریز فقط نقطه قوتی به حساب می آید که باعث درک آسان تر خواننده از فضا و مکان ، و تصور راحت تر شخصیت ها شده است .
 بسیاری از نویسنده ها در کتاب هایی که حتی موضوع های دور از ذهن و خیالی هم ندارند و اتفاقا برای ما ساده و ملموس هستند ، در این بخش موفق عمل نمی کنند و ما به عنوان خواننده نمی توانیم مکان ها و افراد ماجرا را در ذهنمان تصور کنیم . در این کتاب ، با اینکه محتوای آن شامل چیزهایی است که ما از دیدن و لمس کردن آن عاجزیم ؛ ولی مهارت نویسنده در نوشتن ، باعث شده که ما حس کنیم در همان فضاهای داستان هستیم .
( بعد از محتوا سراغ خصوصیات ظاهری کتاب می رویم . در این قسمت نقاط ضعفی وجود دارد که از اهمیت بالایی برخوردارند . خریدار یک کتاب ابتدا به جلد و اسم آن توجه می کند و سپس آن را می خرد . با توجه به شهرت جهانی این کتاب ، توقع بسیار بالاتری برای طراحی جلد آن می رود . این همه اتفاقات جذاب و هیجان انگیز ؛ آیا برای این ها یک جغد نامه به دهان گرفته ، روی پس زمینه ای با رنگ آبی ساده کافیست ؟ قطعا نه ؛ طرح های جذاب تری هم با توجه به محتوای کتاب وجود دارد .
در مورد نام کتاب هم ، نمره ی قابل قبولی می توان داد ؛ اما عالی نه . شاید می شد اسم های هیجان انگیز تری هم برای کتاب انتخاب کرد که به دور از کلیشه ی معروف نام گذاری کتاب به اسم شخصیت اصلی باشد . )
و اما به عنوان نکته ی آخر ؛ با اینکه کتاب ، مجموعه داستان است ؛ اما پایان ماجرا رها نشده بود . جوری بود که بدون خواندن فصل های بعد ، مشکلی به وجود نمی آید .
البته که جی . کی . رولینگ ، یکی از اعتیاد آور ترین داستان های تاریخ بشریت را نوشته و کاری کرده که نتوانیم فصل های بعد را نخوانیم .
          
            از پسری که زنده‌ماند، تا سنگی که نابود شد

 

تا به‌حال به یک دنیای جادویی فکر کرده‌اید؟ دنیایی که سرتاسر با جادو کار کند. از کوچه‌هایش گرفته تا حتی بشقاب‌های غذایش که ناگهان ظاهر می‌شوند. حتی قاب عکس‌های افراد که داخلش تکان بخورند. به طبع در هر دنیایی هم خوب وجود دارد و هم شرور می‌زیستد. اما چه کسی می‌دانست هری یک ساله بتواند جلوی بزرگ‌ترین شرور دنیای جادو بایستد؟

همه چیز از پلتفرم نه و سه و چهارم شروع شد. وقتی هری پایش را داخل قطار هاگوارتز گذاشت همه سمت دنیای جادویی حرکت کردیم. این را از قبل می‌دانستم. قسمت کوچکی از فیلمش را دیده‌بودم. ولی اصلا نمی‌دانستم ماجرایش دقیقا چیست. کتاب را که باز کردم تا شب نصفش را خوانده‌بودم. به‌قدری جذبم کرده‌بود که به هیچ عنوان نمی‌توانستم کنارش بگذارم. چون شاید هری‌پاتر جز اولین کتاب‌هایی بود که حین خواندن نتوانستم از آن اشکالی بگیرم.

هری‌پاتر نوشته جی. کی رولینگ، کتابی بی‌نهایت زیبا بود. یکی از رکن‌های داستان یعنی شخصیت‌پردازی به طور کامل بی‌نقص بود. ما همه‌چیز را درباره هری می‌دانستیم. اینکه عینک گردی دارد و موهایش ژولیده است و یک زخم هم روی پیشنانی‌اش دارد. حتی فارغ از ویژگی‌های ظاهری درباره نوع رفتار و برخورد شخصیت هم اطلاعاتمان تکمیل بود. این قضیه نه‌تنها برای شخصیت اصلی بلکه برای شخصیت‌های فرعی هم کاملا صدق می‌کرد. برای مثال شخصیت مالفوی از حالت چهره و حرف زدنش تا تفکرش درباره بقیه در ذهن‌ما جای گرفته‌بود. در بعضی از کتاب‌ها نکات شخصیت‌پردازی حدود صد و بیست بار روی صورت مخاطب کوبیده می‌شود. مثلا مدام می‌گوید شخصیت ما مویش همچین حالتی دارد. ولی نویسنده این کتاب، با یادآوری‌های به موقع این نکات را برای خواننده ماندگار کرد. مثلا وقتی فرد جدیدی هری را زیر نظر می‌گرفت این را برای ما به طور هنرمندانه‌ای بازگو کرده و به همین ترتیب در خاطر مخاطب ثبت شد.

نکته بعدی زاویه دید متفاوت و جذاب کتاب بود. راوی داستان گویی همچون دوربین فیلم‌برداری به شخصیت‌اصلی چسبیده بود. تمام اتفاقات از دید هری روایت می‌شد. هم از دید هری و هم از دید کسانی که کنارش بودند. یعنی زاویه دید داستان دانای‌کل نبود که قصد و نیت شخصت‌های دیگر را فاش کند. نه اینکه اول شخص بود که داستان به طور کامل مورد قضاوت شخصیت‌اصلی قرار بگیرد. این نوع زاویه دید کمک می‌کند که حالت مبهم و ماجراجویی داستان حفظ شود و خواننده تا آخر کتاب پای قصه‌ی نویسنده بنشیند.

و اما دیالوگ‌ها، یکی از رکن‌های اصلی که در داستان وجود دارد. با جرئت می‌توانم بگویم هیچ نقصی در دیالوگ‌ها نمی‌بینم. شاید هم اگر اندک ابهامی جزئی که در آنها وجود داشته‌باشد بخاطر ترجمه باشد. و اگرنه دیالوگ‌های این کتاب کاملا طبیعی و متناسب شخصیت‌پردازی هر یک از شخصیت‌ها بودند. از آنجایی که ما نیز همچون هری تازه داشتیم از همه‌ی اتفاقات گذشته و جاری آگاه می شدیم حالت هیچ یک از دیالوگ‌ها پرتابی و کلیشه‌ای نبود. البته شاید بعضی از حرف‌های دامبلدور در انتهای داستان وقتی درحال نصیحت هری بود؛ کمی فلسفی می‌شد ولی نمی‌توانم بگویم که کلیشه‌ای بود. چون این امر زمانی اتفاق می‌افتد که پیام اصلی داستان به مخاطب رسانده نشود و نویسنده صرفا برای اینکه پیام داستان را برساند چند جمله فلسفی را در آخر کتابش بگنجاند. ولی در هری‌پاتر اصلا به این شکل نبود. چرا که  ما در طول داستان با شخصیت همراه شده و هرآنچه باید دریافت می‌کردیم را دریافت کرده‌بودیم. حرف‌هایی که دامبلدور می‌زد فقط نصیحت بود برای اینکه پیام داستان تثبیت شود نه اینکه رسانده شود.

نکته بعدی پیرنگ بی‌نظیر کتاب بود. داستان از جایی بسیار عادی شروع می‌شد وقتی پسربچه‌ای بی آنکه از دنیای جادو چیزی بداند زندگی‌اش دست‌خوش تحولات اساسی می‌شود. یعنی دقیقا یک زندگی عادی روزمره و بهم ریختن آن با فرستاده شدن نامه‌های هاگوارتز و در نهایت هم ادامه ماجراهای عجیب داستان که خواننده را حسابی متعجب می‌کرد. در آخر هم پایان بسیار خوبی داشت و به طور کامل انتظارات خواننده را برآورده می‌کرد. همینطور اینکه وقتی زمان زیادی در داستان می‌گذشت؛ مثل یک یا دوماه خواننده این حس را نداشت که از زمان و مکان داستان دور شده‌است بلکه برایش مثل این بود که همراه با شخصیت آن دوماه را گذرانده‌است.

اینکه در تمام طول داستان ما با دنیایی به غیر از دنیای عادی خودمان سر و کار داریم چیز کمی نیست! اینکه نویسنده توانسته است به راحتی ما را در دنیای تخیلی خودش جای دهد یعنی اینکه در توصیف و ایجاد دنیای متفاوت موفق بوده‌است. اینکه نویسنده برای هر پدیده‌ای در ماجرا یک دلیل دارد. برای رفتار تک‌تک شخصیت‌ها علت می‌آورد نشان از قلم خوب نویسنده است. نویسنده‌ای که با توصیف دنیایی جادویی و متفاوت مخاطب‌ها را درگیر کتاب کرد. حالا هم من بعد از حدود هفتصد کلمه می خواهم بگویم این کتاب را دوست داشتم. شما هم اگر می‌خواهید با اتفاقات فوق‌العاده یک دنیای جادویی رو به رو شوید همین حالا برای خواندش اقدام کنید. لزومی ندارد که بگویم برای دومین بار مطالعه فراموشش نکنید چون به طور قطع فراموش نخواهید کرد.
          
Nothing

1400/11/05

            ⚡️"هری پاتر "
 
جلد اول : هری پاترو سنگ جادو.
 



آقا و خانم دورسلی ( پتونیا و ورنون دورسلی) در خانه ی شماره ی چهار پریوت درایو زندگی می کنند. خانواده ای که از هر نوع چیزی که حتی درصدی با جادو سر و کار داشته باشد، بیزارند.
اما این خانواده معمولی مدتی است تحت نظر یک گربه با پوست راه راه هستند. با نگاهی تیز و رفتاری کاملا غیر گربه ای. این مدت هیچ چیز بر روال خود پیش نمی رود
جغد هابه طور عجیبی در آسمان پراکنده اند. افرادی با لباس های عجیب در شهر رفت و آمد می کنند و از اتفاق بزرگی صحبت می کنند ، اتفاقی که باعث تغییر خیلی چیز ها شده است و در این میان نامی از خانواده *پاتر*( خانواده خواهر (لی لی) خانم دورسلی)  نیز به گوش می رسد و این مسئله از همه بیشتر موجب آشفتگی ورنون دورسلی می شود . ولی سعی می کند به هیچ عنوان چیزی به همسرش نگوید زیرا از نظرش  این ماجرا بسیار پیش پا افتاده تر از آن است که بخواهد با آن پتونیا را نگران کند.

اما بر خلاف نظر آقای دورسلی این مسئله به هیچ عنوان پیش پا افتاده نیست.  بلکه بسیار مهم است و واقعا موجب تغییر خیلی چیز ها شده است. 
یکی از همان شب هایی که دورسلی ها در خواب عمیقی بودند و یکی از خواب های همیشگی به دور از هرنوع جادو و خیال خود را می دیدند ؛ مردی قد بلند با یکی از همان لباس های عجیب با مو و ریش بلند نقره فام،با خاموش کن جادویی* خود تمام چراغ های روشن در خیابان شماره ی چهار پریوت درایو را خاموش می کند و پیش  همان گربه دقیق با رفتار غیر گربه ای می نشیند. و مکالمه بین " آلبوس دامبلدور "( رئیس مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز ) و " مینروا مک گونگال "(استاد درس تغییر شکل هاگوارتز  و رئیس گروه گریفیندور  ( یکی از گروه های هاگوارتز : هافلپاف،  گریفندور،  اسلایترین و ریونکلا )  ) آغاز می شود.
مدتی پس از تغییر شکل گربه به پرفسور مک گونگال و صحبت های بین آن دو، موتوری غول پیکر با فردی که موتور را هدایت می کرد، خود دست کمی از موتور نداشت( روبیوس هاگرید ) ، قنداق کودکی را به پرفسور دامبلدور می دهد. آن کودک  کسی است که تاریخ دنیای جادوگری را تغییر داده است، کسی که بزرگترین و پلید ترین جادوگر را شکست داده است.کودکی که زنده ماند و او کسی نیست جز " هری پاتر" .
پرفسور دامبلدور هری ، این فرزند جادویی شگفت انگیز را جلوی در خانه خانواده به شدت معمولی دورسلی می گذارد.
یازده سال می گذرد. هری(پسری لاغر، با موهایی مشکی، چشمانی سبز و علامتی صاعقه ⚡ مانند بر روی پیشانی اش ( دورسلی ها گفته بودند این زخم در حادثه تصادف که پدر و مادرش را از دست داد به وجود آمده است . اما.....) پیش خانواده تحمل ناپذیری زندگی می کند
لباس های به شدت گشاد دادلی دورسلی  (پسر خاله اش) را می پوشد . عینک بار ها و بارها شکسته ای را می زند که دیگر بیشتر اجزای تشکیل دهنده اش چسب بودند.
در اتاق زیر زمین مانندی زندگی می کرد و همیشه طوری رفتار می کرد که انگار اصلا وجود ندارد.
اتفاق های عجیبی در این مدت افتاده بود و هری به این اتفاقات پی برده بود 
موهایش خیلی زود بلند می شد.
در مواقعی که با دورسلی ها بیرون می رفت بعضی افراد (عجیب*) به او ادای احترام می کردند . 

تا اینکه حادثه باغ وحش در روز تولد دادلی که با یک مار عملا صحبت کرده بود،  تمام این عجایب را کامل کرد و از آن روز محکوم به سکوت بیشتر شده بود.

تا اینکه...
بالاخره از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز  نامه ای می آید(در سن یازدل سالگی برای هر فردی که استعداد جادوگری دارد). نامه ای که هری را به هاگوارتز دعوت می کند.
اما بر طبق انتظاری که از دورسلی ها می رود، این مسئله را از هری مخفی می کنند . اما خب هیچ گاه یک مشنگ  ( ماگل* : افراد غیر جادویی ) نمی توانند از دست جادو گر ها فرار کنند.نامه ها یکی پس از دیگر  با جغد های مختلفی برای "هری پاتر" فرستاده می شود . تا جایی که دورسلی ها دیگر صبرشان تمام میشود و به خانه ای کوچک در جزیره ای دور افتاده می روند. ولی در آنجا هم نمی توانند از دست جادو فرار کنند. شکاربان هاگوارتز، همان شخصی که هری را پیش دورسلی ها به امانت گذاشته بود ( چون آنها  تنها قوم و خویش هری بودند، که از قضا ماگل بودند( جیمز پاتر یک جادوگر اصیل زاده بود اما لیلی اوانز یک ماگل) ) "روبیوس هاگرید " به آن کلبه می آید  ( البته همراه با کیک تولدی که در طول راه رویش نشسته بود ) . او به هری واقعیت را می گوید؛ 
می گوید که او پسری است که زنده ماند  از طلسم مرگبار"آوادا کداورا*" .  کسی  که باعث سقوط پلید ترین جادوگر شد.او کسی است که پدر و مادرش را به دست "لرد ولدمورت " کشته شده اند و این زخم صاعقه ⚡ مانند را از همان رویداد به یادگار دارد.
 
و
 حالا وقتش رسیده که به خانه ی واقعی خود برگردد،  یعنی دنیای جادوگری
دنیایی که با هیچ جا قابل مقایسه نیست و همیشه زیباست گر چه در کنار سختی ها و درد ها.

....

هری پاتر؛ داستانی که همیشه برترین،  محبوب ترین،  جادویی ترین و بی نظیر ترین است.
⚡️
          
            همه اطرافیان من و کسانی که با من ارتباط دارن میدونن که من چقد عاشق داستان ارباب حلقه ها و دنیای تالکینم.  به حدی که تقریبا روزی نیست که به اون داستان و وقایعش فکر نکنم و یه شعفی ته قلبم احساس نکنم... حتی همین الان هم که میخوام درباره هری پاتر بنویسم ، باز با ارباب حلقه ها ، این اثر شگرف شروع کردم. دنیای تالکین تکرار نشدنیه و بر روی یک قله ای نشسته و بقیه رو تماشا میکنه ... مثل زئوس بر روی قله کوه المپ...
من همیشه به دنبال تکرار دنیای ارباب حلقه ها در یک اثر دیگه بودم... تقریبا اکثر فرنچایزهای معروف رو از طریق سینما پیگیری کردم... جنگ ستارگان ، قهرمان های مارول و دیسی ، ویچر ، هری پاتر و... هیچکدوم برام به پای ارباب حلقه ها نرسید و نمی‌رسید... شاید کمی با فیلم نارنیای ۱ یا همون شیر جادوگر و جالباسی تونستم اون شعف رو برای خودم تکرار کنم ... اینم بگم که هر کدوم از این فرنچایزها رو دیوانه وار دوست دارم و پیگیری میکنم اما در قیاس با ارباب حلقه ها ، خیلی نازلتر و پایین تر قرار می‌گیرند.
زمانی که فیلم های هری پاتر رو چند سال پیش دیدم ، خیلی برام جذاب نبود ... نه ولدرموت اونقد برام ابهت داشت و نه هری پاتر خیلی قهرمان جالبی برام بود... بیشتر یه کار کودکانه میومد که برای یه بار دیدن بد نبود... اما بعدا از شیفتگان و عاشقان کسانی که کتاب های هری پاتر رو خونده بودن و گاردی که نسبت به فیلم های این مجموعه داشتن تعجب کردم . همیشه می‌شنیدم که فیلم های هری پاتر اصلا در حد کتاب هاش نیست. این بود که کنجکاو شدم تا شروع به خوندن این مجموعه بکنم. 
و بعد از خوندن تازه متوجه شدم که اصلا کتاب با فیلم قابل قیاس نیست. خوندن کتاب لذت دیگه ای داره که فیلم اصلا نتونسته از پس انتقال این حس و لذت بربیاد.
کتاب اول رو خوندم و شدیدا ترغیب شدم که ادامه داستان رو تا ته بخونم...
با اینکه همچنان معتقدم ارباب حلقه ها یه چیز دیگه ست اما هری پاتر هم در جای خودش درخشانه...