دختر خونده ی سیلکو:)

دختر خونده ی سیلکو:)

@jinx

13 دنبال شده

53 دنبال کننده

            ‌
چیزی گم است در من از آرزو فراتر...!
- ‌محمدعلی ‌بهمنی 
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

36

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

4

          من با این کتاب، با این مجموعه، زندگی کردم.
امتیاز پنج ستاره برای این جلد کمی متعصبانه‌ست؛ اما حاضر نیستم تغییرش بدم. چون داستان به اندازه‌ای هیجان‌انگیز بود و شخصیت‌های اصلی به قدری دوست‌داشتنی بودن که اون چندتا ایراد داستان رو بپوشونن.
یه موضوعی که درباره‌ی قلم خانم نیلسن دوست دارم، اینه که سعی نمی‌کنن پایان داستان‌شون غیرمنتظره و برخلاف انتظار مخاطب باشه. ایشون داستان رو همون‌طور که مخاطب انتظار داره و دلش می‌خواد به پایان می‌رسونن، در حالی که داستان از ابتدا و در هر قدم اون‌قدرررر صحنه‌های غافلگیرکننده و غیرمنتظره داشته که مخاطب فکرش رو هم نمی‌کرده و جذب داستان شده و در پایان هم کتاب رو با رضایت به پایان می‌رسونه. پایان همونیه که ما می‌خوایم؛ اما نه با اون روشی که فکرشو می‌کردیم. 
مرسی که تو ذوقمون نزدید خانم نیلسن 🫶🏻
من صفحه‌صفحه‌ی این کتاب رو با قلبم خوندم. بعضی جاها می‌ترسیدم، بعضی جاها غمگین بودم، با خوندن یه صفحه ذوق می‌کردم و با خوندن صفحه‌ی دیگه استرس می‌گرفتم. با شیطنت‌های شخصیت اصلی یا دیدن تلاش و موفقیتش، نیشم تا بناگوش باز می‌شد😂 و با دیدن غم و ناراحتی‌ش، دلم می‌گرفت. توی چند صحنه از داستان، دلم خیلی خیلی خیلی سوخت و چند سطری از داستان هم بود که منو به گریه انداخت. 
تک‌تک عناصری که وارد داستان می‌شدن، بعداً به درد می‌خوردن. هر اتفاقی که می‌افتاد، یه دلیلی داشت که مخاطب بعداً متوجهش می‌شد =) یه قسمتی بود که با خودم گفتم دیگه واقعا فکر نمی‌کنم این بخش جایی تو داستان داشته باشه. و بعد چی شد؟ همون موضوع زمینه‌ای برا یه غافلگیری دیگه بود :)))
سلطنت پنهان این‌جوریه که: ما به عنوان خواننده‌ی کتاب هیچ کاری از دستمون برنمی‌آد جز این‌که برا شخصیت اصلی دعا کنیم؛ و عجب تفاهمی! اتفاقاً خود شخصیت اصلی هم کاری از دستش برنمی‌آد جز این‌که برا خودش دعا کنه😭😭
از اون‌جا که دیگه خوب شناخته بودمش، توی این جلد بیشتر به خودش و کارای عجیب‌غریبش اعتماد داشتم. به‌ویژه چون از اصلِ "یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت" پیروی می‌کرد😀 زمانی که نقشه می‌کشید یعنی حالش خوب بود؛ هر قدر هم که نقشه‌اش احمقانه بود، بهتر! مواقعی که می‌گفت هیچ راهی برای نجات از مخمصه‌ای که توش افتاده نداره، دلم می‌ریخت و می‌ترسیدم که ناامید بشه؛ ولی باز به هوش و شجاعتش اعتماد داشتم و منتظر بودم ببینم که این‌بار چه‌جوری می‌خواد غافلگیرم کنه!
من واقعاً هوش این بچه رو تحسین می‌کنم. از شجاعت و نترس بودنش خوشم می‌آد. متعهد بودن و وفادار بودنش رو خیلی دوست دارم. مواقعی که درست مثل یک پادشاه و به قصد دفاع از کشورش صحبت می‌کرد، بهش افتخار می‌کردم خیلی-😭
از هارلو، مات و کرویان بسیار بسیار بسیار متشکرم. کاش می‌شد نقش کرویان بیشتر باشه :") با رفتار و حرف‌های رفقای شخصیت اصلی هم خیلی اکلیلی شدم راستش- و آماریندا؛ ببخشید که اون اوایل ازت خوشم نمی‌اومد :")😂
هر فصل کتاب به خودیِ خود استرس‌زا بود خب؟ اما از حدود صدوپنجاه صفحه مونده تا پایان کتاب، این استرس افزایش پیدا کرد و غم درونش هم بیشتر و بیشتر می‌شد :"""""") و همین اضطراب خیلی دلچسب بود حقیقتش -.-
آها راستی، اون صحنه که شخصیت داون توش نقش داشت خیلی باحال بود پسندیدم :")😂
صحنه‌ی چشمک‌زدن فینک هم خیلی ناز بودددد😭
یه جاهایی بود که خب، خوش‌بینانه پیش رفت. یه اشکال ریز دیگه هم بود اما همون‌طور که اولش گفتم، نقاط قوت کتاب باعث می‌شه نادیده بگیریمشون.
نمی‌دونم درباره‌ی نکته‌ی بعدی اصلاً حق اظهار نظر دارم یا نه؛ ولی خب. می‌دونید، من دوست داشتم مفهوم عشق، خیلی روان‌تر و دلنشین‌تر بیان بشه. اون مفهومی که نویسنده می‌خواست به مخاطب برسونه رو درک می‌کردم، خیلی هم موافقشم؛ اما دلم می‌خواست قشنگ‌تر به تصویر کشیده بشه.
خلاصه، خوشحالم که چند روزی از زندگی‌م رو همراه پادشاه کارتیا (-.-) و مردمش سپری کردم. همراهی با اون‌ها بسیار شیرین و لذت‌بخش بود و البته می‌دونم که این پایان ماجرای من و کارتیا نیست؛ منتظر روزی‌ام که بتونم جلدهای بعدیش رو بخونم :")
بعله.
خوندن این مجموعه شدیدااااا پیشنهاد می‌شه.
        

24

          کتاب را می بندم و انگشتانم ناخودآگاه شقیقه های دردمندم را فشار می دهد. و با صدای بلند می گویم:« آخیششش، بالاخره تمومش کردم.اَه چی بود تموم نمی شد!؟ حیف. حیف همچین فضاسازی که تو یه وضعیت ضعیف قرار گرفت و نابود شد.» 
اگر از من بپرسید که چرا سیرک شبانه را دوست نداشتی؟ رو به روی تان چهار زانو می نشینم، انگشت اشاره ام را روی بینی ام می کشم تا جای خالی عینک نداشته ام را تنظیم کنم. دلم می خواهد با ژست یک منتقد ادبی دلایلم را برایتان شرح دهم اما آنقدر دلم از دست کتاب شرحه شرحه شده و به خونریزی افتاده که تمام این ادا و اصول ها را کنار می گذارم و نفس می گیرم و تند و تند شروع می کنم به حرف زدن:« ببین اوایل که سیرک شبانه رو می خوندم داشتم لذت می بردم. چرا؟ چون نویسنده فضای واقعا جادویی رو خلق کرده بود. مثلا تو کاراوال(که اونم سیرک داشت) توصیفات راجب دنیای کاراوال خیلی سربسته و کوتاه بود و اون حس جادویی بودن، مبهم بودن،مرموز بودن و.. بهت القا نمی کرد. اما تو سیرک شبانه تو قدم به قدم با نویسنده همراه می شی ، آروم آروم دنیای لو سیرک دو رو( اسم سیرکه س) برات ساخته میشه، داخل چادر های هر سیرک می ری و از عجایبش شگفت زده میشی و ...» با یادآوری  دنیاپردازی سیرک شبانه لبخند گَل و گشادی که وسعتش به یقین بیشتر از لو سیرک دو رو است صورتم را می پوشاند، اما نقاط ضعف سیرک شبانه باعث عصبانیتم می شود  و دوست عزیزم به یقین اگر در کنار من بودی صورت برافروخته و ابروهای درهم و برهمم را می دیدی و صدای بالارفته را می شنیدی که می گفت:« امااااا امااااا همه چیز که دنیاپردازی نیست...
روند کتاب بیش از حد آروم بود اصلا باورت میشه من سیصد و خرده ای صفحه داشتم توصیف سیرک می خوندم؟اونم بدون روند خوب و مناسب، بدون شخصیت پردازی معقول؟! وایسا ببین من خودم کتاب با روند آروم خوندم که فوق العاده بود ولی در عین حال که روند آرومی داشته همزمان داستان هم پیش می رفته. اما سیرک شبانه جوری بود که تو داشتی فقط توصیف می خوندی خب ینی چی ؟ پس داستان چی میشه؟( داستان از نظر من یه خط صاف بدون ،تاکید می کنم بدون فراز و نشیب بود)  وای وایییی شخصیت ها زیاد بودن اما شخصیت پردازی خیلی ضعیف بود.  روابط بین شخصیت ها رو که نگم برات‌. ببین یه تیکه اش بود که مارکو( شخصیت اصلی پسر) رفت با یه دختری و ازش خوشت اومد و زمینه عشق و عاشقی و اینا ( حالا تو بگو رومنس) فراهم شد. بعد می دونی در عرض چند فصل چی شد؟ هیچی بدون دلیل از دختره دیگه خوشش نیومد و از سلیا خوشش اومد(اسم شخصیت اصلی دختر). من یه لحظه فکر کردم نکنه چون روزه م و گیج شده م   چند تا فصل و جا انداختم؟ رومنس کتاب که خیلی روی مخم بود. اصلا نمی فهمیدمش، اصلا درکش نکردم. اصلا نتونستم باهاش ارتباط بگیرم و از اون دسته رومنسی باشه که به یاد موندنی و لطیف باشه. خیلی سهلُ الشُلَکی بود.»  حتی اکنون نیز که راجبش می نویسم حس و حالی دارم شبیه به وقتی که پسر تخس همسایه برای در آوردن لجمان سکه ای را روی شیشه می کشید و با لذتی وافر به اعصابمان خط می انداخت. نفس می گیرم و ادامه درد و دلم را برایت می گویم:« یکی از کارهایی که کتاب انجام میده ایجاد احساسه. اینکه نویسنده بتونه کاری کنه تو با ناراحتی شخصیت ها شاد و با غمشون غمگین بشی اوج هنر و هنرمندیه‌‌. بعد تو تقریبا اواخر این کتاب ( نمی دانم بعد از این همه بدگویی باید اسم کتاب را به زبان بیاورم یا از این به بعد بگویم کتابِ اسمشو نبر) یه شخصیت کلیدی داریم که می میره و دریغ از اینکه من ناراحت بشم یا چیزی. اون صحنه رو دقیقا یادمه.سر اون قسمت خمیازه کشیدم و  بعد از گفتن یه خب که چی کتاب رو بستم و گرفتم خوابیدم.😑 
حتی اواخر کتاب که دیگه مثلا کتاب داشت تموم می شد و همه چی مشخص می شد به جای اینکه هیجان زده بشم، فقط داشتم به خودم التماس می کردم که تمومش کنم و بعد که تموم شد به جای اینکه ناراحت بشم چرا تموم شده و مجبورم همچین دنیایی رو ترک کنم انگار یه بار بزرگ رو از روی دوشم برداشتن و نه تنها از تموم شدنش ناراحت بلکه خوشحال هم بودم و احساس کردم آپولو هوا کردم.»😂
از غرغرهایم درباره ی کتاب که بگذریم از نظرم سیرک شبانه شبیه به اقیانوسی بود به عمق یک سانت. گسترده اما سطحی و بدون عمق. شاید سال ها بعد به عنوان کتابی که موقع خواندنش حرص مرگ شدم به یادش آورم یا شاید ذهن خسته و فلاکت زده ام آن را به زباله دان فراموشی بیندازد. نمی دانم! در پایان از خواننده عزیز این یادداشت  تشکر می کنم که تا پایان این یادداشت را خوانده و به غرغرهایم گوش داده:)
یادت نرود اگر کتاب را خواندی خوشحال می شوم نظرت را برایم بنویسی:) 
        

41

36

          عاشقان کتاب | Book Lovers
- نورا یک کارگزار ادبی سرسخت است که تمام زندگی او در کتاب و کتاب خوانی خلاصه می شود. چارلی ویراستار با استعدادی است که میتواند آثار پرفروشی را خلق کند و رقیب کاری نورا محسوب می شود. نورا به قدری شکست عشقی خورده است که می داند از آن دسته زنهایی است که مردها بعد از آشنایی با او دنبال عشق و خوشبختی ابدی شان میروند. خواهر نورا که میخواهد جلو آشنایی او با نفر بعدی را بگیرد او را متقاعد می کند که با هم برای یک ماه به شهر کوچک سان‌شاین فالز بروند.

واقعیتش نمی دانم چطور این کتاب را معرفی کنم😂🤷🏻‍♀️

ـ نقاط مثبت: اشاره به تمام نقاط مشترک کتاب‌های عاشقانه ی کلیشه و اینقدر از انتقاداتش حالم خوب میشد کل داستان برام مهم نبود و صد در صد تیکه های طنز کتاب!

- نقاط منفی: این کتاب برای مقابله با کلیشه نوشته شده بود ولی خودش کلیشه داشت خب چرا یکم پایانش عجیب تر میشد جالب بود و عجیب تر اینکه عشق بین چارلی و نورا در یه روستا شکل میگیره و دقیقاً همون اتفاق رو مخ تکرار میشه باز نفهمیدم منظور نویسنده و قصدش چیه

- احساسم به کتاب ؟ افتضاح در عین حال دوست داشتنی شاید در ژانر عاشقانه کمدی خیلی مناسب قابل قبوله و بهتر از خیلی‌ دیگر کتاب هاست ! این را جدی میگم
و یکی از اهداف ۴۰۳ توی آخرین ماه ۴۰۳ تیک خورد خواندن یکی از کتابهای امیلی هنری و باید اضافه کنم بیشتر از امیلی هنری خواهم خواند 
سطح زبان کتاب بشدت برای مبتدی ها منظورم B1 B2 هست خیلی مناسبه کلی اصطلاح و لغت جدید یاد خواهید گرفت.

امتیاز من به کتاب ۲.۲۵
        

9