یادداشت عینکی خوش‌قلب

                هری پاتر و سنگ جادو را کی خواندم؟ یک بار وقتی هشت ساله بودم، یک بار دیگر وقتی یازده ساله بودم. بار دوم تا جلد آخر را خواندم و دوبار برگشتم سر جلد اول، دوباره جلد اول تا آخر را خواندم و سراغ جلد اول برگشتم. این چرخه تا مدت ها ادامه داشت، حتی یک بار هم خسته نشدم. فقط وقتی این چرخه را متوقف کردم که امیدوارم بودم اگر چند سال نخوانمش شاید داستان یادم برود و بتوانم دوباره از همه ی حوادث ذوق زده شوم.

توصیفات کتاب توی سرم نظم و ترتیب خاصی داشت، هر بار که بین چرخه خواندنم وقفه می افتاد چشمانم را می بستم و صحنه های کتاب را در ذهنم مرتب می کردم. برج گریفندور کجاست، چطور از سرسرای بزرگ به خوابگاه می رسیم، کلبه هاگرید کجاست و چطور می توانیم سر کلاس معجون سازی پروفسور اسنیپ برویم؟ امروز که بعد از مدت های کتاب را برمی دارم و به سرعت ورق می زنم باورم نمی شود که تمامش کلمه بود، هیچ تصویری نداشت. اما من هنوز همه شان را می دیدم. حتی صدای رون ویزلی را می شنیدم که می گفت:«برادرم از تو حرف زده! تو نیک سربریده ای!»

چرا هری پاتر را از کتابخانه بیرون کشیدم با وجود اینکه هنوز داستانش را فراموش نکرده بودم؟ چون این هفته ی آخر قرن چهاردهم شاگردهایم باید این کتاب را می خواندند و من کمی پیش از کلاس نوشته هایشان را می خوانم و نمی دانم سرکلاس چه بگویم. هری پاتر در نگاه من بی نقص ترین کتاب جهان بود، (و هست) شاید هری پاتر و سنگ جادو از باقی جلدها ضعیف تر باشد، اما همه شان در کنار هم گنجینه ی ارزشمندی از تصویرها و خیال ها هستند که در ذهن نوجوان ما حک شد.

و راستش از امروز تصمیم گرفتم در مقابل مقاومت خانواده ها برای خواندن هری پاتر بایستم و بگویم و خدا را شکر کنیم که نوجوان هایمان هری پاتر می خوانند و در دنیای وحشی رسانه این روزها گم نشدند. هر قدر فکر می کنم در آشفته بازاری که این روزها نوجوان ها گیر کرده اند پاترهد بودن نه تنها ایرادی ندارد که چه بسا خوب هم هست. پسری که زنده ماند و در نوجوانی ما را با ماجراجویی ش همراه کرد و از او یاد گرفتیم نوجوان ها هم می توانند دنیا را عوض کنند.

بعد از خواندن کتاب جدید رولینگ یعنی «افسانه ایکاباگ» یقین کردم که او قهرمان استفاده درست از جزییات است. جزییات غذاها، شکلات ها، مکان ها، آدم ها... چیزی که باعث می شود کتاب هایش به یاد ماندنی شوند جادو و ماجراها نیستند. جزییات درست هستند که ما را در خودشان غرق می کنند. انگار همان جا که او تعریف می کند زندگی کرده ایم، انگار همه چیزش را می شناسیم...

در هر حال متن این ریویو آشفته را با این دیالوگ معروف به پایان می رسانم که وصف حال من و این کتاب در بیست و چهار سالگی است.
دامبلدور پرسید: «بعد از این همه سال؟»
اسنیپ پاسخ داد:«تمام مدت...«

...
        
(0/1000)

نظرات

چقدر قشنگ بود:))