«کلید سیاه» رو تموم کردم. جلد سوم مجموعهای که مدت ها باهاش زندگی کردم. سه جلد، سه مسیر، سه شکل از درگیری، تصمیم، تردید، خشم، امید.
«کلید سیاه» فقط ادامهی ماجرا نبود—اوجش بود. جایی که همهچیز یا میشکنه یا ساخته میشه. تصمیمهایی که توی دلشون صدای شکستن میاد، ریسکهایی که بوی پایان میدن، و حقیقتهایی که از دیدنشون راحتتره چشم ببندی.
الان که تموم شده، حسی شبیه یه وداع توام با رضایت رو دارم. خوشحالم که این مسیر رو تا آخر رفتم، حتی با تمام پیچوخم هاش.
ولی چیزی درونم میگه این دنیا—دنیای «شهر تنها»—تا مدتها تو ذهنم زنده میمونه و دلم براش تنگ میشه. برای شخصیتهاش، و خودم، وقتی بین خط به خطش گم میشدم.