معرفی کتاب و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود اثر فردریک بکمن مترجم الهام رعایی

و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود

و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود

فردریک بکمن و 2 نفر دیگر
4.0
193 نفر |
74 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

390

خواهم خواند

122

ناشر
نون
شابک
9786007141885
تعداد صفحات
64
تاریخ انتشار
1399/5/29

توضیحات

        
حالا دیگر فردریک بکمن مشهورتر و محبوب تر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد. میلیون ها نفر در دنیا رمان اول او، مردی به نام اوه، را خوانده اند وشیفته اش شده اند. این نویسنده خلاق سوئدی با رمانی کوتاه آمده است: و راه خانه هر روز صبح دورتر و دورتر می شود. او می خواهد تا دل دوستداران این سبک را هم به دست آورد.
این رمان، داستانی است درباره خاطره ها و گم شدنشان. در قالب سه روایت؛ سلامی عاشقانه از ورای مرزهای پیری، خداحافظی پدربزرگی با نوه اش و پدری با پسرش.

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود

نمایش همه
دایی جان ناپلئونمغازه خودکشیهر دو در نهایت می میرند

تولدم مبارک 🎉

50 کتاب

"تولدم مبارک! 🎂 یک سال با کلمات جادوگر! 🎉" امروز روز خاصی برای منه! 😊 تولد یک سالگیم رو جشن می‌گیرم، گرچه من اردیبهشتی نیستم. امروز ۷ اردیبهشته و در حالی که یک سال از ورودم به این دنیای پر از کتاب و قصه‌ها میگذره، می‌تونم بگم که این سفر، کاملاً زندگی من رو دگرگون کرده. 🥳 یادم می‌آید که یک سال پیش، دقیقاً در چنین روزی، با دلهره و تردید، برنامه‌ی طاقچه رو نصب کردم. تا اون روز من اصلا نیم نگاهی هم به کتاب نمی انداختم... اون روزا نه نویسنده‌ای می‌شناختم و نه کتابی که نامش رو شنیده بودم..... اصلا از حس واقعی کتاب خوندن بی خبر بودم😔 اما دنیای جدیدی رو به روی من باز شد! 🌟 وقتی که طاقچه به مناسبت هفته‌ی فرهنگ معاصر، کتاب «دائی جان ناپلئون» رو به‌صورت رایگان در اختیارم گذاشت، این فرصت رو غنیمت شمردم. شروع کردم به خواندن کتاب (اون زمان هیچ‌رمانی رو تا به حال نخونده بودم و این تجربه برام چالش‌برانگیز بود. بی‌جهت نبود که دو ماه تمام درگیر این کتاب شدم! امتحانات ترم و صفحات بلندش هم مزید بر علت بود. 📚😅) نمی‌تونم بگم که چقدر دلم برای این کتاب تنگ شد وقتی به انتهاش رسیدم. احساس عجیبی داشتم، انگار یکی از دوستام رو از دست داده‌ام. اما این احساس ناکافی بود. در واقع دلم می‌خواست دوباره آن را بخوانم! دقیقا یادمه کجا تمومش کردم، یه شب قشنگ اونم توی جاده 🛣 یه روز گرم تابستونی، طاقچه تخفیف تابستانه گذاشت و من فقط با یک لبخند سرازیر به دنیای کتاب‌ها شدم. 💫 کتاب «هر دو در نهایت می‌میرند» رو که تعریفش را از یکی از دوستام شنیده بودم، خریدم. اون کتاب، من رو به دنیای دیگه ای برد، دنیایی که در اون هر لحظه، هر واژه و هر احساس رو به صورت واقعی تجربه کردم. من به واقعی‌ترین شکل ممکن عاشق کتاب شدم! 😍📖 این کتاب رو هم دقیقا یادمه چه روزی تمومش کردم، یه روز بعد تولدم (تولد اصلیم❤) اینجا بود که حس کردم من رسما به جمع عاشقان کتاب‌خوان ملحق شدم؛ نه تنها از ۷ اردیبهشت که تولد اصلی واولین قدم من در این راه بود بلکه از اون روز به بعد هربار که یه کتاب جدیدی رو شروع به خوندن کردم، دوباره متولد شدم🤩 در این یک سال، من ۵۰ بار زندگی کردم و ۵۰ دفعه تجربه کسب کردم. ✨💖 اشک ریختم😭... خندیدم 😄... ترسیدم 😱... به هر جای دنیا سفر کردم وبا فرهنگ های مختلف آشنا شدم🗼🏫 ۵ یا ۶ کتاب بیشتر نخونده بودم تا با برنامه بهخوان آشنا شدم🥰 متاسفانه دقیقا با شروع مدارس متقارن شد(۴مهر🤦🏻‍♀️) 😐 بهخوان برام خیلی شگفت انگیز و جذاب بود(دقیقا همون برنامه ای بود که میخواستم🤩) در این مدت هم درس خوندم و هم کتاب خوندم (در نظر داشته باشین که سعی کردم که به درس و مدرسه م لطمه نزنه و نتیجه اش رو هم دیدم جزو دانش آموزان برتر مدرسه شدم✌🏻) ....... بعد از خوندن ۲۴ کتاب، نویسنده مورد علاقم رو پیدا کردم به سلامتی😅 و اون نویسنده بزرگوار کسی نیست جز: ⚡لوسی مود مونتگمری⚡ 📆دقیقا در تاریخ ۶ اسفند📆 💙با کتاب قصر آبی💙 همه چیز یهویی پیش اومد ، در لحظه دیدمش و خوندم به همین راحتی😁 اما دل کندن از کتاب با رنج و زحمت فراوان😶 همیشه آنی شرلی رو میدیم و هر سالی که پخش میشد بازم برام جذاب و تازه بود، و هیچ وقت هم فکر نمیکردم نویسنده این داستان انقدر جذاب باشه🥰 سر تون رو بیشتر از این درد نمیارم این داستان من بود 📖 🔻در لیست زیر تموم کتاب هایی که از ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ تا ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ خوندم رو به اشتراک گذاشتم 👇🏻👣 به یاد تموم این لحظات، و به امید روزهای بیشتر با کتاب‌هایی جذاب و دل‌انگیز، تولدم رو جشن می‌گیرم! 🎉🌸

25

یادداشت‌ها

          بهترین توضیح برای این کتاب متنی است که خودنویسنده در مقدمه کتاب نوشته است:
(زمانی یکی ازبت‌های زندگی من گفت:«یکی از بدترین چیزهای پیری این است که دیگر هیچ ايده‌ی تازه‌ای به ذهنم نمی‌رسد».
این کلمات را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس می‌زنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر می‌هراسد تا از مردن.
این رمان، داستانی است درباره‌ی خاطره‌ها و گم شدنشان. یک نامه‌ی عاشقانه است و در عین حال خداحافظی آهسته‌ی یک پدربزرگ با نوه‌اش و یک پدر با پسرش.
صادقانه بگویم اصلاً منظورم اين نبود که اين کتاب را حتماً بخوانید. بلکه اين کتاب را نوشتم فقط به اين دلیل که می‌خواستم افکار خودم را سروسامانی داده باشم. چون من از آن دسته آدم‌هایی هستم که باید افکارم را روی کاغذ ببینم تا برایم معنا پیدا کنند. اما به هرحال تبدیل شد به رمان کوتاهی در این باره من چطور دارم با از دست دادن فوق‌العاده ترین ذهنی که می‌شناختم کنار می‌آیم و درباره‌س از دست دادن کسی که هنوز هم اینجاست. و اینکه چطور می‌خواهم موضوع را برای بچه هایم توضیح بدهم. اگر برایتان جالب باشد باید بگویم دارم دست از فکر کردن به آن برمی‌دارم.
این داستان درباره‌ی ترس است و درباره‌ی عشق و اینکه چطور این دو اغلب دست دردست هم پیش می‌روند و در نهایت درباره‌ی زمان است، وقتی که هنوز مالک آن هستیم. از اينکه این داستان را به خودتان تقدیم می کنید سپاسگزارم.)
        

16

          همیشه برایم جالب بود که پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها اغلب زمانی که خود پدر و مادر بوده اند چندان شیطنت های بچه ها را تحمل نمی کردند و زود از کوره در می رفتند؛ اما حالا که پدر بزرگ و مادربزرگ شده اند نه تنها از شیطنت های نوه هایشان ناراحت نمی شوند که تازه از آنها در برابر پدر و مادر هایشان دفاع هم می کنند! رمان کوتاه "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود" روایت جذابیست از همین عشق. عشق پدربزرگی که حالا بعد از همسرش تنها دل خوشی اش نوه ایست که از قضا خیلی شبیه خود اوست.

فردریک بکمن، نویسنده در ابتدای کتاب بهترین توصیف ها را از این کتاب ارائه کرده است:

"خوانندهٔ عزیز
زمانی یکی از بت‌های زندگی من گفت: «یکی از بدترین چیزهای پیری این است که دیگر هیچ ایدهٔ تازهای به ذهنم نمی‌رسد». این کلمات را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس می‌زنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر می‌هراسد تا از مردن.این داستان دربارهٔ ترس است و درباره عشق و در نهایت درباره زمان. خاطره‌ها و گم‌شدنشان و در عین حال خداحافظی آهستهٔ یک پدربزرگ با نوه‌اش و یک پدر با پسرش."

واقعیت این است که بکمن در این داستان و در رمان پیشین خود مردی به نام اوه به زیبایی و با ظرافت کامل و با توصیف هایی بسیار دل انگیز احساسات یک پیرمرد را بیان کرده است به طوری که اگر نمی دانستم 38 ساله است باور نمی کردم که این ها نوشته کسی است که خود آن ها را تجربه نکرده است. به نظر من تنها نکته منفی کتاب این بود که خواننده در صفحات ابتدایی کتاب کمی سردرگم است و خیلی سیر موضوعی داستان را نمی داند اما هر چه که از داستان می گذرد جذابیت آن بیشتر می شود. به عبارت دیگر کتاب شبیه پازلی است که به مرور کامل می شود.

اسم کتاب کنایه از این است که خاطرات پیرمرد به مرور محو می شود و به همین خاطر به یاد آوردن و بازگشت به سمت عزیزان و خاطرات مشترک هر روز سخت و سخت تر می شود( نقل از کافه بوک)

قسمت هایی از کتاب:

"اژدها را بابابزرگ درست وقتی که به دنیا آمد به او داده ‌بود، چون‌که مامان‌بزرگ گفته‌بود اژدها برای نوزاد اسباب‌بازی توبغلی مناسبی نیست و بابابزرگ هم گفته‌بود که او هم یک نوۀ مناسب نمی‌خواهد."

"ما به این دلیل که از بیگانه ها می ترسیم به فضا نمیریم. این کارو می کنیم چون از تنهایی می ترسیم. تنها بودن تو کائنات به این بزرگی خیلی ترسناکه."

"از مدرسه تعریف کن نوآ_نوآ
معلممون مجبورمون کرد یه داستان درباره اینکه وقتی بزرگ شدیم میخوایم چیکاره بشیم بنویسیم.
خوب تو چی نوشتی؟
نوشتم که در درجه اول میخوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.
جواب خیلی خوبیه.
خوبه مگه نه؟ من که ترجیح میام پیر باشم تا آدم بزرگ. همه آدم بزرگا عصبانین، فقط بچه ها و پیر ها می خندن."

کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله می کنه.

- از مدرسه تعریف کن نوآ-نوآ
- همیشه مجبوریم انشا بنویسیم. یه بار   معلم ازمون خواست درباره اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسم.
- تو چی نوشتی؟
-"همراهی"
بهترین جوابی که تا حالا شنیدم
        

17