زهرا عالی حسینی

زهرا عالی حسینی

بلاگر
@zahra_alihosseini

90 دنبال شده

129 دنبال کننده

            |کتاب خواندن تنها استعدادم بود...
طوری که انگار زندگی‌ام به آن بستگی داشت...|
نانسی هوستون
          
پیشنهاد کاربر برای شما
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        فکر می‌کنم این کتاب در نوع خودش بهترین بود.
احتمالاً من به جز خیالپردازی هیچ شباهتی با آنی شرلی ندارم.
دخترکِ عاشق لباس آسیتن پفی که دوست دارد موهای دوست صمیمی‌اش مشکی باشد و خیلی دلش می‌خواهد به کنسرت برود چون وقتی بچه های مدرسه درباره‌اش حرف می‌زنند او چیزی برای گفتن ندارد...
به هیچ عنوان تحمل پرحرفی را هم ندارم. ولی با این وجود به طرز عجیبی دلم می‌خواست ادامه بدهم و او حرف بزند.
احتمالاً من باید بیشتر شبیه ماریلا باشم. حتی شاید کمی شبیه متیو.
تا اواسط داستان اصلاً نمی‌توانستم با آنی ارتباط بگیرم. من نمی‌توانم تحمل کنم کسی اینقدر به ظاهر آدم ها اهمیت بدهد یا از قیافه مردم ایراد بگیرد یا به ژوسی پای تیکه بندازد یا چاقی‌اش را مسخره کند یا بخشش کسی را نپذیرد یا...
ولی از یک جایی به بعد، از آن جایی که گفت من هم می‌خواهم آدم خوبی شوم، مثل خانم آلن و ماجرای دزدی کشیش را تعریف کرد و گفت یک پسربچه دزد شیطون هم می‌تواند روزی کشیش شود، یا از آن جایی که برای موفقیت ژوسی پای خوشحال شد و از خوب بودن خودش احساس رضایت کرد،
من هم از این دخترک خوش قلب خوشم آمد.
راستش برای من اصلاً مهم نیست که مردم اشتباه نکنند،
فقط کافی است که بدانند کارشان بد است و برای خوب شدن تلاش کنند. همین. حتی مهم نیست تلاش‌شان نتیجه بدهد یا تغییری کنند یا نه.
این ویژگی آدم های خوب و خوش قلبِ معمولی است.
من فقط تحمل آدم های خودبین و خودخواه را ندارم.
از اینجا به بعد توانستم با او ارتباط بگیرم و هم‌ذات پنداری کنم و حس کنم از نظر معمولی بودن، اشتباه کردن و علم به اشتباه و تلاش برای خوب شدن، یک جور هایی شبیه خودم است. شبیه هر آدم معمولی دیگری.
از وقتی کمی بزرگتر و آرام‌تر و پخته‌تر شد هم بیشتر ازش خوشم آمد.
حتی دیگر برایم مهم نیست که از تلاش برای دوست داشتن ژوسی پای دست کشید.
روند داستان را هم اول دوست نداشتم. من نمی‌توانم بپذیرم کسی بیاید قصه‌ای سراسر خوبی و خوشی بنویسد و بعد بیاید از امید برایم نوید بدهد. بله، اگر قصه زندگی من را هم لوسی ماد مونتگمری می‌نوشت، احتمالاً باید امیدوار می‌بودم یا اگر مطمئن بودم سرنوشت خوب و خوشم را او می‌نویسد و مرا در همه جمع ها و آدم ها و مراتب و مراحل یکی پس از دیگری موفق می‌کند، مثل آنی خوش‌بینانه تلاش می‌کردم.
زندگی‌ای که او روایت می‌کرد، شبیه دنیای واقعی نبود. پیچ و خم نداشت. شکست نداشت.
تا اینکه به قسمت پیچ و خمش رسیدم. و بله، اقرار می‌کنم باید تحسین‌تان کنم خانم مونتگمری!

«- پس هدفات چی می‌شن؟ و...
+ من هنوزم هدفای زیادی دارم. فقط شکل اونا تغییر کردن. می‌خوام معلم خوبی بشم. در ضمن اجازه ندم تو بیناییتو از دست بدی. به علاوه تصمیم دارم درسای دانشگاه رو تو خونه بخونم و مدرکمو بگیرم. آه نمی‌دونی چه برنامه هایی دارم ماریلا! یه هفته است دارم به این موضوع فکر می‌کنم. می‌خوام بیشترین تلاش رو برای زندگیم بکنم مطمئنم که زندگی هم در عوض بهتریناشو به من عرضه می‌کنه. وقتی از کویین فارغ التحصیل شدم آینده‌م مثل جاده‌ای مستقیم پیش روم بود. احساس می‌کردم می‌تونم ادامه‌شو تا صدها کیلومتر دورتر ببینم اما حالا پیچی تو این جاده ایجاد شده و من نمی‌دونم اون طرف این پیچ و خم چی وجود داره. اما می‌خوام به خودم بقبولونم که چیزای خوبی در انتظارمه. ماریلا دنیای اونطرف این پیچ هم ممکنه جذابیتای خاص خودشو داشته باشه. شاید این جاده از سرزمینایِ سبز و سایه روشن های زیبایی بگذره، چشم‌انداز های جدیدی رو پشت سر بذاره، و منو با تپه ها و دره هایی تو دور دست ها آشنا کنه.»

زندگی‌اش هم شبیه دنیای معمولی خودمان بود. ولی تفاوت آنی، تفاوت در نوع نگاه و خوش بینی و سازگاری‌اش با شرایط بود.
بله، گفتم. من شبیه آنی نیستم.
من حتی اینقدر اجتماعی و پر جنب و جوش هم نیستم. من بیشتر شبیه شخصیت های درخود فرورفته داستایفسکی‌ام که میلی به خوش‌گذرانی و معاشرت ندارند.
من حتی روحیه‌ی تلاش و جنگیدن و رقابت را هم ندارم.
من اهل کنار کشیدنم.
من اینقدر امیدوار و پیش‌رو و سرزنده هم نیستم.
من بیشتر شبیه هولدنم تا آنی. بدبین و منزجر و دلزده.
ولی متوجه شدم آنی همنشین بهتری برای من است.
خیلی لحظات برای آرام کردن خودم با آنی حرف زدم.
آنیِ امیدوارِ پرتلاش که می‌داند چطور از پیچ و خم های زندگی گذر کند.
همنشینِ امیدبخشِ هفده سالگی.
      

57

        یک مجموعه داستان ضد مدرسه، ضد جنگ، ضد تبعیض نژادی و...
(از هم ردیف قرار دادن مدرسه با جنگ و تبعیض نژادی بسی خرسندم.)

خوشحالم که ناطور دشت رو قبل از مجموعه داستان هاش خوندم. چون برای فهمیدن دنیای کتاباش، باید اون رو خونده باشی.
سلینجر کسیه که به همه‌چیز عمیق فکر می‌کنه و همه چیز رو عمیقاً حس می‌کنه و اهمیت میده. کمتر آدمی با این ویژگی ها پیدا میشه...
کسی که برای بِرک گریه می‌کنه...
داستان های "من دیوونه‌ام" و "گروهبان احساساتی" رو از باقیشون بیشتر دوست داشتم.
و باید بگم منم مثل سانی وقتی داستانای اونو می‌خونم، صدای موسیقی رو می‌شنوم...
سلینجرِ عزیز...

پ.ن: جنگ سلینجر رو خیلی آزار داده. این رنج قلبی رو تو جای جای کتاباش میشه حس کرد.
و واقعاً خوب تصویر حقیقی جنگ جهانی رو نشون میده. مخصوصاً تو داستان سوم. با بیان اینکه بازمانده ها چطور سعی میکنن از این جنگ پوچ کثیف بی‌معنی یک مدال افتخار بسازن.
گاهی نویسنده های ما سعی میکنن قصه های اونارو کپی کنن و به ما تعمیم بدن. ولی این قصه، قصه اوناست. قصه جنگ های ما خاورمیانه‌ای ها یه چیز دیگست. قصه قدرت طلبی  و بِکش بِکش و طمع کشورگشایی و نابودی و پوچی نیست. قصه ما قصه زور و تحمیل و خون و قربانی و ایستادن برای چیزهاییه که معنی دارن.
      

48

        مارتین مک دونا یک روانی است که نمی‌توانم دوستش نداشته باشم.
و کتاب هایش هم همه وحشتناک‌ترین خشونت های انسانی هستند که نمی‌توانم زیبایی‌شان را تحسین نکنم و در پایان مبهوت نمانم.
از یک جایی به بعد می‌دانستم جهت حفظ آرامش روانی خودم نباید ادامه بدهم ولی صرفاً برای شکنجه دادن خودم تا آخر خواندم.
و وقتی این کتاب را هم تمام کردم. _درست مثل مأمور های اعدام_ با تمام وجود دلم می‌خواست دقیقاً همان لحظه تکه تکه‌اش کنم.
این دقیقاً همان جنون لذت بخش عجیب و غریبی است که مارتین مک دونا با شخصیت های سادیسمی دهکده کوچکش به تو منتقل می‌کند و این همان چیزی است که تو را می‌کشاند به سمت کتاب بعدی.
ولی این شوخی، از جنس آن شوخی هایی نبود که دوستش داشته باشم. از جنس به سخره گرفتن مرگ و زندگی و آدم و انسانیت و اخلاقیات نبود. توضیحی نمی‌دهم. فقط همین که این چیزی که پیش روی مخاطب خورد کرد، بیش از سنت شکنی بود. زیاده روی بود. حتی با معیار های سادیسمی های دهکده لی‌نین. بله. حتی برای این حیوانات وحشی هم زیاد بود...

پ.ن۱: وقتی عصبانی هستم میل شدیدی پیدا می‌کنم مارتین مک‌دونا بخونم. و به این فکر می‌کنم که چی می‌شد اگه مثل دیوونه های لی‌نین، هرکسی رو که به هر دلیلی روی مخمون بود با یک گلوله از زندگی‌مون پاک می‌کردیم و بعد با خونسردی چای می‌خوردیم؟
مثلاً چون‌که با صدای بلند حرف می‌زنه، یا هیچوقت در رو پشت سرش نمی‌بنده، یا اینکه مدام حرصت رو در میاره یا به هر دلیل کوچیک دیگه‌ای.
این روش پاک کردن صورت مسئله خیلی دل خنک کنه. مخصوصاً اگه سریع و بدون درد و عذاب وجدان می‌بود.
اون‌وقت دیگه هیچ نیازی به تلاش شبانه روزی برای اصلاح و بهبود رابطه کوفتی‌مون با آدما نبود.
(البته فقط تصورش قشنگه)

پ.ن۲: و در آخر؛ مارتین مک دونای کوفتی! روانی!
      

25

        دو سال پیش رفته بودم کتابفروشی، دیدم یه آقا و خانم دست بچه‌شونو گرفتن باهم اومدن از مسئول اونجا پرسیدن کتاب برای آموزش دستشویی رفتن هم دارید؟؟
من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و کلی خندیدم. تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. ولی به تازگی متوجه شدم اصلاً چیزی خنده داری نیست. گریه داره. و یک معضله.
ولی برای از پوشک گرفتن بچه خردسال، دکتر و روانشناس میگن سن مشخصی نداره و نباید بچه رو با میانگین جدول های رشد و... مقایسه کرد. چون بچه ها مثل ما نیستن و خیلی اوقات توانایی نگه داشتن خودشون رو ندارن، یا اینکه فعل و انفعالاتی که توی بدنشون اتفاق میوفته رو متوجه نمیشن و اینا کاملاً غیرارادیه و باید گذاشت تا اون مرحله رشد کرده باشن. تو هر بچه‌ای هم متفاوته. و حتی اگر به اون مرحله از رشد هم رسیده باشن، ممکنه براشون یک فشار روانی و یک ترس و اضطراب بیش از حد باشه. به طور کلی بچه باید آمادگی جسمی و روحیش رو داشته باشه. و سن مشخصی نداره.
 دیدیه کالوت(روانشناس رشد روانی - حرکتی) هم میگه همه کار های بدیهی، عادی و روزانه‌ای که ما انجام میدیم برای بچه حکم بازی داره. اون همه چی رو بازی می‌بینه. حتی غذا خوردن!
پس باید با این فرآیند و این مرحله رو برای بچه مثل یه بازی جالب کرد. مثلاً اینکه وقتی روی صندلی دسشویی نشسته، براش قصه خوند، شعر خوند، یه بازی راه انداخت یا بعد که تموم شد تشویقش کرد، بهش جایزه داد و...
اصلاً چیز خنده داری نیست. هر مرحله از رشد یه موفقیته.‌ و موفقیت برای این بازه سنی اینه که از پس کار هاش بر بیاد. و واقعاً هم براش سخته.
حرف زدن درباره این موضوع و راهنمایی بچه و خوندن کتاب قصه های مرتبط  خیلی کمک کننده است.
تصاویر این کتاب آموزشی و بامزه است. شعر هم داره.
نوشته ها و راهنمایی هاش هم واقعاً مفید و جالبه و برای بچه هم ملموسه. بچه حس میکنه این فرآیند مثل یه بازی جالبه. و دوست داره مثل قهرمان کتاب "بزرگ شدن" و "خلاص شدن از پوشک" رو تجربه کنه.
      

8

        |اولین مواجهه‌ام با شریعتیِ بزرگوار|

شریعتی را من به حبّ حسین و علی و فاطمه شناخته‌ام و به کراواتش!
بله دقیقاً با همین ترکیب نامأنوس!
نقد ها و دعواهای منتقدین و دفاع ها و تعریف های دفاع کنندگان را هم شنیده‌ام.
ولی هیچوقت مواجهه‌ جدی‌ای با خودش نداشتم. یعنی هیچوقت کتابی ازش نخوانده بودم. نه که دلیل خاصی داشته باشد، کلاً وسوسه نشده بودم کتاب هایش را بخوانم.
تا اینکه نمی‌دانم چه استادی توی چه جلسه‌ای در باب جریان شناسی شخصیت ها و... گفت شریعتی جزء جریان التقاطی روشنفکر_مذهبی است و فلان است و بهمان و جایی درباره روحانیت چنین گفته و جایی دیگر آن را کوبیده و غیر ذلک.
من هم از آنجایی که همیشه خدا سماجت دارم که خودم بخوانم، و خودم بفهمم، و خودم قضاوت کنم، تصمیم گرفتم لا به لای مطالعه کتاب های تاریخی‌، یک جایی هم برای شناخت مستقیم شریعتی بگذارم. و دست گذاشتم روی "درباره روحانیت" تا موضع ایشان را مستقیماً و یک بار برای همیشه، بدانم.
و حالا که تمام شد، به نظرم خوب کردم به حرف آن استاد بزرگوار تکیه نکردم!

رهبری جایی گفته‌اند شریعتی خیلی مظلوم است.
یکی از ناحیه منتقدانش که چشم بسته او را می‌کوبند و خوبی ها و درستی هایش را نمی‌بینند، و یکی هم از ناحیه طرفدارانش که چشم بسته از او بت مطلق می‌سازند و فرصت شناخت صحیح و دفاع صحیح از او را می‌گیرند...
حالا من هم از چند نسل بعد و پس از سال ها، از خواندن کتاب همین را برداشت کردم:
شریعتی مظلوم واقع شده. یکی از ناحیه منتقدانش و یکی از ناحیه طرفدارانش!
توی بخش آخر کتاب شریعتی خودش قصه این اتهام "مخالف روحانیت بودن" را گفته که از کجا آمده و جواب هم داده،
و من تعجب میکنم که چطور آن استادِ محققِ تاریخ‌شناس بعد از گذشت این همه سال متوجه موضع شریعتی نشده! ولی خود کتاب گویای همه چیز هست!
و حالا تصورم از شریعتی: مردی که حسین و علی و فاطمه را دوست دارد و کراوات می‌بندد!
(ببخشید خب چیکار کنم تصویر ذهنیم همونه.)

خب طبیعتاً همه بخش های کتاب را قبول نداشتم. مثلاً هیچوقت نمی‌توانم به جامعه آن‌طور نگاه کنم که او نگاه می‌کند، با طبقه بندی های مارکسیستی‌اش.
ولی عجب قلم شیوا و گیرایی داری مرد!
عجب قشنگ حرف می‌زنی، عجب درست حرف می‌زنی، عجب خوب آن‌ور را می‌شناسی و عجب خوب این‌ور را می‌شناسی و عجب خوب راهکار می‌دهی...
و برخلاف چیزهایی که شنیده بودم. شریعتی اصلاً چشم به آن ور ندارد و همه جواب را در خود اسلام و علمای اسلام و مکتب اسلام می‌بیند.
و چه خوب شد که نقد آن استاد بزرگوار فرصت آشنایی من با شریعتی را رقم زد.
ولی فارغ از مسئله روحانیت، کاش کسانی که توی آموزش و پرورش کاره‌ای هستند هم این کتاب را می‌خواندند!
هر لحظه که جلوتر می‌رفتم، بیشتر حسرت می‌خوردم که چه شد که ما این نظام آموزشی قالبیِ تقلیدی و پوچ امروز را جایگزین نظام آموزشی سنتی غنی خودمان کردیم؟
از توی مکتب ها امثال ابوعلی سینا خارج می‌شدند و از توی نظام آموزشی غربی مدرنیته الان کارمند های بله قربان گو!
یا به قول خود شریعتی عزیز، ثمره آموزش متمدن امروز این است که خلاقیت و ابتکار را در انسان کور کند و از او پیچ و مهره‌ای بسازد برای جا گرفتن در سازه بزرگ اجتماع!
      

1

        وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ؟
وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
(به خاطر بیاور) هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان گفت: «من در روی زمین، جانشینی [= نماینده‌ای‌] قرار خواهم داد.» فرشتگان گفتند: «پروردگارا!» آیا کسی را در آن قرار می‌دهی که فساد و خونریزی کند؟
ما تسبیح و حمد تو را بجا می‌آوریم، و تو را تقدیس می‌کنیم.»
پروردگار فرمود: «من حقایقی را می‌دانم که شما نمی‌دانید.»

همین سوال کوتاهِ یک جمله‌ای مدت ها ذهن من را درگیر کرده بود. توی احوالات کثیف و تاریک و سیاهی بودم و سوال هایی دیوانه‌وار و نه‌چندان نامرتبط به احوالات روحی بدِ خودم پشت سرهم جلویم سبز می‌شدند تا آنجا که از چرا زنده‌ام و چرا زنده باشم رسیدم به اصلاً خودت چرا آفریدی؟ و انگشت اتهامم به سمت خدا هم چرخید.
و هنوز هم بعد از این همه مدت توی این علامت سوال ها ابهام هایی هست که با فهم کوچک خودم قادر نیستم بفهمم و شاید بعد ها و با گذر سال ها بفهمم. اما در هرحال،
شهید مطهری در تفسیر این آیه بحثی دارد درباره تقابل خیر و شر. که آیا آخر بشر شر محض است؟ از قبیل همان بحث راسکلنیکف که آیا انسان بیش از شپشی بی‌ارزش است؟
بعد بحث را به فلسفه و تاریخ می‌کشاند و حتی از نیچه و شوپنهاور و هدایت نقل قول می‌آورد و بعد از استدلال هایش اینطور نتیجه می گیرد که اگرچه ما گستره وسیع‌تری از باطل می‌بینیم، اما آنچه ما می‌بینیم کفِ روی آب است و چیزی که نمی‌بینیم آب! و اصالت از آن حق است.
خود متن تفسیر آن قدر شیرین است که من نیازی به وصفش نمی‌بینم.
ولی چیزی که مسئله من بود، و هست این است که این گفته ها، این کتاب و اصولاً تمام کتاب های اعتقادی در حد نظری و تئوری است و نه عملی. نه اینکه ایشان اثبات نکرده باشد یا اثباتش ضعیف باشد، نه. مسئله اینجاست که همان طور که یکی می‌تواند ابراز کند که الف ب است، کسی دیگر می‌تواند نقض کند که الف ب نیست. و درنهایت این من هستم که باید تصمیم بگیرم و انتخاب کنم. و درباره این مورد خاص، شاید فقط با تفکر در متن زندگی و جستجوی درون خود می‌توان فهمید.
و اصلاً درست و منطقی‌اش هم همین است! هیچ جواب آماده بدون تفکری آدم را به حقیقت نمی‌رساند. که خودش هم بار ها گفته هرجا گم شدی در آفرینش من تعقل کن!
و حتی در وجود خودت!
وَفِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ.
و در وجود خود شما (نيز آياتي است) آيا نمي‏بينيد؟!
ولی درباره آدم صمم بکم عمی و لایعقلی مثل من که در خودش تعقل نمی‌کند و احیاناً اگر بکند هم قوه ادراکش هم تا این حد مغشوش و نسنجیده و ناپخته است، ممکن نبود و نیست.
حالا چرا این ها را گفتم؟
که به اینجا برسم:
داستایوفسکی و زندگی و دنیایی که جلوی چشم من ترسیم می‌کند، برای من تفسیر و نمود بیرونی و عملی این آیه در متن زندگی است. و این جواب خدا که بله من هم چیز هایی که شما می‌بینید را می‌بینم ولی چیز های دیگری هم در این انسان می‌بینم که شما نمی‌بینید:
قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
پروردگار فرمود: «من حقایقی را می‌دانم که شما نمی‌دانید.»
داستایوفسکی برای من همان نوری بود که در دوران تاریکی محض خودم نداشتمش، و گمش کرده بودم، و بی‌این نور، که درون قلب سخت و سنگ خودم نبود، قادر نبودم حتی روشنایی های دیگر را هم ببینم. که می‌گویند کافر همه را به کیش خود پندارد!
ولی او کسی بود که درست در موقع مناسب، در بطن تاریکی این نور را نشانم داد.
در برادران کارامازوف!
شاید تاثیر خاصی که از برادران کارامازوف گرفتم و علاقه شدیدم و اشک هایی هم که ریخته‌ام هم متاثر از احوالات سیاه خودم بود و چیزهایی که او جلوی چشمم آورد. چیز هایی که قادر نبودم در این انسانِ "يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ" و در قلب سیاه خودم ببینم.
ولی  داستایوفسکی، کسی است که دست می‌برد توی قلب سیاه‌ترین و شریرترینِ آدم ها و نوری را بیرون می‌کشد که همه سیاهی ها را کور می‌کند. از دل قاتل ها و بدکاره ها و جنایتکار ها و پست‌فطرت‌ها! چه رسد به من.
خدا خوب آن کتاب را سر راه من قرار داد.
اما درباره جنایت و مکافات، چهارصد صفحه آخر را تقریباً یک نفس خواندم. داستایوفسکی این کتاب را در آستانه ایمان نوظهوری نوشته، که تا برادران کارامازوف به پختگی تمام می‌رسد.
تمام پرسش کتاب همین یک آیه بود و جواب آخر داستان کمی دوپهلو بود که برای همین هم راضی‌ام نکرد.
اما خود این مرد، و زندگی‌اش، سرنوشتش، و برادران کارامازوفش و جواب قطعی و مسلمش به این پرسش که حتم دارم چیست، برای من کافی بود تا حظ ببرم. من پاسخ خود داستایوفسکی را عوضِ پاسخ نه‌چندان صریحِ راسکلنیکف می‌گیریم.
داستایوفسکی برای من تا ابد تجسم این آیه‌ی قرآن است. شرح و بسط و تفسیر و تجسم همین یک آیه:
که ای فرشته ها و ای آدم لایعقلِ "يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ"، إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
من چیز هایی می‌بینم که حتی خود تو در نفس جنایتکار خود نمی‌بینی!

و بله باز همان قصه همیشگی و تکراری سرنوشت آدم است!
و آیه هایی که خدا به فرشته ها نشان داد و ما هرروز تکرارش می‌کنیم:
جنایت و خون و فساد!
جنایت و تسلیم و توبه!
جنایت و بازگشت!
جنایت و هبوط!
جنایت و رنج!
و جنایت و مکافات!

پی‌نوشت: حال و احوال و توصیفات پترزبورگ من را یاد "تراس کافه در شب" ونگوگ می‌اندازد.
      

8

        |ارباب و بنده|

کدام ارباب و بنده؟
واسیلی آندره‌ایچ و نیکیتا؟ یا خدا و بنده؟
عنوان کتاب چنگی به دلم نزد. خیال کردم یک داستان اجتماعی است. از این داستان های روسیِ نقد سرمایه‌داری که من هیچ علاقه‌ای به خواندنشان ندارم.
مسیر داستان سرد بود. خیلی سرد. طوری که سرمایش استخوان سوز بود و تا ته وجودت یخ می‌کرد. و آنجا که چای می‌خوردند و یا سیگار می‌کشیدند تو هم کمی گرم می‌شدی.
نمی‌دانم به خاطر فضاسازی و توصیف هایش بود یا چه یا چه. فقط بوران بود و سرد بود.
و کسل کننده و عاجز کننده.
چند بار با خودم گفتم که چی بشود آقای تولستوی؟ تهش بگویی نیکیتا یخ زد و اربابش ولش کرد و بد بود و فلان و بهمان؟

ولی جلوتر فهمیدم کارش درست است و خوب گول خورده‌ام. تولستوی توی تمام این مسیر، تمرکزت را می‌گذارد روی نیکیتا و تو منتظری ببینی سرنوشت او چه می‌شود و واسیلی آندره‌ایچ را معرفی می‌کند که چقدر حسابگر است و چقدر رند است و چقدر حریص است تا تو دقیقاً پیش‌بینی کنی چنین آدمی در چنان شرایطی چه می‌کند و بعد در چند صفحه پایانی دستش را رو می‌کند که "ولی این کار را نکرد." "ولی این کار را نکرد"اش هم توی ذوق نمی‌زند. نه طوری که انگار وصله ناجور داستان باشد. انگار واقعاً در آن لحظه از شخصیت واسیلی آندره‌ایچ برمی‌آمد.

واسیلی آندره‌ایچ همه چیز را به مثابه سکه و ملک و مال و اموال می‌بیند. برای همین هم در آن لحظه‌ای که نیکیتا را رها می‌کند، به خودش می‌گوید او که مفت نمی‌ارزد. مردنش از زنده بودنش بهتر است. منم که ثروت و خانواده و زندگی دارم.
و می‌رود و می‌رود تا آنجا که در تاریکی، با دست های خالی، ناکام، از اینجا رانده و از آنجا مانده، نه دستش به جنگل رسیده و نه دیگر در زار و زندگی امنش است. و در آن لحظه در وحشت و برف و بوران و گرگ و ترس از مرگ به خدا متوسل می‌شود.
آن هم هنوز با ابزار سنجش سابقش. که می‌خواهد جانش را هم و حتی خدا را هم با مالش بخرد! و چیزی و دنیایی فراتر از مال و منالش نمی‌بیند. آن هم نه با ملک و املاکش، بلکه با رندی و خساست خاص خودش. طوری که انگار دارد صدقه می‌دهد.  وعده می‌کند اگر خدا نجاتش بدهد، شمع هایی را که سابقاً به کلیسا می‌فروخته را به کلیسا می‌بخشد.
و بعد در لحظه‌ای، در آنی، خودش به خودش جواب می‌دهد که نه حالا دیگر این چیز ها به کمکم نمی‌آید. و بعد خودش، حرصش، اموالش، زن و بچه‌اش و همه این دست و پا زدن ها در نظرش هیچ می‌شود، انگار تکانده باشندش و همه سکه هایش ریخته باشد و حالا دیگر با ابزار سنجش خودش و با معیار خودش هم قیمتی نداشته باشد.
در این لحظه اسب هم رهایش می‌کند و واسیلی آندره‌ایچ ساکت و خاموش و دست از پا درازتر در تاریکی ردپای اسب را می‌گیرد تا می‌رسد به نیکیتا.
و آخر داستان درست آن چیزی است که فکرش را نمی‌کنی! درست برعکس آن سرنوشتی که توی ذهنت چیده بودی. اینجا انگار تازه واسیلی‌آندره‌ایچ چیزی یافته که درخور پیشکش به درگاه خدا باشد. نه شمع ها، و نه حتی مال و اموالش، جانش را! مهم‌ترین چیزی که دارد. واسیلی آندره‌ایچ خوابیده روی نیکیتای یخ زده تا او را زنده نگه دارد! و حالا از اینجا دیگر داستان گرم است. خیلی گرم. انگار تازه تو هم آرام گرفته‌ای و با گرم شدن نیکیتا گرم می‌شوی. حتی خود واسیلی آندره‌ایچ هم با دست ها و تن یخ‌زده‌اش گرم می‌شود: 
[با خود گفت: «پیداست خیلی ضعیف شده‌ام! از ترس داشتم دیوونه می‌شدم!» اما این ضعف نه فقط برایش زیاده ناخوشایند نبود بلکه اسباب دلخوشی‌اش بود، احساسی مخصوص که او هرگز در دل نیافته بود.
با خود گفت: «ما اینجوریم دیگه!» و در دل خود مهربانی والایی احساس کرد.]
اشک می‌ریزد و دلش می‌خواهد از این احساس، این احساس شعف، مهربانی، این رقت قلبی که درونش ایجاد شده و انگار برایش تازگی دارد و ناآشناست با کسی حرف بزند. آن هم با همان ادبیات بامنت خاص خودش:
[می‌دونی برادر، من چیزی نمونده بود که از دست برم. اگه تو برف مونده بودم تو حسابی یخ زده بودی!...]
اما بعد دوباره می‌لرزد و اشک می‌ریزد و حرفش ناتمام می‌ماند و به خودش می‌گوید:
[خوب، عیب نداره. من خودم هرچی لازمه از خودم بدونم می‌دونم!]
انگار تازه آرامش و اطمینانی درونی یافته و خیالش از خودش جمع است. و به خواب می‌رود. در خواب می‌بیند که سخت منتظر ایوان ماتویه‌ایچ است برای معامله جنگل، و بالاخره کسی که او منتظرش بود می‌آید، اما آن کس ایوان ماتویه‌ایچ نبود. این همان کسی بود که به او گفته بود روی نیکیتا بخوابد. صدایش کرد. و واسیلی آندره‌ایچ با خوشحالی، انگار مدت ها انتظار این شخص را کشیده باشد فریاد می‌زند: الان میام!
از خواب بیدار می‌شود. و دیگر آن سنجشش را ندارد. دیگر به دیده تحقیر نمی‌نگرد و خود را با نیکیتا یکی می‌بیند: [به نظرش آمد که او خود نیکیتاست...و با لحنی همه متانت و غرور گفت:«نیکیتا زنده است. پس من زنده‌ام!»]
و اینجا انگار آن رویای یگانگی انسانی مسیح که داستایوفسکی در برادران کارامازوف ازش حرف می‌زند به تحقق پیوسته. یگانگی ارباب و بنده!
و صبح روستایی ها درحالی پیدایشان می‌کنند، که ارباب روی بنده خوابیده و او را در آغوش گرفته تا گرمش کند و در این راه یخ زده و جان داده!

ارباب و بنده!
همان اربابی که ارباب است و همه از واسیلی آندره‌ایچ تا نیکیتا بنده‌اش هستیم.
[همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و می‌دانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمی‌داد و آزارش نمی‌کرد...]

بعد از خواندن پایان داستان، درباره سرنوشت واسیلی‌آندره‌ایچ به یاد این دیالوگ گروچنکا در برادران کارامازوف افتادم: من هم پیازی صدقه داده‌ام!
و همان داستان عفو خدا برای صدقه دادن پیاز!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

23

        داستان جذاب و گیرا بود و کشش خاص خودش را داشت و حوصله را سر نمی‌برد.
کاملاً شکل نامه نگاری را داشت و چیزی توی ذوق نمی‌زد و حرف اضافه و بی‌مزه‌ای هم نداشت.
ولی زیاد به ماجرای خاصی نپرداخته بود. یعنی هدف نویسنده مشخص است، ولی چیزی که ما توی داستان می‌بینیم همان هدف راوی است. یعنی اثبات بی‌گناهی سرورش و پیدا کردن سرنخی از گم شدن او.
داستان به شخصیت والای امام حسین و عظمت اسرا و ماهیت قیام و... نمی‌پردازد. و خیال می‌کنم اگر ما امام حسین را از قبل نشناسیم یا وسط داستان مدام توی ذهنمان تداعی نشود که این "سردسته شورشیان" همان امام حسین مظلوم خودمان است، یا بی‌طرفانه نگاه کنیم هیچ نشانه‌ای از تقدس، نورانیت یا مظلومیت ایشان نمی‌بینیم.
از جانب یزید هم ظلمی نمی‌بینیم. بله ظلم هست. ولی ظلمی که ممکن بوده به هر انسانی برود، نه ظلمی که به حسین شده. مثلاً ظلم این بوده که طرفین جنگ مساوی نبوده‌اند و لشکری انبوه به تعداد کمی حمله کرده، مردانشان را کشته و زنانشان را به اسارت گرفته و بالاخره جنگ بوده.
(دقت داشته باشید همه این ها ظلم هست. ظلم زیادی هم هست. ولی عظمت واقعه عاشورا را ندارد.)
نه هدف قیام امام حسین معلوم است و نه نویسنده اثبات کرده شورش نبوده و برحق بوده!
اگر هم بپذیرم که این موضوع را توی داستان نشان داده باید بگویم حداقل خیلی کمرنگ و ضعیف و بی‌نور بوده.
شاید فقط اثبات کرده که یزید آدم بی‌ثباتی بوده و به مناسبات دینی‌اش پایبند نبوده، که این موضوع هم هیچوقت برای کسی جای شبهه نداشته!

⚠️حاوی اسپویل:
هفت گام داستان:
مسئله: گم شدن عالیجناب جالوت/ شورش علیه خلیفه جوان و مشکوک بودن ماجرا
خواسته: پیدا کردن سرنخ از ایشان و اثبات بی‌گناهی ایشان/ پی بردن به سرّ جنگ بین سپاه شام و شورشیان
ضد قهرمان: یزید و جناب سرجیویس/ یزید و جناب سرجیویس
نقشه: گشتن دنبال سرنخ و نامه نگاری/ رفت و آمد به کلیسا و گشتن دنبال سربازان از جنگ برگشته
نبرد نهایی: روبرو شدن با میزبان غریبه و پی بردن به ماجرای ضیافت/ طغیان و سخنرانی علیه خلیفه
مکاشفه نفس: پذیرش قتل جالوت/ پی بردن به حقیقت واقعه عاشورا و مظلومیت اسرا
زندگی تازه: مخفی شدن از چشم دربار/ شهادت
      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

آنی شرلی در اونلی

1