زهرا عالی حسینی

زهرا عالی حسینی

بلاگر
@zahra_alihosseini
عضویت

دی 1400

68 دنبال شده

213 دنبال کننده

                در رفع حُجُب کوش نه در جمع کُتُب...
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اگر به هر دلیلی مجبور هستید کودکتون رو، برای مدتی طولانی ترک کنید، این کتاب قصه برای آماده کردن بچه خیلی کمک کننده است. چون بچه ها درک درستی از زمان ندارند. و نمی‌دونن ممکنه واقعاً چقدر طول بکشه، اونا دامنه خیلی محدودی رو می‌بینن و تو دنیای کوچیکشون همه زمان هاشون حول محدوده روز قبل تا فردا می‌چرخه:)
و یا اینکه با این مواجهه ناگهانی ممکنه فکر کنن شما برای همیشه تنهاشون گذاشتید و آسیب خیلی زیادی ببینن.
این کتاب قصه به خوبی مفهوم گذشت زمان طولانی، دلتنگی، انتظار، و عشق والد رو منتقل می‌کنه.
هرچند علی‌رغم محتوای خیلی خوبش تصویرپردازی خیلی غم‌انگیزی داره.
می‌تونید قبل از رفتن یک جلد از اینا به کودک دلبندتون هدیه بدید و وقتی می‌خواید براش بخونید اسم کیپلینگ و مادرش رو با اسم بچه و خودتون جا به جا کنید تا درک و هم‌ذات پنداری بهتری داشته باشه.

پ.ن: برای زینب عزیزم، که می‌ترسم مجبور شم به زودی ترکش کنم و خیلی می‌ترسم از اینکه حالا که اینقدر به خودم وابسته‌ش کردم بهش آسیب بزنم:)
"روباه گفت: آدم ها این نکته را فراموش کرده‌اند ولی تو از یاد نبر. تو هر چیزی را که اهلی کنی، مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی..."
      

21

7

        با اینکه اصلاً انتظارش رو نداشتم، این کتاب برای ویِ چهارساله خیلی جذاب بود. در تمام طول کتاب با دقت به تصاویر و توضیحات من توجه می‌کرد و مدام هم سوال می‌پرسید که مثلاً "ماشین بنزینی درختا رو خراب می‌کنه؟ میشه برام ماشین مسابقه بخری؟ ماشین حمل زباله آشغالا رو کجا می‌ریزه؟ رو صندلیا؟ بعد که جمعشون کرد کجا می‌بره؟ ما میتونیم سوار تریلی شیم؟ چرا تریلی وسایلا رو می‌بره برای مغازه ها؟ چرا نمیاره در خونه خودمون؟" و کلی سوال دیگه درباره ماشین ها! حقیقتاً من از سوال پرسیدنش و علاقه نشون دادنش و این تعاملی که با کتاب ایجاد شد خیلی خوشحال شدم؛)
از اول تابستون داریم باهم یک سری کتاب های آموزشی می‌خونیم، ولی اون کتاب ها نتونسته بودن اینقدر نظرش رو جلب کنن یا اینکه علی‌رغم انتظار کشیدن من اونقدرا هم سوالی در ذهنش ایجاد نمی‌شد.

پ.ن: ولی معرفی ماشین ها کامل نیست و خیلی ها از قلم افتادن و ضمناً تعدادیشون هم خیلی برای بچه های ایران کاربردی نداره.
      

6

        هم می‌تونه خوب باشه هم بد.
برای اینکه بچه با ترس هاش مواجه شه و بدونه ترسیدن اشکالی نداره، خوبه.
ولی مثلاً آبجی من بچه‌ایه که تا یکی بگه از یک چیزی می‌ترسه، یا تا بهش بگم فلان چیز اصلاً ترس نداره، از اون به بعد اون چیز هم به دامنه ترس هاش اضافه می‌شه و فکر می‌کنه حتماً باید چیز ترسناکی باشه دیگه.
می‌تونست داستان بهتری داشته باشه. مثلاً درخت های توی پارک، در نهایت شکل خنده‌داری به خودشون بگیرن. من اینجور کتابایی که هیولاهارو تبدیل به موجودات خنده دار می‌کنن رو بیشتر می‌پسندم.
یا مثلاً اگر پسرک دست مامانش رو می‌گرفت و سوار چرخ و فلک می‌کرد تا مامان بفهمه چرخ و فلک ترس نداره، یا با باباش می‌رفت دندانپزشکی و دستش رو تو دستش نگه می‌داشت تا باهم از پسش بربیان، اونوقت می‌تونست داستان بهتری داشته باشه. هرچند که ممکنه ترس هرگز از بین نره، ولی باید یه طوری باهاش کنار اومد.
تازه اصلاً داستان نبود! تصویرپردازی خوبی داشت ولی بیشتر انگار کتاب روانشناسی برای مخاطب کودک بود. اینطور کتاب ها جذابیت کمتری برای کودک دارن.
      

11

        مارتین مک دونا نویسنده‌ای است که همیشه می‌تواند غافلگیرت کند.
هربار سعی می‌کنم ماجرایش را حدس بزنم، دستش را رو کنم و کسی که اصلاً بهش نمی‌خورد را قاتل پایانی بگیرم، ولی هر بار او باز غافلگیرم می‌کند و باز هم قضیه مطابق انتظار من در نمی‌آید.
حتی درباره پایان داستان هم، بعضی نویسنده ها غمگین می‌نویسند، بعضی شاد، ولی مارتین مک دونا گاهی با خشونت و وحشی‌گری تمام و گاهی چیزی که گرچه در ابتدا خشونت به نظر می‌آید، ولی درپایان شوخی‌ای مضحک از آب در می‌آید. و من هیچ‌وقت تا قبل از صفحه آخر نمی‌توانم درست پیش‌بینی کنم این که می‌خوانم دقیقاً کدام است؟ آیا خشونت واقعاً رخ داده یا همه‌اش بازی است؟

ولی درباره کتاب،
موجودات نمایشنامه های مک‌دونا، این حیوانات وحشی، انسان نیستند. من را بیشتر به یاد انسان‌واره های بدوی می‌اندازند.
یا هم چیزی شبیه انسان امروز. این انسانِ پوچ، سرگردان، بی‌مصرف، پرمدعا و با درونیات پست‌فطرانه، امیال کثیف، بی‌معنی و عیاش که همه چیز را، از جمله هرچیزی را که از دیرباز تاکنون، انسان مقدس می‌پنداشته را، به سخره می‌گیرد و لگدمال می‌کند.
انگار مارتین مک‌دونا به یک‌باره لباس از تن این انسان خودشیفته کشیده، و او را عریان و وقیح، در بی‌شرم‌ترین حالت خود به همه می‌نمایاند.
یا اینکه انگار همه کتاب های او چیزی شبیه این سوال هستند که:
"چه می‌شود اگر همه مردم لخت مادرزاد در انظار عمومی ظاهر شوند و همه ارزش های گذشته را بازتعریف کنند؟"
یا سوال هایی از این قبیل که "این ارزش ها با چه‌چیز سنجیده می‌شوند؟ و با کدام ترازو وزن و مقایسه می‌شوند؟ اگر یک‌باره همه مردم درباره وزن‌ها تغییر عقیده دهند یا حتی خود ترازو را زیر سوال ببرند، آن‌وقت چه اتفاقی میافتد؟"
از متن کتاب: 《میک: (به مِری) با اون ماژیک های کوفتی شب رنگت نگاه‌ش‌کن چند تا ماژیکِ شب‌رنگ داره تامِس، مثلاً بینگو قراره یه‌خرده تفریح‌کردن باشه و سرِ این تفریح کردنه چند پوند هم پول برا کوفتی‌های بدبختِ افریقا جمع شه. مِری‌جانی از تو دهنِ سیاه‌پوست‌های گشنه‌س که بُردهای بینگوشو می‌کِشه بیرون، ولی ندیده‌م بشونیش ازش اعتراف بگیری.
مِری: گشنگی دادن به سیاه‌پوست‌ها بهتر از این نیست که آدم زنشو بکُشه؟
میک: اصلاً بهتر نیست.》
      

13

        جلد چهار هم تمام شد.
و با احترام نظرم هنوز همان است که در پایان جلد دو و سه نوشتم.
اوایل داستان کم کم داشت از ماجرای درگیری با پرینگل ها خوشم می‌آمد و خیال کردم آنی شرلی بالاخره دارد وارد دنیای بزرگسالی می‌شود، ولی نویسنده به‌طرز غیرمنتظره و باورناپذیری توی ذوقم زد...
به نظر من شیرینی خیال‌پردازانه دنیای آنی شرلی واقعاً جذاب است. انگار کل دنیای آنی شرلی در آن "فردا"ی خیالی الیزابت کوچولو رقم می‌خورد.
ولی تا اینجا، هرگز نمی‌توانم بپذیرم که داستان واقع‌بینانه است.
من فکر می‌کنم دلم می‌خواهد صدای این دخترکِ خوش قلبِ شادِ امیدوار را در زندگی‌ام داشته باشم. برای وقت های ناامیدی، برای فراموشی حقایق تلخ، اشتباهات، حسرت ها، کینه ها و دشمنی ها، گذشته های غیرقابل جبران...
ولی باور ندارم زندگی واقعی شبیه دنیای آنی شرلی است‌. بلکه کاملاً بالعکس، اینجا که من هستم، چنین اتفاقاتی نمیافتد و از این پایان های خوب و خوش هم خبری نیست. زندگی واقعی اینقدر خوش‌بینانه نیست. همیشه راه برگشت وجود ندارد، و همیشه مردم به فکر جبران اشتباهات گذشته‌شان نمیافتند، و آدم ها همیشه به هم نمی‌رسند، و همیشه نمی‌شود مردم را عوض کرد، دست کم نه همه‌شان را، و همیشه صلح و دوستی و بخشش برقرار نمی‌شود، و همیشه آدم به موفقیت نمی‌رسد، و همیشه محبوب واقع نمی‌شود، و خیلی از آرزوهایش را هم با خودش به گور می‌برد.
 یا حتی خیلی وقت ها علی‌رغم تلاش، خوش‌بینی و خوش‌نیتیِ تو، نمی‌شود. همین. فقط نمی‌شود. بدون اینکه دنیا به تو هیچ توضیحی بدهد.
من واقعاً متاسفم که زندگی واقعی اینطور نیست، ولی تقصیر من نیست. اینطور نیست دیگر...
همین و بس.

‌                                          ‌                    ‌***

پ.ن ۱: من همیشه از تعامل و حتی شنیدن نظرات مخالف دیگران خوشحال میشم و این بار هم همینطور:)
ولی کل این متن رو به عنوان نظر شخصی و بی‌ارزش بنده بخونید.

پ.ن۲: من با خوش‌بینی دشمنی‌ای ندارم. ولی ترجیح می‌دم خوش‌بینیِ واقع‌بینانه باشه. من دوست دارم باور کنم زندگی می‌تونه با همه شکست ها و تلخی هاش قشنگ باشه.
ولی اتفاقای بد تو کتاب آنی شرلی خیلی کوچیکن. حداقل شبیه زندگی من و آدمایی که من دیدم که نیستن.
قبول دارم که درد و رنج زندگی هم توش بود. اما درد و رنجش به نسبت موفقیت ها و خوشی هاش خیلی کمه. و بیشتر حوادث طبیعیه تا بدی آدم ها، یا احساس تنهایی، یا شکست و...
حتی فقط نسبتشون یا موضوعشون نیست که به نظرم غیرقابل باوره. من با چگونگی‌ رخ دادن اتفاقات خوب داستان هم مشکل دارم و به نظر من منطقی و باورپذیر نیست.

پ.ن۳: جلد ۱ خیلی خوب بود. جلد ۲ و ۳ و ۴ به نظر من زیادی رویایی بودن. می‌گن جلد ۵ به بعد سختی‌هاش بیشتره و خب ممکنه به نظر من باورپذیرتر بیاد:)
      

53

        "به طور حیرت‌انگیزی پیر شده. آن‌قدر پیر که آدم ها دست از سرش برداشته‌اند و دیگر به او نق نمی‌زنند که باید مثل یک آدم بزرگ رفتار کند. آن‌قدر پیر که دیگر برای بزرگ شدن دیر است. بودن در این سن بدک هم نیست."

پیری همیشه برایم سن جذابی بوده. مثل کودکی.
سنی که در آن دیگر برای رسیدن به جایی عجله نداری، قدم هایت دوباره آهسته می‌شوند، دیگر مقصدی در کار نیست و می‌دانی این فقط مسیری است که باید ادامه بدهی، تا هیچ کجا...
شاید برای همین پدربزرگ ها و نوه ها بیشتر حرف هم را می‌فهمند. شاید چون هیچ‌کدام به دیگری نمی‌گویند: زودباش! عجله کن!
عجله برای چه؟ برای رسیدن به کجا؟
"کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله می‌کنه."
اولین کتابی بود که از فردریک بکمن خواندم.
قبلاً تعریف "مردی به نام اُوِه"اش را زیاد شنیده بودم. ولی هیچوقت سراغش نرفته بودم. دقیقاً به همین دلیل که زیاد تعریفش را شنیده بودم. وقتی زیاد از کتابی تعریف می‌کنند، یا خیلی خوب است، یا خیلی مزخرف.
ولی به پیشنهاد کسی تصمیم گرفتم از فردریک بکمن چیزی بخوانم.
کتاب سطحی نبود، بله، نثری ساده و روان داشت و احتمالاً برای همین برای همه محبوب است، اما در عین حال خیلی عمیق بود.
عمیق، غمگین، و در عین حال روشن.‌..
این تجربه را هرگز فراموش نمی‌کنم.
ممنونم آقای بکمن، ممنونم.

پ.ن: پیشنهاد می‌کنم اگر سرتان خیلی شلوغ است، و آن‌قدر کار مهم دارید که برای بچه‌ها وقت ندارید، حتماً این کتاب را بخوانید.
      

40

        شرمنده خانم مونتگمری عزیز، کاش زندگی همین‌قدر کلیشه‌ای و مسخره‌بازی بود، ولی نیست.
نمی‌توانم بگویم از خواندن آنی شرلی پشیمانم. اگر پشیمان بودم قاعدتاً جلد چهارم را شروع نمی‌کردم. اما اینطور هم نیست که عاشقش باشم.
فضای عاطفی داستان که کلیشه‌ای تر و غیرواقعی‌تر از این نمی‌توانست باشد.
و همچنان هم در جای جای داستان همه عاشق آنی می‌شوند و درباره هوش و شخصیت و ذکاوتش صحبت می‌کنند. و موفقیت ها پشت سر هم بر روی سر آنی فرو می‌ریزند.
مثلاً آقای داگلاس عاشق جَنِت است، ولی وقتی جنت و آنی بیرون جلسه کلیسا ایستاده‌اند شروع می‌کند به تعریف کردن از آنی!
همه این چیز ها مجموعاً توی ذوقم زد.
آنی‌شرلی، مشکلی ندارد، فقط زیادی قصه است...
آن‌قدر که نمی‌شود با زندگی واقعی تطبیقش داد و فکر کرد آه بله دنیا چه جای قشنگی‌ است!

پ.ن۱: اگه تو هیچ‌کدوم از جلدای بعدی هم آنی هیچکدوم از موارد افسردگی، دوره طولانی غم و شکست رو تجربه نمی‌کنه باید تبریک بگم. اون یه ابرانسانه!

پ‌.ن۲ با هشدار لو رفتن کمی از داستان: تو این جلد تنها چیزایی که خیلی دوستشون داشتم و به نظرم واقعی و زیبا اومدن، یکی مرگ غم‌انگیزِ روبی گیلیسِ تشنه‌ی زندگی بود، و اون یکی انتخاب عجیب فیلیپا گوردن(:ازدواج با یک کشیشِ ساده، با قیافه‌ای معمولی، و فقیر) بود. دخترک خوش‌قلبِ شاد که اوایل داستان زیاد ازش خوشم نمی‌اومد.
      

53

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 38

کودکان فقط مفهومی کلی از آنچه می خواهند انجام دهند در ذهن دارند و برایشان مشکل است منظور خود را منظم کرده و آن را بیان نمایند. بسیاری از والدین نیز بدون توجه به این نکته فقط به تعبیر و تفسیر خود از گفتار و رفتار فرزندشان بسنده میکنند و به آن قانع می شوند. در صورتی که اگر حرکات و گفتار و اندیشه های کودکان برای والدین فهم پذیر نبود لازم است از آنها توضیح بیشتری بخواهند. با این روش، افزون بر اینکه والدین به کودکان فرصت می دهند مقاصد خویش را بیان نمایند، در آنان انگیزه ایجاد میکنند و علاقه خودشان را نیز بیش از پیش بر او آشکار می سازند. چنانچه کودکان به این روش عادت کنند تمام اعمال خود را منطقی ترو عقلانی تر انجام خواهند داد و در موقع ارتباط با اطرافیان ، مخصوصاً کودکان از سویی بهتر میتوانند خواسته ها و ذهنیات خود را به آنان منتقل کنند و از سوی دیگر سعی میکنند به انتظارات فرد مقابل دقیق تر بنگرند و مطالب او را بهتر بفهمند. در این صورت کودکان از هر نزاع و کشمکشی جلوگیری خواهند کرد.

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 25

وقتی والدین کاری را به‌جای فرزندشان انجام می‌دهند، ناخودآگاه طبق میل درونی خودشان رفتار کرده‌اند و با زبان بی‌زبانی می‌گویند انتظار داشته‌اند فرزندشان زودتر بجنبد یا کار را بهتر انجام دهد یا اینکه نحوه کار او والدین را قانع نکرده است. اگر این رفتار والدین ادامه یابد، در کودکان نوعی بی‌علاقگی به تمام فعالیت‌های روزانه‌شان به وجود خواهد آمد. کودکان در مقابل این رفتار والدین دو نوع واکنش از خود بروز می‌دهند: ۱.به تمام فعالیت‌ها بی‌اعتنایی می‌کنند؛ ۲.رفتاری تهاجمی به خود می‌گیرند. هر دوی این رفتار ها مخرب بوده و باعث ناسازگاری کودکان در مدرسه و جامعه می‌شوند؛ زیرا کودکان نیز باید مثل سایر اعضا عمل کنند و در مدت کوتاهی مطالب و فعالیت‌های زیادی را که در کودکی نیاموخته‌اند، فرابگیرند و سازگاری‌های اجتماعی بسیاری از خود نشان دهند؛ اما چون تحمل این وضعیت برای آنان سخت و ناخوشایند است و ممکن است موفق به این کار نشوند، خیلی زود از مدرسه خسته و بیزار می‌شوند.

0

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.