زهرا عالی حسینی

تاریخ عضویت:

دی 1400

زهرا عالی حسینی

بلاگر
@zahra_alihosseini

68 دنبال شده

209 دنبال کننده

                در رفع حُجُب کوش نه در جمع کُتُب...
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        هم می‌تونه خوب باشه هم بد.
برای اینکه بچه با ترس هاش مواجه شه و بدونه ترسیدن اشکالی نداره، خوبه.
ولی مثلاً آبجی من بچه‌ایه که تا یکی بگه از یک چیزی می‌ترسه، یا تا بهش بگم فلان چیز اصلاً ترس نداره، از اون به بعد اون چیز هم به دامنه ترس هاش اضافه می‌شه و فکر می‌کنه حتماً باید چیز ترسناکی باشه دیگه.
می‌تونست داستان بهتری داشته باشه. مثلاً درخت های توی پارک، در نهایت شکل خنده‌داری به خودشون بگیرن. من اینجور کتابایی که هیولاهارو تبدیل به موجودات خنده دار می‌کنن رو بیشتر می‌پسندم.
یا مثلاً اگر پسرک دست مامانش رو می‌گرفت و سوار چرخ و فلک می‌کرد تا مامان بفهمه چرخ و فلک ترس نداره، یا با باباش می‌رفت دندانپزشکی و دستش رو تو دستش نگه می‌داشت تا باهم از پسش بربیان، اونوقت می‌تونست داستان بهتری داشته باشه. هرچند که ممکنه ترس هرگز از بین نره، ولی باید یه طوری باهاش کنار اومد.
تازه اصلاً داستان نبود! تصویرپردازی خوبی داشت ولی بیشتر انگار کتاب روانشناسی برای مخاطب کودک بود. اینطور کتاب ها جذابیت کمتری برای کودک دارن.
      

11

        مارتین مک دونا نویسنده‌ای است که همیشه می‌تواند غافلگیرت کند.
هربار سعی می‌کنم ماجرایش را حدس بزنم، دستش را رو کنم و کسی که اصلاً بهش نمی‌خورد را قاتل پایانی بگیرم، ولی هر بار او باز غافلگیرم می‌کند و باز هم قضیه مطابق انتظار من در نمی‌آید.
حتی درباره پایان داستان هم، بعضی نویسنده ها غمگین می‌نویسند، بعضی شاد، ولی مارتین مک دونا گاهی با خشونت و وحشی‌گری تمام و گاهی چیزی که گرچه در ابتدا خشونت به نظر می‌آید، ولی درپایان شوخی‌ای مضحک از آب در می‌آید. و من هیچ‌وقت تا قبل از صفحه آخر نمی‌توانم درست پیش‌بینی کنم این که می‌خوانم دقیقاً کدام است؟ آیا خشونت واقعاً رخ داده یا همه‌اش بازی است؟

ولی درباره کتاب،
موجودات نمایشنامه های مک‌دونا، این حیوانات وحشی، انسان نیستند. من را بیشتر به یاد انسان‌واره های بدوی می‌اندازند.
یا هم چیزی شبیه انسان امروز. این انسانِ پوچ، سرگردان، بی‌مصرف، پرمدعا و با درونیات پست‌فطرانه، امیال کثیف، بی‌معنی و عیاش که همه چیز را، از جمله هرچیزی را که از دیرباز تاکنون، انسان مقدس می‌پنداشته را، به سخره می‌گیرد و لگدمال می‌کند.
انگار مارتین مک‌دونا به یک‌باره لباس از تن این انسان خودشیفته کشیده، و او را عریان و وقیح، در بی‌شرم‌ترین حالت خود به همه می‌نمایاند.
یا اینکه انگار همه کتاب های او چیزی شبیه این سوال هستند که:
"چه می‌شود اگر همه مردم لخت مادرزاد در انظار عمومی ظاهر شوند و همه ارزش های گذشته را بازتعریف کنند؟"
یا سوال هایی از این قبیل که "این ارزش ها با چه‌چیز سنجیده می‌شوند؟ و با کدام ترازو وزن و مقایسه می‌شوند؟ اگر یک‌باره همه مردم درباره وزن‌ها تغییر عقیده دهند یا حتی خود ترازو را زیر سوال ببرند، آن‌وقت چه اتفاقی میافتد؟"
از متن کتاب: 《میک: (به مِری) با اون ماژیک های کوفتی شب رنگت نگاه‌ش‌کن چند تا ماژیکِ شب‌رنگ داره تامِس، مثلاً بینگو قراره یه‌خرده تفریح‌کردن باشه و سرِ این تفریح کردنه چند پوند هم پول برا کوفتی‌های بدبختِ افریقا جمع شه. مِری‌جانی از تو دهنِ سیاه‌پوست‌های گشنه‌س که بُردهای بینگوشو می‌کِشه بیرون، ولی ندیده‌م بشونیش ازش اعتراف بگیری.
مِری: گشنگی دادن به سیاه‌پوست‌ها بهتر از این نیست که آدم زنشو بکُشه؟
میک: اصلاً بهتر نیست.》
      

13

        جلد چهار هم تمام شد.
و با احترام نظرم هنوز همان است که در پایان جلد دو و سه نوشتم.
اوایل داستان کم کم داشت از ماجرای درگیری با پرینگل ها خوشم می‌آمد و خیال کردم آنی شرلی بالاخره دارد وارد دنیای بزرگسالی می‌شود، ولی نویسنده به‌طرز غیرمنتظره و باورناپذیری توی ذوقم زد...
به نظر من شیرینی خیال‌پردازانه دنیای آنی شرلی واقعاً جذاب است. انگار کل دنیای آنی شرلی در آن "فردا"ی خیالی الیزابت کوچولو رقم می‌خورد.
ولی تا اینجا، هرگز نمی‌توانم بپذیرم که داستان واقع‌بینانه است.
من فکر می‌کنم دلم می‌خواهد صدای این دخترکِ خوش قلبِ شادِ امیدوار را در زندگی‌ام داشته باشم. برای وقت های ناامیدی، برای فراموشی حقایق تلخ، اشتباهات، حسرت ها، کینه ها و دشمنی ها، گذشته های غیرقابل جبران...
ولی باور ندارم زندگی واقعی شبیه دنیای آنی شرلی است‌. بلکه کاملاً بالعکس، اینجا که من هستم، چنین اتفاقاتی نمیافتد و از این پایان های خوب و خوش هم خبری نیست. زندگی واقعی اینقدر خوش‌بینانه نیست. همیشه راه برگشت وجود ندارد، و همیشه مردم به فکر جبران اشتباهات گذشته‌شان نمیافتند، و آدم ها همیشه به هم نمی‌رسند، و همیشه نمی‌شود مردم را عوض کرد، دست کم نه همه‌شان را، و همیشه صلح و دوستی و بخشش برقرار نمی‌شود، و همیشه آدم به موفقیت نمی‌رسد، و همیشه محبوب واقع نمی‌شود، و خیلی از آرزوهایش را هم با خودش به گور می‌برد.
 یا حتی خیلی وقت ها علی‌رغم تلاش، خوش‌بینی و خوش‌نیتیِ تو، نمی‌شود. همین. فقط نمی‌شود. بدون اینکه دنیا به تو هیچ توضیحی بدهد.
من واقعاً متاسفم که زندگی واقعی اینطور نیست، ولی تقصیر من نیست. اینطور نیست دیگر...
همین و بس.

‌                                          ‌                    ‌***

پ.ن ۱: من همیشه از تعامل و حتی شنیدن نظرات مخالف دیگران خوشحال میشم و این بار هم همینطور:)
ولی کل این متن رو به عنوان نظر شخصی و بی‌ارزش بنده بخونید.

پ.ن۲: من با خوش‌بینی دشمنی‌ای ندارم. ولی ترجیح می‌دم خوش‌بینیِ واقع‌بینانه باشه. من دوست دارم باور کنم زندگی می‌تونه با همه شکست ها و تلخی هاش قشنگ باشه.
ولی اتفاقای بد تو کتاب آنی شرلی خیلی کوچیکن. حداقل شبیه زندگی من و آدمایی که من دیدم که نیستن.
قبول دارم که درد و رنج زندگی هم توش بود. اما درد و رنجش به نسبت موفقیت ها و خوشی هاش خیلی کمه. و بیشتر حوادث طبیعیه تا بدی آدم ها، یا احساس تنهایی، یا شکست و...
حتی فقط نسبتشون یا موضوعشون نیست که به نظرم غیرقابل باوره. من با چگونگی‌ رخ دادن اتفاقات خوب داستان هم مشکل دارم و به نظر من منطقی و باورپذیر نیست.

پ.ن۳: جلد ۱ خیلی خوب بود. جلد ۲ و ۳ و ۴ به نظر من زیادی رویایی بودن. می‌گن جلد ۵ به بعد سختی‌هاش بیشتره و خب ممکنه به نظر من باورپذیرتر بیاد:)
      

53

        "به طور حیرت‌انگیزی پیر شده. آن‌قدر پیر که آدم ها دست از سرش برداشته‌اند و دیگر به او نق نمی‌زنند که باید مثل یک آدم بزرگ رفتار کند. آن‌قدر پیر که دیگر برای بزرگ شدن دیر است. بودن در این سن بدک هم نیست."

پیری همیشه برایم سن جذابی بوده. مثل کودکی.
سنی که در آن دیگر برای رسیدن به جایی عجله نداری، قدم هایت دوباره آهسته می‌شوند، دیگر مقصدی در کار نیست و می‌دانی این فقط مسیری است که باید ادامه بدهی، تا هیچ کجا...
شاید برای همین پدربزرگ ها و نوه ها بیشتر حرف هم را می‌فهمند. شاید چون هیچ‌کدام به دیگری نمی‌گویند: زودباش! عجله کن!
عجله برای چه؟ برای رسیدن به کجا؟
"کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله می‌کنه."
اولین کتابی بود که از فردریک بکمن خواندم.
قبلاً تعریف "مردی به نام اُوِه"اش را زیاد شنیده بودم. ولی هیچوقت سراغش نرفته بودم. دقیقاً به همین دلیل که زیاد تعریفش را شنیده بودم. وقتی زیاد از کتابی تعریف می‌کنند، یا خیلی خوب است، یا خیلی مزخرف.
ولی به پیشنهاد کسی تصمیم گرفتم از فردریک بکمن چیزی بخوانم.
کتاب سطحی نبود، بله، نثری ساده و روان داشت و احتمالاً برای همین برای همه محبوب است، اما در عین حال خیلی عمیق بود.
عمیق، غمگین، و در عین حال روشن.‌..
این تجربه را هرگز فراموش نمی‌کنم.
ممنونم آقای بکمن، ممنونم.

پ.ن: پیشنهاد می‌کنم اگر سرتان خیلی شلوغ است، و آن‌قدر کار مهم دارید که برای بچه‌ها وقت ندارید، حتماً این کتاب را بخوانید.
      

40

        شرمنده خانم مونتگمری عزیز، کاش زندگی همین‌قدر کلیشه‌ای و مسخره‌بازی بود، ولی نیست.
نمی‌توانم بگویم از خواندن آنی شرلی پشیمانم. اگر پشیمان بودم قاعدتاً جلد چهارم را شروع نمی‌کردم. اما اینطور هم نیست که عاشقش باشم.
فضای عاطفی داستان که کلیشه‌ای تر و غیرواقعی‌تر از این نمی‌توانست باشد.
و همچنان هم در جای جای داستان همه عاشق آنی می‌شوند و درباره هوش و شخصیت و ذکاوتش صحبت می‌کنند. و موفقیت ها پشت سر هم بر روی سر آنی فرو می‌ریزند.
مثلاً آقای داگلاس عاشق جَنِت است، ولی وقتی جنت و آنی بیرون جلسه کلیسا ایستاده‌اند شروع می‌کند به تعریف کردن از آنی!
همه این چیز ها مجموعاً توی ذوقم زد.
آنی‌شرلی، مشکلی ندارد، فقط زیادی قصه است...
آن‌قدر که نمی‌شود با زندگی واقعی تطبیقش داد و فکر کرد آه بله دنیا چه جای قشنگی‌ است!

پ.ن۱: اگه تو هیچ‌کدوم از جلدای بعدی هم آنی هیچکدوم از موارد افسردگی، دوره طولانی غم و شکست رو تجربه نمی‌کنه باید تبریک بگم. اون یه ابرانسانه!

پ‌.ن۲ با هشدار لو رفتن کمی از داستان: تو این جلد تنها چیزایی که خیلی دوستشون داشتم و به نظرم واقعی و زیبا اومدن، یکی مرگ غم‌انگیزِ روبی گیلیسِ تشنه‌ی زندگی بود، و اون یکی انتخاب عجیب فیلیپا گوردن(:ازدواج با یک کشیشِ ساده، با قیافه‌ای معمولی، و فقیر) بود. دخترک خوش‌قلبِ شاد که اوایل داستان زیاد ازش خوشم نمی‌اومد.
      

53

        فکر می‌کنم این کتاب در نوع خودش بهترین بود.
احتمالاً من به جز خیالپردازی هیچ شباهتی با آنی شرلی ندارم.
دخترکِ عاشق لباس آسیتن پفی که دوست دارد موهای دوست صمیمی‌اش مشکی باشد و خیلی دلش می‌خواهد به کنسرت برود چون وقتی بچه های مدرسه درباره‌اش حرف می‌زنند او چیزی برای گفتن ندارد...
به هیچ عنوان تحمل پرحرفی را هم ندارم. ولی با این وجود به طرز عجیبی دلم می‌خواست ادامه بدهم و او حرف بزند.
احتمالاً من باید بیشتر شبیه ماریلا باشم. حتی شاید کمی شبیه متیو.
تا اواسط داستان اصلاً نمی‌توانستم با آنی ارتباط بگیرم. من نمی‌توانم تحمل کنم کسی اینقدر به ظاهر آدم ها اهمیت بدهد یا از قیافه مردم ایراد بگیرد یا به ژوسی پای تیکه بندازد یا چاقی‌اش را مسخره کند یا بخشش کسی را نپذیرد یا...
ولی از یک جایی به بعد، از آن جایی که گفت من هم می‌خواهم آدم خوبی شوم، مثل خانم آلن و ماجرای دزدی کشیش را تعریف کرد و گفت یک پسربچه دزد شیطون هم می‌تواند روزی کشیش شود، یا از آن جایی که برای موفقیت ژوسی پای خوشحال شد و از خوب بودن خودش احساس رضایت کرد،
من هم از این دخترک خوش قلب خوشم آمد.
راستش برای من اصلاً مهم نیست که مردم اشتباه نکنند،
فقط کافی است که بدانند کارشان بد است و برای خوب شدن تلاش کنند. همین. حتی مهم نیست تلاش‌شان نتیجه بدهد یا تغییری کنند یا نه.
این ویژگی آدم های خوب و خوش قلبِ معمولی است.
من فقط تحمل آدم های خودبین و خودخواه را ندارم.
از اینجا به بعد توانستم با او ارتباط بگیرم و هم‌ذات پنداری کنم و حس کنم از نظر معمولی بودن، اشتباه کردن و علم به اشتباه و تلاش برای خوب شدن، یک جور هایی شبیه خودم است. شبیه هر آدم معمولی دیگری.
از وقتی کمی بزرگتر و آرام‌تر و پخته‌تر شد هم بیشتر ازش خوشم آمد.
حتی دیگر برایم مهم نیست که از تلاش برای دوست داشتن ژوسی پای دست کشید.
روند داستان را هم اول دوست نداشتم. من نمی‌توانم بپذیرم کسی بیاید قصه‌ای سراسر خوبی و خوشی بنویسد و بعد بیاید از امید برایم نوید بدهد. بله، اگر قصه زندگی من را هم لوسی ماد مونتگمری می‌نوشت، احتمالاً باید امیدوار می‌بودم یا اگر مطمئن بودم سرنوشت خوب و خوشم را او می‌نویسد و مرا در همه جمع ها و آدم ها و مراتب و مراحل یکی پس از دیگری موفق می‌کند، مثل آنی خوش‌بینانه تلاش می‌کردم.
زندگی‌ای که او روایت می‌کرد، شبیه دنیای واقعی نبود. پیچ و خم نداشت. شکست نداشت.
تا اینکه به قسمت پیچ و خمش رسیدم. و بله، اقرار می‌کنم باید تحسین‌تان کنم خانم مونتگمری!

«- پس هدفات چی می‌شن؟ و...
+ من هنوزم هدفای زیادی دارم. فقط شکل اونا تغییر کردن. می‌خوام معلم خوبی بشم. در ضمن اجازه ندم تو بیناییتو از دست بدی. به علاوه تصمیم دارم درسای دانشگاه رو تو خونه بخونم و مدرکمو بگیرم. آه نمی‌دونی چه برنامه هایی دارم ماریلا! یه هفته است دارم به این موضوع فکر می‌کنم. می‌خوام بیشترین تلاش رو برای زندگیم بکنم مطمئنم که زندگی هم در عوض بهتریناشو به من عرضه می‌کنه. وقتی از کویین فارغ التحصیل شدم آینده‌م مثل جاده‌ای مستقیم پیش روم بود. احساس می‌کردم می‌تونم ادامه‌شو تا صدها کیلومتر دورتر ببینم اما حالا پیچی تو این جاده ایجاد شده و من نمی‌دونم اون طرف این پیچ و خم چی وجود داره. اما می‌خوام به خودم بقبولونم که چیزای خوبی در انتظارمه. ماریلا دنیای اونطرف این پیچ هم ممکنه جذابیتای خاص خودشو داشته باشه. شاید این جاده از سرزمینایِ سبز و سایه روشن های زیبایی بگذره، چشم‌انداز های جدیدی رو پشت سر بذاره، و منو با تپه ها و دره هایی تو دور دست ها آشنا کنه.»

زندگی‌اش هم شبیه دنیای معمولی خودمان بود. ولی تفاوت آنی، تفاوت در نوع نگاه و خوش بینی و سازگاری‌اش با شرایط بود.
بله، گفتم. من شبیه آنی نیستم.
من حتی اینقدر اجتماعی و پر جنب و جوش هم نیستم. من بیشتر شبیه شخصیت های درخود فرورفته داستایفسکی‌ام که میلی به خوش‌گذرانی و معاشرت ندارند.
من حتی روحیه‌ی تلاش و جنگیدن و رقابت را هم ندارم.
من اهل کنار کشیدنم.
من اینقدر امیدوار و پیش‌رو و سرزنده هم نیستم.
من بیشتر شبیه هولدنم تا آنی. بدبین و منزجر و دلزده.
ولی متوجه شدم آنی همنشین بهتری برای من است.
خیلی لحظات برای آرام کردن خودم با آنی حرف زدم.
آنیِ امیدوارِ پرتلاش که می‌داند چطور از پیچ و خم های زندگی گذر کند.
همنشینِ امیدبخشِ هفده سالگی.
      

66

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.