|ارباب و بنده|
کدام ارباب و بنده؟
واسیلی آندرهایچ و نیکیتا؟ یا خدا و بنده؟
عنوان کتاب چنگی به دلم نزد. خیال کردم یک داستان اجتماعی است. از این داستان های روسیِ نقد سرمایهداری که من هیچ علاقهای به خواندنشان ندارم.
مسیر داستان سرد بود. خیلی سرد. طوری که سرمایش استخوان سوز بود و تا ته وجودت یخ میکرد. و آنجا که چای میخوردند و یا سیگار میکشیدند تو هم کمی گرم میشدی.
نمیدانم به خاطر فضاسازی و توصیف هایش بود یا چه یا چه. فقط بوران بود و سرد بود.
و کسل کننده و عاجز کننده.
چند بار با خودم گفتم که چی بشود آقای تولستوی؟ تهش بگویی نیکیتا یخ زد و اربابش ولش کرد و بد بود و فلان و بهمان؟
ولی جلوتر فهمیدم کارش درست است و خوب گول خوردهام. تولستوی توی تمام این مسیر، تمرکزت را میگذارد روی نیکیتا و تو منتظری ببینی سرنوشت او چه میشود و واسیلی آندرهایچ را معرفی میکند که چقدر حسابگر است و چقدر رند است و چقدر حریص است تا تو دقیقاً پیشبینی کنی چنین آدمی در چنان شرایطی چه میکند و بعد در چند صفحه پایانی دستش را رو میکند که "ولی این کار را نکرد." "ولی این کار را نکرد"اش هم توی ذوق نمیزند. نه طوری که انگار وصله ناجور داستان باشد. انگار واقعاً در آن لحظه از شخصیت واسیلی آندرهایچ برمیآمد.
واسیلی آندرهایچ همه چیز را به مثابه سکه و ملک و مال و اموال میبیند. برای همین هم در آن لحظهای که نیکیتا را رها میکند، به خودش میگوید او که مفت نمیارزد. مردنش از زنده بودنش بهتر است. منم که ثروت و خانواده و زندگی دارم.
و میرود و میرود تا آنجا که در تاریکی، با دست های خالی، ناکام، از اینجا رانده و از آنجا مانده، نه دستش به جنگل رسیده و نه دیگر در زار و زندگی امنش است. و در آن لحظه در وحشت و برف و بوران و گرگ و ترس از مرگ به خدا متوسل میشود.
آن هم هنوز با ابزار سنجش سابقش. که میخواهد جانش را هم و حتی خدا را هم با مالش بخرد! و چیزی و دنیایی فراتر از مال و منالش نمیبیند. آن هم نه با ملک و املاکش، بلکه با رندی و خساست خاص خودش. طوری که انگار دارد صدقه میدهد. وعده میکند اگر خدا نجاتش بدهد، شمع هایی را که سابقاً به کلیسا میفروخته را به کلیسا میبخشد.
و بعد در لحظهای، در آنی، خودش به خودش جواب میدهد که نه حالا دیگر این چیز ها به کمکم نمیآید. و بعد خودش، حرصش، اموالش، زن و بچهاش و همه این دست و پا زدن ها در نظرش هیچ میشود، انگار تکانده باشندش و همه سکه هایش ریخته باشد و حالا دیگر با ابزار سنجش خودش و با معیار خودش هم قیمتی نداشته باشد.
در این لحظه اسب هم رهایش میکند و واسیلی آندرهایچ ساکت و خاموش و دست از پا درازتر در تاریکی ردپای اسب را میگیرد تا میرسد به نیکیتا.
و آخر داستان درست آن چیزی است که فکرش را نمیکنی! درست برعکس آن سرنوشتی که توی ذهنت چیده بودی. اینجا انگار تازه واسیلیآندرهایچ چیزی یافته که درخور پیشکش به درگاه خدا باشد. نه شمع ها، و نه حتی مال و اموالش، جانش را! مهمترین چیزی که دارد. واسیلی آندرهایچ خوابیده روی نیکیتای یخ زده تا او را زنده نگه دارد! و حالا از اینجا دیگر داستان گرم است. خیلی گرم. انگار تازه تو هم آرام گرفتهای و با گرم شدن نیکیتا گرم میشوی. حتی خود واسیلی آندرهایچ هم با دست ها و تن یخزدهاش گرم میشود:
[با خود گفت: «پیداست خیلی ضعیف شدهام! از ترس داشتم دیوونه میشدم!» اما این ضعف نه فقط برایش زیاده ناخوشایند نبود بلکه اسباب دلخوشیاش بود، احساسی مخصوص که او هرگز در دل نیافته بود.
با خود گفت: «ما اینجوریم دیگه!» و در دل خود مهربانی والایی احساس کرد.]
اشک میریزد و دلش میخواهد از این احساس، این احساس شعف، مهربانی، این رقت قلبی که درونش ایجاد شده و انگار برایش تازگی دارد و ناآشناست با کسی حرف بزند. آن هم با همان ادبیات بامنت خاص خودش:
[میدونی برادر، من چیزی نمونده بود که از دست برم. اگه تو برف مونده بودم تو حسابی یخ زده بودی!...]
اما بعد دوباره میلرزد و اشک میریزد و حرفش ناتمام میماند و به خودش میگوید:
[خوب، عیب نداره. من خودم هرچی لازمه از خودم بدونم میدونم!]
انگار تازه آرامش و اطمینانی درونی یافته و خیالش از خودش جمع است. و به خواب میرود. در خواب میبیند که سخت منتظر ایوان ماتویهایچ است برای معامله جنگل، و بالاخره کسی که او منتظرش بود میآید، اما آن کس ایوان ماتویهایچ نبود. این همان کسی بود که به او گفته بود روی نیکیتا بخوابد. صدایش کرد. و واسیلی آندرهایچ با خوشحالی، انگار مدت ها انتظار این شخص را کشیده باشد فریاد میزند: الان میام!
از خواب بیدار میشود. و دیگر آن سنجشش را ندارد. دیگر به دیده تحقیر نمینگرد و خود را با نیکیتا یکی میبیند: [به نظرش آمد که او خود نیکیتاست...و با لحنی همه متانت و غرور گفت:«نیکیتا زنده است. پس من زندهام!»]
و اینجا انگار آن رویای یگانگی انسانی مسیح که داستایوفسکی در برادران کارامازوف ازش حرف میزند به تحقق پیوسته. یگانگی ارباب و بنده!
و صبح روستایی ها درحالی پیدایشان میکنند، که ارباب روی بنده خوابیده و او را در آغوش گرفته تا گرمش کند و در این راه یخ زده و جان داده!
ارباب و بنده!
همان اربابی که ارباب است و همه از واسیلی آندرهایچ تا نیکیتا بندهاش هستیم.
[همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و میدانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمیداد و آزارش نمیکرد...]
بعد از خواندن پایان داستان، درباره سرنوشت واسیلیآندرهایچ به یاد این دیالوگ گروچنکا در برادران کارامازوف افتادم: من هم پیازی صدقه دادهام!
و همان داستان عفو خدا برای صدقه دادن پیاز!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.