معرفی کتاب And every morning the way home gets longer and longer اثر فردریک بکمن مترجم Alice Menzies

And every morning the way home gets longer and longer

And every morning the way home gets longer and longer

فردریک بکمن و 1 نفر دیگر
4.0
251 نفر |
90 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

472

خواهم خواند

146

ناشر
جنگل
شابک
0000000077748
تعداد صفحات
96
تاریخ انتشار
1398/3/18

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
حالا دیگر فردریک بکمن مشهورتر و محبوب تر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد. میلیون ها نفر در دنیا رمان اول او، مردی به نام اوه، را خوانده اند وشیفته اش شده اند. این نویسنده خلاق سوئدی با رمانی کوتاه آمده است: و راه خانه هر روز صبح دورتر و دورتر می شود. او می خواهد تا دل دوستداران این سبک را هم به دست آورد.
این رمان، داستانی است درباره خاطره ها و گم شدنشان. در قالب سه روایت؛ سلامی عاشقانه از ورای مرزهای پیری، خداحافظی پدربزرگی با نوه اش و پدری با پسرش.

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این کتاب  هم داستان فراموشی گرفتن یک پدربزرگه. که داره نوه‌اش رو کم کم فراموش می‌کنه. اما نوه و پسرش انقدر دوستش دارند که خودشون رو بهش..... 

مثل بقیه کارهای بکمن نثر روانی داره. و همینطور جمله‌ها  و اشاره‌های هوشمندانه.

ترجمه هم خوب و روان بود از نظر من.

از متن کتاب:

"یادت میاد وقتی کوچیک بود و از تو پرسید چرا آدما به فضا رفتن؟"
"آره، گفتم چون آدم‌ها ذاتاً ماجراجو هستن. ما ناچاریم جستجو کنیم و کشف کنیم، این طبیعت ماست."
"ولی دیدی که ترسیده، پس اضافه کردی: "تد، ما به این دلیل که از بیگانه ها می‌ترسیم به فضا نمی‌ریم. این کار رو می‌کنیم چون از تنهایی می ترسیم. تنها بودن تو کائنات به این بزرگی خیلی ترسناکه."

وقتی آدمی رو فراموش می‌کنی یادت می‌ره که اون رو یادت رفته؟
نه، یک‌وقت‌هایی یادم می‌مونه که یادم رفته. بدترین نوع فراموشی همینه.....

این دومین داستان کوتاهی هست که از بکمن می‌خونم. هرچند که ناشر روی جلد نوشته رمان. 

قبلا از این داستان کوتاه دیگه‌ی بکن یعنی و من دوستت دارم رو خوندم و بیشتر دوستش داشتم. بنظرم شما هم اگر قراره یکی از داستان کوتاه‌های بکمن رو بخونید با  و من دوستت دارم  شروع کنید. از اینجا هم می‌تونید نظر من رو درمورد <a href="https://www.goodreads.com/review/show/3992044382">کتاب و من دوستت دارم </a> رو بخونید :)
        

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بهترین توضیح برای این کتاب متنی است که خودنویسنده در مقدمه کتاب نوشته است:
(زمانی یکی ازبت‌های زندگی من گفت:«یکی از بدترین چیزهای پیری این است که دیگر هیچ ايده‌ی تازه‌ای به ذهنم نمی‌رسد».
این کلمات را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس می‌زنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر می‌هراسد تا از مردن.
این رمان، داستانی است درباره‌ی خاطره‌ها و گم شدنشان. یک نامه‌ی عاشقانه است و در عین حال خداحافظی آهسته‌ی یک پدربزرگ با نوه‌اش و یک پدر با پسرش.
صادقانه بگویم اصلاً منظورم اين نبود که اين کتاب را حتماً بخوانید. بلکه اين کتاب را نوشتم فقط به اين دلیل که می‌خواستم افکار خودم را سروسامانی داده باشم. چون من از آن دسته آدم‌هایی هستم که باید افکارم را روی کاغذ ببینم تا برایم معنا پیدا کنند. اما به هرحال تبدیل شد به رمان کوتاهی در این باره من چطور دارم با از دست دادن فوق‌العاده ترین ذهنی که می‌شناختم کنار می‌آیم و درباره‌س از دست دادن کسی که هنوز هم اینجاست. و اینکه چطور می‌خواهم موضوع را برای بچه هایم توضیح بدهم. اگر برایتان جالب باشد باید بگویم دارم دست از فکر کردن به آن برمی‌دارم.
این داستان درباره‌ی ترس است و درباره‌ی عشق و اینکه چطور این دو اغلب دست دردست هم پیش می‌روند و در نهایت درباره‌ی زمان است، وقتی که هنوز مالک آن هستیم. از اينکه این داستان را به خودتان تقدیم می کنید سپاسگزارم.)
        

16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          همیشه برایم جالب بود که پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها اغلب زمانی که خود پدر و مادر بوده اند چندان شیطنت های بچه ها را تحمل نمی کردند و زود از کوره در می رفتند؛ اما حالا که پدر بزرگ و مادربزرگ شده اند نه تنها از شیطنت های نوه هایشان ناراحت نمی شوند که تازه از آنها در برابر پدر و مادر هایشان دفاع هم می کنند! رمان کوتاه "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود" روایت جذابیست از همین عشق. عشق پدربزرگی که حالا بعد از همسرش تنها دل خوشی اش نوه ایست که از قضا خیلی شبیه خود اوست.

فردریک بکمن، نویسنده در ابتدای کتاب بهترین توصیف ها را از این کتاب ارائه کرده است:

"خوانندهٔ عزیز
زمانی یکی از بت‌های زندگی من گفت: «یکی از بدترین چیزهای پیری این است که دیگر هیچ ایدهٔ تازهای به ذهنم نمی‌رسد». این کلمات را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس می‌زنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر می‌هراسد تا از مردن.این داستان دربارهٔ ترس است و درباره عشق و در نهایت درباره زمان. خاطره‌ها و گم‌شدنشان و در عین حال خداحافظی آهستهٔ یک پدربزرگ با نوه‌اش و یک پدر با پسرش."

واقعیت این است که بکمن در این داستان و در رمان پیشین خود مردی به نام اوه به زیبایی و با ظرافت کامل و با توصیف هایی بسیار دل انگیز احساسات یک پیرمرد را بیان کرده است به طوری که اگر نمی دانستم 38 ساله است باور نمی کردم که این ها نوشته کسی است که خود آن ها را تجربه نکرده است. به نظر من تنها نکته منفی کتاب این بود که خواننده در صفحات ابتدایی کتاب کمی سردرگم است و خیلی سیر موضوعی داستان را نمی داند اما هر چه که از داستان می گذرد جذابیت آن بیشتر می شود. به عبارت دیگر کتاب شبیه پازلی است که به مرور کامل می شود.

اسم کتاب کنایه از این است که خاطرات پیرمرد به مرور محو می شود و به همین خاطر به یاد آوردن و بازگشت به سمت عزیزان و خاطرات مشترک هر روز سخت و سخت تر می شود( نقل از کافه بوک)

قسمت هایی از کتاب:

"اژدها را بابابزرگ درست وقتی که به دنیا آمد به او داده ‌بود، چون‌که مامان‌بزرگ گفته‌بود اژدها برای نوزاد اسباب‌بازی توبغلی مناسبی نیست و بابابزرگ هم گفته‌بود که او هم یک نوۀ مناسب نمی‌خواهد."

"ما به این دلیل که از بیگانه ها می ترسیم به فضا نمیریم. این کارو می کنیم چون از تنهایی می ترسیم. تنها بودن تو کائنات به این بزرگی خیلی ترسناکه."

"از مدرسه تعریف کن نوآ_نوآ
معلممون مجبورمون کرد یه داستان درباره اینکه وقتی بزرگ شدیم میخوایم چیکاره بشیم بنویسیم.
خوب تو چی نوشتی؟
نوشتم که در درجه اول میخوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.
جواب خیلی خوبیه.
خوبه مگه نه؟ من که ترجیح میام پیر باشم تا آدم بزرگ. همه آدم بزرگا عصبانین، فقط بچه ها و پیر ها می خندن."

کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله می کنه.

- از مدرسه تعریف کن نوآ-نوآ
- همیشه مجبوریم انشا بنویسیم. یه بار   معلم ازمون خواست درباره اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسم.
- تو چی نوشتی؟
-"همراهی"
بهترین جوابی که تا حالا شنیدم
        

17

Soli

Soli

1404/4/14

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0