ری‌را

ری‌را

@anne
عضویت

شهریور 1402

37 دنبال شده

47 دنبال کننده

         ریحآنه هستم .
من خطوطِ سرشار از کلمات کتاب‌هایم را به نشانه‌ی هدیه‌ای گران‌قیمت به‌یادگار، نگه میدارم . 

مرا می‌شود پیدا کرد، در میان برگ‌های پاییزی و برگه‌های کتاب‌ها.!
 


      

یادداشت‌ها

نمایش همه
ری‌را

ری‌را

4 روز پیش

        اولین نمایشنامه‌ای که از یکی از سه‌گانه بزرگان ادبیات نمایشی ایران، اکبر رادی خواندم.
سه نمایشنامه که هرکدام درواقع ادامه‌ی قبلی است، حول محور افراد خانواده مشدی، مردی خوش نام، سنتی و پا به سن گذاشته در یکی از روستاهای شمال در دهه‌های ۴۰ شمسی (احتمالا)، که پسرش کاس آقا به تنهایی در کوه‌های رودبار به دور از خانواده زندگی میکند و دخترش ملوک گرفتار ازدواج با مردی طمع‌کار و قمارباز شده.
در نمایشنامه اول به اسم مُحاق داستان از جایی شروع میشه که ملوک پی به خیانت همسرش برده و به خانه پدری برگشته و حالا جو و فضای خانه مشدی و همسرش گل خانم بهم خورده و متشنج شده.
در نمایشنامه دوم به اسم مسافران، در ادامه‌ی مُحاق مشدی با بستن کوله‌ای در طوفان و بوران شدید اواخر پاییز تصمیم میگیره با پای پیاده به رودبار و دیدن پسرش بره، و بین راه به قهوه‌خانه روستایشان می‌ره تا کمی خودش رو گرم کنه و راه بیوفته، دامادش و صاحب قهوه‌خانه تلاش میکنند تا مشدی را در روستا نگه دارند و صبح فردا به رودبار ببرندش ولی مشدی موافقت نمیکنه و راه خودش رو می‌ره.
و در نمایشنامه سوم به اسم مرگ در پاییز، متوجه میشیم که مشدی سرما و بوران و تاب نیاورده و در بین راه به زمین افتاده و شخصی به اسم عطاخان او را نجات داده و به خانه برگردانده، در خانه همه از جمله داماد مشدی نگران سلامت او هستن و هرکسی به نحوی نگرانی و ترس خودش رو بروز میده، اما حتی با وجود اینکه صاحب قهوه‌خانه پزشکی رو بالای سر مشدی میاره، در نهایت ، مشدی در حال تماشای درختی که تک پسرش در حیاطش کاشته و با فکر پسرش که دور از اوست و پس از عذرخواهی های ممتد از گل خانم، چشمانش رو می‌بندد و  در پاییز میمیرد.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

ری‌را

ری‌را

5 روز پیش

        نازنین، داستان کوتاهی از داستایفسکی که راوی آن، شخصیت اصلی کتاب است.
همه چیز از صحبت های در هم یک مرد چهل ساله شروع میشود که با جسد همسر شانزده ساله‌ش روی میز درست وسط خانه‌اش درگیر است. همسر او خودکشی کرده و حالا ما به دنبال دریافت علت آن میرویم، چیزی که باید از بین صحبت های مرد بیرون بکشیم؛ مرد شروع میکند به تعریف کردن همه چیز از روز اول آشنایی‌اش با دختری که در طول تمام کتاب، حتی اسمش هم گفته نمیشود و ما او را به واسطه‌ی القابی که مرد به اون می‌داد، دختری نازنین و باحیا و نجیب میدانیم، درست مثل اسم کتاب، نازنین.
مرد  شروع میکند به تعریف کردن که اولین بار در مغازه امانت فروشی اش با آن دختر آشنا شده و حتی اشیاء بی‌ارزش دختر را هم از اون میخریده، هرچند که برایش نمی‌ارزیدند! به مرور دختر برایش جالب میشود و به گونه‌ای متوجه میشود که دختر با عمه‌های بداخلاق و بدرفتارش زندگی میکند و هردو مادر و پدرش را از دست داده و حالا عمه‌هایش میخواهند او را به زور همسر مردی با ظاهری بد و خانواده‌ای از هم پاشیده کنند، مرد راوی پا پیش میگذارد و از دختر خواستگاری میکند، و دختر مسلماً بین این دو خواستگار، مرد امانت فروش را انتخاب میکند؛ پس از ازدواج، مرد به گفته خودش از همان اول می‌خواست که به دختر نشان بدهد که این اوست که باید سعی در شناختش بکند و صحبت کردن و ابراز محبت بی‌ارزش است و فایده ندارد؛ مرد راوی میگوید از دیدن و حس کردن تفاوت قدرت هایشان و دیدن برتری خودش بر دختر لذت میبرد و در واقع این را اصل ازدواج میداند، به مرور سردی شدیدی در رابطه این دو به وجود میاد که که حتی به سختی کلامی با هم صحبت میکنند و گاهی اوقات هم جر و بحث هایی بینشان به وجود می‌آمد، که بین آن جر و بحث ها، یکبار ناگهانی دختر از خانه میرود و مدت طولانی‌ای برنمی‌گردد، مرد راوی معتقد است که دختر با این کار یکی از قوانین خانه را زیر پا گذاشته، قانونی که میگوید دختر نباید بدون او جایی بیرون از خانه برود، سپس با دادن وجه نقدی به عمه کوچک دختر، آن زن را ترغیب می‌کند تا به تعقیب دختر بپردازد و پس از چند روزی زن به مرد راوی خبر میرساند که دختر، هر روز مردی را که روزی هم‌خدمتی مرد راوی بوده ملاقات میکند.
پس از آن ملاقات ها دختر به رازی از زندگی مرد راوی پی میبرد، میفهمد که مرد فردی بزدل و ترسو بوده و این دلیلی است که حالا بجای خدمت در ارتش، در مغازه‌ی امانت فروشی  کار میکند، مرد توجیه میکند که او شاید گاهی اوقات بزدل بوده باشد اما تمام حرکات و افکارش به نحوی فکر شده بودند، لااقل از نظر خود مرد! 
زمانی می‌گذرد و فضای سرد بین آن دو باقی میماند و دخترک سرماخوردگی شدیدی را پس از گذاشتن لوله‌ی تفنگ بر سر همسرش پشت سر می‌گذارد؛ حالا دختر نحیف و لاغر و بی‌جان در خانه مرد پس گذراندن دوران طاقت فرسای مریضی در سکوت زندگی میکند و مرد خرسند از اینکه بزدل و ترسو بودن خود را با نترسیدن در برابر قرار گرفتن اسلحه بر روی سرش رد کرده, در کنار دختر زندگی میکند.
تا زمانی که به قول راوی پرده‌ای پس از مدت ها از کنار چشمش کنار می‌رود، مرد وقتی صدای خواندن ضعیف همسرش را در خانه میشنود، آن زمان است که پرده‌ای که چشمانش را پوشانده بود کنار میرود، میفهمد که در طول زمان کوتاهی که با همسرش گذرانده، می‌توانست شاد باشد اما تصمیم گرفته بود تا همه‌چیز را بین خودش و دخترک سرد کند و به نابودی بکشد، پس شروع میکند به تلاش برای برگرداندن دختری که روز اول خانه‌اش آمده بود، دخترک از حرکات جدید و عجیب مرد چندباری دچار پنیک میشود، از مرد میترسد و مرد گیجش کرده‌است، چند روزی مرد دور دختر میگردد و در نهایت وعده سفری خوش به جایی خوش آب و هوا را به او میدهد، دختر چیزی نمی‌گوید و به سکوت نسبی خودش ادامه می‌دهد، تا اینکه یک روز صبح، سر میز صبحانه دخترک قسم میخورد که تا همیشه همسر وفادار مرد بماند، و همان روز پس از رفتن به مرد به امانت فروشی، دخترک تصمیم به کشتن خود میگیرد و از پنجره اتاقش، خودش را به پایین می‌اندازد، مرد راوی میگوید که فقط پنج دقیقه دیر رسید و اگر پنج دقیقه زودتر برمیگشت به خانه، شاید هنوز دخترک در خانه نشسته بود و هیچوقت خودش را از پنجره پایین نمی‌انداخت.
مرد راوی حالا نمی‌داند به چه فکر کند و مقصر را خودش بداند یا دخترک؟ با خودش فکر میکند، مگر همه چیز رو به بهبود نبود؟ پس چرا؟ فکر میکند که چقدر خانه حالا بدون وجود آن دختر نازنین خالی شده.
اما تمام داستان این کتاب از زبان این مرد روایت شده؛ آیا میشه به گفته‌های یک شخصیت که دارد عجیب رفتار میکند اعتماد کرد؟ آیا تمام داستان همان بود که مرد گفت ؟ 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.