نازنین، داستان کوتاهی از داستایفسکی که راوی آن، شخصیت اصلی کتاب است.
همه چیز از صحبت های در هم یک مرد چهل ساله شروع میشود که با جسد همسر شانزده سالهش روی میز درست وسط خانهاش درگیر است. همسر او خودکشی کرده و حالا ما به دنبال دریافت علت آن میرویم، چیزی که باید از بین صحبت های مرد بیرون بکشیم؛ مرد شروع میکند به تعریف کردن همه چیز از روز اول آشناییاش با دختری که در طول تمام کتاب، حتی اسمش هم گفته نمیشود و ما او را به واسطهی القابی که مرد به اون میداد، دختری نازنین و باحیا و نجیب میدانیم، درست مثل اسم کتاب، نازنین.
مرد شروع میکند به تعریف کردن که اولین بار در مغازه امانت فروشی اش با آن دختر آشنا شده و حتی اشیاء بیارزش دختر را هم از اون میخریده، هرچند که برایش نمیارزیدند! به مرور دختر برایش جالب میشود و به گونهای متوجه میشود که دختر با عمههای بداخلاق و بدرفتارش زندگی میکند و هردو مادر و پدرش را از دست داده و حالا عمههایش میخواهند او را به زور همسر مردی با ظاهری بد و خانوادهای از هم پاشیده کنند، مرد راوی پا پیش میگذارد و از دختر خواستگاری میکند، و دختر مسلماً بین این دو خواستگار، مرد امانت فروش را انتخاب میکند؛ پس از ازدواج، مرد به گفته خودش از همان اول میخواست که به دختر نشان بدهد که این اوست که باید سعی در شناختش بکند و صحبت کردن و ابراز محبت بیارزش است و فایده ندارد؛ مرد راوی میگوید از دیدن و حس کردن تفاوت قدرت هایشان و دیدن برتری خودش بر دختر لذت میبرد و در واقع این را اصل ازدواج میداند، به مرور سردی شدیدی در رابطه این دو به وجود میاد که که حتی به سختی کلامی با هم صحبت میکنند و گاهی اوقات هم جر و بحث هایی بینشان به وجود میآمد، که بین آن جر و بحث ها، یکبار ناگهانی دختر از خانه میرود و مدت طولانیای برنمیگردد، مرد راوی معتقد است که دختر با این کار یکی از قوانین خانه را زیر پا گذاشته، قانونی که میگوید دختر نباید بدون او جایی بیرون از خانه برود، سپس با دادن وجه نقدی به عمه کوچک دختر، آن زن را ترغیب میکند تا به تعقیب دختر بپردازد و پس از چند روزی زن به مرد راوی خبر میرساند که دختر، هر روز مردی را که روزی همخدمتی مرد راوی بوده ملاقات میکند.
پس از آن ملاقات ها دختر به رازی از زندگی مرد راوی پی میبرد، میفهمد که مرد فردی بزدل و ترسو بوده و این دلیلی است که حالا بجای خدمت در ارتش، در مغازهی امانت فروشی کار میکند، مرد توجیه میکند که او شاید گاهی اوقات بزدل بوده باشد اما تمام حرکات و افکارش به نحوی فکر شده بودند، لااقل از نظر خود مرد!
زمانی میگذرد و فضای سرد بین آن دو باقی میماند و دخترک سرماخوردگی شدیدی را پس از گذاشتن لولهی تفنگ بر سر همسرش پشت سر میگذارد؛ حالا دختر نحیف و لاغر و بیجان در خانه مرد پس گذراندن دوران طاقت فرسای مریضی در سکوت زندگی میکند و مرد خرسند از اینکه بزدل و ترسو بودن خود را با نترسیدن در برابر قرار گرفتن اسلحه بر روی سرش رد کرده, در کنار دختر زندگی میکند.
تا زمانی که به قول راوی پردهای پس از مدت ها از کنار چشمش کنار میرود، مرد وقتی صدای خواندن ضعیف همسرش را در خانه میشنود، آن زمان است که پردهای که چشمانش را پوشانده بود کنار میرود، میفهمد که در طول زمان کوتاهی که با همسرش گذرانده، میتوانست شاد باشد اما تصمیم گرفته بود تا همهچیز را بین خودش و دخترک سرد کند و به نابودی بکشد، پس شروع میکند به تلاش برای برگرداندن دختری که روز اول خانهاش آمده بود، دخترک از حرکات جدید و عجیب مرد چندباری دچار پنیک میشود، از مرد میترسد و مرد گیجش کردهاست، چند روزی مرد دور دختر میگردد و در نهایت وعده سفری خوش به جایی خوش آب و هوا را به او میدهد، دختر چیزی نمیگوید و به سکوت نسبی خودش ادامه میدهد، تا اینکه یک روز صبح، سر میز صبحانه دخترک قسم میخورد که تا همیشه همسر وفادار مرد بماند، و همان روز پس از رفتن به مرد به امانت فروشی، دخترک تصمیم به کشتن خود میگیرد و از پنجره اتاقش، خودش را به پایین میاندازد، مرد راوی میگوید که فقط پنج دقیقه دیر رسید و اگر پنج دقیقه زودتر برمیگشت به خانه، شاید هنوز دخترک در خانه نشسته بود و هیچوقت خودش را از پنجره پایین نمیانداخت.
مرد راوی حالا نمیداند به چه فکر کند و مقصر را خودش بداند یا دخترک؟ با خودش فکر میکند، مگر همه چیز رو به بهبود نبود؟ پس چرا؟ فکر میکند که چقدر خانه حالا بدون وجود آن دختر نازنین خالی شده.
اما تمام داستان این کتاب از زبان این مرد روایت شده؛ آیا میشه به گفتههای یک شخصیت که دارد عجیب رفتار میکند اعتماد کرد؟ آیا تمام داستان همان بود که مرد گفت ؟
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.