یادداشت مجتبی بنی‌اسدی

        لطیف و هولناک

همین دوکلمه‌ای که برای عنوان یادداشت انتخاب کردم، توصیف دقیقی از این رمان ۶۰ صفحه‌ای است. پدربزرگی دارد حافظه‌اش را از دست می‌دهد... کلی سؤال جدی از آفرینش و خلقت و جهان توی این ۶۰ صفحه می‌شود پیدا کرد. لابه‌لایش یک خرده‌روایت‌های عشق لطیفِ این پدربزرگ به مادربزرگ، روح خواننده را نوازش می‌کند.

کم‌ پیش می‌آید جملات خاص کتاب را بنویسم. اما این گفت‌وگوی پدربزرگ و نوه فرق می‌کند:
نوآ می‌گوید: «معلم مجبورمون کرد یه داستان درباره اینکه وقتی بزرگ شدیم می‌خوایم چیکاره بشیم، بنویسیم.»
«خوب تو چی نوشتی؟»
«نوشتم که در درجه‌ی اول می‌خوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.»
«جواب خیلی خوبیه.»
«خوبه مگه نه؟ من ترجیح می‌دم پیر باشم تا آدم‌بزرگ. همه‌ی آدم‌بزرگا عصبانی‌ان. فقط بچه‌ها و پیرها می‌خندن.»
      
1

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.