نمیدونم راجع به این کتاب چی بگم!
خیلی دوست داشتنی و شیرین و در عین حال غم انگیز بود :(
مرگ ذهن قبل از مرگ بدن...
کاملا با حرف بکمن موافقم که «نژاد انسان به شکلی عجیب از پیر شدن بیشتر میهراسد تا از مردن.»
ارتباط پدربزرگ و نوه در کنار ارتباط پدربزرگ با پسر خودش خیلی قشنگ به تصویر کشیده شده بود. عشق بین پدربزرگ و مادربزرگ هم به گفتهی خودشون یک عشق خارق العادهی معمولی بود♥
این کتاب پر از توصیفات و جملههای زیباست ولی من عجیب با قسمتی که نوآ به پدربزرگ گفت ذهن باحالی داری ولی یکمی درهم برهمه و پدربزرگ جواب داد وقتی که مامان بزرگ مُرد اینجا تا مدتها بارون میومد بعد دیگه مرتبش نکردم، ارتباط گرفتم و فکر کردم این بهترین توصیفیه که برای ذهن کسی که عزیزش رو از دست داده میشه کرد...