معرفی کتاب زخم داوود اثر سوزان ابوالهواء مترجم فاطمه هاشم نژاد

زخم داوود

زخم داوود

سوزان ابوالهواء و 3 نفر دیگر
4.4
135 نفر |
79 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

17

خوانده‌ام

214

خواهم خواند

179

شابک
9786006077710
تعداد صفحات
400
تاریخ انتشار
1398/3/29

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب حاضر، مشتمل بر یک داستان بلند دربارة مقاومت مردم «فسلطین» از نویسنده ای فلسطینی ـ آمریکایی است. این رمان با هدف آشنا کردن مخاطب با تلاش ها و مبارزات مردم فلسطین در بازپس گیری سرزمین اشغال شده شان توسّط صهیونیست ها و آرزوهای آن ها دربارة داشتن میهنی آزاد و آباد تدوین شده است. نگارنده در این اثر، روایتگر زندگی چهار نسل از فلسطینیانی است که با تجاوز و اشغالگری اسرائیل رو به رو شده و سعی در جهاد و مبارزه در جهت آزادی میهن  خود دارند. همچنین وی می کوشد، تلاش این مردم ستم دیده برای حفظ سنّت ها، آرزوها، عشق و هویت شان را تشریح کرده و با استفاده از قالب داستان، حقایقی را در باب جنایات وحشیانة دولت اسرائیل و صهونیست ها بیان کند.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به زخم داوود

نمایش همه
 امیری

امیری

1403/5/9

بریدۀ کتاب

صفحۀ 307

این کودکان فرزندان شما نیستند. آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند لیکن از شما نیایند. همراهیتان کنند اما از شما نباشند. به آنان عشق خود توانید داد ما اندیشه‌تان را هرگز که ایشان را افکاری دیگر در سر است، افکاری از آن خویشتن. شما جسمشان را پناهی توانید داد، اما روحشان را نه که روح آنها ساکن خانه‌های فرداست و دیدار فردا بر شما میسر نگردد حتی به رویاهایتان شما را شاید تلاشی سخت باید همسان آنان شوید، اما نتوانید که ایشان را شبیه خویش کنید که زندگانی نه واپس رود و نه در انتظار دیروز درنگ کند و باری شما چون کمانید و فرزندانتان، چون پیکان‌های سرشار از زندگی که از آن رها شوند و به پیش روند و تیرانداز، نشانه را در طریقت بی‌انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند پس شادمان می‌بایدتان خمیدن در ست‌های کماندار، زیرا که او هم شفیق تیر است که می‌رود و هم رفیق کمان که می‌ماند.

0

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به زخم داوود

نمایش همه
داستان دو شهرچشم هایشجای خالی سلوچ

سیاهه سیاحت و سیر وسلوک یا سیمای سحر و سیاست زنانه

78 کتاب

اول خواستم فقط رمان و حسب‌حال بنویسم اما دیدم کتاب‌هایی در ذهنم هست که دلم پیش‌شان است و دستم به حذف‌شان نمی‌رود. بعدتر اگر مجالی بود شاید این فهرست را تفکیک کردم! آنروز موعود قول میدهم که در فهرست‌های جداگانه مفصل‌تر بنویسم! (وعده سر خرمن) برای خواندن این سیاهه حرف‌هایی به نظر مهم می‌رسد که بدانید. البته اگر یادداشت حقیر در خصوص داستان دوشهر را خوانده باشیددستتان می‌آید تصویر زنان در آینه این پیرمرد نورس را! 1- در کتاب، زن سوژه است و ابژه! قهرمان است و مقهور! محبوب است و منفور! قاعده است و قرار! قدرت است و غیرت! نفرت است و موهبت! زمین است و زمان! آن است و آینده! حقیقت است و فسانه! دلدار است و دل‌داده! عصمت است و پتیاره! پیامبر است و ساحره! گل است و گلاب! صواب است و عقاب! شهد است و شراب! زهر و است و سراب! حزین است و شاداب! شاهد است و شهید! شهر است و شعر! شهرت است و غریبی! ساحل است و صخره!‌ کویر است و دریا! بهشت است و دنیا! 2- در شاعرانگی‌ها بالا اگر خواستید بجای «و»، «یا» بگذارید! بجای کتاب هم اگر خواستید زندگی بگذارید! قضاوتش با شما! بگذریم! 3- سیاهه شامل کتبی است داستانی و ناداستان که در آن یا زن قهرمانی است یا بستر بروز قهرمانی یا چشم سیاهی در جستجوی قهرمانی به نظر من. ۴- اول که فهرست را که نوشتم مورد لطف و نظر تعدادی از اهل ذوق قرار گرفت و کتبی را پیش نهادند تا اضافه کنم که از ۵۰ به بعد شماره شده است. ۵- بخشی از کتاب‌ها نه فارسی و نه زبان اصلیشان در ایران نمایه نشده و متاسفانه قادر به فهرست کردنشان در بهخوان نیستم. بخاطر همین اسامی مهم‌ترین آن‌ها را در همین نوشتار تقدیم می‌کنم. ۱- نوشتن علیه فرهنگ نوشته خانم لیلا ابولغود ۲- زن در الجزایر نوشته خانم آسیه جبار ۳- عشق آوای خیال نوشته خانم آسیه جبار پ.ن. کتاب‌ها بی هیچ علتی و برداشتی ۷۲ تن شدند.

49

پست‌های مرتبط به زخم داوود

یادداشت‌ها

          از جنگ. از عشق. از رنج و درد و جنون. از خوشی‌های کودکانه. از دوستی‌هایی فراتر از خاک و وطن و دین و جنگ. از خانواده. از نفرت.
کتاب را باید بخوانید. خودتان بخوانید و کلماتش را زیر چشمانتان، زیر پوستتان حس کنید. باید اشکتان روی صفحه‌های کتاب بچکد، باید نتوانید گریه کنید و قلبتان به درد بیاید...
نمی‌دانم باید در موردش چه چیزی بگویم که گویا باشد. چطور از احساسات عمیقی بگم که در من بیدار کرد...
هزاران جای کتاب هست که می‌خواهم تکه تکه‌اش را اینجا بنویسم.

از یک لحظه کارهای زیادی ساخته است. یک لحظه میتواند جان کسی را بگیرد یا نجات دهد، می‌تواند مسیر تاریخ را تغییر بدهد یا ادامه یک زندگی را عوض کند.

تمام چهل نسلی که یحیی شمرد، به یک باره از شهرشان ناپدید شده بودند. چهل نسل از تولد و مرگ، عروسی و رقص، عبادت و دست‌های پینه بسته، چهل نسل پر از ثواب و گناه، از آشپزی کردن و زحمت کشیدن، چهل نسل پر از دوستی و دشمنی و پیمان بستن، باریدن و عشق ورزیدن، چهل نسل با خاطرات خصوصی، رازها و ثواب‌ها و گناه‌ها و ترس‌هایشان.

زمانی که دلیله، خسته و هذیان گویان روی زمین دراز می کشید، جولانتا برای بچه‌اش لالایی می‌خواند. وقتی حسن سعی می‌کرد خانواده‌اش را زنده نگه دارد، موشه با سربازان مستش آواز می‌خواند و زمانی که یحیی و دیگران، در جایی خیلی دورتر از خانه‌هایشان آواره بودند، سربازان، هتیکوا می‌خواندند و فریاد می‌زدند: زنده باد اسرائیل!

کسی نمی‌تونه صاحب درخت بشه. اون درخت همون قدر مال توئه که تو مال اونی. ببین، ما از خاکیم. تو می‌تونی عشقتُ بهش هدیه بدی، مواظبش باشی، بهش برسی. اون وقت  وقتی تو تبدیل به خاک بشی، اون از تو مواظبت می‌کنه. وقتی ما به خاک برگردیم، ما مال اون می‌شیم. مثل فلسطین. فلسطین حالا برای ماست و وقتی ما مردیم، ما برای فلسطین می‌شیم.

صدای سکوت بچه ها به سقف بلند و نقاشی شده کلیسا می‌رسید و پژواک غم و ترس، توی کلیسای حضرت عیسی می‌پیچید. ما بچه‌هایی بودیم که نه مرگ قبولمون کرده بود و نه زندگی. یه جایی بین مرگ و زندگی گرفتار شده بودیم و نمی‌دونستیم باید چیکار کنیم و کجا بریم.

توی این مدت فهمیدم که چقدر کلمه های ساده و آشنا، می‌تونن مثل شیشه بشکنن و تیکه های خرد و ریزشوت ذهن آدمُ خراش بده... "نمونه". من این کلمه رُ بارها و بارها استفاده کردم. توی روزای خوب، وقتی می‌رفتیم مدرسه، وقتی درس می‌دادم، هزاران بار گفتم و شنیدم "نمونه".

دراز می‌کشم و آسمون روی دنده‌های شکسته‌م پخش می‌شه. پدرم، کسی که فکر می‌کردم هیچوقت نمی‌میره، مرده بود. غلت می‌زنم و شعرهایی رُ می‌خونم که بابا وقت طلوع خورشید زمزمه می‌کرد.

جنگ و مشکلات، روح فلسطینی‌ها را بارور کرده بود و بذر مقاومت را در دلشان کاشته بود. به آن‌ها آموخته بود چطور با زخم‌هایشان، بر غم و رنجشان مهم بگذارند. آن‌ها یاد گرفته بودند شهادت را جشن بگیرند، چرا که فقط در مرگ بود که می‌توانستند آزادی را بیبند. تنها با خوابیدن در بستر مرگ می‌توانستند در برابر اسرائیل و اشغال سرزمینشان بایستند. مرگ برای آن ها مقاومت بود.

بغضش ترکید. من و هدی هر دو گریه می‌کردیم. هدی هق هق زنان و بلند و من با سکوت و با دندونای به هم فشرده مادرم. همدیگه رُ محکم بغل کرده بودیم. مثل آخرین کلمه از غزلی که هیچوقت فکر نمی‌کردیم تموم بشه. داستان کودکی ما که خط به خطش رُ با هم خونده بودیم، داشت تموم می‌شد.

من همیشه از دیدن بیت‌المقدس به شوق و ذوق می اومدم؛ حتی وقتی ازش متنفر بودم و خدا می‌دونه که بابت خونایی که توش ریخته شد، ازش بدم می‌اومد. اما یه چیزی از دل بیت‌المقدس، از وسط تک تک آجرا و سنگاش، به من آرامش می داد. هر سانتی متر از بیت‌المقدس، منُ از تاریخ و تمدنی مطمئن می کرد که من بخشی ازش بودم، به اون وابسته بودم. این شهر که بارها خراب شده بود، از نو ساخته شده بود، از بین رفته بود و دوباره سر پا شده بود، هنوز بین خدا و خون و زمان فس می کشید و زنده بود. بیت المقدس به من حسی می داد که بدون هیچ شکی باورم می شد من از این خاکم. مهم نبود که کی اشغالش کرده و کی توش زندگی می کنه. این خاک، ریشه های منُ محکم نگه داشته بود، استخونای پدر و مادرم رُ. این خاک از اجداد من، از تخت خوابشون، از شهوتا و خواسته هاشون خبر داشت و من میوه این خاک بودم. و بیت المقدس بیشتر از هرچیز و هرکسی این حس رُ به من می داد، بیشتر از اون سندای زرد و کهنه شده گوشه خونه ها، بیشتر از کلیدای بزرگ و بی استفاده خونه هامون و بیشتر از تمام راه حل های سازمان ملل.

با زندگی توی دنیایی که پر از ناامنی و نامطمئنی بود، سعی کرده بودم با بریدن تمام رشته هایی که از گذشته برام مونده بود، خودمُ تو زمان حال نگه دارم. با فراموش کردن تمام عشقا و علاقه ها و خاطراتم. زندگی تو سرزمینی با رویاهای موقتی و آرزوهای خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجود باور کنم همه چیز تو این دنیا زود گذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خود آدم که با راحتیِ آب خوردن با یه گلوله از بین می رفت. هیچ چیز موندگار نبود و همه چیز به زودی از دست می رفت. روزی که این حقیقتُ فهمیدم، گریه کردم. اون روز، تو بغل هدی فهمیدم که همه کس و همه چیز رُ از دست دادم و بازم از دست خواهم داد. اون روز، تو بغل بهترین دوستم، خودخواهانه برای خودم گریه کردم. برای حقیقت تلخی که فهمیده بودم و برای اشکایی که قرار بود پشت قلب سردم یخ بزنن.

از بالای بوم، اردوگاه آوارگان سازمان ملل، به وسعت یه کیلومتر مربع زیر پای من کشیده شده بود. مساحتی که خلاصه تمام آدما و داستانایی بود که دوستشون داشتم. خلاصه جان های فرسوده ای که با انتظار کشیدن برای برگشتن به خونه هاشون، مرده بودن. روح های خسته ای که منتظر دیدن دوباره فلسطین بودن. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای اذان صبح بلند شد. آهنگ اذان، مثل بازوهای بابا منُ در آغوش کشید و خورشید در حال طلوع، نورشُ مثل روسری ابریشمی دلیله روی شونه‌هام انداخت. آفتاب داشت از پشت تپه‌ها و از پشت تانکای اسرائیلی طلوع می‌کرد و به ابرهای دوروبرش، رنگ نارنجی می‌زد. همه چیز منُ یاد روزایی می‌نداخت که  برای همیشه رفته بودن. یاد بخشی از زندگی‌م که دیگه هرگز تکرار نمی‌شد. دلم برای روزایی که تو اون اردوگاه زندگی کرده بودم، تنگ شد؛ اما زندگی جدیدی به من ارث رسیده بود و من باید می‌گرفتمش. همراه اضطراب و سردرگمی من، طلوع خورشید و سروصدای خروسا خبر از یه روز شلوغ دیگه می‌داد.

اون روزا برای من پر از حس نوستالژیه. درسته که ما چیزی برای گرم نگه‌داشتن خودمون تو شبای سرد نداشتیم و نمی‌تونستیم با آب گرم حموم کنیم، اما روحمون گرم و آروم بود. ما برای همدیگه مادر و دوست و معلم و بعضی وقتا، بخاری بودیم. ما همه چیزُ با هم قسمت می‌کردیم، از لباسامون گرفته تا دل‌شکستگیامون. با هم می‌خندیدیم و اسمامون رُ روی سنگای قدیمی بیت‌المقدس حک می‌کردیم.

أمل، به نظر من آمریکاییا نمی‌تونن به اندازة ما عشق بورزن، نه چون از ما بهتر یا بدترن، برای اینکه تو امنیت زندگی می‌کنن. اونا هیچ وقت مثل ما ترس رُ تجربه نکردن. ترس، احساسات آدما رُ به عمیق ترین حالتشون درمیاره. ما به تفنگایی که به سمتون نشونه رفته، عادت کردیم، چیزی که غربیا تجربه نکردن. اسرائیلیا باعث شدن ما هیچوقت نتونیم احساساتمونُ بروز بدیم، مگه تا حد نهایتش. ریشه‌های غم و اندوه ما، دور دوست داشتنا و ازدست‌دادنامون حلقه زده. می‌دونی؟ مرگ، یکی از اعضای خانوادة ماست که باید خوشحال باشی اگه به تو کاری نداشته باشه؛ اما هنوز و همیشه یکی از اعضای خانواده است و شب و روز با تو زندگی می‌کنه. خشم و احساس ما رُ غربیا نمی‌تونن درک کنن. غم ما، دل سنگ رُ آب می‌کنه. ما استثنایی عشق می‌ورزیم. این عشقُ فقط وقتی می‌تونی بفهمی که آتیش اشتیاق و میل، شبا خودتُ بخوره؛ وقتی می‌تونی بفهمی که از زیر بمبارون جون سالم به در برده باشی و گلوله‌ها از کنارت رد شده باشن.
        

32

          می توانم با دوستانم بیرون بروم و کلی بگوییم و بخندیم و فراموش کنم که چه شد در صبرا و شتیلا و الان دارد چه می شود و کلاه قرمزی ببینم و یادم برود و نمایشگاه بروم و یادم برود و با خوش حالی آماده شوم برای ماه رمضان و برنامه ی خوردن و خوابیدن م را تنظیم کنم و کلی کار های دیگر و بعدش دوباره یادم بیاید و حال م بد شود. حداقل به اندازه ی زمانی که در اخبار تعداد کشته های امروز را اعلام می کند و البته کمی بعد برگردم سر فیلم دیدن یا هندوانه خوردن م.
این کتاب را که خواندم، انگار که رفت داخل من و آن جا را خالی کرد و هر وقت بهش فکر می کنم، شبیه داستان ها نفس م می گیرد و درد می گیرد.
کجای عالم م من؟

پی نوشت: " زندگی کردن تو سرزمینی با رویا های موقتی و آرزو های خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجود باور کنم همه چیز تو این دنیا زود گذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خود آدم که به راحتی آب خوردن با یه گلوله از بین می رفت."
ففروا الی اللّه...
        

26

          هیچ کجای کتاب، نوشته ای مبنی بر حقیقی بودنِ شخصیت های داستان وجود ندارد، اما می‌دانیم که در حقیقت همه این ها و بدتر از این ها هم اتفاق افتاده اند و آرزو می‌کنیم کاش هیچ کدام واقعی نبود...
کتاب، قلبتان را لمس می‌کند و به درد می آورد و از خودم هشداری می‌نویسم که اگر قلب و روحیه حساسی دارید، شاید لازم باشد احتیاط کنید...
کتاب می‌تواند برای نوجوانان دبیرستانی، جوانان و آشنا شدن با فضایی که در حقیقت در فلسطین و برای فلسطینی ها بوجود آوردند، خوب باشد اما نقاط تاریک داستان آنقدر زیاد است که نمی‌شود به راحتی و به هر کسی توصیه اش کرد...
نویسنده توانایی بسیار خوبی در همراه کردن مخاطب با تراژدیِ به بندِ قلم درآمده و ایجاد حس همدردی در مخاطب داشت و من کتاب را در کمتر از ۲۴ ساعت خواندم و با وجود همه نقاط تاریکش، پیشنهاد می‌کنم بخوانیدش.
برش هایی از کتاب:
- واقعیت انکارناپذیر این بود که فلسطینیا به یهودیا پناه داده بودن و یهودیا فلسطینیا رو می‌کشتن...
- تکه کوچکی از زمین که از زمان قطع شده بود و برای همیشه، تو سال بی انتهای ۱۹۴۸ زندانی شده بود.
- مگه می‌شه دنیا این همه کشت و کشتار رو نبینه؟ نمی‌شه دنیا این همه وحشی گری و خرابی رو نبینه. دیر یا زود، همه می‌فهمن و یه کاری می‌کنن، همه چی تموم میشه، همه چی عوض می‌شه...
- چون زیاد عمر کردی، باید زیر چرخ بولدوزر له بشی؟ این معنای فلسطینی بودنه؟
- اما مثل همه داستان های فلسطین، این داستان هم زیر سایه سنگین سکوت تمام شد و گذشت.
- نیروهای سازمان ملل هیچ وقت نیامدند...
- فراموش کردن و فراموش شدن، این معنای فلسطینی بودنه...
        

21

زهرا

زهرا

1403/11/22

          حمله انتحاری به سالن کنسرت در منچستر 22 کشته بر جای گذاشت.
سال 201‪7
بود که این خبر رو شنیدم و وقتی اینستاگرام رو باز کردم پر شده بود از اخبار تسلیت بابت این حادثه و هشتگ مرتبطش ترند توییتر بود، حتی چند تا از افرادی که دنبال میکردم و ایرانی بودن هم پیام تسلیت گذاشته بودن. همون زمان اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که 22 نفر در منچستر کشته شدن و جهان در غم فرو رفته در حالی که سال هاست مردم فلسطین و خاورمیانه دارن کشته میشن و کسی کک اش هم نمیگزه. در نهایت هم گفتم آره دیگه فقط چشم آبی ها هستن که جونشون مهمه و مردم خاورمیانه که آدم نیستن. 
تو تمام این سال ها این حادثه ها تکرار میشد و من هربار قضاوتی در ذهنم داشتم، اخیرا هم به این نتیجه رسیده بودم که رسانه است که در ذهن آدم جا میندازه چه چیزی رو ارزشمند بدون و به چی اهمیت نده، تا این که کتاب زخم داوود رو خوندم و به درک دقیق تری از چرایی مسئله رسیدم
در زخم داوود ما با یک خانواده فلسطینی همراه شدیم  از زمانی که در فلسطین آزاد، در زمین های خودشون زندگی میکردن تا وقتی از خونه اشون بیرونشون میکنن و تبعید میشن به اردوگاه ها، فرستاده میشن به خارج از فلسطین، ورودشون به خونه هاشون ممنوع میشه و اگر مهاجرت نکنن باید زیر بمب و موشک با ترس زندگی کنن، مردمی که روزی یک خانواده بودن و میتونستن برای آینده اشون برنامه ریزی کنن ولی به جایی رسیدن که نه خانواده ای براشون مونده و نه حتی میدونن نفس بعدی رو میتونن بکشن یا نه
تو زخم داوود همراهی با خانواده ابوالحجا دید جدیدی از زندگی در فلسطین بهم داد، با ترس ها و امیدهای این مردم من رو آشنا کرد و از همه مهم تر به سوالی که سال ها در ذهنم بود پاسخ داد
اون چیزی که من در نهایت بهش رسیدم این بود علت بی تفاوت رد شدن آدمای دنیا از کشته شدگان فلسطینی این هست که ما اصلا اون ها رو نمیشناسیم، مردم فسطین برای ما فقط تصاویر چند ثانیه ای بودن در اخبار و کشته هاشون عددهایی بودن که هر روز به تعدادشون اضافه میشه، ما چه میدونیم یه مادر فلسطینی وقتی صبح بچه هاش رو به مدرسه میفرسته چه حسی داره و با چه ذوقی نگاهشون میکنه... 
این ها همه در حالیه که هر روز در فیلم و سریال و برنامه های تلویزیونی کلی بچه و زن اروپایی رو میبینیم که میدونیم وقتی صبح از خواب بیدار میشه چی کار میکنه و چه احساساتی داره، ما با این تصاویر بزرگ شدیم با اون ها زندگی کردیم و حالا اگر خبر کشته شدنشون رو بشنویم قطعا تاثیرش رو روی قلبمون میذاره، هزار برابر بیشتر از خبر مرگ یک مادر و فرزند فلسطینی
زخم داوود شاید روحیه مقاومت یحیی سنوار برای جنگیدن و آزادی رو نداشته باشه اما مقاومت مردم فلسطین برای زنده موندن و زندگی کردن رو خیلی خوب نشون میده انقدری که وقتی خبر کشته شدن یک زن در اردوگاه جنین رو میشنوی به خودت میگی نکنه اون امل بوده باشه، و حالاست که قلبت به درد میاد.. 
        

13

 توکلی

توکلی

1403/11/6

          مقدمه1 _ ایرج طهماسب به سروش صحت درباره‌ی اهمیت قصه‌ها همچین چیزی میگه :((من الآن به شما بگم "حسن مرد" اتفاقی در شما رخ میده؟ نه! حالا اگه بیام داستان حسن رو بگم براتون بعد که بگم "حسن مرد" حداقلش یک آهی میکشین یا یه واکنشی خواهی داشت.))
مقدمه2 _ برای خیاطی توی فاصله‌ای که منتظرم نوبتم بشه با دختربچه‌ی پنج‌ساله‌ای رفیق میشم به اسم "بیان" با اصالت آبادانی. چشم‌های نافذ، وجود بی‌قرار و کلمات عربی‌ای که با لهجه‌ی شیرینش ادا میشه منو مجذوب میکنه.  شب که به خونه برمیگردم به این فکر میکنم که اگه هر کودک فلسطینی یک "بیان" باشه؟!...

ما برای اینکه آمار آدم‌ها در اخبار رو صرفا یکسری عددورقم نبینیم نیازمند با اون‌ها زندگی کردنیم؛ و فکر میکنم تا حد زیادی این داستان‌هان که به ما کمک میکنن چنین اتفاقی بیفته.
"زخم داوود" داستانیه که سرشار از زندگی با تمام ابعادشه؛ اینقدر که باهاش بخندی، گریه کنی و همه‌جوره هیجان‌زده بشی.
هرچند به نظرم اگه به جای نویسنده‌ای اصالتا فلسطینی، نویسنده‌ای کاملا فلسطینی مینوشتش خیلی متفاوت‌تر روایت میشد.
نمیدونم داستان واقعیت داشت یا نه، اما چیزی که مهمه اینه که شبیهش برای خیلی از فلسطینی‌ها رقم خورده و میخوره و اونچه نمیتونیم از دریچه‌ی گزارش‌های خبری و تصاویر و ویدیوها دنبال کنیم رو شاید بشه در سطرهای این جنس کتاب‌ها جستجو کنیم.
        

2

          بسم الله 


چند ماه بود که از فلسطین می‌خواندم. هر چیزی که دستم می‌آمد.

 فلسطین،کودک کشی، غزه، آوارگی و همه‌ی کلمات دیگری که می‌توانست نشان‌دهنده مظلوم بودن ابدی و رنج ممتد یک ملت باشد را توی فیدیبو و طاقچه و گوگل جست‌وجو می کردم تا شاید کتاب جدیدی پیدا شود. دنیای جدیدی پیدا شود.

صفحه اینستاگرام بلاگرهای فلسطینی را پیدا کرده بودم. دلم می‌خواست کوچه خیابان‌های فلسطین را ببینم. شادی و جشن و دورهمی گرفتن‌هایشان را ببینم. دلم می‌خواست توی هوای قدس و غزه نفس بکشم.

کتاب‌ها  مثل همیشه کمکم کرده بودند. یک ماهی بود که دیوارهای غریبگی بین من و فلسطین برداشته شده بود. حالا می‌توانستم  سنگ فرش محله‌های قدیمی قدس را زیر پایم حس کنم. طرز تهیه ملوخیه و مقلوبه و حمص و غرابیه را بلد شده بودم. یک ذره  فهمیده بودم توی قلب زن و مرد و بچه‌هایشان چی می‌گذرد. 

کتاب‌ها و فیلم‌ها و مستندها، عشق فلسطین و مردمش را توی سینه‌ام جاسازی کردند. درست مثل یک بمب ساعتی. کتاب‌ها کمکم کرده بودند؟ تا هفته ی پیش ممنونشان بودم. از همه‌ی کتاب‌هایی که من را بی‌قرار قدم‌زدن در کوچه‌های قدس آزاد کرده بودند ممنون بودم. اما حالا چی؟ 

حالا فکر می‌کنم کتاب‌ها می‌توانند کشتنده باشند، مثل یک بمب ساعتی. اگر زن و مرد نویسنده‌ی فلسطینی، خودش و رنج مردمش را برای من روایت نکرده بود، اگر کتاب‌ها نبودند، اگر قلب من را با کلمه‌هایشان تسخیر نکرده بودند، حالا راحت‌تر نبودم؟ 

کتاب زخم داوود،حقیقت سمیر، الی، سرزمین مقدس، بازگشت به رام الله... را خیلی دوست دارم. می‌خواهم دوباره بخوانمشان. یکی را باز می‌کنم. فیدیبو برایم می‌نویسد: 

 کلمه‌ها در راهند... تا چند دقیقه دیگر کتاب آماده‌ی مطالعه می‌شود...  

توی دلم می‌گویم: گلوله ها در راهند، تا چند دقیقه‌ی دیگر آماده‌ی شلیک می‌شوند...
        

8

          "فراموش کردن و فراموش شدن، این معنای فلسطینی بودنه.."

کتاب، داستان زندگی چهار نسل از یک خانواده‌ی فلسطینی، در طول سال‌های ۱۹۴۱ تا ۲۰۰۲ است..
(اثری است که در قالب رمان خواننده را از حيث تاريخی مي‌تواند به جنايت‌های رژيم صهيونيستی نزديک کند ولی زیاده گویی ندارد..)
خانواده ای که در طول کتاب بارها تکه پاره شد
هربار که بهم رسیدند با جنایت و قتل عامی از هم جدا شدند..
داستان درمورد یک خانواده است، در روستایی آرام که روزی سرنوشت تلخی به سراغشان میاید..
زندگی را از آن ها می‌گیرد 
و برای همیشه، از بیخ و بن کنده و فراموش می‌شوند و کم کم در جهان محو می‌شوند..

این کتاب داستان جنگ، داستان وحشي‌گری های صهیونیست، داستان عشقی آتشین، داستان سرنوشتی مرگبار و.. است.
داستان بچه هایی است که لابه لای دیوانگی های دنیا بزرگ می‌شوند و درآخر زنده به گور یا راهی گور های دسته جمعی می‌شوند!

این حقیقتی است انکار ناپذیر؛
اسرائیلی ها، تاریخشان را روی استخوان‌های فلسطینی ها نوشتند..
فلسطینی ها به یهودی ها پناه دادند ولی یهودی ها اونهارو می‌کشتند :)

جایی در کتاب نوشته بود:
"مگه میشه دنیا این همه کشت و کشتار رو نبینه؟
نمیشه دنیا این همه وحشی گری رو ببینه و سکوت کنه.."
کاش واقعا دنیا چشم بر روی این همه جنایت نبسته بود!
کاش از قتل عام صبرا و شتیلا نگفته بود
کاش هیچی رو شرح نداده بود
کاش هنوزم نمی‌دونستم..


نمیدونم بر چه اساسی باید به کتاب امتیازی بدم ولی؛
_ترجمه‌ی ساده و روانی دارد
_کتاب را بخوانید، اگر روحیه حساسی دارید با صبر و آهسته آهسته بخوانید، ولی حتما بخوانید :)
در آخر، کتاب را اصلا به نوجوان ها توصیه نمی‌کنم!
        

70