معرفی کتاب زخم داوود اثر سوزان ابوالهواء مترجم فاطمه هاشم نژاد

زخم داوود

زخم داوود

سوزان ابوالهواء و 3 نفر دیگر
4.3
125 نفر |
71 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

191

خواهم خواند

162

شابک
9786006077710
تعداد صفحات
400
تاریخ انتشار
1398/3/29

نسخه‌های دیگر

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب حاضر، مشتمل بر یک داستان بلند دربارة مقاومت مردم «فسلطین» از نویسنده ای فلسطینی ـ آمریکایی است. این رمان با هدف آشنا کردن مخاطب با تلاش ها و مبارزات مردم فلسطین در بازپس گیری سرزمین اشغال شده شان توسّط صهیونیست ها و آرزوهای آن ها دربارة داشتن میهنی آزاد و آباد تدوین شده است. نگارنده در این اثر، روایتگر زندگی چهار نسل از فلسطینیانی است که با تجاوز و اشغالگری اسرائیل رو به رو شده و سعی در جهاد و مبارزه در جهت آزادی میهن  خود دارند. همچنین وی می کوشد، تلاش این مردم ستم دیده برای حفظ سنّت ها، آرزوها، عشق و هویت شان را تشریح کرده و با استفاده از قالب داستان، حقایقی را در باب جنایات وحشیانة دولت اسرائیل و صهونیست ها بیان کند.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به زخم داوود

نمایش همه

پست‌های مرتبط به زخم داوود

یادداشت‌ها

          از جنگ. از عشق. از رنج و درد و جنون. از خوشی‌های کودکانه. از دوستی‌هایی فراتر از خاک و وطن و دین و جنگ. از خانواده. از نفرت.
کتاب را باید بخوانید. خودتان بخوانید و کلماتش را زیر چشمانتان، زیر پوستتان حس کنید. باید اشکتان روی صفحه‌های کتاب بچکد، باید نتوانید گریه کنید و قلبتان به درد بیاید...
نمی‌دانم باید در موردش چه چیزی بگویم که گویا باشد. چطور از احساسات عمیقی بگم که در من بیدار کرد...
هزاران جای کتاب هست که می‌خواهم تکه تکه‌اش را اینجا بنویسم.

از یک لحظه کارهای زیادی ساخته است. یک لحظه میتواند جان کسی را بگیرد یا نجات دهد، می‌تواند مسیر تاریخ را تغییر بدهد یا ادامه یک زندگی را عوض کند.

تمام چهل نسلی که یحیی شمرد، به یک باره از شهرشان ناپدید شده بودند. چهل نسل از تولد و مرگ، عروسی و رقص، عبادت و دست‌های پینه بسته، چهل نسل پر از ثواب و گناه، از آشپزی کردن و زحمت کشیدن، چهل نسل پر از دوستی و دشمنی و پیمان بستن، باریدن و عشق ورزیدن، چهل نسل با خاطرات خصوصی، رازها و ثواب‌ها و گناه‌ها و ترس‌هایشان.

زمانی که دلیله، خسته و هذیان گویان روی زمین دراز می کشید، جولانتا برای بچه‌اش لالایی می‌خواند. وقتی حسن سعی می‌کرد خانواده‌اش را زنده نگه دارد، موشه با سربازان مستش آواز می‌خواند و زمانی که یحیی و دیگران، در جایی خیلی دورتر از خانه‌هایشان آواره بودند، سربازان، هتیکوا می‌خواندند و فریاد می‌زدند: زنده باد اسرائیل!

کسی نمی‌تونه صاحب درخت بشه. اون درخت همون قدر مال توئه که تو مال اونی. ببین، ما از خاکیم. تو می‌تونی عشقتُ بهش هدیه بدی، مواظبش باشی، بهش برسی. اون وقت  وقتی تو تبدیل به خاک بشی، اون از تو مواظبت می‌کنه. وقتی ما به خاک برگردیم، ما مال اون می‌شیم. مثل فلسطین. فلسطین حالا برای ماست و وقتی ما مردیم، ما برای فلسطین می‌شیم.

صدای سکوت بچه ها به سقف بلند و نقاشی شده کلیسا می‌رسید و پژواک غم و ترس، توی کلیسای حضرت عیسی می‌پیچید. ما بچه‌هایی بودیم که نه مرگ قبولمون کرده بود و نه زندگی. یه جایی بین مرگ و زندگی گرفتار شده بودیم و نمی‌دونستیم باید چیکار کنیم و کجا بریم.

توی این مدت فهمیدم که چقدر کلمه های ساده و آشنا، می‌تونن مثل شیشه بشکنن و تیکه های خرد و ریزشوت ذهن آدمُ خراش بده... "نمونه". من این کلمه رُ بارها و بارها استفاده کردم. توی روزای خوب، وقتی می‌رفتیم مدرسه، وقتی درس می‌دادم، هزاران بار گفتم و شنیدم "نمونه".

دراز می‌کشم و آسمون روی دنده‌های شکسته‌م پخش می‌شه. پدرم، کسی که فکر می‌کردم هیچوقت نمی‌میره، مرده بود. غلت می‌زنم و شعرهایی رُ می‌خونم که بابا وقت طلوع خورشید زمزمه می‌کرد.

جنگ و مشکلات، روح فلسطینی‌ها را بارور کرده بود و بذر مقاومت را در دلشان کاشته بود. به آن‌ها آموخته بود چطور با زخم‌هایشان، بر غم و رنجشان مهم بگذارند. آن‌ها یاد گرفته بودند شهادت را جشن بگیرند، چرا که فقط در مرگ بود که می‌توانستند آزادی را بیبند. تنها با خوابیدن در بستر مرگ می‌توانستند در برابر اسرائیل و اشغال سرزمینشان بایستند. مرگ برای آن ها مقاومت بود.

بغضش ترکید. من و هدی هر دو گریه می‌کردیم. هدی هق هق زنان و بلند و من با سکوت و با دندونای به هم فشرده مادرم. همدیگه رُ محکم بغل کرده بودیم. مثل آخرین کلمه از غزلی که هیچوقت فکر نمی‌کردیم تموم بشه. داستان کودکی ما که خط به خطش رُ با هم خونده بودیم، داشت تموم می‌شد.

من همیشه از دیدن بیت‌المقدس به شوق و ذوق می اومدم؛ حتی وقتی ازش متنفر بودم و خدا می‌دونه که بابت خونایی که توش ریخته شد، ازش بدم می‌اومد. اما یه چیزی از دل بیت‌المقدس، از وسط تک تک آجرا و سنگاش، به من آرامش می داد. هر سانتی متر از بیت‌المقدس، منُ از تاریخ و تمدنی مطمئن می کرد که من بخشی ازش بودم، به اون وابسته بودم. این شهر که بارها خراب شده بود، از نو ساخته شده بود، از بین رفته بود و دوباره سر پا شده بود، هنوز بین خدا و خون و زمان فس می کشید و زنده بود. بیت المقدس به من حسی می داد که بدون هیچ شکی باورم می شد من از این خاکم. مهم نبود که کی اشغالش کرده و کی توش زندگی می کنه. این خاک، ریشه های منُ محکم نگه داشته بود، استخونای پدر و مادرم رُ. این خاک از اجداد من، از تخت خوابشون، از شهوتا و خواسته هاشون خبر داشت و من میوه این خاک بودم. و بیت المقدس بیشتر از هرچیز و هرکسی این حس رُ به من می داد، بیشتر از اون سندای زرد و کهنه شده گوشه خونه ها، بیشتر از کلیدای بزرگ و بی استفاده خونه هامون و بیشتر از تمام راه حل های سازمان ملل.

با زندگی توی دنیایی که پر از ناامنی و نامطمئنی بود، سعی کرده بودم با بریدن تمام رشته هایی که از گذشته برام مونده بود، خودمُ تو زمان حال نگه دارم. با فراموش کردن تمام عشقا و علاقه ها و خاطراتم. زندگی تو سرزمینی با رویاهای موقتی و آرزوهای خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجود باور کنم همه چیز تو این دنیا زود گذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خود آدم که با راحتیِ آب خوردن با یه گلوله از بین می رفت. هیچ چیز موندگار نبود و همه چیز به زودی از دست می رفت. روزی که این حقیقتُ فهمیدم، گریه کردم. اون روز، تو بغل هدی فهمیدم که همه کس و همه چیز رُ از دست دادم و بازم از دست خواهم داد. اون روز، تو بغل بهترین دوستم، خودخواهانه برای خودم گریه کردم. برای حقیقت تلخی که فهمیده بودم و برای اشکایی که قرار بود پشت قلب سردم یخ بزنن.

از بالای بوم، اردوگاه آوارگان سازمان ملل، به وسعت یه کیلومتر مربع زیر پای من کشیده شده بود. مساحتی که خلاصه تمام آدما و داستانایی بود که دوستشون داشتم. خلاصه جان های فرسوده ای که با انتظار کشیدن برای برگشتن به خونه هاشون، مرده بودن. روح های خسته ای که منتظر دیدن دوباره فلسطین بودن. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای اذان صبح بلند شد. آهنگ اذان، مثل بازوهای بابا منُ در آغوش کشید و خورشید در حال طلوع، نورشُ مثل روسری ابریشمی دلیله روی شونه‌هام انداخت. آفتاب داشت از پشت تپه‌ها و از پشت تانکای اسرائیلی طلوع می‌کرد و به ابرهای دوروبرش، رنگ نارنجی می‌زد. همه چیز منُ یاد روزایی می‌نداخت که  برای همیشه رفته بودن. یاد بخشی از زندگی‌م که دیگه هرگز تکرار نمی‌شد. دلم برای روزایی که تو اون اردوگاه زندگی کرده بودم، تنگ شد؛ اما زندگی جدیدی به من ارث رسیده بود و من باید می‌گرفتمش. همراه اضطراب و سردرگمی من، طلوع خورشید و سروصدای خروسا خبر از یه روز شلوغ دیگه می‌داد.

اون روزا برای من پر از حس نوستالژیه. درسته که ما چیزی برای گرم نگه‌داشتن خودمون تو شبای سرد نداشتیم و نمی‌تونستیم با آب گرم حموم کنیم، اما روحمون گرم و آروم بود. ما برای همدیگه مادر و دوست و معلم و بعضی وقتا، بخاری بودیم. ما همه چیزُ با هم قسمت می‌کردیم، از لباسامون گرفته تا دل‌شکستگیامون. با هم می‌خندیدیم و اسمامون رُ روی سنگای قدیمی بیت‌المقدس حک می‌کردیم.

أمل، به نظر من آمریکاییا نمی‌تونن به اندازة ما عشق بورزن، نه چون از ما بهتر یا بدترن، برای اینکه تو امنیت زندگی می‌کنن. اونا هیچ وقت مثل ما ترس رُ تجربه نکردن. ترس، احساسات آدما رُ به عمیق ترین حالتشون درمیاره. ما به تفنگایی که به سمتون نشونه رفته، عادت کردیم، چیزی که غربیا تجربه نکردن. اسرائیلیا باعث شدن ما هیچوقت نتونیم احساساتمونُ بروز بدیم، مگه تا حد نهایتش. ریشه‌های غم و اندوه ما، دور دوست داشتنا و ازدست‌دادنامون حلقه زده. می‌دونی؟ مرگ، یکی از اعضای خانوادة ماست که باید خوشحال باشی اگه به تو کاری نداشته باشه؛ اما هنوز و همیشه یکی از اعضای خانواده است و شب و روز با تو زندگی می‌کنه. خشم و احساس ما رُ غربیا نمی‌تونن درک کنن. غم ما، دل سنگ رُ آب می‌کنه. ما استثنایی عشق می‌ورزیم. این عشقُ فقط وقتی می‌تونی بفهمی که آتیش اشتیاق و میل، شبا خودتُ بخوره؛ وقتی می‌تونی بفهمی که از زیر بمبارون جون سالم به در برده باشی و گلوله‌ها از کنارت رد شده باشن.
        

30

          می توانم با دوستانم بیرون بروم و کلی بگوییم و بخندیم و فراموش کنم که چه شد در صبرا و شتیلا و الان دارد چه می شود و کلاه قرمزی ببینم و یادم برود و نمایشگاه بروم و یادم برود و با خوش حالی آماده شوم برای ماه رمضان و برنامه ی خوردن و خوابیدن م را تنظیم کنم و کلی کار های دیگر و بعدش دوباره یادم بیاید و حال م بد شود. حداقل به اندازه ی زمانی که در اخبار تعداد کشته های امروز را اعلام می کند و البته کمی بعد برگردم سر فیلم دیدن یا هندوانه خوردن م.
این کتاب را که خواندم، انگار که رفت داخل من و آن جا را خالی کرد و هر وقت بهش فکر می کنم، شبیه داستان ها نفس م می گیرد و درد می گیرد.
کجای عالم م من؟

پی نوشت: " زندگی کردن تو سرزمینی با رویا های موقتی و آرزو های خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجود باور کنم همه چیز تو این دنیا زود گذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خود آدم که به راحتی آب خوردن با یه گلوله از بین می رفت."
ففروا الی اللّه...
        

23

          هیچ کجای کتاب، نوشته ای مبنی بر حقیقی بودنِ شخصیت های داستان وجود ندارد، اما می‌دانیم که در حقیقت همه این ها و بدتر از این ها هم اتفاق افتاده اند و آرزو می‌کنیم کاش هیچ کدام واقعی نبود...
کتاب، قلبتان را لمس می‌کند و به درد می آورد و از خودم هشداری می‌نویسم که اگر قلب و روحیه حساسی دارید، شاید لازم باشد احتیاط کنید...
کتاب می‌تواند برای نوجوانان دبیرستانی، جوانان و آشنا شدن با فضایی که در حقیقت در فلسطین و برای فلسطینی ها بوجود آوردند، خوب باشد اما نقاط تاریک داستان آنقدر زیاد است که نمی‌شود به راحتی و به هر کسی توصیه اش کرد...
نویسنده توانایی بسیار خوبی در همراه کردن مخاطب با تراژدیِ به بندِ قلم درآمده و ایجاد حس همدردی در مخاطب داشت و من کتاب را در کمتر از ۲۴ ساعت خواندم و با وجود همه نقاط تاریکش، پیشنهاد می‌کنم بخوانیدش.
برش هایی از کتاب:
- واقعیت انکارناپذیر این بود که فلسطینیا به یهودیا پناه داده بودن و یهودیا فلسطینیا رو می‌کشتن...
- تکه کوچکی از زمین که از زمان قطع شده بود و برای همیشه، تو سال بی انتهای ۱۹۴۸ زندانی شده بود.
- مگه می‌شه دنیا این همه کشت و کشتار رو نبینه؟ نمی‌شه دنیا این همه وحشی گری و خرابی رو نبینه. دیر یا زود، همه می‌فهمن و یه کاری می‌کنن، همه چی تموم میشه، همه چی عوض می‌شه...
- چون زیاد عمر کردی، باید زیر چرخ بولدوزر له بشی؟ این معنای فلسطینی بودنه؟
- اما مثل همه داستان های فلسطین، این داستان هم زیر سایه سنگین سکوت تمام شد و گذشت.
- نیروهای سازمان ملل هیچ وقت نیامدند...
- فراموش کردن و فراموش شدن، این معنای فلسطینی بودنه...
        

21

          بعد خوندن حدود نیمی از‌ کتاب‌، از مقدار ارتباط گرفتنم با متن راضی نبودم، به صرافت این افتادم یکی از فصل‌های کتاب رو با نسخهٔ اصلیش مقایسه کنم. در کمال تأسف، مترجم چند پاراگراف اون فصل رو حذف، و چند پاراگراف رو خلاصه کرده بود، به علاوه در متن خلاصه شده ایراد ترجمه‌ای هم وجود داشت (بخش ۱۸ ). 
در جاهای دیگه هم این اشتباهات به چشم می‌خوره؛ ساده ترینش اینه که نام شخصیت اصلی آمال هست نه امل (چندبار میگه پدرم اسمم رو با مصوت بلند صدا می‌کرد) و مادرش نامش دالیاست، نه دلیله. 
جایی در بخش ۴ اومده «انگلیسی ها در ارنوکا و حتانا و استرن گنگ به آنها می گفتند تروریست.» 
نویسنده چی می‌گه؟ « ایرگون، هاگانا، و گروه اشترن. بریتانیایی‌ها آن‌ها را با عنوان'تروریست' خطاب می‌کردند. عرب‌ها ... » 
و قس علی هذا...
عجیب‌تر کجاست؟ چنین متنی ویراستار داشته و ۶ بار تجدید چاپ شده.
کتاب توصیف‌های ادبی زیادی داره و حیف شده به نظرم.‌ جدا از بی اندازه دردناک بودن موضوع اصلی، این کتاب واقعاً داستان گیرا و خوش‌خوانی داره. عادی هست که چنین کتاب‌های پرفروشی معمولاً چندبار ترجمه شده باشند توسط افراد مختلف. 
برام سوال‌ بود چرا ترجمه‌های دیگه‌ای ازش موجود نیست که اینجا دیدم یک ترجمهٔ دیگه‌ هم داره از نشر روزگار. شاید اون نسخه ترجمه‌ٔ بهتری باشه. هرچند که در حال حاضر ترجیحم ادامه‌ از روی نسخهٔ اصلی هست.
        

0

          سرزمین انبیا

زخم داود با تمام رنج هایی که حین خواندن نصیبم کرد تمام شد. من نفس راحتی کشیدم که دیگر مواجهه‌ای با این همه ظلم و بی عدالتی ندارم ولی واقعیت با تلخی می‌گوید؛ پایان این داستان باز است...
 به نقل از نویسنده مگر می‌شود دنیا سکوت کند؟ بالاخره روزی می‌رسد که سرنوشت یک فلسطینی هم برای جهان مهم شود!

سوزان ابوالهوی نویسنده‌ای فلسطینی_آمریکایی است. او نگران سرطانی است که ملت و خاک و سرزمینش را در برگرفته است. در خارج فلسطین از پدر و مادری فلسطینی متولد شده است و پدرش جز پناهندگانی بوده که بعد از جنگ ۱۹۶۷ به زور اسلحه آواره شده و در بخش شرقی بیت المقدس ساکن شده است.
متاسفانه زندگی پدر و مادرش دوام چندانی نداشته و او کودکی‌اش را در کشورهای اردن، کویت، آمریکا  و یتیم‌خانه‌ای در بین المقدس می‌گذارد.
تجربه زیسته‌ی کودکی او تا سالهایی که برای همیشه به آمریکا بازمی‌گردد، موقعیت‌های مکانی رمان زخم داوود را می‌سازد.

سوژه این اثر چنان قدرتی دارد که اکثر خوانندگان را به درون کتاب می‌کشد و با اینکه لحن متن تا حدودی گزارشی است، این مسئله به خاطر جذابیت وقایع به چشم نمی‌آید. 
اگر مخاطب طاقت روایت پر درد و غم فلسطین را داشته باشد، می تواند در یک یا دو نوبت لاجرعه کتاب را سر بکشد.

ترسیم بافت فرهنگی، مذهبی، اجتماعی، اعتقادی فلسطينيان در کتاب به خوبی منعکس شده است. خشم فروخورده آنها از تحمل مصیبت‌ها و تمایل آنها به مبارزه کاملا برای خواننده جا می‌افتد.
کتاب رسالتش را در نشان دادن واقعیت تاریخی سرزمین فلسطین در بستر  داستان به خوبی انجام می‌دهد. به حدی که ایراداتی مثل تغییر زاویه دید در میان یک فصل قابل چشم‌پوشی است.

از نظر محتوایی نیز درک یک فلسطینی که از ظلم اسرائیل و آمریکا به دامان همین کشورها پناه آورده ، باورپذیر است. مسئله هویت و پیچیدگی احساسات انسانی بین اتباع اسرائیل و فلسطین و آمریکا و ارتباط آنها قابل درک است.
همین همزیستی نزدیک دوست و دشمن، سبب شده است نویسنده در بخشی از کار که یکی از شخصیت‌های داستان عملیات استشهادی انجام می‌دهد، تلویحا به تروریستی بودن این کار اذعان می‌کند.
در حالی که اگر حضور و زندگی در آمریکا و در فضای رسانه‌ای و باورهای آنها نبود، نویسنده در انتهای داستان سعی نمی‌کرد مسئولیت حمله به سفارت آمریکا در لبنان را از دوش شخصیت محبوبش بردارد.

علاوه بر این سبک زندگی اَمل و سارا در داستان(روابط،خوراک،پوشاک و..) نشان می‌دهد که نویسنده در خاورمیانه زندگی نمی‌کند.

با توجه به شرایط کلی اثر، جذابیت و زیبایی داستان، ارزشمند نشان دادن روح مقاومت در برابر رژیم صهیونیستی و شناساندن شرایط زندگی در این سرزمین به مخاطب ایرانی، امتیاز آن را ۴.۵ از ۵ منظور می‌کنم.
مخاطب کتاب هم بزرگسال است و نوجوان بسیار کتابخوان بالای ۱۵ سال که روحیه حساسی ندارد.
#زخم_داوود
#نشر_آرما

https://eitaa.com/vazhband
        

21

          کتاب زخم داوود را تمام کردم. آن هم روزی که خبر آتش‌بس در غزه همه جا پخش شده است. از لحاظ فرمی و تکنیکی ضعیف است. عادت کردن به زبان محاوره و تغییر مکرر زاویه‌دیدهایش سخت است اما محتوا به کمکتان می‌آید. محتوای غمگین و متاثرکننده‌‌اش گاهی آنقدر جذبتان می‌کند که متوجه‌ی گذر زمان و حتی اشک‌های روی گونه‌تان نمی‌شوید‌.
من از خواندنش پشیمان نیستم اما در چنین روزی یک خلا بزرگ در آن می‌بینم. نویسنده از ابتدا خواسته یا ناخواسته قهرمانی برایم نمی‌سازد. دفاع کردن کم‌رنگ است. کل کتاب پُر است از پذیرش و تحقیر و تهدید و تضعیف و فرار از هویت. سرنوشتی هم که شخصیت اصلی دچارش می‌شود را به عشق دخترش گره می‌زند. ورِ آمریکایی نویسنده خیلی رویش غالب است. اهل سازش است و اینکه همه خوبند فقط در موقعیت‌های بدی قرار گرفته‌اند. نمی‌توانم این بخش‌ها را هضم کنم. می‌خواهم کسی آن وسط پیدا شود و پدر سربازهای اسرائیلی را درآورد. مقاومت و عزت برایم پررنگ‌تر شود. مسلما هم چنین افرادی بودند و هستند اما امان از خیالِ خامِ صلح!


        

3