یادداشت رعنا حشمتی

زخم داوود
        از جنگ. از عشق. از رنج و درد و جنون. از خوشی‌های کودکانه. از دوستی‌هایی فراتر از خاک و وطن و دین و جنگ. از خانواده. از نفرت.
کتاب را باید بخوانید. خودتان بخوانید و کلماتش را زیر چشمانتان، زیر پوستتان حس کنید. باید اشکتان روی صفحه‌های کتاب بچکد، باید نتوانید گریه کنید و قلبتان به درد بیاید...
نمی‌دانم باید در موردش چه چیزی بگویم که گویا باشد. چطور از احساسات عمیقی بگم که در من بیدار کرد...
هزاران جای کتاب هست که می‌خواهم تکه تکه‌اش را اینجا بنویسم.

از یک لحظه کارهای زیادی ساخته است. یک لحظه میتواند جان کسی را بگیرد یا نجات دهد، می‌تواند مسیر تاریخ را تغییر بدهد یا ادامه یک زندگی را عوض کند.

تمام چهل نسلی که یحیی شمرد، به یک باره از شهرشان ناپدید شده بودند. چهل نسل از تولد و مرگ، عروسی و رقص، عبادت و دست‌های پینه بسته، چهل نسل پر از ثواب و گناه، از آشپزی کردن و زحمت کشیدن، چهل نسل پر از دوستی و دشمنی و پیمان بستن، باریدن و عشق ورزیدن، چهل نسل با خاطرات خصوصی، رازها و ثواب‌ها و گناه‌ها و ترس‌هایشان.

زمانی که دلیله، خسته و هذیان گویان روی زمین دراز می کشید، جولانتا برای بچه‌اش لالایی می‌خواند. وقتی حسن سعی می‌کرد خانواده‌اش را زنده نگه دارد، موشه با سربازان مستش آواز می‌خواند و زمانی که یحیی و دیگران، در جایی خیلی دورتر از خانه‌هایشان آواره بودند، سربازان، هتیکوا می‌خواندند و فریاد می‌زدند: زنده باد اسرائیل!

کسی نمی‌تونه صاحب درخت بشه. اون درخت همون قدر مال توئه که تو مال اونی. ببین، ما از خاکیم. تو می‌تونی عشقتُ بهش هدیه بدی، مواظبش باشی، بهش برسی. اون وقت  وقتی تو تبدیل به خاک بشی، اون از تو مواظبت می‌کنه. وقتی ما به خاک برگردیم، ما مال اون می‌شیم. مثل فلسطین. فلسطین حالا برای ماست و وقتی ما مردیم، ما برای فلسطین می‌شیم.

صدای سکوت بچه ها به سقف بلند و نقاشی شده کلیسا می‌رسید و پژواک غم و ترس، توی کلیسای حضرت عیسی می‌پیچید. ما بچه‌هایی بودیم که نه مرگ قبولمون کرده بود و نه زندگی. یه جایی بین مرگ و زندگی گرفتار شده بودیم و نمی‌دونستیم باید چیکار کنیم و کجا بریم.

توی این مدت فهمیدم که چقدر کلمه های ساده و آشنا، می‌تونن مثل شیشه بشکنن و تیکه های خرد و ریزشوت ذهن آدمُ خراش بده... "نمونه". من این کلمه رُ بارها و بارها استفاده کردم. توی روزای خوب، وقتی می‌رفتیم مدرسه، وقتی درس می‌دادم، هزاران بار گفتم و شنیدم "نمونه".

دراز می‌کشم و آسمون روی دنده‌های شکسته‌م پخش می‌شه. پدرم، کسی که فکر می‌کردم هیچوقت نمی‌میره، مرده بود. غلت می‌زنم و شعرهایی رُ می‌خونم که بابا وقت طلوع خورشید زمزمه می‌کرد.

جنگ و مشکلات، روح فلسطینی‌ها را بارور کرده بود و بذر مقاومت را در دلشان کاشته بود. به آن‌ها آموخته بود چطور با زخم‌هایشان، بر غم و رنجشان مهم بگذارند. آن‌ها یاد گرفته بودند شهادت را جشن بگیرند، چرا که فقط در مرگ بود که می‌توانستند آزادی را بیبند. تنها با خوابیدن در بستر مرگ می‌توانستند در برابر اسرائیل و اشغال سرزمینشان بایستند. مرگ برای آن ها مقاومت بود.

بغضش ترکید. من و هدی هر دو گریه می‌کردیم. هدی هق هق زنان و بلند و من با سکوت و با دندونای به هم فشرده مادرم. همدیگه رُ محکم بغل کرده بودیم. مثل آخرین کلمه از غزلی که هیچوقت فکر نمی‌کردیم تموم بشه. داستان کودکی ما که خط به خطش رُ با هم خونده بودیم، داشت تموم می‌شد.

من همیشه از دیدن بیت‌المقدس به شوق و ذوق می اومدم؛ حتی وقتی ازش متنفر بودم و خدا می‌دونه که بابت خونایی که توش ریخته شد، ازش بدم می‌اومد. اما یه چیزی از دل بیت‌المقدس، از وسط تک تک آجرا و سنگاش، به من آرامش می داد. هر سانتی متر از بیت‌المقدس، منُ از تاریخ و تمدنی مطمئن می کرد که من بخشی ازش بودم، به اون وابسته بودم. این شهر که بارها خراب شده بود، از نو ساخته شده بود، از بین رفته بود و دوباره سر پا شده بود، هنوز بین خدا و خون و زمان فس می کشید و زنده بود. بیت المقدس به من حسی می داد که بدون هیچ شکی باورم می شد من از این خاکم. مهم نبود که کی اشغالش کرده و کی توش زندگی می کنه. این خاک، ریشه های منُ محکم نگه داشته بود، استخونای پدر و مادرم رُ. این خاک از اجداد من، از تخت خوابشون، از شهوتا و خواسته هاشون خبر داشت و من میوه این خاک بودم. و بیت المقدس بیشتر از هرچیز و هرکسی این حس رُ به من می داد، بیشتر از اون سندای زرد و کهنه شده گوشه خونه ها، بیشتر از کلیدای بزرگ و بی استفاده خونه هامون و بیشتر از تمام راه حل های سازمان ملل.

با زندگی توی دنیایی که پر از ناامنی و نامطمئنی بود، سعی کرده بودم با بریدن تمام رشته هایی که از گذشته برام مونده بود، خودمُ تو زمان حال نگه دارم. با فراموش کردن تمام عشقا و علاقه ها و خاطراتم. زندگی تو سرزمینی با رویاهای موقتی و آرزوهای خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجود باور کنم همه چیز تو این دنیا زود گذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خود آدم که با راحتیِ آب خوردن با یه گلوله از بین می رفت. هیچ چیز موندگار نبود و همه چیز به زودی از دست می رفت. روزی که این حقیقتُ فهمیدم، گریه کردم. اون روز، تو بغل هدی فهمیدم که همه کس و همه چیز رُ از دست دادم و بازم از دست خواهم داد. اون روز، تو بغل بهترین دوستم، خودخواهانه برای خودم گریه کردم. برای حقیقت تلخی که فهمیده بودم و برای اشکایی که قرار بود پشت قلب سردم یخ بزنن.

از بالای بوم، اردوگاه آوارگان سازمان ملل، به وسعت یه کیلومتر مربع زیر پای من کشیده شده بود. مساحتی که خلاصه تمام آدما و داستانایی بود که دوستشون داشتم. خلاصه جان های فرسوده ای که با انتظار کشیدن برای برگشتن به خونه هاشون، مرده بودن. روح های خسته ای که منتظر دیدن دوباره فلسطین بودن. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای اذان صبح بلند شد. آهنگ اذان، مثل بازوهای بابا منُ در آغوش کشید و خورشید در حال طلوع، نورشُ مثل روسری ابریشمی دلیله روی شونه‌هام انداخت. آفتاب داشت از پشت تپه‌ها و از پشت تانکای اسرائیلی طلوع می‌کرد و به ابرهای دوروبرش، رنگ نارنجی می‌زد. همه چیز منُ یاد روزایی می‌نداخت که  برای همیشه رفته بودن. یاد بخشی از زندگی‌م که دیگه هرگز تکرار نمی‌شد. دلم برای روزایی که تو اون اردوگاه زندگی کرده بودم، تنگ شد؛ اما زندگی جدیدی به من ارث رسیده بود و من باید می‌گرفتمش. همراه اضطراب و سردرگمی من، طلوع خورشید و سروصدای خروسا خبر از یه روز شلوغ دیگه می‌داد.

اون روزا برای من پر از حس نوستالژیه. درسته که ما چیزی برای گرم نگه‌داشتن خودمون تو شبای سرد نداشتیم و نمی‌تونستیم با آب گرم حموم کنیم، اما روحمون گرم و آروم بود. ما برای همدیگه مادر و دوست و معلم و بعضی وقتا، بخاری بودیم. ما همه چیزُ با هم قسمت می‌کردیم، از لباسامون گرفته تا دل‌شکستگیامون. با هم می‌خندیدیم و اسمامون رُ روی سنگای قدیمی بیت‌المقدس حک می‌کردیم.

أمل، به نظر من آمریکاییا نمی‌تونن به اندازة ما عشق بورزن، نه چون از ما بهتر یا بدترن، برای اینکه تو امنیت زندگی می‌کنن. اونا هیچ وقت مثل ما ترس رُ تجربه نکردن. ترس، احساسات آدما رُ به عمیق ترین حالتشون درمیاره. ما به تفنگایی که به سمتون نشونه رفته، عادت کردیم، چیزی که غربیا تجربه نکردن. اسرائیلیا باعث شدن ما هیچوقت نتونیم احساساتمونُ بروز بدیم، مگه تا حد نهایتش. ریشه‌های غم و اندوه ما، دور دوست داشتنا و ازدست‌دادنامون حلقه زده. می‌دونی؟ مرگ، یکی از اعضای خانوادة ماست که باید خوشحال باشی اگه به تو کاری نداشته باشه؛ اما هنوز و همیشه یکی از اعضای خانواده است و شب و روز با تو زندگی می‌کنه. خشم و احساس ما رُ غربیا نمی‌تونن درک کنن. غم ما، دل سنگ رُ آب می‌کنه. ما استثنایی عشق می‌ورزیم. این عشقُ فقط وقتی می‌تونی بفهمی که آتیش اشتیاق و میل، شبا خودتُ بخوره؛ وقتی می‌تونی بفهمی که از زیر بمبارون جون سالم به در برده باشی و گلوله‌ها از کنارت رد شده باشن.
      
21

26

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.