بچه های قالیبافخانه (دو قصه روستایی)

بچه های قالیبافخانه (دو قصه روستایی)

بچه های قالیبافخانه (دو قصه روستایی)

3.8
51 نفر |
18 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

101

خواهم خواند

16

شابک
0000000143004
تعداد صفحات
96
تاریخ انتشار
1367/1/3

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
بچه ها مثل مارمولک به قالی نیمه بافته چسبیده بودند. روی رنگ ها کله می کشیدند. چشم ها در تاریک روشن قالیباخانه برق می زند . چشم ها درشت و سیاه بودند و از ته گودی صورت های زرد ، نخ را می پاییدند .

نگاه ها و پنجه ها خسته و دقیق درگیر ساخت و پرداخت گل های ریزو درشت، سرخ و زرد و شاخ و برگ های سبز قالی بودند. صدای گامپ گامپ کلوزا و پاکی ، پچ پچ دخترها و گریه بچه ای شیر خوار با صدای یکنواخت و غم آور« نقش گو» همراه بود نقش گفتن بیشتر ناله بود زمزمه بود تا گفتن. 

      

یادداشت‌ها

          کتاب دارای مقادیر بالایی از تلخی وغم هست.
داستان آدمها و بچه‌هایی که بهشون ظلم شده، و از زور فقر مجبور به کار زیر دست ظالم جماعت شدن. برای ظالم بودن لازم‌نیست یه شهر‌رو به آتیش بکشی ، لازم‌نیست یه کشور رو بمبارون کنی، لازم نیست گردن بزنی، همین که با آدمای دور و برت بی انصاف باشی، بهشون زور بگی و بداخلاقی کنی، بسه. تو در حد خودت ظالمی.

کتاب که تموم شد،  خجیجه که‌مرد، کتاب رو بستم، از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم و یه قدح غمِ تلخ و بدمزه و بزور قورت دادم تا از گلوم رد شه و بره پایین.

روایت، روایتِ زندگی ِ . کفِ بازار زندگی، چیزی‌که  در برخی شهر و روستاها، و نقاط کشورمون و جهان مون،  هنوز هم که هنوزه، داره رخ میده، ماهیت عوض نشده، اشکال عوض شدن. و برقرار بودن همین داستان، تلخی داستان رو چند برابر میکنه. اگه‌میدونستی  تموم شده و رفته و دیگه هیچ بچه و بزرگی مجبور به کشیدن چنین زجر و ذلتی نیست، باز جای شکر داشت ، دلت خنک میشد، اما اینکه میدونی هنوزم اوضاع از همین قراره... ،چه بگویم... .
به این فکر‌میکنم این گوشه ای یه ظلمه که بیان شده، چقدر بچه ها ،دخترها، وپسرهایی که ازین ظلم ها صدبرابر بدترش رو دیدن، اما  نطق نکشیدن و دهان بسته، با راز سر به مهر، سر به لحد گذاشتن و به گور رفتن.

طی داستان وقتی قالیبافخونه ها و وضعیت اسفناک‌شون توصیف میشد، وقتی بچه‌ها از نفرت شون نسبت به جزجز قالیبافی میگفتن، وقتی حتی تو رخت برون و شادی قبل از تولد یه نوزاد، با شعرهای گله‌مند از اوستا و قالی بافی میزدن و غم انگیزتر که با همون میرقصیدن، به این فکر میکردم‌که  ببین کار به این قشنگی ، حرفه و  هنر به این روح نوازی و دلبری رو چطور با ایجاد فضای بد و زور و ظلم و فساد، زدن خراب و داغون کردن.
اگه زور نمیگفتن، کتک نمیزدن، مجبور نمیکردن، محیط تمیز و نورانی و صمیمی بود، نه سرد و کثیف و تاریک، قالیبافی میشد یه تفریح که ازش پول هم در میاوردن، یه هنر که میشد بهش دلخوش بود، یه خاطره خوب، یه نقطه رنگارنگ و خوش صدا در گذشته، نه اینکه از صدای کوبه/ دف / کلوزار، و پاکی/ کارد، بیزار باشن و کلی خاطره بد جلو چشمشون بیاره!
منو یاد معلم بد انداخت. معلمی که اگر بد باشه، بچه‌ها تاوعمر دارن از اون درس و مختصات و هرچی که بهش مربوط بشه بیزار میشن، حتی اگه قشنگ ترین درس‌روی زمین باشه.

قشنگی این کتاب برام، لهجه اش بود، که باهاش اخت شد و کمی‌ازش یاد گرفتم، و بعد غریبی‌هاش یا همون دوبیتی های فلکلور، و سپس ضرب المثل ها و اصطلاحاتش.

کتاب روان بود و زندگی واقعی روستایی رو روایت میکرد،‌که طبیعت قشنگ داشت اما گرسنگی‌ هم داشت، عشق و دلهوشی داشت، اما زور بیکاری و ظلم بهش میچربید و بهش کمتر فرصت میداد.
        

5

          هوشنگ ،جومانجی و دیگر هیچ 
وقتی کتاب بچه های قالی باف خانه را در کتابخانه دیدم و به امانت گرفتم، تصور نمیکردم بلایی که جومانجی بر سر شهر آورد این کتاب نیز بر سر روح و روان من آورد. 
اگر با خواندن داستانی در مورد کودکان کار و کار در قالی باف خانه، نوک انگشتانتان را نگاه کردید که مبادا زخمی شده باشد، با داد و بیداد خلیفه از جایتان پریدید، از در گونی خوابیدن بر زمین سفت و سرد و نمور بدنتان کوفته شد ، از سوزش زنجیری که خلیفه بر کتف نمکو زد دردتان آمد، بدانید و آگاه باشید که نویسنده کتاب هوشنگ مرادی کرمانی ست.
هوشنگی که انگار با قالی پدرکشتگی دارد و نیت کرده خواننده از نشستن بر قالی دچار عذاب وجدان شود.
هوشنگی که انتقام تمام مرارت ها و سختی های کودکان قالی باف خانه را یک‌ جا و بی رحمانه از مخاطب می‌گیرد.
اگر نمی‌دانید چرا دو واژه فقر و فلاکت همیشه جفت هم می‌آیند حتما این‌ کتاب‌ را بخوانید.
بخوانید اگر اعصاب فولادین دارید و میتوانید خودتان را کنترل کنید که به زمین و زمان بد و بیراه نگویید.
 نویسنده به خوبی توانسته مفاهیمی چون فقر و فلاکت و یأس و شکست و نومیدی و درماندگی و زور و ظلم و جور و اجبار و مرگ در١٢٨ صفحه بگنجاند. 
هضم این حجم از تلخی کار سختی ست. 
قصه از جدایی نمکو از یدالله چوپان و زنش لیلا و راهی شدنش به قالی باف خانه ای مخوف آغاز و به فراق اسدو و خدیجه ختم می‌شود. 
اگر از آن هایی هستید که تصور می‌کنید دنیای کودکان همیشه بر همین پاشنه میچرخیده، خواندن این‌ کتاب‌ را از دست ندهید.
بخوانید ولی توقع نداشته باشید آخر کار مثل جومانجی همه چیز به حالت اول برگردد. 
        

1

          «بچه های قالی باف خانه»

اگر طاقت هم نشینی و دیدن زجه ها و غریبی خوانی های دای روستایی و سکوت نگاه پر درد مردانش را نداری یا نمی توانی بدون اینکه دامنت را ورچینی و قبایت را جمع کنی، پسرک کنج حیاط نِشسته صورت نَشسته ای که به پهنای صورتش اشک می ریزد را بلند کنی به سراغ این کتاب نرو!

بچه های قالی باف خانه قصه فقر و ظلمی است که بر خانواده یک مرد روستایی روا می رود.‌ قصه تلخی که با رنجش نداری مردخانه و مویه غمگین کودک رهسپار کار و بغض های فرو‌خورده مادرانه‌همراه می شود اما جاذبه خاص لهجه شیرین و کویری کِرمون تو را به جلو می خواند تا بنشینی به پای سرگذشت شوم و محتوم این قوم.

بند ناف سرگذشت پدران و مادران روستایی ما مردم این دیار را با غم‌بریده‌اند. 
ببار ای بارون ...
ببار...


کتاب بخش دومی هم دارد با عنوان «رِضو اَسد‌‌و خجیجه» که گویا داستان مجزایی بوده ولی مرتبط به داستان بچه های قالی باف خانه. این تسلط بر قلم و ترسیم سیه روزی و فلاکت بچه های زیر دست قالی باف را در کمتر داستانی از نویسنده های ایرانی دیده بودم(به مقدمه نویسنده در همین کتاب ارجاع دهم که بعد۱۸ سال گفت:«عجب چیز  تلخی نوشته ام!» هرچند مرادی کرمانی بچه کویر است،شما را به دل صحرا می برد اما از آب گوارا و شیرینی کرمون بی نصیب نمی گذارد.( ارجاع می دهم به لغت هایی که اسدو حواله اوستا کرد...!) 
پ: دوباره پرهیز می دهم کسانی که این روز ها حال خوش ندارند به سراغ این کتاب نروند. «بچه های قالی باف خانه»

اگر طاقت هم نشینی و دیدن زجه ها و غریبی خوانی های دای روستایی و سکوت نگاه پر درد مردانش را نداری یا نمی توانی بدون اینکه دامنت را ورچینی و قبایت را جمع کنی، پسرک کنج حیاط نِشسته صورت نَشسته ای که به پهنای صورتش اشک می ریزد را بلند کنی به سراغ این کتاب نرو!

بچه های قالی باف خانه قصه فقر و ظلمی است که بر خانواده یک مرد روستایی روا می رود.‌ قصه تلخی که با رنجش نداری مردخانه و مویه غمگین کودک رهسپار کار و بغض های فرو‌خورده مادرانه‌همراه می شود اما جاذبه خاص لهجه شیرین و کویری کِرمون تو را به جلو می خواند تا بنشینی به پای سرگذشت شوم و محتوم این قوم.

بند ناف سرگذشت پدران و مادران روستایی ما مردم این دیار را با غم‌بریده‌اند. 
ببار ای بارون ...
ببار...


کتاب بخش دومی هم دارد با عنوان «رِضو اَسد‌‌و خجیجه» که گویا داستان مجزایی بوده ولی مرتبط به داستان بچه های قالی باف خانه. این تسلط بر قلم و ترسیم سیه روزی و فلاکت بچه های زیر دست قالی باف را در کمتر داستانی از نویسنده های ایرانی دیده بودم(به مقدمه نویسنده در همین کتاب ارجاع دهم که بعد۱۸ سال گفت:«عجب چیز  تلخی نوشته ام!» هرچند مرادی کرمانی بچه کویر است،شما را به دل صحرا می برد اما از آب گوارا و شیرینی کرمون بی نصیب نمی گذارد.( ارجاع می دهم به لغت هایی که اسدو حواله اوستا کرد...!) 
پ: دوباره پرهیز می دهم کسانی که این روز ها حال خوش ندارند به سراغ این کتاب نروند.
        

1