آرمان نوری

آرمان نوری

بلاگر
@Armannouri

528 دنبال شده

196 دنبال کننده

            یک مثلا اهل مطالعه عامی.
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        آشنایی من با آقای موسویان زمانی بود که کلاس داستان مقدماتی را در حوزه هنری همدان شرکت می‌کردم و افتخار آشنایی با ایشان را داشتم. مرد مشتی و گرم و با اخلاقی بود. با این که سرهنگ سپاه هستند ولی به هیچ وجه نگاه سرهنگی به فرهنگ نداشت و ندارد، اهل جدل فکری بدون تحکم است. هرکس با هر عقیده‌ای سر کلاسش حاضر می‌شد و قریب به اتفاق افراد هم با خاطره‌ی خوش از کلاسشان خارج می‌شدند. این کتاب در جایزه جلال تقدیر شد. و به نظرم تا اینجا قویترین اثرش است. رمان خطی پیش نمی‌رود، تعدد راوی وجود دارد که این هم آن‌را جذابتر کرده و هر فصل را می‌شود گفت یک داستان کوتاه مجزاست. ریتم نه خیلی سریع نه کند. قصه گویی جذاب، و پیوندش با حوادث تاریخی، عاشقانه و خانوادگی آن‌را خواندنی کرده. و مهمتر از همه دیالوگ‌ نویسی آن است که شیوه‌ی آن متفاوت است ولی جدید نیست و قبلا هم این گونه دیالوگ نویسی به کار رفته. و ای کاش قوی‌تر نوشته می‌شد و برای هر شخصیت یک صدا در نظر گرفته می‌شد تا با خواندن آن سریع به گوینده پی ببریم.
      

1

        این اتفاق به سن من نمی‌خوره ولی در حافظه‌ی جمعی اکثر همدانی‌ها همچنان مانده و من هم شنیده بودم. کتاب به بازمانده‌ی این جنایت یعنی بیتا که از حادثه نجات پیدا کرده می‌پردازد در واقع همسر بیتا نویسنده‌ی کتاب است که ابتدا شرح آشنایی‌اش با او را می‌گوید و بعد فلش بک می‌زند به زندگی تلخ همسرش و جزئیات جنایت اتفاق افتاده در خانه‌ی میدان آرامگاه. با خواندنش خیلی متاثر شدم به خصوص این که در بین قربانیان  کودک چهارساله‌ای بود یعنی برادر بیتا. و دلم برای بیتا سوخت که در یک روز تمام خانواده‌اش را به فجیع ترین شکل ممکن از دست داد.نکته‌ی دیگر که توجهم را جلب کرد مجازات مجرمان بود که آن‌ها را در آرامگاه بوعلی با شمشیر گردن زده‌اند و مردم هم جنازه‌ی آن‌ها را سوزانده‌اند. کتاب حدود بیست سال پیش نوشته شده. سوالی که برایم مانده این که این اشخاص بازمانده امروز کجا هستند؟ کتاب نمی‌گوید مجرمان مال کدام محله‌ی همدان بودند و بر سر فرزندان و خانواده‌شان چه آمد؟
      

2

        جناب فرجی مدرس داستان نویسی دوره‌ی پیشرفته در حوزه هنری همدان بود. با روحیات خاص و درونگرا از آن‌ها که آدابی برای نوشتن دارند و نویسندگی را کار هر کسی نمی‌دانند و در چاپ اثر وسواسی و کم کار وکافکا گونه عمل می‌کند و به نوعی درویش مسلک هستند. درست نقطه مقابل آقای موسویان مدرس داستان مقدماتی و هر دو نفر هم درجه یک هم در نظریه و هم در عمل. در واقع  این دو نفر باعث شدند من به نمودها و سلایق مختلف انسان و به طبع مواجه‌های مختلف آن‌ها با هنر و ادبیات پی ببرم. نقل روزهای نه چندان دوری است که محل حوزه هنری هنوز جابه جا نشده بود و ساختمان حوزه همان ساختمان کوچک اول خیابان شریعتی در انتهای کوچه‌ای بود کنار یک قهوه خانه‌ی مخفی پاتوق ما فراریان از مدرسه و فضای کلاس داستان اتاقی کوچک، ولی گرم و سرشار از بوی دلربای ادبیات. دلم تنگ شد.
 اما کتاب قصه گوست، فضاسازی عالی است. داستان‌ها بدون پیچیدگی و ساده و لطیف هستند طوری که به دل می‌نشینند. یک غم با خواندن آن به سراغت می‌آید درست مثل روحیات نویسنده‌اش. داستان‌ها همزمان مستقل از هم و به نوعی مرتبط به یکدیگر هستند. نگاه نوستالژیک به دهه‌ی شصت دارد. کتاب در معرفی اقلیم همدان نوشته شده ولی از گویش همدانی که نمود بارز آن است در کتاب خبری نیست. یکی از داستان‌ها کپی یکی از داستان کوتاه‌های مصطفی مستور بود حالا نمی‌دانم کی از رو کی کپی کرده یا شاید اتفاقی بوده؟
      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

آرمان نوری پسندید.
شاهنامه در دو بازخوانی: یادداشت های شاهرخ مسکوب بر شاهنامه فردوسی چاپ های بروخیم و مسکو
آزاد و رها ، به یاد شاهرخ مسکوب...

شاهرخ مسکوب رو شاید خیلی ها نشناسند ، حق هم دارند ، از کجا باید بشناسن؟ مگر چقد برای شناساندن بزرگان هنر و ادب مون زحمت کشیدیم و وقت گذاشتیم؟

شاهرخ مسکوب کسی بود که عاشقانه هنر رو دوست داشت. عاشقانه با هنر زندگی می کرد‌ . موسیقی کلاسیک گوش میداد ، یه وقتایی با باخ بود ، گاهی با بتهوون و زمانی هم با موتسارت دمخور می شد.

عاشق تئاتر و اپرا بود. همونقد سوفوکل براش جذاب بود که شکسپیر و بن جانسن... 
عاشق ادبیات بود،  همونقد براش دن کیشوت جذاب بود که توماس مان 
چه زندگی جالبی ، تو خونه کتاب بخونی و موسیقی کلاسیک گوش بدی و عصر توی خیابون های بارونی لندن قدم بزنی و شب به تئاتر و اپرا بری... 

شاهرخ مسکوب محقق نیست ، دلی مینویسه ... با هنر عجین شده ، زندگی کرده . 

یکی از کتاب هایی که شاهرخ مسکوب ، مثل هر ایرانی دیگه ای دوست داشته ، کار عظیم حکیم طوس ، شاهنامه فردوسی بوده . مسکوب با شاهنامه زندگی کرده و بارها و بارها خونده . 

باز هم میگم ، مسکوب محقق نیست ، مسکوب اهل دله . وقتی درباره رستم و اسفندیار یا سوگ سیاوش مینویسه ما لذت می‌بریم.  لذت از این که در این لذت با مسکوب شریکیم .

کتاب حاضر یادداشت های شاهرخ مسکوب بر شاهنامه ست. 
احتمالا دیدید کسانی رو که وقتی کتابی به دست میگیرن ، شروع به حاشیه نویسی میکنند؟ من خودم اهل این کار نیستم چون زیاد از حد کتاب ها رو دوست دارم . دوست دارم کتاب هام نو باشن و از نویی برق بزنن...اما بعضی افراد برعکس دوست دارن که کتاب هاشون اتفاقا کهنه بشه چون معتقدند که اینطوری مشخصه که زندگی در اون جریان پیدا کرده .

شاهرخ مسکوب دو بار شاهنامه رو مرور کرده و بعضی جاها یادداشت هایی در حاشیه کتاب  نوشته ، مثل کاری که امروز خیلی از اهالی بهخوان هم انجام میدن.

مسکوب ، ابتدا شاهنامه چاپ بروخیم رو خونده ، هرجا به بیتی رسیده که نیاز به توضیح داشته ، توضیح داده ، نظر خودشو داده ، انتقاد کرده ، نظر های قبلی خودش رو اصلاح کرده ( مثلا گفته اونجا نظر خامی داده بودم ) و... کلی یادداشت دیگه 

نمیدونم قصد داشته این یادداشت ها رو بعدا چاپ کنه یا نه اما هرچی هست شما  با این کتاب در خوانش شاهنامه،  با شاهرخ مسکوب همراه میشید.

بار بعدی ، مسکوب ، شاهنامه چاپ مسکو رو خونده و اونجا هم یادداشت هایی نوشته. مثل خوانش قبلی خودش .‌..

این دو بازخوانی از شاهنامه و یادداشت های مسکوب رو به علاقه مندان به شاهنامه توصیه میکنم که حتما بخونند . در این خوانش شما با خیلی چیزها آشنا میشید..‌ خیلی چیزها رو درک میکنید و کلی مطالب جدید درباره تاریخ،  جامعه شناسی ، اساطیر ، فلسفه ، ادبیات و ادبیات تطبیقی ( مثلا شباهت رستم با هرکول ، تراژدی های شاهنامه با تراژدی های یونان ) و... یاد میگیرید.
          آزاد و رها ، به یاد شاهرخ مسکوب...

شاهرخ مسکوب رو شاید خیلی ها نشناسند ، حق هم دارند ، از کجا باید بشناسن؟ مگر چقد برای شناساندن بزرگان هنر و ادب مون زحمت کشیدیم و وقت گذاشتیم؟

شاهرخ مسکوب کسی بود که عاشقانه هنر رو دوست داشت. عاشقانه با هنر زندگی می کرد‌ . موسیقی کلاسیک گوش میداد ، یه وقتایی با باخ بود ، گاهی با بتهوون و زمانی هم با موتسارت دمخور می شد.

عاشق تئاتر و اپرا بود. همونقد سوفوکل براش جذاب بود که شکسپیر و بن جانسن... 
عاشق ادبیات بود،  همونقد براش دن کیشوت جذاب بود که توماس مان 
چه زندگی جالبی ، تو خونه کتاب بخونی و موسیقی کلاسیک گوش بدی و عصر توی خیابون های بارونی لندن قدم بزنی و شب به تئاتر و اپرا بری... 

شاهرخ مسکوب محقق نیست ، دلی مینویسه ... با هنر عجین شده ، زندگی کرده . 

یکی از کتاب هایی که شاهرخ مسکوب ، مثل هر ایرانی دیگه ای دوست داشته ، کار عظیم حکیم طوس ، شاهنامه فردوسی بوده . مسکوب با شاهنامه زندگی کرده و بارها و بارها خونده . 

باز هم میگم ، مسکوب محقق نیست ، مسکوب اهل دله . وقتی درباره رستم و اسفندیار یا سوگ سیاوش مینویسه ما لذت می‌بریم.  لذت از این که در این لذت با مسکوب شریکیم .

کتاب حاضر یادداشت های شاهرخ مسکوب بر شاهنامه ست. 
احتمالا دیدید کسانی رو که وقتی کتابی به دست میگیرن ، شروع به حاشیه نویسی میکنند؟ من خودم اهل این کار نیستم چون زیاد از حد کتاب ها رو دوست دارم . دوست دارم کتاب هام نو باشن و از نویی برق بزنن...اما بعضی افراد برعکس دوست دارن که کتاب هاشون اتفاقا کهنه بشه چون معتقدند که اینطوری مشخصه که زندگی در اون جریان پیدا کرده .

شاهرخ مسکوب دو بار شاهنامه رو مرور کرده و بعضی جاها یادداشت هایی در حاشیه کتاب  نوشته ، مثل کاری که امروز خیلی از اهالی بهخوان هم انجام میدن.

مسکوب ، ابتدا شاهنامه چاپ بروخیم رو خونده ، هرجا به بیتی رسیده که نیاز به توضیح داشته ، توضیح داده ، نظر خودشو داده ، انتقاد کرده ، نظر های قبلی خودش رو اصلاح کرده ( مثلا گفته اونجا نظر خامی داده بودم ) و... کلی یادداشت دیگه 

نمیدونم قصد داشته این یادداشت ها رو بعدا چاپ کنه یا نه اما هرچی هست شما  با این کتاب در خوانش شاهنامه،  با شاهرخ مسکوب همراه میشید.

بار بعدی ، مسکوب ، شاهنامه چاپ مسکو رو خونده و اونجا هم یادداشت هایی نوشته. مثل خوانش قبلی خودش .‌..

این دو بازخوانی از شاهنامه و یادداشت های مسکوب رو به علاقه مندان به شاهنامه توصیه میکنم که حتما بخونند . در این خوانش شما با خیلی چیزها آشنا میشید..‌ خیلی چیزها رو درک میکنید و کلی مطالب جدید درباره تاریخ،  جامعه شناسی ، اساطیر ، فلسفه ، ادبیات و ادبیات تطبیقی ( مثلا شباهت رستم با هرکول ، تراژدی های شاهنامه با تراژدی های یونان ) و... یاد میگیرید. 

        

29

آرمان نوری پسندید.
نصف النهار خون یا سرخی غروب در غرب
          
داستان روایی نیست و مجموعه ای از وقایع پراکنده هست. شخصیت پردازی کاملی برای شخصیت ها انجام نداده ولی در طول داستان توصیفات دقیق و زیادی از محیط انجام داده و به جز تاکیدی که بر خشونت انسانی داره خود داستان جذابیتی نداره.
پسرک که نوجوانی بی خانمان است وارد گروهی از مزدوران به نام گلانتون می شود که به ازای دریافت پاداش برای کشتن بومیان آمریکا در مرز آمریکا و مکزیک، به خشونت های وحشتناکی دست می زنند.
داستان با جزییاتی دقیق و وحشتناک صحنه های خشونت رو روایت میکنه که در خیلی قسمت ها تکرار شده.
با پیشروی داستان، قاضی هولدن نقش بیشتری در هدایت گروه گلانتون پیدا می‌کند. او به تدریج نه تنها رهبر فکری، بلکه نوعی مرشد فلسفی برای گروه می‌شود.
هرچه داستان پیش می‌رود، جنبه‌های تاریک‌تر شخصیت قاضی آشکارتر می‌شود. او نه‌تنها خود مرتکب خشونت و بی‌رحمی می‌شود، بلکه دیگران را نیز به انجام اعمال بی‌رحمانه تشویق می‌کند.
در کل داستان رو میشه یک داستان نمادین درباره جاودان بودن شر و قدرت اراده انسانی دونست که در شخصیت قاضی هولدن نشون داده شده.
        

18

آرمان نوری پسندید.
جزء از کل
          "جزء از کل" رمان طنزِ پُست‌مدرنی است که رابطهٔ بین پسر و پدری استرالیایی، به نام جَسپر و مارتین دین را روایت می‌کند. پدر و پسری که رفتارها و عقایدِ عجیب و غریب و البته بانمکی دارند. 
گاهی اوقات عقاید و اصول مُضحک مارتین، در ظاهر فیلسوف‌مآبانه به نظر می‌رسند و گاهی ممکن است متفاوت یا برخلاف عقایدتان باشند. تئوری‌هایی که به‌خوبی به شخصیتش نشسته‌اند و اصلاً گُل‌درشت نیستند.
نویسنده با ذهن پویا و خلاقی که دارد، به ماجراها فرازوفرود می‌دهد و شما را با داستان پیش می‌برد. درست زمانی‌که حوادث به نظرتان خسته‌کننده می‌شوند و از خواندنِ بیهوده‌گویی‌هایِ فیلسوف‌مآبانهٔ مارتین دلزده می‌شوید، با اتفاقِ هیجان‌انگیزِ جدیدی غافلگیرتان می‌کند.
"جزء از کل" اولین کتاب تولتز هست که نامزد جایزهٔ من‌بوکر شده و نویسنده، پنج سال را صرف نوشتن این کتاب کرده است.
باید بگویم خیلی دیر و با احتیاط سراغ این کتاب رفتم، اما از خواندنش لذت بردم. چون عموماً مخاطبان "جزء از کل" در دو کفهٔ ترازو هستند؛ دستهٔ اول گروهی که از کتاب خوششان آمده و دستهٔ دوم، آن‌هایی که موجِ پوچی و منفی‌گرایِ افکار و اعمال شخصیت‌ها دلزده‌شان کرده است.
از جذابیّت‌های کتاب، تِم طنزی است که در شخصیت‌پردازی‌ها، دیالوگ‌ها و موقعیت‌ها دیده می‌شود. گاهی اوقات این طنزِ تلخ و عمیق من را یاد متن‌های احسان عبدی‌پور می‌انداخت که خواننده را به فکر فرو می‌برد.
نویسنده با نور انداختن به زوایای عمیق و تاریک انسان یا با آوردن مفاهیم و تجربیاتی که در روزمره با آن‌ها سروکار داریم؛ حسِ همذات‌پنداری خواننده را بیشتر می‌کرد. البته تعابیر نو و خلاقانهٔ استیو تولتز و ترجمهٔ خوب پیمان خاکسار هم بی‌تأثیر نبود. 
از طرف دیگر مخاطب با حجمی از ناکامی‌ها، شکست‌ها، سرخوردگی‌ها و افکار پریشان شخصیت‌ها روبه‌رو می‌شود که در ناخودآگاه تأثیر می‌گذارند. درواقع همین زنجیرهٔ مفاهیم ناامیدکننده، بی‌خدایی، فروپاشی‌ها، پوچی، انسان‌گرایی، تناسخ و مرگ که در دلِ اتفاقات و کُنه شخصیت‌ها گنجانده شده عده‌ای را در دستهٔ دوم قرار می‌دهد. بنابراین مطالعهٔ کتاب، به خوانندگانی که دچار چنین حالاتی هستند توصیه نمی‌شود.
        

31

آرمان نوری پسندید.
مرغ دریایی
        یک نمایش‌نامه از چخوف بزرگ در چهار پرده که خواندنی است و لذت‌بخش!
ترِپلِف جوان عاشق، از نظر هنری با مادر و ناپدریش اختلاف نظر آشکار دارد و همین نکته و نیز تعریف و تمجید بیش از حد مادرش از ناپدری نویسنده‌اش، در ترپلف کینه‌ای را نسبت به ناپدری ایجاد می‌کند و عامل بسیاری از مسائل و مشکلات بعدی می‌شود.

تمام شخصیت‌های داستان به نوعی گرفتار و سردرگم اند و جایگاه خویش را در زندگی نمی‌یابند.
مادرِ ترپلف، ناپدری‌اش را نگاه داشته تا در کنار او بهتر و بیشتر دیده شود. ناپدری به مادر نیاز دارد تا تکیه‌گاهی داشته باشد که ضمن همراهی، دائم از او تعریف و تمجید کند.

ماشا گمگشته است و از ناچاری و فقط برای تغییر وضعیت، با آموزگار ازدواج می‌کند و هنوز در پی ترپلف است تا دلش را به دست بیاورد.

مادر ماشا به دکتر علاقه‌مند است و از او عشق را گدایی می‌کند و هر چه دکتر امتناع می‌کند، او مشتاق‌تر می‌شود. معمولا عشق پاک را ـ حتی با زمینۀ فرهنگی خودشان ـ در بین این مردم کمتر می‌بینیم.

در این جمع؛ تنها دایی ترپلف و دکتر قدری منطقی‌ترند و گرنه هیچ کدام از افراد حاضر رفتار و برخوردی درست و منطقی با هم ندارند و همه زندگی بهتر را در جایی دیگر جستجو می‌کنند و تصور می‌کنند که در کنار فردی دیگر، احساس بهتری خواهند داشت و به آرامش خواهند رسید.

در واقع همه درونِ زندگیِ خویش را با بیرونِ زندگیِ دیگران مقایسه می‌کنند و تصور می‌کنند که همگان خوشبخت و راضی‌اند و تنها اینان‌اند که گرفتارند و زندگی خوب و خوشی ندارند و دائم در جستجوی خوشی و خوشبختی‌اند.

یعنی به جای جستجوی خوشبختی در درون خود و ارتقای بینش و دیدگاه خویش و شکر برای داشته‌های‌شان، به نداشته‌ها می‌اندیشند و همواره ناراضی و سرخورده‌اند.

این بیماری هنوز هم از سر بسیاری از ما دست برنداشته و افراد زیادی امروز هم گرفتار این مصیبت و دیدگاه نادرست هستند و با رفتارهای نادرست؛ برای خود، اطرافیان و دیگران دردسر می‌سازند.

چخوف شخصیت آدم‌ها و ذهنیات آنان را به خوبی در قالب نمایشنامه به تصویر کشیده و این توصیف‌های زیبا تا مدت‌ها در یاد خواننده خواهد ماند و چه بسا اگر رفتار مشابه را در فردی مشاهده کرد، او را با شخصیت متناظر در این نمایش مقایسه کرده و با دیدن او به یاد این شخصیت بیفتد.

من وقتی مقدمه را خواندم، چیز یادی دستگیرم نشد؛ اما پس از پایان مطالعۀ نمایش، کم‌کم متوجه موضوع شدم. آنگونه که در مقدمه آمده، گویا خودِ چخوف هم در چنین گردابی گیر افتاده و برخی مسائل و مشکلات و احساسات این شخصیت‌های نمایشنامه را تجربه کرده است.

البته بسیاری از ما شبیه این تجربه‌ها را داریم، اما حتی یک مورد از تجربیات‌مان را که منحصر به فرد هم بوده، به شکل داستان و نمایش در نیاورده‌ایم و این تفاوت یک نویسندۀ توانمند با دیگران است. سپاس آنتوان چخوف بزرگ!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

29

آرمان نوری پسندید.
بیگانه
"امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. تلگرامی از خانه‌ی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمی‌رساند. شاید هم دیروز بوده است." 

«بیگانه» آلبر کامو، روایت بیگانگی شخصیت مورسو در جامعه و زندگیه. بسیاری این اثر که کامو بخاطرش جایزه نوبل ادبیات رو برد، و دیگر آثار کامو در رده اگزیستانسیالیسم قرار می‌دن؛ که خود کامو همیشه با این موضوع مخالف بوده. 
کتاب دو بخش داره؛ 
بخش اول روایت‌گر زندگی مورسو و بخش دوم درباره زندان رفتن اون هست. 
باید این نکته رو مدنظر داشت که آیا فقط مورسو با این زندگی بیگانه بود؟ 
اصلا نباید از کنار این کتاب (به‌خصوص بخش دوم) و دیگر آثار کامو به راحتی گذشت و فقط به جهت سرگرمی مطالعشون کرد. 
مورسو با حالت‌ بی‌اعتنایی که به مرگ مادرش و حتی عاشق شدن داره، انقدر غرق کار خودش و انجام کارهای سطحی زندگی شخصی خودش(خوابیدن، غذاخوردن، روابط عاطفی) هست که زمانی برای احساس کردن هیچ‌چیزی نداره. توی یک مقاله خوندن که این کتاب درباره زندگی انسان مدرنه؟ نمیدونم، ولی شاید همین‌طور باشه. 
مورسو در زندان، درون دیوارهایی که اون رو محبوس کردن، اکثر اوقات به همون زندگی ساده و به نوعی پوچی که بیرون از اونجا داشت فکر میکنه. 
اما چه زمانی مورسو به پوچی زندگی خودش پی میبره؟ هنگامی که کشیش سعی در صحبت با اون که اعتقادی به خدا نداره، در یک لحظه به‌خصوص، عصیانگری اون به کشف معنای زندگی خودش ختم می‌شه. 

"نمی‌دانم چرا، چیزی در درونم ترکید. از بیخ گلو با همه‌ی قدرتم فریاد زدم. فحشش دادم و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقه‌ی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون می‌ریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او این‌قدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمی‌ارزید. حتی نمی‌توانست بداند که زنده است چون مثل مرده‌ها زندگی می‌کرد. شاید به نظر دست من خالی می‌آمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همه‌چیز، خیلی مطمئن‌تر از او، مطمئن از زندگی‌ام و مطمئن از مرگم که به‌زودی به سراغم می‌آمد." 

بیگانه نه فقط درباره زندگی غریبانه مورسو درون چارچوب‌های جامعه، بلکه درباره ماهم هست؛ 
مایی که انقدر غرق کارهای بیهوده خودمون هستیم که اصلا، وقتی برای احساس نداریم؛ احساساتی مثل محبت، عشق، دوستی و... ما تنها می‌خوایم بیست‌سال بیشتر عمر کنیم، بدون اینکه در جستجوی معنایی برای خودمون باشیم. 
در چنین زندگی‌ای، چه فرقی می‌کنه الان بمیریم یا بیست سال بعد؟ 

"اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم کاملا میدانستم که فرقی نمیکند در سی سالگی بمیری یا در هفتاد سالگی چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد شاید هزاران هزار سال در واقع هیچ چیز روشنتر از این نبود چه حالا بود چه بیست سال بعد باز این من بودم که می مردم به این جا که میرسیدم چیزی که رشته ی افکارم را پاره میکرد تپش تند وحشتناک قلبم از این فکر بود که بیست سال دیگر فرصت دارم زندگی کنم اما من باید این فکر را در خودم خفه میکردم فقط با این تصور که بیست سال بعد هم باز وقتی به این موقعیت برسم باز همین فکر را خواهم کرد." 

«برای من، مورسو مطرود نیست، بلکه آدم بیچاره‌ی عریانی است که عاشق آفتابی است که هیچ سایه‌ای به جا نمی‌گذارد. نه‌تنها بی‌احساس نیست، بلکه درست به‌عکس شوری قوی و برای همین عمیق دارد، شورِ مطلق، شورِ حقیقت. این حقیقت اما حقیقتی منفی است، حقیقتی زاده از زیستن و احساس کردن، اما بی این حقیقت منفی هرگز نه می‌توان بر خود چیره شد نه بر جهان.
آلبر کامو» 

ترجمه جناب اعلم هم خوب و شایسته بود. 

"از هولناک‌ترین جنبه‌های شخصیت او، بی‌اعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمان‌ها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تاثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمی‌نشیند. عجیب این‌که مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمی‌داند. آنچه می‌کند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست." 
ماریو بارگاس یوسا

همه چیز در نظر مورسو بی‌معناست؛ آیا گریه بر مزار مادر، بامعناست؟ عشق به‌ چه معناست؟ماچه معنایی می‌تونیم به تمام اتفاقات بی‌معنای زندگیمون بدیم؟ 
یک شخصیت دیگه که برای من بسیار جالب بود، سالامانوی پیر و رابطش با سگشه. به اون هم باید دقت کرد.
          "امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. تلگرامی از خانه‌ی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمی‌رساند. شاید هم دیروز بوده است." 

«بیگانه» آلبر کامو، روایت بیگانگی شخصیت مورسو در جامعه و زندگیه. بسیاری این اثر که کامو بخاطرش جایزه نوبل ادبیات رو برد، و دیگر آثار کامو در رده اگزیستانسیالیسم قرار می‌دن؛ که خود کامو همیشه با این موضوع مخالف بوده. 
کتاب دو بخش داره؛ 
بخش اول روایت‌گر زندگی مورسو و بخش دوم درباره زندان رفتن اون هست. 
باید این نکته رو مدنظر داشت که آیا فقط مورسو با این زندگی بیگانه بود؟ 
اصلا نباید از کنار این کتاب (به‌خصوص بخش دوم) و دیگر آثار کامو به راحتی گذشت و فقط به جهت سرگرمی مطالعشون کرد. 
مورسو با حالت‌ بی‌اعتنایی که به مرگ مادرش و حتی عاشق شدن داره، انقدر غرق کار خودش و انجام کارهای سطحی زندگی شخصی خودش(خوابیدن، غذاخوردن، روابط عاطفی) هست که زمانی برای احساس کردن هیچ‌چیزی نداره. توی یک مقاله خوندن که این کتاب درباره زندگی انسان مدرنه؟ نمیدونم، ولی شاید همین‌طور باشه. 
مورسو در زندان، درون دیوارهایی که اون رو محبوس کردن، اکثر اوقات به همون زندگی ساده و به نوعی پوچی که بیرون از اونجا داشت فکر میکنه. 
اما چه زمانی مورسو به پوچی زندگی خودش پی میبره؟ هنگامی که کشیش سعی در صحبت با اون که اعتقادی به خدا نداره، در یک لحظه به‌خصوص، عصیانگری اون به کشف معنای زندگی خودش ختم می‌شه. 

"نمی‌دانم چرا، چیزی در درونم ترکید. از بیخ گلو با همه‌ی قدرتم فریاد زدم. فحشش دادم و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقه‌ی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون می‌ریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او این‌قدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمی‌ارزید. حتی نمی‌توانست بداند که زنده است چون مثل مرده‌ها زندگی می‌کرد. شاید به نظر دست من خالی می‌آمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همه‌چیز، خیلی مطمئن‌تر از او، مطمئن از زندگی‌ام و مطمئن از مرگم که به‌زودی به سراغم می‌آمد." 

بیگانه نه فقط درباره زندگی غریبانه مورسو درون چارچوب‌های جامعه، بلکه درباره ماهم هست؛ 
مایی که انقدر غرق کارهای بیهوده خودمون هستیم که اصلا، وقتی برای احساس نداریم؛ احساساتی مثل محبت، عشق، دوستی و... ما تنها می‌خوایم بیست‌سال بیشتر عمر کنیم، بدون اینکه در جستجوی معنایی برای خودمون باشیم. 
در چنین زندگی‌ای، چه فرقی می‌کنه الان بمیریم یا بیست سال بعد؟ 

"اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم کاملا میدانستم که فرقی نمیکند در سی سالگی بمیری یا در هفتاد سالگی چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد شاید هزاران هزار سال در واقع هیچ چیز روشنتر از این نبود چه حالا بود چه بیست سال بعد باز این من بودم که می مردم به این جا که میرسیدم چیزی که رشته ی افکارم را پاره میکرد تپش تند وحشتناک قلبم از این فکر بود که بیست سال دیگر فرصت دارم زندگی کنم اما من باید این فکر را در خودم خفه میکردم فقط با این تصور که بیست سال بعد هم باز وقتی به این موقعیت برسم باز همین فکر را خواهم کرد." 

«برای من، مورسو مطرود نیست، بلکه آدم بیچاره‌ی عریانی است که عاشق آفتابی است که هیچ سایه‌ای به جا نمی‌گذارد. نه‌تنها بی‌احساس نیست، بلکه درست به‌عکس شوری قوی و برای همین عمیق دارد، شورِ مطلق، شورِ حقیقت. این حقیقت اما حقیقتی منفی است، حقیقتی زاده از زیستن و احساس کردن، اما بی این حقیقت منفی هرگز نه می‌توان بر خود چیره شد نه بر جهان.
آلبر کامو» 

ترجمه جناب اعلم هم خوب و شایسته بود. 

"از هولناک‌ترین جنبه‌های شخصیت او، بی‌اعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمان‌ها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تاثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمی‌نشیند. عجیب این‌که مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمی‌داند. آنچه می‌کند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست." 
ماریو بارگاس یوسا

همه چیز در نظر مورسو بی‌معناست؛ آیا گریه بر مزار مادر، بامعناست؟ عشق به‌ چه معناست؟ماچه معنایی می‌تونیم به تمام اتفاقات بی‌معنای زندگیمون بدیم؟ 
یک شخصیت دیگه که برای من بسیار جالب بود، سالامانوی پیر و رابطش با سگشه. به اون هم باید دقت کرد. 


        

21