سید :)

سید :)

@Mah721_11

125 دنبال شده

64 دنبال کننده

            و باز می‌گردم ، 
باز می‌گردم به میز تحریرم ..
هیچ با من نیست ؛
جز کلمات ..

نزار قبانی
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
سید :)

سید :)

12 ساعت پیش

1

باشگاه‌ها

آفتاب‌گردان 🌻

399 عضو

ترجمه نهج البلاغه حضرت امیرالمومنین (ع)

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
سید :)

سید :)

1403/9/8

گزینه اشعار حمید مصدق
بریدۀ کتاب

صفحۀ 237

بعد از آن طوفان و آن سیلاب‌ها كم كم آرامش گرفتند آب‌ها غیر از آن قومی كه شد كشتی‌ نشین شد تهی از آدمی روی زمین عاقبت كشتی به ساحل در نشست نوح با یاران خویش از ورطه رست زندگی بالندگی از سر گرفت زندگانی جلوه ای دیگر گرفت بگذرد تا زندگانی بر مراد زندگان ، هر كس پی كاری فتاد خاك شد گل ، گل چو خشت خام شد خشت روی خشت ، پی تا بام شد نوح را هم اوفتادش كار گل كار گل را برگزید از جان و دل ساخت از گل كوزه‌هایی چند نوح داشت با آن كوزه‌ها پیوند نوح تا كه روزی از سوی رب جلیل نوح را آورد وحیی جبرئیل : گفت : باید كوزه‌ها را بشكنی ! نوح در پاسخ هراسان گفت : نی كوزه ها را ساختم با دست خویش بشكنم گر كوزه دل گردد پریش نیشتر گر كس به قلبم برزند نیك تر تا كوزه‌ها را بشكند بار دیگر جبرئیل آمد فرود در سرای نوح ، گفت او را درود ! گفت : حق گفتت ، كه ای نوح نبی چون تو جنبادی به سوی ما لبی خواستی تا شویَم از این چرخ پیر منكران را از صغیر و از كبیر من فرستادم بسی توفان و سیل بندگان را غرق كردم ، خیل خیل خواستم چون بشكنی كوزه ی گلت كوزه بشكستن بسی شد مشكلت ؟ پس چه سان بی اعتنا بر جان خلق خواستی تا بركنم بنیان خلق ؟ من خود آنها را پدید آوردمی پس چو گفتی ، بیخشان بركندمی آن كه خود یك كوزه را مشكل شكست این چنین آسان جهانی دل شكست ؟ هر كه را دیدی با تو دشمن است نسبتش دادی كه دشمن با من است كار تو از ماه تا ماهی رسید از خداخواهی به خود خواهی رسید هركسی سر بر خط فرمان نبست باید او را رشته‌ی جان برگسست هر كه را اندیشه ای همچون تو نیست نیست در روی زمینش حق زیست ؟

0

فعالیت‌ها

ازبه

1

سید :) پسندید.
کیمیاگر

1

سید :) پسندید.
چهل و یکم
          یک سالی می‌شود #چهل_و_یکم را در کتابخانه دارم
و مجال خواندنش پیش نمی‌آمد تا همین دو هفته قبل که رفتیم مشهد.
طبق عادت یک کتاب از کتابخانه بیرون کشیدم
تا همسفرم باشد و این بار قرعه به نام این دوست افتاد.
دومین شبی بود که تا سحر‌ در حرم می‌ماندم.
در رواق الله وردیخان نشسته بودم و تسبیح در دست می‌گرداندم که
یادم افتاد سراغش بروم. دو صفحه خوانده بودم که صدای بحث خادم
با زائری که چادر روی صورت کشیده و به خواب رفته بود حواسم را پرت کرد.
خادم می‌گفت بروید فلان رواق و 
تا صبح ساعت ۷ راحت بخوابید اما زن می‌گفت «کارت ملی ندارم!»
نتوانستم آن جا ادامه دهم و به سرم زد در
آن سرمای سحر در ایوان مقصوره بنشینم و بخوانمش!
فردایش شهادت حضرت زهرا بود و سینه زنی به راه.
چند دختر که انگار دوست بودند روی مرمرها نشسته بودند و
فرش را روی پا کشیده بودند. شنیده بودم ایوان
کف گرمایشی دارد اما کار آن‌ها برایم عجیب بود.
رو به روی آن‌ها نشستم و شروع کردم به خواندن!
صدای سینه زنی و صحبت‌های ریز ریز دختر‌ها در گوشم می‌پیچید اما
من چیزی نمی‌شنیدم حواسم پیش ادریس و میرعماد بود
وقتی سرمایی سوزنده‌تر از آن لحظه‌ی ما را در گوشه‌ای از همین #گوهرشاد
به جان خریده بودند.
وقتی به حوض نگاه می‌کردم یاد دانه‌های سرخ تسبیحی می‌افتادم که
ادریس درون آن می‌انداخت و برای گل‌ نسا اشک ریختم.
خلاصه که خواندن این کتاب برایم شیرین و به یادماندنی بود
برای همین هم خواستم جایی ثبتش کرده باشم.
        

7

سید :) پسندید.
ما ایوب نبودیم
          وقتی متوجه شدم این کتاب با چنین مضمونی چاپ شده، اول گفتم چرا من هنوز تجربه‌هایم از مراقبت را که از مهم‌ترین بخش‌های زندگی‌ام است، ننوشته‌ام.
با خواندن کتاب، در واقع با خواندنش در دو نشست و لاجرعه نوشیدنش، کیف کردم. مدام دلم می‌رفت پیش روزهایی از مراقبت‌هایم که حس می‌کردم تنهاترین آدم زمینم و آرزو می‌کردم هرکس حالا در هر مراقبتی که روزگار می‌گذراند این کتاب را بخواند و بداند که تنها نیست.
روایت‌ها هرکدام به شکلی از مراقبت کردن و حتی به شکلی از مراقب نبودن می‌پردازد. چنان گرم که دل آدم نمی‌آید از خواندنش دست بکشد. در پایان کتاب، دست کشیدم روی مراقبت‌هایم و سکوت کردم. خوش‌حالم که در دلم دارمشان و همان‌طور که خانم مرشدزاده در مقدمه‌ی کتاب نوشته‌اند، حتی اگر از تجربه‌هایم از مراقبت حرف بزنم هم دنیایی که این تجربه‌ها برایم ساخته‌اند، پیش چشم همه عریان نخواهد شد و برای خود خودم می‌ماند.
اطراف کار کارستانی کرده و فاطمه ستوده‌ی عزیز، مجموعه‌ای غنی را دبیری کرده‌است.
        

27

سید :) پسندید.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی
من، دواقع همه‌ی ما، همه‌ی مایی که کتاب را خوانده‌ایم، پس از دیدن اسم کتاب، فکرمان رفته است سراغ مردن و مرگ و کشتن! اما آنقدرها هم اشتباه نکرده بودیم. کتاب واقعا بوی مرگ و خون می‌داد.
«راهنمای مردن با گیاهان دارویی » هم داستانی خاص دارد و ساختاری قابل تامل. داستان در مورد دختری‌ست که در پنج سالگی به دلایلی بینایی‌اش را از دست داده و حالا هفده سال است که نابینا است. با مادرش در دوازده‌دولت تهران زندگی می‌کنند و برای امرار معاش کاری را انجام می‌دهند که در ذاتشان است؛ ساختن دارو‌های گیاهی.
بی‌شک‌ همه‌ی ما در کودکی، چشمان خود را می‌بستیم و در خانه قدم بر می‌داشتیم تا ببینیم اگر نابینا بودیم چه می‌شد؟ چگونه قرار بود دنیا را ببینیم؟
این کتاب اما مارا نابینا می‌کند. چشم‌ را می‌گیرد و در دستانتان چشمانی جدید جا می‌دهد. در گوش‌هایتان هم. 
کتاب را دریایی می‌بینم. همانقدر زیبا و آرام‌بخش و همانقدر هم بی‌رحم که گاهی از آن لذت می‌برم و گاهی سرم را داخل خود می‌کند و آزارم می‌دهد.
ترس، تاریکی، ناامیدی، انزاجار، تنفر و کینه، تمام آن‌ حس‌هایی‌ست که هنگام خواندن شما را در بر می‌گیرد و راه فراری ندارید. حتی وقتی کتاب را می‌بندید و می‌گذاریدش روی میز و به سراغ کار خود می‌روید، بازهم، در پس‌ذهنتان، شمارا اسیر کرده‌اند. نمی‌توانید فرار کنید.
موضوع و نوع پرداختن نویسنده به آن، خوب بود و جای بحث نداشت‌.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی یک رمان متفاوت و قصه‌گوست. رمانی که در آن تنهایی یک مفهوم برآشوبنده است و رهایی از آن راه‌های عجیب و گاه خونینی دارد‌.
نام گذاری فصول مختلف کتاب عالی بود. در ابتدایش مفهومش قابل لمس نبود اما پس از خواندن چند خطی، مملوس‌تر می‌شد.
کتاب انگاری چیزی کم داشت. چیزی که شاید برای هرکس متفاوت باشد اما برای من پدر و مادر بودند که به اندازه نبودند. شاید از مادر حرف زده بود، شاید از پدر گفته بود ولی کم بود. شاید اگر از این دو، خصوصا پدر، بیشتر گفته می‌شد، بیشتر از این شیفه‌اش می‌شدم.
 کتاب در صفحات پایانی، طوری پیش می‌رود که باب دل نیست. نا‌مفهموم است. در سکوت محض است و نمی‌گذارد چیزی بشنوم. سقوط کرد انگاری. 
شاید اگر روی پایانش بیشتر کار می‌شد، پنج ستاره‌ی کامل را می‌گرفت.
+نمی‌دانم چه اصراری بود با ۱۱۵ یادداشتی که این کتاب داشت، من کوچک هم یادداشتی بنویسم. شما مرا ببخشایید. :)
          من، دواقع همه‌ی ما، همه‌ی مایی که کتاب را خوانده‌ایم، پس از دیدن اسم کتاب، فکرمان رفته است سراغ مردن و مرگ و کشتن! اما آنقدرها هم اشتباه نکرده بودیم. کتاب واقعا بوی مرگ و خون می‌داد.
«راهنمای مردن با گیاهان دارویی » هم داستانی خاص دارد و ساختاری قابل تامل. داستان در مورد دختری‌ست که در پنج سالگی به دلایلی بینایی‌اش را از دست داده و حالا هفده سال است که نابینا است. با مادرش در دوازده‌دولت تهران زندگی می‌کنند و برای امرار معاش کاری را انجام می‌دهند که در ذاتشان است؛ ساختن دارو‌های گیاهی.
بی‌شک‌ همه‌ی ما در کودکی، چشمان خود را می‌بستیم و در خانه قدم بر می‌داشتیم تا ببینیم اگر نابینا بودیم چه می‌شد؟ چگونه قرار بود دنیا را ببینیم؟
این کتاب اما مارا نابینا می‌کند. چشم‌ را می‌گیرد و در دستانتان چشمانی جدید جا می‌دهد. در گوش‌هایتان هم. 
کتاب را دریایی می‌بینم. همانقدر زیبا و آرام‌بخش و همانقدر هم بی‌رحم که گاهی از آن لذت می‌برم و گاهی سرم را داخل خود می‌کند و آزارم می‌دهد.
ترس، تاریکی، ناامیدی، انزاجار، تنفر و کینه، تمام آن‌ حس‌هایی‌ست که هنگام خواندن شما را در بر می‌گیرد و راه فراری ندارید. حتی وقتی کتاب را می‌بندید و می‌گذاریدش روی میز و به سراغ کار خود می‌روید، بازهم، در پس‌ذهنتان، شمارا اسیر کرده‌اند. نمی‌توانید فرار کنید.
موضوع و نوع پرداختن نویسنده به آن، خوب بود و جای بحث نداشت‌.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی یک رمان متفاوت و قصه‌گوست. رمانی که در آن تنهایی یک مفهوم برآشوبنده است و رهایی از آن راه‌های عجیب و گاه خونینی دارد‌.
نام گذاری فصول مختلف کتاب عالی بود. در ابتدایش مفهومش قابل لمس نبود اما پس از خواندن چند خطی، مملوس‌تر می‌شد.
کتاب انگاری چیزی کم داشت. چیزی که شاید برای هرکس متفاوت باشد اما برای من پدر و مادر بودند که به اندازه نبودند. شاید از مادر حرف زده بود، شاید از پدر گفته بود ولی کم بود. شاید اگر از این دو، خصوصا پدر، بیشتر گفته می‌شد، بیشتر از این شیفه‌اش می‌شدم.
 کتاب در صفحات پایانی، طوری پیش می‌رود که باب دل نیست. نا‌مفهموم است. در سکوت محض است و نمی‌گذارد چیزی بشنوم. سقوط کرد انگاری. 
شاید اگر روی پایانش بیشتر کار می‌شد، پنج ستاره‌ی کامل را می‌گرفت.
+نمی‌دانم چه اصراری بود با ۱۱۵ یادداشتی که این کتاب داشت، من کوچک هم یادداشتی بنویسم. شما مرا ببخشایید. :)
        

42

سید :) پسندید.
شهر فراموشی
          این کتاب را به عجیب ترین شکل ممکن، زمانی که از آخرین لحظاتم در کتابفروشی ای کوچک استفاده میکردم و قاطعانه با آشفتگی بسیار در تلاش انتخاب کتاب بودم، پیدایش کردم. 
من با تمام وجودم عاشق «شهر فراموشی» شدم. موقع خواندن کتاب وسط کلاس ها از جملات زیبای کتاب جلوی خودم را میگرفتم تا شوقش را برای خودم نگه دارم و عنوان زیبای فصل هایش را میان معادله های ریاضی جار نزنم! 
این کتاب داستان خاطرات است، و برای منی که مدتی است از فراموش کردن حس و حال نوجوانی ام میترسم و از هر کلمه ای برای ثبت احساساتم استفاده میکنم تا در آینده نوجوانان را بفهمم، بی نظیر بود. ماجرا با رفتن به شهر ایون تاون و آغاز جدیدی برای الودی شروع میشود. رفتن به شهری جدید تا خاطرات تلخ گذشته را فراموش کنند و زندگی جدیدی داشته باشند. اما هر شروع جدیدی با سختی های بسیار همراه است! 
خواهر دوقلوی الودی دیگر مثل همیشه با او صمیمی نیست. او دیگر خاطرات گذشته را به یاد نمی آورد و به این نتیجه رسیده است که برای شروعی تازه، نیاز تمام گذشته را فراموش کرد. 
با وجود اینکه این کتاب تبدیل به یکی از کتاب های موردعلاقه ام شد، و بی اندازه دوستش دارم، متاسفانه کتاب چند نکته منفی هم دارد؛ 
۱. ژانر کتاب، چیزی بین واقع گرا و فانتزی است، و خواننده را بشدت گیج میکند.
۲. دومین مشکل کتاب، این است که پی رنگ درستی ندارد و گره اصلی داستان را در ۳۰ صفحه آخر کتاب متوجه میشویم، که این عذاب بزرگی است.
۳. آخرین مشکل کتاب این است که زیاده گویی های بسیاری دارد،( هر چند که من از همان ها هم لذت میبردم!) و نیازمند صبر بالایی برای خواندنش است. 
در آخر، با وجود تمام نکات منفی، قطعا این کتابی است که تمام دوستدارن خاطرات، و آن هایی که اهمیت ساختن خاطره را میدانند باید بخوانند و لذت ببرند! 

        

15

سید :) پسندید.
قتل اتسویا

2

سید :) پسندید.
روز صفر

23