یادداشت سید :)
1404/3/30
همین الان این کتاب تموم شده و من نمیدونم باید چطوری حسمو بیان کنم .. هر چی بیشتر کتابای تو رو میخونم ، مطمئن تر میشم که تو یک نویسنده فوق العاده ای و در حال حاضر برای من بهترینی .. دلم میخواد تا ابد داستان شهر خرس ادامه پیدا کنه و من با تک تک آدماش زندگی کنم .. دلم میخواد به درون کتاب سفر کنم و به پیتر بگم که شخصیت مورد علاقه ام اونه .. یه جاهایی کنار مایا ، آمات ، بنی ، سون ، فک و و و بشینم و فقط بهشون بگم من میتونم درکتون کنم ، حتی اگه کاری ازم بر نیاد .. گاهی اوقات اونقدری بکمن منو با خودش همراه میکنه که یهو میبینم وسط یه کاری دارم به این فکر میکنم که چطوری میتونم به پیتر کمک کنم یا مشکل کایرا و .. رو حل کنم . و بعد چند ثانیه به خودم میام و یادم میوفته این فقط یه کتابه .. اما کتابای بکمن برای من همیشه فرا تر از یه کتاب بودند (: همیشه تهش باید تند تند پلک بزنم تا پردهی اشک از جلوی چشمام بره کنار و من بتونم صفحه های باقی مونده رو بخونم . و انگار هر بار این طلسم شکسته میشه و یه جایی ناخودآگاه قطرات اشک رو از روی گونه هام پاک میکنم . بکمن به طور عجیبی میدونه باید چطور قلب من رو با خودش همراه کنه .. فکر کردن به این که این آخرین کتاب این مجموعه بود ، و دیگه قرار نیست از شهر خرس چیزی بخونم ، یه غم خاصی داره برام ، چون حس میکنم در تمام این مدت با مردم اونجا زندگی کردم و هر لحظه به دغدغه ها و لحظه های خوب و بدشون فکر میکردم .. میدونم شاید این ، یادداشت معقولی نباشه و خیلی با احساسات درآمیخته شده باشه ، اما انگار نمیتونم در برابر اثری که بکمن روی قلب ِ یه فرد احساساتی مثل من میزاره بی تفاوت باشم و حسم رو ننویسم .. خیلی چیز ها از بکمن یه نویسنده فوق العاده ساخته ، اما از نظر من ، اون چیزی که اون رو خاص میکنه ، حسیه که تو قلب افراد ایجاد میکنه و بهشون یادآوری میکنه که تو ، هیچ وقت ِ هیچ وقت ، نمیتونی هیچ کس رو قضاوت کنی ؛ حتی اونایی که از نظر تو بدتریناند . چون هر آدمی داستانی داره که تو از اون بیخبری و اون داستان هست که اون آدم رو میسازه . برای همین خیلی وقتا واسه حس بدی که نسبت به هر کدوم از شخصیت ها داشتی ، احساس شرمندگی میکنی ، چون وقتی از داستانش با خبر میشی ، با خودت فکر میکنی شاید تو هیچ وقت از اون بهتر نمیشدی ....
(0/1000)
🇮🇷 𝖦𝗁𝗮𝗓𝗮𝗅
1404/3/30
0