یادداشت زهرا عشقی مُعز

بچه های قالیبافخانه
        کتاب دارای مقادیر بالایی از تلخی وغم هست.
داستان آدمها و بچه‌هایی که بهشون ظلم شده، و از زور فقر مجبور به کار زیر دست ظالم جماعت شدن. برای ظالم بودن لازم‌نیست یه شهر‌رو به آتیش بکشی ، لازم‌نیست یه کشور رو بمبارون کنی، لازم نیست گردن بزنی، همین که با آدمای دور و برت بی انصاف باشی، بهشون زور بگی و بداخلاقی کنی، بسه. تو در حد خودت ظالمی.

کتاب که تموم شد،  خجیجه که‌مرد، کتاب رو بستم، از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم و یه قدح غمِ تلخ و بدمزه و بزور قورت دادم تا از گلوم رد شه و بره پایین.

روایت، روایتِ زندگی ِ . کفِ بازار زندگی، چیزی‌که  در برخی شهر و روستاها، و نقاط کشورمون و جهان مون،  هنوز هم که هنوزه، داره رخ میده، ماهیت عوض نشده، اشکال عوض شدن. و برقرار بودن همین داستان، تلخی داستان رو چند برابر میکنه. اگه‌میدونستی  تموم شده و رفته و دیگه هیچ بچه و بزرگی مجبور به کشیدن چنین زجر و ذلتی نیست، باز جای شکر داشت ، دلت خنک میشد، اما اینکه میدونی هنوزم اوضاع از همین قراره... ،چه بگویم... .
به این فکر‌میکنم این گوشه ای یه ظلمه که بیان شده، چقدر بچه ها ،دخترها، وپسرهایی که ازین ظلم ها صدبرابر بدترش رو دیدن، اما  نطق نکشیدن و دهان بسته، با راز سر به مهر، سر به لحد گذاشتن و به گور رفتن.

طی داستان وقتی قالیبافخونه ها و وضعیت اسفناک‌شون توصیف میشد، وقتی بچه‌ها از نفرت شون نسبت به جزجز قالیبافی میگفتن، وقتی حتی تو رخت برون و شادی قبل از تولد یه نوزاد، با شعرهای گله‌مند از اوستا و قالی بافی میزدن و غم انگیزتر که با همون میرقصیدن، به این فکر میکردم‌که  ببین کار به این قشنگی ، حرفه و  هنر به این روح نوازی و دلبری رو چطور با ایجاد فضای بد و زور و ظلم و فساد، زدن خراب و داغون کردن.
اگه زور نمیگفتن، کتک نمیزدن، مجبور نمیکردن، محیط تمیز و نورانی و صمیمی بود، نه سرد و کثیف و تاریک، قالیبافی میشد یه تفریح که ازش پول هم در میاوردن، یه هنر که میشد بهش دلخوش بود، یه خاطره خوب، یه نقطه رنگارنگ و خوش صدا در گذشته، نه اینکه از صدای کوبه/ دف / کلوزار، و پاکی/ کارد، بیزار باشن و کلی خاطره بد جلو چشمشون بیاره!
منو یاد معلم بد انداخت. معلمی که اگر بد باشه، بچه‌ها تاوعمر دارن از اون درس و مختصات و هرچی که بهش مربوط بشه بیزار میشن، حتی اگه قشنگ ترین درس‌روی زمین باشه.

قشنگی این کتاب برام، لهجه اش بود، که باهاش اخت شد و کمی‌ازش یاد گرفتم، و بعد غریبی‌هاش یا همون دوبیتی های فلکلور، و سپس ضرب المثل ها و اصطلاحاتش.

کتاب روان بود و زندگی واقعی روستایی رو روایت میکرد،‌که طبیعت قشنگ داشت اما گرسنگی‌ هم داشت، عشق و دلهوشی داشت، اما زور بیکاری و ظلم بهش میچربید و بهش کمتر فرصت میداد.
      
16

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.