بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مجتبی شیرانی

@Mojtabashirani

61 دنبال شده

36 دنبال کننده

                      
                    
mojtabashirani96
mshirani

یادداشت‌ها

نمایش همه
                سبک نگارش این کتاب مانند کتاب خانم دلوی و...  جریان سیال ذهن که یه مقدار فهمیدن داستان رو سخت میکنه چون راوی به سرعت تغییر میکنه
مورد جذاب دیگه استفاده از نماد هاست
اورهان ، پسر کوچک خانواده و وارث تفکرات سنتی پدر ، نماینده ای از نسل جدید کهن اندیش
؛ 
دید دوم : آیدا ، دختر خانواده ، نماینده احساسات جامعه  ؛ 
دید سوم : پدر ، نماینده عوام تحت تأثیر مذهب؛ 
دید چهارم :بیوه همسایه روبرو ، نماینده روشنفکران؛ 
دید پنجم :صاحب کارگاه چوب بری ، نماینده روشنفکران محافظه کار ؛
دید ششم :آیدین یا سوجی ، پسر خانواده ، شاعر و نماینده نسل جوان درگیر در تناقضات ؛
دید هفتم: پاسبان محل نماد زورگویی
و...
که به خوبی در مسیر داستان ریشه شکل گیری این نمادها مشاهده میشه و در نهایت هم میگه عواقب اون ها چیه
نویسنده به خوبی نشون میده سنت چطوری داره مدرنیته رو نابود میکنه در حالی که جامعه به هر دو نیاز داره به تعامل نیاز داره ولی در اون خانواده(ایران) این طوری نیست نشون میده سنتی ها چجوری علت بدبختی خودشون رو هنر مدرنیته و... میدونن اما با حذف اونا می‌فهمن باز هم خوشبخت نشدن
اتفاقات اون زمان تاثیر استعمارگران بر کشور و... رو نیز به خوبی نویسنده در لایه زیرین داستان نمایش داده با توجه به مقایسه با آثار ایرانی دیگه تو این سبک یکی از بهترین هاست
        
                کتاب مسافر برج کرم با زاویه دید جالبی به برسی خواندن کتاب میپردازه در ظاهر به 3 نوع مطالعه و مطالعه کننده رو در نظر گرفته اما اگه عمیق تر بشیم می‌بینیم نه تنها در نوع بلکه به بررسی تغییر هر کدام از این دسته ها در طول زمان هم پرداخته به این صورت که زمان چطوری تونسته هر کدوم از این استعاره ها رو درون خودش تغییر بده
خود کتاب یه سفره بین کتاب های مختلف، نویسنده ها و شخصیت هاشون که بازه بزرگی رو هم شامل میشه از قرون وسطی تا مدرنیته از بین‌النهرین تا یونان و رم و... در مورد خود استعاره ها یه بخشی از متن کتاب اینقدر خوب بیان کرده که خودشو پایین بیارم بهتر از اینه که خودم بیان کنم:
جوامع از هر استعاره اصلی ای سلسله استعاره ها را به وجود می آورند جهان به مثابه کتاب با زندگی به منزلهٔ سفر پیوند مییابد و از اینجا خواننده به مسافری بدل میگردد که اوراق کتاب را می پیماید ولی گاه مسافر در این سفر به مکان و ساکنان آن توجهی ندارد و میشود گفت که فقط از مأمنی به مامن دیگر می رود؛ بنابراین عمل خواندن محدود به مکانی میشود که مسافر در آنجا از عالم کناره میگیرد - عوض آنکه در جهان زندگی کند. استعاره توراتي برج که بر پاکدامنی و بکارت اشاره دارد و در غزل غزل های سلیمان و مواد تصویری قرون وسطا در مورد عروس و مریم باکره به کار می رود، سده ها بعد به برج عاج خواننده استحاله می یابد که حامل معانی منفی ناظر بر انفعال و بی علاقگی به مسائل اجتماعی، نقطه مقابل خواننده مسافر، است. استعاره مسافر تحول می یابد و درنهایت زائر متون مثل همه موجودات ،فانی طعمه کرم مرگ میشود - استعاره ای خوفناک از آفتی کوچک که اوراق کتابها را میجود و کاغذ و جوهر را می بلعد. این استعاره مجدداً ظاهر می گردد و درست همان طور که کرم خواننده مسافر را می بلعد، خواننده مسافر (گاهی) کتاب ها را می بلعد، نه برای آنکه از معرفتی که در آنها مندرج است (و زندگی به نمایش میگذارد بهره ای ببرد بلکه تنها به این منظور که از کلمات پُر شود و در نتیجه همان کار مرگ را تکرار کند. از این رو چون خواننده مثل کرم موش یا موش سیاه است - موجودی است که برای او کتاب و زندگی نه غذا بلکه خوراک به حساب می آید مورد تمسخر قرار میگیرد.
متن کتاب سنگین بود یه مقدار ولی جذابیت برای سلیقه من رو حداقل داشت
        
                برای رابطه عاطفی اگه بخوام چند تا کتاب به یک نفر معرفی کنم بعد از ازدواج بدون شکست ویلیام گلسر و 5 زبان عشق قطعا دوکتاب دکتر سوزان جانسون به نام های حس عاشقی و مرا محکم در آغوش بگیر(کتاب حاضر) را معرفی میکنم
این کتاب با برسی نیاز های ریشه ای انسان در رابطه با رویکرد EFT (درمان هیجان مدار) به بررسی مکالمات و دعواهای زوجی پرداخته به این صورت که ابتدا مکالمات غلط را در 3 دسته
1 دنبال مقصر بگردیم
2 بدون توجه به مشکلات خودمان به طرف مقابل اعتراض کنیم 
3 به حرف یکدیگر گوش ندهیم و از موقعیت فرار کنیم 
و به جای آن ها چندین گفتگو جایگزین مبتنی بر 3 عامل زیر ارائه میدهد
1.در دسترس بودن 
2.پاسخگویی
3.تعهد 
که در صورت جایگزینی میتوانید به بسیاری از مشکلات رابطه عاطفی غلبه کنید
از نطر جانسون زوال ارتباط زناشویی زمانی ست که پاسخ های صمیمی و محبت آمیز بین زن و شوهرها قطع می شود ، نه وقتی که با هم دعوا می کنند
در این کتاب به اهمیت بالای رابطه جنسی سالم نیز اشاره شده که پیشنهاد میکنم این بخش ها رو از کتاب زبان اصلی مطالعه کنید  
جمله ای از کتاب که واقعا من اونو قبول داشتم و به دلم نشست رو برای شما میارم
روش های بروز احساسات ، نه تنها به درمان یک رابطه کمک می کند ، بلکه روابطی را ایجاد می کنند که باعث سلامت روان خواهند شد .
        
                با یه جمله از داستایوفسکی شروع میکنم
انسان یک راز است و باید آن را کشف کرد. 
ردپای این جمله رو تو تمام آثار این نویسنده میشه دید. داستایوفسکی یه جوری مینویسه انگار اول یه مجسمه از یه شخصیت داستانی ساخته و با خط داستانی مثل یه دوربین که در اطراف اون مجسمه میچرخه اون شخصیت رو طی داستان برای ما کشف و واکاوی میکنه
کمتر نویسنده ای شخصیت پردازی رو به خوبی داستایوفسکی انجام میده و انسان رو به معنی کامل بیان میکنه همه شخصیت ها اصلی تو نوشته‌های این نویسنده خاکستری‌ان و داستایوفسکی تو کل مسیر داستان به واکاوی این شخصیت میپردازه اما برای همسر جوان مرد بعد هایی مبهم مونده اما این عمدیه چون این ابعاد برای همسرش هم مبهمه و ما داریم این روایت رو از زبان همسرش می‌شنویم 
در این داستان بعد های مختلف شخصیت این مرد رو میبینیم: آسیب هاش، گذشته، عشق، تمایل به خوب بودن و... به طوری که اوایل داستان این مرد رو سرزنش میکنیم و آخر داستان حق رو به اون میدیم یه جورایی همون جمله معروف که میگه "هرکسی رو بفهمی قطعا او را میبخشی"  این کتاب خیلی شبیه به کتاب یادداشت های زیر زمینی خود نویسنده بود  و انگار همون تکنیک و خط داستان رو به شیوه دیگه ای تو این کتاب پیاده کرده. 
یکی از نام‌های کتاب در ترجمه انگلیسی The Gentle Spirit (تقریبا روح لطیف) که به نام روسیش نزدیک تر بود که در ترجمه نام کتاب را نازنین انتخاب کرده اند. که به نظر من انتخاب خوبی نبوده. 
توصیف های فضا در این کتاب واقعا خوب بیان شده نه به خوبی رمانی مثل کوری ولی بازم خوب بیان شده
مورد جذاب دیگه نوشته های داستایوفسکی درک درستش از زندگی و اون بالا و پایین هاشه که تو خط تمام داستاناش (حداقل اونایی که من خوندم) میشه دید. از احساس خوشبختی تا غم حسرت همه حس های در جای درستشون جانمایی شدن حتی ترکیب گیجی و حسرت رو به هنرمندانه ترین شکل ممکن در آخر داستان میبینیم
به نظر من داستایوفسکی اول مواد لازمش برای تهیه داستان خوب رو به بهترین شکل آماده میکنه و بعد هنرمندانه اون ها رو کنار هم و در یه روند درست قرار میده. از نظر من بهترین کار داستایوفسکی نبود ولی قطعا یکی از کارهای خوب این نویسنده است.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            کتاب خوبی بود و عمیقا من رو درگیر داستان کرد..
ساراماگو در این کتاب به توصیف جامعه ای میپردازه که بیماری کوری در اون شیوع پیدا میکنه.ولی مسائل مهم دیگه ای هم مطرح میشن..( من فقط دو نکته رو بیان میکنم)

نکته ای که برام جالب بود این بود که از اول تا آخر ما ، اسم حتی یک نفر از شخصیت هارو نمیدونیم و هیچ توصیفی هم از صورت شون نمیخونیم. ساراماگو سعی کرده مخاطب رو ازین طریق هم درگیر داستان کنه.. و ناخوداگاه حال افراد کور رو بیشتر درک میکنیم.
همینطور جملات این کتاب، پشت سرهمه و فقط با یک ویرگول گوینده ها از هم متمایز میشن که ما به عنوان خواننده باید تشخیص بدیم چه فردی الان صحبت میکنه.. فرد کور اول ،فرد کور دوم ، یا راوی..؟

این کتاب به سواستفاده از زن ها هم اشاره خوبی داشت.. 
و حتی قسمت هاییش برای فرهنگ‌ما تعریف نشده.. جایی که هر زن بعنوان یه انسان کامل و مستقل شناخته میشه..و نظرش و تصمیمش به خودش بستگی داره..

در کل کتاب خوبیه و پیشنهاد میکنم بخونین
و البته کتابی که من خوندم از نشر علم با ترجمه ی خانم مینو مشیری بود.
          
            راستشو بخواید، من تازه با بهخوان آشنا شدم و به همین خاطر ذوق دارم که متن‌هام رو که قبل‌ترا نوشته بودم، زودزود اینجا هم بذارم. بگیرید که یه‌جور اسباب‌کشیه😁

دربار‌ه‌ی کتاب غول مدفون، بعد تموم‌کردنش، این یادداشت رو دقیقاً یه هفته پیش، دوم تیرماه نوشتم:

(چون اهمیت دارد، در ابتدای این یادداشت می‌نویسم. اگر می‌خواهید رمان «غول مدفون» را بخوانید خلاصه‌ی آن را که در سایت‌ها و اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی دست‌به‌دست شده، نخوانید، چون برخی از پیشامدها و رویدادهای غافل‌گیرانه‌ای که در نیمه‌های روایت رو می‌شود را لو می‌دهد. بهتر آن است که درگیر حدس‌وگمان‌های خود باشید.)

غول مدفون را خواندم. اثر ایشی‌گورو. با ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت از نشر چشمه.
بخشی از این کتاب را ساعت شش صبح در صف انتظار نانوایی می‌خواندم. نخستین باری بود که در چنین موقعیتی کتاب می‌خواندم و تجربه‌ای نو و شیرین بود. نگاه سنگین و حیرت‌زده‌ی دیگران گاه اذیتم می‌کرد، اما رفته‌رفته عادی شد و به خاطرات پیوست.
داستان شامل چهار بخش و هفده فصل کوچک‌وبزرگ می‌شود. اکسل و بئاتریس و ویستان و ادوین و گوین، پنج شخصیت اصلی این رمان فانتزی-کلاسیک هستند.
داستان در دوران قدیم می‌گذرد. به نظر قرن ششم میلادی، و در دوران سیطره‌ی شاه‌آرتور.
جایی که دو قوم بریتون و ساکسون در انگلستانِ آن دوران، به‌صلحْ گذران زندگی می‌کنند. مشکلی که هست، مدتی است بخاری اسرارآمیز این سرزمین را دربرگرفته که موجب فراموشی خاطرات نیک‌وبد همه می‌شود.
این فراموشی، دو شخصیت اصلی داستان، زوج پیر اکسل و بئاتریس را بر آن می‌دارد که در پیِ یافتن دردانه‌پسرشان که بریده‌خاطراتی از او به حافظه‌شان برگشته، خانه‌وکاشانه را رها و سفری به‌ناچار ماجراجویانه در پیش گیرند.
این زوج در طول مسیر با ویستان، سلحشوری بی‌مانند و ادوین، پسرکی که آینده‌ای درخشان یا هولناک در پیش رو دارد و همچنین گوین، شوالیه‌ای که از اقوام شاه‌آرتور است، آشنا و همراه می‌شوند.
در داستان موجوداتی ماورایی هم حضور دارند. غول‌ها، اژدهایان - که تنها اژدهای حاضر و تأثیرگذار بر روند کلی داستان، «کوِریگ» است - پریان، جادوگران و... از آن جمله‌اند.
شخصیت‌های رمان جان‌دار ساخته‌وپرداخته شده‌اند. نثر رمان در این ترجمه سنگین است و احتمالاً به مذاق شماری از خوانندگان خوش نیاید.
داستان تعلیق خوب و کشش‌داری دارد، اما بسته به سلایق ممکن است برخی را چنانکه بایدوشاید درگیر نکند.

از اینجا به‌بعد، متن پیشِ چشمِ شما، بخش‌های مهم و تعیین‌کننده‌ای از این رمان را لو می‌دهد.

آیا گاهی بهتر این نیست که خاطرات - خوب و بد - شبیه غولی مدفون به گور سپرده شوند؟ چونان غولی که اگر سر برآرد یکایک خانه‌وکاشانه‌ها را می‌سوزاند و حتی حرمت همسایگی‌ها را نیز از میان می‌برد؟ حافظه‌ی تاریخی قوی، گاه جز عنادت و کینه‌توزی آورده‌ی دیگری در پی ندارد؛ فراموشی خاطرات اما می‌تواند امری صلح‌آمیز تلقی شود.‌ 
بینگارید که خاستگاه دشمنی‌تان با کسی را به‌یاد نمی‌آورید. بینگارید که یادواره‌ی دشمنی‌تان از خاطر رخت بربسته است. باز که با آن‌کس روبه‌رو شوید، برخوردتان بهتر و انسانی‌تر نخواهد بود؟ اما پرسشی که در میان است: می‌ارزد به‌قیمت برقراری صلح میان افراد و ملت‌ها، خاطرات، که همان واقعیات پیش‌آمده در گذشته است، به گرداب فراموشی سپرده شوند؟
در این رمان به‌جادوی مرلین، جادوگر زیردست شاه‌آرتور، بخار بازدم اژدها کوِریگ، مستعد ازمیان‌بردن خاطرات ساکسون‌ها و بریتون‌ها و دشمنی دیرینه‌‌شان می‌شود.
به‌گمانم یکی از زیباترین لحظات این رمان، به این برش از گفت‌وگوی میان اکسل و بئاتریس برمی‌گردد:
«چه می‌خواهی، اکسل؟»
«فقط همین، شاهدخت من: اگر کوِریگ واقعاً مُرد و بخار فرو نشست، اگر خاطره‌ها برگشتند، و لابه‌لاشان خاطره‌هایی زنده شد از زمان‌هایی که من ناامیدت کرده بودم، یا از کارهای ناخوشایندی که شاید مرتکب شده بودم، و کاری کرد وقتی نگاهم می‌کنی، دیگر مردی را که حالا می‌شناسی بینی، دست‌کم به من این قول را بده، شاهدخت، که احساس قلبت به من الان، در همین لحظه، از یادت نرود. چون زنده‌شدن یک خاطره از پسِ بخار چه فایده‌ای دارد اگر خاطره‌ی دیگری را پس بزند؟ به من قول می‌دهی، شاهدخت؟ قول بده که احساس این لحظه در دلت به من را نگه داری، صرف‌نظر از آنچه پس از رفتنِ بخار خواهی دید.»
حساب‌شده‌ترین رودستی که مخاطب در طول این داستان می‌خورد، به مأموریت گوِین برمی‌گردد. آنجا که به‌اعتراف خودش، شهسوارِ آرتور، در حقیقت وظیفه‌ی مراقبت از کوِریگ را برعهده دارد، نه نابودی‌اش را. که نگهبانِ باعث‌وبانیِ اسرارآمیزِ صلحِ مصلحتیِ میان اقوام است، نه کُشنده‌ی آن.
پایان این روایت را از زبان یک ملاح ساده می‌خوانیم. همان‌گونه که نخستین ملاح که اکسل و بئاتریس در آن عمارت مخروبه با او روبه‌رو شده بودند، در پاسخ پیرزنی جداافتاده از پیرشوهرش، گفته بود: «هرازگاه ممکن است زوجی اجازه پیدا کنند که با هم تا جزیره بروند، ولی به‌ندرت پیش می‌آید. چنین جوازی نیاز به پیوندی عاشقانه با قدرتی نامعمول دارد.»، با وجود عشقی که میان اکسل و بئاتریس در جریان بود، با نگاه به خاطراتی از گذشته‌های دور که پس از مرگ کوریگ به‌دست ویستان، راهش را به حافظه‌ی این زوج پیر یافته بود‌ - که خیانت طرفین نمونه‌ای از آن است - آیا پیوند عاشقانه‌ی میان این دو، پس از این یادآوری‌های دل‌سردکننده، همچنان آن قدرت نامعمول پیشین را خواهد داشت؟
          
            لطفا در حد کتاب از ایشان انتظار داشته باشید!


1-
از تاریخ و سیاست‌ خواندن، نان شبِ زیست اجتماعی است برای یک "شهروند". خلاصه تا تاریخ کشور خودمان، تجربه بقیه ملت‌ها و حداقل‌های سیاست را ندانیم، نباید انتظار داشته باشیم دلِ زورمندان و سیاسیون برای ما رعایا بسوزد!
در این راستا این کتاب وظیفه خود را انجام می‌دهد، البته نه بیشتر. آگاهی‌بخش است. جامعِ تحلیل سیاسی نیست.

2-
گفتم: چی می‌شه جامعه به این کتاب‌ها گرایش پیدا می‌کنه؟ چجوری خواندن این کتاب‌ها گسترده می‌شه؟ در آن گفت‌وگوهای معرفی چه می‌گذرد؟ این مردمان را چه شده است؟ چه چیز بر ایشان گذشته است؟ به نظرم سوال‌های جالب و مهمی است. 
-جواب دادن بهش؟
- سخت است بسیار سخت. ولی بذار خودم به عنوان کسی که لااقل به چند نفری کتاب را معرفی خواهم کرد، این سوال‌ها را گوشه ذهن داشته باشم.
-حالا بخونمش؟
-آره

3-
یک ایراد مهم کتاب این است که مستعد نقل قول‌سازی فراوان است. گاها هم نویسنده مستدل حرف نمی‌زند و ادیبانه می‌نویسد.
جهانِ سیاسی نویسنده در ضمن اینکه جزئیات و نکته‌سنجی‌های خوبی دارد، مثل شرحی که از بروکراسی و بروکرات‌ها به دست می‌دهد، اما گاها از ساده‌سازی بسیار در عذاب است.
تفاوت اتمسفر سیاسیِ چکسلواکی و ایران هم که باید همواره گوشه ذهن خواننده باشد به نظرم. بالاخره نویسنده به عنوان اولین رئیس جمهور چکسلواکی باید جامعه‌ی خود را بشناسد نه ایران را! 
اگر واتسلاف هاول بتواند این نوع از  سنجش‌گر بودن را در خواننده ایجاد کند، کاری کرده است بس ارزشمند و خواننده کنشی کرده است بس عزیز.
اگر می‌خواهید کتابی بخوانید که بار اندیشگی و علمی بالاتری داشته باشد، کلا کتاب‌های دکتر بشیریه و به طور اخص "درس‌های دموکراسی برای همه" و "گذار به دموکراسی" را بخوانید.
5-
از این کتاب دانش سیاسی، به معنای اخص کلمه، کسب نمی‌کنید اما قطعا آگاهی کسب خواهید کرد.
به قول سهیل خرسند لطفا سعی کنید در زمره کسانی نباشید که این کتاب در حکم سم است برایشان. 
          
ویدئو در بهخوان
            من در مورد چندتا داستانی که بیشتر دوست داشتم می نویسم.
همه داستان ها بجز داستان آخر در مجاورت دریا میگذرن و گاهی توصیفات و رئالیسم جادویی مارکز حس هذیان و دریازدگی رو به خواننده القا میکنه،
داستان اول «آقایی بسیار پیر با بال هایی بسیار بزرگ» از جایی شروع میشه که آقایی با بال های بزرگ در حیاط خانه «پلایو و الیزاندا» سقوط کرده و توی گل گیر کرده ،این آقای پیر باعث میشه تب فرزندشون قطع بشه و رفته رفته این خبر که فرشته ای در خونه شون سقوط کرده پخش میشه و مردم برای دیدن فرشته سرازیر میشن و حتی کشیش برای اثبات اینکه فرشته واقعی هست یانه،و اون ها فرشته رو توی اصطبل خونه زندانی میکنن و برای بازدیدش پول می گیرن،تا همینجا هم داستان خیلی جادویی هست،تصویر فرشته ای که توی یک اصطبل زندانی شده و مردم برای اینکه واکنشی نشون بده به سمتش چیزهای مختلف رو پرتاپ می کنن.
برخی می گن این داستان اشاره به آیه ای داره که اگه میگه اگر مهمونی به خونه ات اومد ازش پذیرایی کن شاید یک فرشته باشه ولی به نظر من برعکس نشون دهنده ذات پلید انسانی هست،که حتی اگر یک فرشته برای نجات اون ها اومده باشه در آخر مردم فرشته رو آزار می دن و به فکر منافع خودشون هستند.

.
داستان بعد دریای زمان از دست رفته در مورد زنی به کلوتیده هست که یک شب به همسرش میگه من آرزو دارم که زنده به گور بشم و مثل خانواده های با نفوذ خاکم کنند،پس بیا از اینجا بریم چون دیشب عطر گل سرخ به مشامم رسیده و میدونم که به زودی می میرم.توی داستان زیباترین مغروق میخونیم که خاک چیز نایابی هست و مادرها میترسن بچه ها با باد گم بشن ،همون دهکده ذهنی مارکز و خب این درخواست  کلوتیده رو برای خاک شدن معنی دار می کنه.

داستان زیباترین مغروق جهان از جایی شروع میشه که بچه هایی که کنار ساحل بازی می کردند متوجه میشن شی ای به ساحل نزدیک شده و فکر میکنن کشتی دشمن یا نهنگی بزرگ هست اما بعد می فهمن جسد مرد مرده ای هست و شروع به بازی باهاش میکنن،تا اینکه یک نفر این واقعه رو میبینه به اهالی روستا خبر میده و برخورد اهالی با این واقعه و جسد مردی که خیلی بزرگتر بوده و توی خونه جا نمی شده و حتی واکنش زن های داستان به عنوان کشمش اصلی داستان نوشته .مارکز با داستان مردی که خیلی بزرگ و زیبا بوده به طوری که زن ها راجع بهش خیال پردازی می کردن تونسته داستان رو به قالب اسطوره و افسانه نزدیک کنه،فانتزی و جادویی بودن داستان همه چیز اون هست،وگرنه داستان شخصیت های زیادی نداره و گره و کشمشی هم به عنوان موضوع اصلی وجود نداره ،کل داستان با مبهوت شدن و مواجه آدم ها با یک عامل خارجی که اینجا مرد مرده بوده می گذره و من خیلی این داستان رو دوست داشتم. چیزی که خیلی جذابش کرده بود اون حسی بود که انگار مرده جان داشت وقتی میگفت نیروهای نامرئی از درون سینه اش دکمه ها رو پاره کردن.

داستان بلاکمان خوش قلب از جایی شروع میشه که راوی که خودش رو بلاکمان خوش قلب معرفی میکنه در یک روز یکشنبه با مرد فروشنده ای مواجه میشه که روی میزی ایستاده بوده و سعی می کرد دارویی رو به عنوان پادرزهر نیش هر جانوری بفروشه و برای اینکار نیش یک مار رو روی خودش امتحان میکنه و همه پادزهر رو ازش می خرن حتی دریاسالار،و شب موقع جمع کردن وسایلش با راوی که قیافه احمق ها رو داشته مواجه میشه و اون رو از پدرش میخره ،اما وقتی خبر پخش میشه که پادزهر اثر نکرده اون ها مجبور میشن با همدیگه متواری شن و اتفاقات بعدی داستان...آخر داستان رو دوست داشتم تغیر کردن بلاکمان خوش قلب و انتقامی که مثل ارندیرا می گیره.

گاهی وقت ها ،وقتی کتاب میخونیم دلمون میخواد نویسنده از بعضی شخصیت ها بیشتر می گفت و یک جورهایی اون شخصیت توی ذهن ما ناتمام مونده ،داستان ارندیرا،روسپی کتاب صدسال تنهایی هم توی این کتاب تکمیل میشه.وقتی خود مارکز شونزده ساله بوده شاهد برخورد یک دختر یازده ساله با مادربزرگش بوده و همین باعث شد که چند سال بعد ارندیرا قهرمان داستانش بشه.
ارندیرا توی یک روستای در آمریکای لاتین با مادربزرگش زندگی می کنه،و خب مثل خیلی از قصه های دیگه دختر تحت سلطه مادربزرگش هست و مادربزرگش به عنوان یک برده ازش استفاده میکنه،تا اینکه یک شب خونه شون آتیش میگیره و مادربزرگ شروع به تبدیل ارندیرا به یک روسپی میکنه تا بتونه خسارت رو جبران کنه.
سبک رئالیسم جادویی مارکز واقعا یه چیز دیگه هست و از همه نویسنده هایی که این سبک رو استفاده کردن بهتره به نظرم،از طرفی داستان یکسری
 موتیف های تکراری داره که جذابیت داستان رو چندبرابر می کنه.مفاهمیمی مثل کودک آزاری ،تحقیر و همکاری همگانی در تحقیر یک آدم همه به خوبی در این داستان گنجانده شدن،اینکه تو مدام در طول داستان با خودت می گی چرا هیچکس کاری برای نجات این دختر نمی کنه و برعکس صف های طولانی می بندن که خودشون هم در این کار سهمیم بشن، و اینکه تعهد خانوادگی لزوما چیز مثبتی نیست اون چشم گفتن ها و سلطه پذیری ارندیرا به مادربزرگش کمک می کرد
 خواننده چندبار توی داستان مشت های محکمی میخوره و درحالی که با خودش میگه دیگه از این بدتر نمی شه ،باز هم میشه و بوووم مشت بعد،شوک بعد،انگار وزنه سنگینی در تمام داستان روی قلبم بود
از طرفی مادربزرگ دو سویه اخلاقی داره ،از طرفی ارندیرا رو طفلک خطاب میکنه ،یا جایی مردها رو خطاب میکنه که چرا رحم ندارید  اون فقط یه دختربچه هست و از طرفی هم به سواستفاده خودش از دختر ادامه میده و میشه گفت مادربزرگ به علت عذاب وجدانی که داشته انگار ارندیرا رو از نقطه معصوم خودش به جایی می رسونه که قدرت انتقام از مادربزرگ رو داشته باشه.واقعا هرچی از داستان های مارکز حرف بزنیم هنوز نکته ای پنهان مونده و همش با خودت میگی نکنه درست متوجه نشدم.
فیلم ارندیرا در ۱۹۸۳ هم به کارگردانی  روی گوئرا از این داستان اقتباس شده.
یکی از ماندگارترین مجموعه داستان کوتاه های من شد😍
          
            هم زمان در دو مکان اتفاقاتی رخ میده که شما خوانندش هستید...داستان هم جذابه و هم غیر قابل پیشبینی...هر دو شخصیت اصلی به دنبال شناخت خویش هستن...داستان پر بود از گفتوگوهای جالب و موسیقی ،و من هر موسیقی را حین خوندن کتاب سرچ میکردم و گوش میدادم و این برام لذت بخش بود و جالب...گویی منم بخشی از اون قصه‌ام...احساسم به این داستان دوگانس هم دوستش داشتم و هم یه جاهایی پر از تکرار میشد...
اگر از مرشد و مارگاریتا خوشتون اومده باشه احتمالا از این کتاب هم خوشتون میاد...
بخشی از کتاب منو یاد مستند تجربه های بازگشت از مرگ می انداخت یعنی اصلا به نظرم غیر ممکن نبود...و اون شخصیت های انتزاعی توی کتاب هم منو یاد بخشی از اون مستند انداخت که یکی از تجربه گرها میگه فرشته ها یا شخصیت هایی که میبینیم در اون دنیا برای اینکه ما درک بهتری ازشون داشته باشیم فرم و شکل پیدا میکنند که تو انیمیشن روح هم به این موضوع اشاره میشه... 

چند جمله کوتا از کتاب: 

از این و آن پرسیدن اولش آدم را دستپاچه میکند  اما هیچ دستپاچگی یک عمر طول نمیکشد 

اوضاع هیچ موقع مطابق میل تو پیش نمی رود اما همین زندگی را جالب میکند و به آن معنا میدهد...اگر( یک تیم بیس بال ) در هر مسابقه  برنده شود دیگر  کی رقبت به تماشای بیسبال دارد.

آنچه در درون توست برون افکنی آن چیز هایی است که در بیرون است

دیگر نمیخواهم بازیچه اشیای بیرون از خودم شوم و چیزهایی که در اختیارم نیست مرا سر در گم کند.