داستان غم انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش

داستان غم انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش

داستان غم انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش

5.0
1 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

2

خواهم خواند

3

مارکز همیشه با اولین جملات داستان‌هایش طوری خواننده را میخکوب می‌کند که تا پایان به سختی می‌توان از خواندن دست کشید. این گیرایی در این مجموعه داستان تا پایان وجود دارد. به ویژه آن‌که در پایان وقایعی همهٔ آن‌ها را به هم پیوند می‌زند و از این رو این مجموعه را می‌توان منسجم و به‌هم‌پیوسته دانست. معجزات نادری هم که از فرشته ظاهر شده بود، با یک نوع اختلال روانی همراه بود؛ مثل این معجزه که مرد نابینایی نور دیدگان خود را بازنیافت ولی در عوض سه دندان جدید درآورد، یا افلیجی که موفق نشد راه برود ولی نزدیک بود در لاتاری برنده شود یا آن جذامی که از زخم‌هایش گل آفتابگردان رویید. آن معجزه‌های تسلی‌بخش، که به نظر تفریحاتی برای وقت‌گذرانی می‌رسیدند، آبروی فرشته را برده بود و نمــایــش زنــی که تبدیــل بــه عنـکبــوت شــده بــود، یکبــاره ارزش او را از بین برد.

یادداشت‌های مرتبط به داستان غم انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش

hatsumi

1402/04/04

            من در مورد چندتا داستانی که بیشتر دوست داشتم می نویسم.
همه داستان ها بجز داستان آخر در مجاورت دریا میگذرن و گاهی توصیفات و رئالیسم جادویی مارکز حس هذیان و دریازدگی رو به خواننده القا میکنه،
داستان اول «آقایی بسیار پیر با بال هایی بسیار بزرگ» از جایی شروع میشه که آقایی با بال های بزرگ در حیاط خانه «پلایو و الیزاندا» سقوط کرده و توی گل گیر کرده ،این آقای پیر باعث میشه تب فرزندشون قطع بشه و رفته رفته این خبر که فرشته ای در خونه شون سقوط کرده پخش میشه و مردم برای دیدن فرشته سرازیر میشن و حتی کشیش برای اثبات اینکه فرشته واقعی هست یانه،و اون ها فرشته رو توی اصطبل خونه زندانی میکنن و برای بازدیدش پول می گیرن،تا همینجا هم داستان خیلی جادویی هست،تصویر فرشته ای که توی یک اصطبل زندانی شده و مردم برای اینکه واکنشی نشون بده به سمتش چیزهای مختلف رو پرتاپ می کنن.
برخی می گن این داستان اشاره به آیه ای داره که اگه میگه اگر مهمونی به خونه ات اومد ازش پذیرایی کن شاید یک فرشته باشه ولی به نظر من برعکس نشون دهنده ذات پلید انسانی هست،که حتی اگر یک فرشته برای نجات اون ها اومده باشه در آخر مردم فرشته رو آزار می دن و به فکر منافع خودشون هستند.

.
داستان بعد دریای زمان از دست رفته در مورد زنی به کلوتیده هست که یک شب به همسرش میگه من آرزو دارم که زنده به گور بشم و مثل خانواده های با نفوذ خاکم کنند،پس بیا از اینجا بریم چون دیشب عطر گل سرخ به مشامم رسیده و میدونم که به زودی می میرم.توی داستان زیباترین مغروق میخونیم که خاک چیز نایابی هست و مادرها میترسن بچه ها با باد گم بشن ،همون دهکده ذهنی مارکز و خب این درخواست  کلوتیده رو برای خاک شدن معنی دار می کنه.

داستان زیباترین مغروق جهان از جایی شروع میشه که بچه هایی که کنار ساحل بازی می کردند متوجه میشن شی ای به ساحل نزدیک شده و فکر میکنن کشتی دشمن یا نهنگی بزرگ هست اما بعد می فهمن جسد مرد مرده ای هست و شروع به بازی باهاش میکنن،تا اینکه یک نفر این واقعه رو میبینه به اهالی روستا خبر میده و برخورد اهالی با این واقعه و جسد مردی که خیلی بزرگتر بوده و توی خونه جا نمی شده و حتی واکنش زن های داستان به عنوان کشمش اصلی داستان نوشته .مارکز با داستان مردی که خیلی بزرگ و زیبا بوده به طوری که زن ها راجع بهش خیال پردازی می کردن تونسته داستان رو به قالب اسطوره و افسانه نزدیک کنه،فانتزی و جادویی بودن داستان همه چیز اون هست،وگرنه داستان شخصیت های زیادی نداره و گره و کشمشی هم به عنوان موضوع اصلی وجود نداره ،کل داستان با مبهوت شدن و مواجه آدم ها با یک عامل خارجی که اینجا مرد مرده بوده می گذره و من خیلی این داستان رو دوست داشتم. چیزی که خیلی جذابش کرده بود اون حسی بود که انگار مرده جان داشت وقتی میگفت نیروهای نامرئی از درون سینه اش دکمه ها رو پاره کردن.

داستان بلاکمان خوش قلب از جایی شروع میشه که راوی که خودش رو بلاکمان خوش قلب معرفی میکنه در یک روز یکشنبه با مرد فروشنده ای مواجه میشه که روی میزی ایستاده بوده و سعی می کرد دارویی رو به عنوان پادرزهر نیش هر جانوری بفروشه و برای اینکار نیش یک مار رو روی خودش امتحان میکنه و همه پادزهر رو ازش می خرن حتی دریاسالار،و شب موقع جمع کردن وسایلش با راوی که قیافه احمق ها رو داشته مواجه میشه و اون رو از پدرش میخره ،اما وقتی خبر پخش میشه که پادزهر اثر نکرده اون ها مجبور میشن با همدیگه متواری شن و اتفاقات بعدی داستان...آخر داستان رو دوست داشتم تغیر کردن بلاکمان خوش قلب و انتقامی که مثل ارندیرا می گیره.

گاهی وقت ها ،وقتی کتاب میخونیم دلمون میخواد نویسنده از بعضی شخصیت ها بیشتر می گفت و یک جورهایی اون شخصیت توی ذهن ما ناتمام مونده ،داستان ارندیرا،روسپی کتاب صدسال تنهایی هم توی این کتاب تکمیل میشه.وقتی خود مارکز شونزده ساله بوده شاهد برخورد یک دختر یازده ساله با مادربزرگش بوده و همین باعث شد که چند سال بعد ارندیرا قهرمان داستانش بشه.
ارندیرا توی یک روستای در آمریکای لاتین با مادربزرگش زندگی می کنه،و خب مثل خیلی از قصه های دیگه دختر تحت سلطه مادربزرگش هست و مادربزرگش به عنوان یک برده ازش استفاده میکنه،تا اینکه یک شب خونه شون آتیش میگیره و مادربزرگ شروع به تبدیل ارندیرا به یک روسپی میکنه تا بتونه خسارت رو جبران کنه.
سبک رئالیسم جادویی مارکز واقعا یه چیز دیگه هست و از همه نویسنده هایی که این سبک رو استفاده کردن بهتره به نظرم،از طرفی داستان یکسری
 موتیف های تکراری داره که جذابیت داستان رو چندبرابر می کنه.مفاهمیمی مثل کودک آزاری ،تحقیر و همکاری همگانی در تحقیر یک آدم همه به خوبی در این داستان گنجانده شدن،اینکه تو مدام در طول داستان با خودت می گی چرا هیچکس کاری برای نجات این دختر نمی کنه و برعکس صف های طولانی می بندن که خودشون هم در این کار سهمیم بشن، و اینکه تعهد خانوادگی لزوما چیز مثبتی نیست اون چشم گفتن ها و سلطه پذیری ارندیرا به مادربزرگش کمک می کرد
 خواننده چندبار توی داستان مشت های محکمی میخوره و درحالی که با خودش میگه دیگه از این بدتر نمی شه ،باز هم میشه و بوووم مشت بعد،شوک بعد،انگار وزنه سنگینی در تمام داستان روی قلبم بود
از طرفی مادربزرگ دو سویه اخلاقی داره ،از طرفی ارندیرا رو طفلک خطاب میکنه ،یا جایی مردها رو خطاب میکنه که چرا رحم ندارید  اون فقط یه دختربچه هست و از طرفی هم به سواستفاده خودش از دختر ادامه میده و میشه گفت مادربزرگ به علت عذاب وجدانی که داشته انگار ارندیرا رو از نقطه معصوم خودش به جایی می رسونه که قدرت انتقام از مادربزرگ رو داشته باشه.واقعا هرچی از داستان های مارکز حرف بزنیم هنوز نکته ای پنهان مونده و همش با خودت میگی نکنه درست متوجه نشدم.
فیلم ارندیرا در ۱۹۸۳ هم به کارگردانی  روی گوئرا از این داستان اقتباس شده.
یکی از ماندگارترین مجموعه داستان کوتاه های من شد😍