hatsumi

hatsumi

@hatsumi

187 دنبال شده

108 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
hatsumi

hatsumi

1403/8/4

        کتاب رو یکی دو روزه تموم کردم و واقعا اگر بخوام در موردش حرفی بزنم داستان رو لو میدم ، برای خودم خلاصه داستان ، ترتیب و نحوه قتل ها رو نوشتم ، از اینکه داستان  توی قطار شروع میشه و شخصیت ها معرفی میشن خیلی خوشم اومد و کلا وقتی لوکیشن داستان توی قطار، جزیره یا یک جای برفی و بارونی میگذره من خیلی خوشحال میشم ،و جز  لوکیشن های مورد علاقه من توی کتاب ها هستند ، داستان از جایی شروع میشه که ده شخصیت هر کدوم به نوعی به یک جزیره دعوت شدن، اماوقتی به اون جزیره میرسند و توی خونه آقای اوون ( میزبان غایب) ساکن میشن، اتفاقات عجیب و غریبی میفته که خب اگه بگم اسپویل محسوب میشه، داستان کشش  فوق العاده خوبی داشت، و تا آخر داستان متوجه نمی شیم که چه کسی قاتل هست، چیزی که برای من جالب هست اینه که به  عنوان کتاب  یعنی niggers ,انتقادهای زیادی وارد شده ، که عنوان کتاب به نوعی تبعیض نژادی علیه سیاه پوست ها هست و همین باعث شده که در برهه ای از زمان اسم کتاب به فقط نه نفر باقی موندند یا بک چیزی مثل همین تغییر پیدا کنه ، هرچند که متن کتاب تبعیضی علیه سیاه پوست ها نیست  حتی اگر اسم کتاب رو به انگلیسی  سرچ کنیم نتیجه ای بالا نمیاد چون به عنوان تنفر ورزیدن به سیاه پوست ها شناخته شده،خیلی دوستش داشتم بین آگاتا کریستی هایی که خوندم فعلا ده بچه زنگی مورد علاقه من هست ، و مبنا قرار دادن قتل ها بر اساس یک شعر باعث شده بود هیجان رمان بیشتر بشه اینطوری که من هی برمیگشتم شعر رو میخوندم تا ببینم چه اتفاقی قراره بیفته و همون ابتدا که از شعر  حرف زدن من متوجه شدم که آها پس قراره که .....اوهوم ..آها🌧☂️بخاطر تموم شدن کتاب در شبی بارانی🌧به نظرم واقعا ریدینگ اسلامپ رو میشه به راحتی با کتاب های جنایی شکست به خصوص این کتاب که تا متوجه نشی قاتل چه کسی هست و چرا ، کتابرو زمین نمیذاری.
      

11

hatsumi

hatsumi

1403/7/29

        نمایش نامه از چهارده شخصیت تشکیل شده ، پدر، مادر، پسر، پسربچه ، دختر، دختربچه ، خانم پاس ، کارگردان ، هنرپیشه اول مرد، مدیرصحنه ، سوفلور، هنرپیشه اول زن ، آسیستان کارگردان و مدیر تهیه.
وقتی شروع به خوندن نمایش نامه میکنیم متوجه می شیم که با یک نمایشنامه عادی سروکار نداریم، کاگردان و سایر بازیگران تئاتر هم جزیی از نمایش نامه هستند ، شروعی متفاوت برای نمایش نامه.
.

بازیگران و کارگردان تئاتر در حال آماده شدن برای اجرای نمایش نامه هستند که ناگهان شش شخصیت به سالن تئاتر وارد می شوند و اذعان میکنند به دنبال نویسنده ای برای داستان خودشون هستند چون نویسنده شون اون ها رو ناتمام رها کرده، همینقدردیوانه کننده ، تئاتری بداهه ،شخصیت ها با حالت جنون آمیری شروع به شرح حقیقت و داستان خودشون میکنند و سعی میکنند کارگردان رو راضی کنند که شروع به نوشتن داستان اون ها کند.هم میشه نمایشنامه رو پوچ گرا در نظر گرفت چون در انتها معنایی وجود نداره و هم اگزیستانسیال چون شخصیت ها به دنبال معنی و نوشته شدن هستند.

«پدر : در وجود ما یک درام است»صفحه ۱۳ کتاب .

و این شخصیت شروع به گفتن درام زندگی خودشون می کنند هر شخصیت از منظر خودش حقایق اتفاق افتاده رو بیان می کند تا داستان شکل بگیره، شخصیت ها زنده هست و درگیری شون بر سر حقیقت باعث میشه تماشاگر این سوال رو از خودش بپرسه که به راستی حقیقت چه چیزی هست ، وبه این درک میرسه که حقیقت چیزی نسبی هست.مفهوم حقیقت بارها در این کتاب مورد بررسی قرار میگیره و میبینیم که شخصیت ها چطور حقایق اتفاق افتاده رو از منظر خودشون میبینن و ممکنه بر سر یه اتفاق واحد اختلاف نظر های زیادی وجود داشته باشد.
 در پرده اول صفحه ۱۷ کتاب وقتی کارگردان از شخصیت پدر میپرسه این خانم زن شماست؟ 

«پدر: بله آقا زن من است»
گفتگو ها ادامه پیدا میکنه ، دخترخانواده فریاد میزنه دروغ است دروغ ، وجایی مادر خانواده فریاد میزنه:
مادر: برای من بوده اند /؟ برای من بوده اند؟ جرائت می کنی.....
و درگیری و نزاع بین شخصیت ها بر سر حقیقت ادامه پیدا میکنه، 
حتی جایی که مادر میگه من رو بیرون کرد و پدر میگه من فکر میکردم دارم بهت خوبی میکنم نشون میده حقیقت چقدر از منظر آدم های مختلف متفاوت هست.
" تمام بدبختی ما از همین جا ناشی می شود .از کلمات.هر کدام از ما برای خود دنیایی داریم و این دنیا ها همه با هم فرق دارند. و ما چطور می توانیم مقصود همدیگر را درک کنیم؟ چون کلماتی را که من می گویم معنا و ارزش بخصوصی دارد که مربوط به دنیای خود من است درحالی که به ناچار همین کلمات برای شنونده ی من معنا و ارزش دیگری پیدا می کند.چون این کلمات به دنیای خود او مربوط میشود.مردم خیال می کنند که همدیگر را می فهمند در صورتی که هرگز این طور نیست..." ( صفحه ۲۱ کتاب )


مفهوم مهم دیگه ای که توی کتاب بررسی میشه مفهوم «هویت» هست، شخصیت هایی که به سالن تئاتر وارد می شوند اذعان دارند که به دنبال یک نویسنده هستند چون تئاتر و هنر  تنها راهی هست که اون ها می توانند  هویت پیدا کنند و این سوال اساسی مطرح می شه که آیا شخصیت ها بدون نویسنده دارای هویت مستقل  هستند یا نه ؟
و این ها سوالات فلسفی و فراتئاتری ای هست که مطرح می شه.


صفحه ۱۲ کتاب: 

«شما آدم هایی خلق می کنید  که از آن هایی که اسم شان در دفتر سجل و احوال ثبت شده و نفس می کشند و راه می روند ، زنده ترند آدم هایی که گرچه حقیقت آن ها کم تر است اما حقیقی تر جلوه می کنند» 

همین جا هم به بررسی حقیقت می پردازه ، شخصیت هایی خیالی با حقیقتی کمتر اما حقیقی تر.

یا صفحه ۱۳ کتاب:

«خالقی که به ما زندگی داد نخواست یا عملا نتوانست ما را در دنیای هنر خلق کند و این یک جنایت است چون اگر انسان این شانس را داشته باشد که قهرمان تئاتر خلق شوپ ،قهرمان زنده آن وقت هست که می تواند به مرگ بخندد»

شخصیت ها اصراری زیادی دارند که نوشته بشوند ، انگارهویت اون ها از طریق قصه ای که ازشون روایت میشه، بازگومیشه، و این سوال برای خواننده به وجود می آید که تا چه حدی هویت ما از طریق روایت های دیگران در مورد ما تعیین می شه.اینکه اگر ما در قالب هنر روایت نشیم آیا به منزله این هست که ما واقعی نبودیم ، همچنین می شه ازش به عنوان نقدی برای کارگردان ها و نویسنده های تئاتر یاد کرد.

شخصیت ها به خودی خود در نمایشنامه حضور دارند و جایی قسمتی از اتفاقات رخ داده رو اجرا میکنن و وقتی اون صحنه مجددا توسط بازیگرها اجرا میشه ما میبینیم که کمی تصنعی شده و حتی شخصیت های اصلی گلایه میکنند که این ما  نیستیم و این انتقادی به کنترل گری نویسنده ها به شمار میاد ، مهم نیست اثری که ما میبینیم و اجرا میشه تا چه حدی بازیگران خوبی داشته باشه که میتونند احساسات رو بهتر نمایش بدهند، بازهم کمی از حقیقت و هویت افراد در بازنمایی از بین میره  .
.
( ❌spoiler alart ❌)

چون نمایش نامه تم رابطه با محارم داره ، یکی از مفاهیم اصلی که در کتاب به شدت دیده میشه و شخصیت ها باهاش درگیر هستند مفهوم شرم هست.شرم رخ دادن یک سری از مسائل مخاطب رو درگیر میکنه ، کارگردان از شنیدنشون دچار شرم میشه و اذعان میکنه صحنه تئاتر جایی برای بازیگویی اینقدر واضح یک سری از مسائل نیست ، پسرخانواده  از اینکه اتفاق ها بازگو میشه و پدرش اصرار زیادی داره که خانواده در صحنه تئاتر نمایش داده بشوند دچار شرم میشه، مادرخانواده تحت فشار زیادی هست از سمتی پسر خودش رو رها کرده و به دنبال فرصتی هست که فقط برای لحظاتی باهاش صحبت کنه ، واز طرفی شاهد عشق بازی پدر خانواده و دختر بوده و  تاکید میکنه که نباید نمایش نامه رو اجرا کنیم چون این اتفاق در حال رخ دادن هست ، همیشه در حال رخ دادن هست و این نشون می ده که چطور یک اتفاق می تونه تمام زندگی فرد رو در محوریت خودش قرار بده ، ازطرفی پدر خانواده دچار شرم هست، اون اذعان میکنه که دیده شدنش توی یک وضعیت خاص به این معنی نیست که اون همیشه چنین شخصیتی داره و باید تا ابد برای یک اشتباه محکوم بمونه.
دختر خانواده از اینکه چنین اتفاقی براش رخ داده دچار شرم هست ، واذعان میکنه که پدرش همون ضربه اولیه ای بوده که اون رو به پرتگاه پرتاب کرده، جنون شخصیتی در دختر بیشتر از بقیه شخصیت ها دیده میشه، خنده های هیستریک و ...و دختر تقریبا به تمام شخصیت های دیگه داستان هم شرم رو القا میکنه، جایی پسر رو زیر سوال میبره که چرا نگاهت رو از من میدزدی و گناهکاری، مادرش رو برای غفلت از حال دختر بچه زیر سوال میبره و اذعان داره چون مادر به دنبال حرف زدن با پسر بوده از حال دختر بچه غافل شده و باعث مرگ دختر بچه شده، جنبه های شخصیت پارانویید و حتی کمی خودشیفته به شدت در دختر وجود داره ، اون پدرش رو متهم میکنه که با نقشه قبلی بهش نزدیک شده چون حتی از دوران کودکی دختر جلوی مدرسه دختر منتظر میمونده، انگارپدر منتظر رشد دختر و عشق بازی با اون بوده، ازطرفی مادر رو به علت غفلت و اینکه نمیدونسته خانم پائس اون رو مجبور به هم خوابی با پدرش کرده متهم میکنه و شرمی که حتی به پسر بچه القا میکنه ، جایی که پسر بچه تفنگی رو توی دستش قایم کرده بر سرش فریاد میزنه که تو باید این پدر و یا پسر رو میکشتی، ازطرفی پسر خانواده شرمی رو به پسر بچه القا میکنه که تو در حال تماشای مرگ دختر بچه بودی و پسر بچه با اینکه کاملا ساکت در حال تماشا بوده ، اون هم احتمالا زیر بار فشار شرم کشته شدن دختر بچه بوده و همین باعث خودکشی پسر بچه در آخر کتاب شده .
از طرفی واقعیت چه چیزی هست آیا عوض شدن بازیگرها میتونه حقیقت رو عوض کنه چون خود واقعی شخصیت ها نیستند؟ 
اگر بخواهیم شخصیت هر کدوم از کاراکترهای داستان رو از منظر روان شناسی بررسی کنیم، « پدر » رو می شه شخصیتی خودشیفته ، نمایشی و کنترل گر دونست ، پدر در نمایش نامه سعی داره روند نمایش نامه رو کنترل کنه و با اینکه بخش زیادی از مشکلات رو خودش به وجود آورده، اصرار زیادی داره که نمایش نامه اجرا بشه و حتی خودش نقش خودش رو بر عهده بگیره. 

توی روانشناسی وقتی یکی از ابعاد رابطه چنین شخصیتی داره ، بعد دیگر در اینجا «مادر » سعی می کنه ، حتی گاهی ناخودآگاه ، برای سازگاری بیشتر توی نقش «شخصیت وابسته» فرو بره، مادر در ابن نمایش نامه در نقش قربانی فرو رفته و وقتی از تصمیمات زندگیش مثل زندگی با یک مرد دیگه سوال میشه مادر فریاد میزنه این تصمیم من نبوده ، بلکه پدر من رو مجبور به فرار و زندگی با اون مرد کرد، وحتی خودش رو برای ترک پسر مقصر نمیدونه و به دنبال فرصتی هست که براش توضیح بده، و اگر این اتفاق در نمایش نامه رخ می داد میتونستیم مطمئن  باشیم توضیحات در قالب قربانی و شخصیت وابسته مادر بود.

.
شخصیت دختر ترکیبی از دو شخصیت هست دختر هم در نقش قربانی هم شخصیت نمایشی و هیستریک و هم سرزنش گر  و پارانویید در نمایش نامه حضور داره.
پدر و دختر سعی دارند کنترل نمایش رو به دست بگیرند و این نشون دهنده خودمحوری هر دوی این شخصیت ها هست تا جایی که کارگردان بهشون متذکر میشه که شما نمیتونید تمام نمایش رو اجرا کنید و افراد دیگه حق ابراز وجود دارند.
پسر خانواده رو میشه نمونه بارز «شخصیت اجتنابی» به شمار آورد ، پسر که در کودکی توسط مادر رها و طرد شده ، روابطش با پدر چندان خوب نیست و همچنین از بازگشت ناگهانی مادر و دختر ناراحت هست، باعث میشه شخصیتی اجتنابی داشته باشه ، پسردر تمام طول نمایش از وارد گفتگو شدن پرهیز می کنه، اصرارداره که هیچ صحنه ای اتفاق نیفتاده و نیازی نیست که در نمایش نامه بازی کنه.
شخصیت پسربچه، شخصیتی خام و شکل نگرفته هست که مناسب شخصیت یک کودک هست، کودکان معمولا در نقطه ای می ایستند و شاهد تنش های خانواده هستند ، اونها همه چیز رو حس میکنند حتی با اینکه ممکنه ازش صحبت نکنند و وقتی دختر خانواده دید اسلحه ای در دست پسر هست اون رو احمق خطاب کرد، پسربچه تحت فشار روانی زیاد خودکشی کرد، شخصیت پردازی ها فوق العاده عالی و بر حسب روان شناسی.

شخصیت دختر بچه ، شخصیتی در بچگی و نشاط کودکی هست که در باغ مشغول بازی بوده و بعد توی حوض فوت شده، میشه اینطور در نظر گرفت که دختر بچه در واقع فرزند شخصیت دختر هست.

کارگردان شخصیتی منفعت جو و کنترل گر داره ، سعی میکنه صحنه و بازیگران رو کنترل کنه و بدون توجه به اینکه حوادثی که اتفاق افتادن چقدر تلخ هستند فقط درام خودش رو تولید کنه و حتی خودکشی پسر بچه در صحنه پایانی نمیتونه تاثیر زیادی روش بذاره و فقط احساس میکنه یک روز رو از دست داده.
از طرفی خود «هنر » و  « هنرمند» یکی از مفاهیم اصلی کتاب هست ، ارزشمندی هنر ، اینکه شخصیت ها حتی با وجود تخیلی بودن و حقیقت کمتر حقیقی ترند و برای زنده ماندن باید نوشته بشیم اینکه آفریده نشدن در قالب یک شخصیت هنری یک جنایت هست و حتی این نقد که شخصیت ها برای هنرمندان صرفا یک ابزار هستند.

پایان نمایش یکی از بهترین پایان های کتاب بود به راستی که از این بهتر نمیشد ، بوم انگار جادو یک مرتبه از بین رفته بود ، شخصیت ها صحنه رو خالی کردن و دعوای نهایی بر سر حقیقی یا خیالی بودن این داستان بود، کارگردان فریاد میکشه خیالی یا واقعی همگی گم شید....خیلی خیلی عالی و فوق العاده نقطه اوج داستان پایانش بود و داستان در بهترین جای ممکن تموم میشه واقعا نمیدونم چطور میتونم این پایان فوق العاده رو ستایش کنم ، نمایشنامه ای خیلی عالی، تراژدی، درامبا مقداری کمی کمدی ، مفاهمیم خیلی عالی، حقیقت، واقعیت، تخیل، شرم، هویت، خودکشی، رابطه با محارم ، یکی از بهترین نمایش نامه هایی که خوندم در سبک پست مدرنیسم ، فوق العاده...من نمایشنامه رو از نشر قطره خوندم با ترجمه پری صابری و چیزی که ناراحتم میکنه این هست که پیش گفتاری که نویسنده برای کتاب نوشته چاپ نشده و اون پیش گفتار خیلی عالی و روشن کننده هست اگه توی کتابتون نبود ،حتما از نسخه انگلیسی پیش گفتار متن رو بخونید و مسئله دیگه ای که ناراحتم کرد این بود که مترجم به متن وفادار نبوده و وقتی من با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم مترجم قسمتی از توضیحات صحنه از ابتدای کتاب و قسمتی رو هم از انتهای کتاب حذف کرده،نمیدونم توی نسخه های دیگه ترجمه شده این قسمت ها وجود دارند یا نه ،بعد از خوندنش حتما اسم کتاب رو به انگلیسی در یوتوپ سرچ کنید و نمایش نامه اجرا شده ازش رو ببینید که لذت خوندن کتاب رو دو چندان میکنه.
      

2

hatsumi

hatsumi

1403/7/25

        یکی از سوالات مهمی که بشر همواره با پیشرفت تکنولوژی و علم باهاش مواجه میشه ، تقابل علم و اخلاقیات هست ، مرزی که باعث میشه اخلاقیات و عواطف انسانی اهمیت خودشون رو از دست بدهند، این کتاب ایشی گورو به بررسی همین مرز پرداخته ، جایی که علم پیشرفت کرده  و عواطف انسانی به ورطه نابودی کشیده شده اند.

داستان در مورد سه دوست به نام های کتی، تامی و روت هست که در مرکزی به نام هیلشم به همراه کودکان زیادی برای اهدای عضو بزرگ میشند ، کلون هایی که صرفا برای اهدای عضو به وجود اومدند.
داستان از انگلستان ۱۹۹۰ شروع میشه ، جایی که راوی کتاب «کتی » توضیح میده که الان سی و یک ساله هست و هشت ماه دیگه هم باید به عنوان مددکار کار کنه که روی هم رفته میشه دوازده سال و بعد راوی به کودکی خودش در هلیشم میره و به شرح زندگی خودش و دوستانش در هیلشم می پردازه، عواطف و احساساتی که هر یک از بچه ها در گروه دوستی خودشون ،با معلم ها و حتی پارتنر خودشون تجربه میکنند،سبک روایت کتاب خطی نیست و فکر میکنم همین کتاب رو جذاب کرده بود، داستان یک تم معمایی هم داشت ، سوالاتی که توی ذهن خواننده به وجود میاد و آخر کتاب جواب داده میشه.
.
رمانی دیستوپیایی که بررسی مفاهمیم مهمی مثل هویت، عواطف انسانی و نقش اجتماع در عادی سازی ظلمی که داره قسمتی از اجتماع اتفاق می افته می پردازه، ازطرفی ما انسان هایی رو داریم که در تلاش هستند نشون بدن  این بچه های شبیه سازی شده هم دارای روح و عواطف انسانی هستند و نباید اینطور مورد استفاده قرار بگیرند و از طرفی بخشی از جامعه که می خواهد این کودکان در جایی دور از دید نگهداری بشوند و به وقتش برای کمک به درمان خانواده هاشون استفاده بشوند.راستش نمیدونستم که ایشی گورو رمان دیستوپیایی داره ، صرفاچون میدونستم رمان غمگینی هست شروع به خوندنش کردم به جز کتاب هنرمندی از جهان شناور همه کتاب هایی ایشی گورو خوندم و این کتاب به نسبت باقی کتاب ضعیف تر بود به نظرم ، یعنی برای من بازمانده روز قوی ترین اثر ایشی گورو هست و در مقایسه با بازمانده روز حتی به نظر می رسید یک نویسنده آماتور کتاب رو نوشته.من نظر منتقد کتاب رو مبنی بر بد نوشته شدن کتاب قبول دارم ، ایده داستان خیلی خیلی عالی بود ، مفاهمیمی که ایشی گورو منتقل کرده خیلی عالی بود، فکرمیکنم قسمتی که باعث شده بود داستان کمی گیج کننده باشه به خاطر این بود که ایشی گورو میخواسته داستان کمی معمایی باشه و همین باعث میشد داستان گیج کننده باشه اول احساس کردم ترجمه کتاب بده چون قسمت هایی زیادی هم در مورد روابط جنسی صحبت میکرد فکر کردم حتما سانسورهای زیادی داره اما وقتی با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم که کلا شیوه روایت ایشی گورو اینجوری بوده ، ایده ای عالی با پرداختی کمی ضعیف.شاید اگر پایان کتاب رو اینقدر دوست نداشتم به کتاب سه ستاره نمی دادم، جایی که کتی به نورفک برمیگرده و جمله ای که اونجا میگه.

.رمان غمگینی بود اما نه اونقدر که من رو به گریه بندازه یکی از قسمت های کتاب که خیلی من رو ناراحت کرد وقتی بود که روت در  مورد جامدادی دروغ گفت و کتی این دروغ رو به روش آورد و بعد خود کتی روایت میکنه:

« چه عیبی داشت اگر کمی درباره جعبه مداد لاف زده بود؟ آیا همه مان گهگاه خواب نمی دیدیم که یکی از مراقب ها قواعد را زیر پا گذاشته و لطف خاصی به ما کرده؟ یک نوازش بی اختیار ، یک نامه خصوصی یا یک هدیه؟ » :(

خودم رو به جای شخصیت های کتاب گذاشتم و سعی کردم درک کنم اگر من بودم چه احساسی داشتم، احساس درد و قربانی بودن کودکان شبیه سازی شده، سوالاتی مثل اینکه اگر بدونم که یک کودک شبیه سازی شده هستم دوست دارم درس بخونم و نقاشی بکشم یا اینکه می خوام به نقطه ای زل بزنم و بگم چه فایده ، مفهوم اهمیت و معنای زندگی، یا اگر به جای معلم ها بودم چه واکنشی داشتم یا اگر عضوی از اجتماع بودم که نیازی به اعضای اهدا شده داشت، یاحتی یک عضو ساده اجتماع ، آیا در چنین شرایطی من یک تماشاچی بودم یا آدمی که دست به تلاش برای تغییر شرایط میزنه.اجتماعی شدن یک ظلم تا چه حدی میتونه باعث عادی سازی اون ظلم بشه، کتاب اشک منو درنیاورد اما غم کتاب هنوز روی قلبم سنگینی میکنه.فکر میکنم یک فیلم هم از کتاب ساخته شده با همین اسم چه خوب که فیلم رو هم ببینیم.
      

18

hatsumi

hatsumi

1403/6/31

        همی گفتمت و گویمت بارها که من عاشق  دوموپاسانم، از وقتی پی یر و ژان رو خوندم و بعدش رفتم دل ما رو خوندم و بعد تپلی و حالا اولین برف و داستان های دیگر رو خوندم و همچنان دل ما کتاب محبوب من از دوموپاسان هست و خوشحالم که هنوز ازش کتاب های نخونده دارم ...

کتاب از دوازده تا داستان کوتاه تشکیل شده ، داستان کوتاه ها از سادگی و ایجاز خاص خودشون برخوردار هستند، سبک داستان ها واقع گرایانه و درست نقطه مقابل مارکز هست ، با مارکز مقایسه اش میکنم چون مارکز یکی از کسانی هست که داستان کوتاهش رو خیلی دوست دارم ، ومیتونم دوماسان رو در کنار گوگول ، مارکز  و کافکا قرار بدم که برای من بهترین های داستان کوتاه هستند.

مضمون مرگ توی اکثر داستان ها وجود داره و دوموپاسان به زندگی عادی روستایی مردم پرداخته ، تنها ایراد داستان ها به نظرم این بود که من تونستم پایان چندتا از داستان ها رو خیلی راحت متوجه بشم اما همین رو باید در بستر زمان بهش نگاه کرد، شاید اینها واقعا در زمانه خود موپاسان پلات توییست های عالی ای شناخته میشدند ، داستان کوتاه های مورد علاقه من بابای سیمون ، در مزرعه، اولین برف، رز و بهار بودند.راستی مقدمه کتاب یکی از عالی ترین مقدمه هایی بود که تا به حال خوندم. 
      

17

hatsumi

hatsumi

1403/6/13

        داستان در مورد دانشمند علوم شناختی اندرو هست، کتاب حول محور گفتگوهای اندرو و روانشناسش میگذره، همون اول کتاب متوجه میشیم که اندرو دچار اسکیزوفرنی و اختلال دوقطبی هست ، همین هم باعث میشه اندرو یه راوی غیرقابل اطمینان باشه ، از طرفی سیر روایت کتاب خطی نیست  و بخش هایی از کتاب فقط مونولوگ های راوی هست و به همین خاطر کتاب جذاب تر شده، داستان حول روایت های اندرو از زندگی شخصی و عاشقانه اش و همچنین ایده های علمی اش میگذره ، چندتااز ایده ها واقعا جالب بودن مثل داشتن یک مغز اشتراکی بین زنبورها و مورچه ها ، ویه چرخش داستانی فوق العاده آخر کتاب وقتی اندرو از نقاشی کشیدن یه دختر بچه از سیرک توی کودکیش صحبت میکنه که در مواجه با اندرو نقاشیش رو خط خطی کرده، سیرک توی کل داستان معنی استعاری و جالبی داشت و یکی از قسمت های خیلی جالب برای من وقتی بود که اندرو به سر بریانی ، دانشجو و معشوقش، الکترودهایی وصل کرد و از دیدن تصویر سیرک توی ذهنش دچار انزجار شد، چون دوست نداشت معشوقش مثل سایر آدم ها دل مشغولی های ساده و احمقانه داشته باشه و این ایده برای من مطرح شد که اگر واقعا بتونیم افکار کسی رو که دوست داریم ببینیم آیا هنوز هم میتونیم دوستش داشته باشیم، پایان کتاب رو خیلی دوست داشتم وقتی اندرو از روانشناسش پرسید آیا من یک کامپیوترم و احساساتی که توی خط های پایانی کتاب داشت، من خیلی از کتاب خوشم اومد و شاید بشه گفت بیشترش رو هایلایت کردم :) درگیری اندرو با مارک تواین هم برام خیلی جالب بود ، نقشی که کتاب ها و فیلم ها توی کتاب داشتند و قسمت مواجه اندرو با پدر و مادر بریانی ، آدمهای مینیاتوری ...کتاب رو خیلی دوست داشتم ʕ •ᴥ•ʔゝ☆
      

28

hatsumi

hatsumi

1403/4/17

        کتاب خصم از سری کتاب هایی هست که همون ابتدا بهت میگه قتلی رخ داده و چه کسی انجامش داده ، ازمشخصه های این نوع کتاب ها این هست که معمولا به بررسی ابعاد روانی قتل میپردازند و اینکه چه اتفاقاتی افتاده که قاتل ، قتل رو انجام داده و تاثیر این قتل روی بقیه چی بوده، مثل کتاب جنایت و مکافات و خیلی از کتاب های آگاتا کریستی، من نوع روایت نویسنده رو خیلی دوست داشتم و جایی که خودش هم به داستان وارد شد و اون گفتگوهای نویسنده آخر کتاب.از طرفی هر چی بیشتر کتاب جلو میرفت کشش کتاب بیشتر میشد و من فکر میکنم این تاثیر نویسنده خیلی خوب کتاب بوده چون وقتی میدونیم قتلی رخ داده و قاتل کی بوده ممکنه اندکی از جذابیت داستان برامون کمرنگ بشه، جایی که صحبت از داروی سرطان شد واقعا برای من خیلی شوکه کننده بود ، اینکه واقعا اینقدر حس همدلی نداری مرد؟ و برداشت خود نوبسنده و عنوان کتاب هم خیلی برام جذاب بود و هنوز با اینکه چند روز از خوندن کتاب میگذره بهش فکر میکنم به اینکه خصم در درون همه ما هست...تاثیری که قتل روی سایر آدم ها میذاشت واقعا برام جذاب بود ، اون بی اعتمادی ای که سایر بچه ها نسبت به پدر و مادرشون بعد از قتل احساس میکردند، واینکه هرکسی سعی میکرد به نوعی برخوردهایی رو که با قتل داشته مرور کنه و ببینه آیا جایی عجیب رفتار کرده یا نه...کتاب خوبی بود.
      

2

hatsumi

hatsumi

1403/3/22

        کتاب از دوازده تا داستان تشکیل شده که داستان موحنایی ، داستان بلند و بقیه داستان ها ، داستان کوتاه هستند.
از بین داستان های کتاب داستان مو حنایی بیشتر از همه مورد علاقه من هست.موحنایی به نوعی اتوبیوگرافی و شرح حال کودکی نویسنده هم به شمار می ره.
داستان موحنایی داستان پسرکی هست که با پدر، مادر، خواهر و برادرش زندگی میکنه و داستان حول محور کودکی این بچه و روابطه اش با اعضای خانواده به خصوص مادرش می گرده.در واقع نویسنده بعدها داستان موحنایی رو به قصد انتقام از بدرفتاری مادرش در کودکی می نویسه و  خب شرح حالی از آزارهایی هست که موحنایی در کودکی متحمل شده ، داستان طنز تلخی هم داره ، قسمت هایی که تو ممکنه از سرکشی و شیطنت های موحنایی بخندی، اما خنده ای تلخ، برای من یک قسمت درد آور وقتی بود که موحنایی باید کبک ها رو می کشت و می پرسید یه نفر دیگه اینکار رو انجام نمی ده؟ و بعد متهم شدنش از سمت خانواده ، که تو قصاب هستی و در واقع از اینکار لذت می بری من فکر میکنم این خانواده مصداق بارز آزار روانی بودند و واقعا اینکه چقدر اتفاقات پیش پا افتاده و کوچیک میتونن به یک کودک آسیب برسونن.و اتفاق شوکه کننده بعدی برای من وقتی بود که در بزرگسالی موحنایی گربه ای رو کشت.موحنایی مصداق بارز کودکی هست که از کم توجهی رنج میبرد و خیلی از کارهایی رو که انجام میداد صرفا برای جلب توجه خانواده اش انجام می داد و  مادر توی ذهنش به عنوان یک ابژه بزرگ شکل گرفته بود، رابطه ای ترکیب شده از ترس و دلبستگی، نفرت ،اگه توی داستان نگاه کنیم به وقتی که موحنابی در کنار مادرش خوابید،مسئله تشت و خیلی چیزهای دیگه ،کلمه آزار روانی حتی کلمه کوچیکی هم به نظر میاد .
رابطه موحنایی با پدرش هم خیلی برای من جالب بود، پدری که چون دلبستگی ای به مادر نداره خودش رو از تربیت فرزندان کنار کشیده و کنترلی روشون نداره ، خیلی از جاها مادر به پدر در مورد آزارهایی که می رسونه دروغ میگه و به نظرم اگه پدر خانواده شخصیت قوی تری داشت، این آزارها اتفاق نمی افتاد.
داستان موحنایی داستان تلخی بود که خیلی دوستش داشتم و از بقیه داستان ها، نجار، برف، شکسته بند، شناوردارم، دختربازی و ماریت مورد علاقه من بودند، داستانها اونقدر کوتاه هستند که نمیتونم زیاد ازشون صحبت کنم اما خوب هستند.
ژول رنار نویسنده ناتورالیست هست و داستان هاش اغلب درون مایه مسائل عادی زندگی و حتی مسایل پیش پا افتاده رو داره.

      

4

hatsumi

hatsumi

1403/3/20

        واقعا نمی دونم باید چی از این کتاب بگم ، اونقدرکه به قلب من نردیکه...وقتی آتش بدون دود رو خوندم عاشق قلم نادر ابراهیمی شدم و این روزها احتیاج داشتم کتابی دیگه ازش بخونم و این داستان رو شروع کردم و خدایا من عاشق قلم شاعرانه نادر ابراهیمی هستم، جوری که بعضی جاها با لحن حماسی و پرشورش  قلبمم رو به هیجان می آورد، جوری که بعضی  جاها با طنزش باعث لبخندم می شد و جوری که عاشقانه صحبت می کرد و  باعث می شد به وجود عشق ایمان بیارم.
داستان در مورد دلاوری  های مردی  به نام میرمهنا از ریگ هست، میرمهنا وقتی میبینه انگلیسی ها و هلندی ها  در حال سواستفاده و غارت جنوب هستند  به مقابله باهاشون بر می خیزه و جذابیت داستان اینه که متوازی با داستان میرمهنا قصه حکام دیگه ایران مثل کریم خان زند، آزادخان و شاهرخ میرزا هم روابت میشه، داستان در سال ۱۱۶۶ روایت میشه ، و جوری که داستان ها به موازت هم پیش میرن و با هم مرتبط میشن  ، واقعاهنرمندانه هست، و چیزی که ارزش کتاب رو ببشتر می کنه وقتی هستی که نادر ابراهیمی صرف تحقیق درباره میرمهنا و ریگ کرده.شخصیت میرمهنا من رو یاد گالان و سولماز آتش بدون دود می انداخت، همون دیوانگی ها، رام نشدنی بودن ، لحن پر شور و حماسی، وطن پرستی و عاشقانه هاشون.امیدوارم داستان توی ذهنم پررنگ بمونه و زیبایی کتاب رو هیچوقت فراموش نکنم  و چه خوب هست وقتی که آدم دشمنی در کشورش داره مثل میرمهنا بتونه بگه:

«مردگان گورستان خود را تصرف کرده اند».


      

7

hatsumi

hatsumi

1403/3/1

        شاید بعدها بتونم از بیگانه به عنوان کتابی که من رو بیشتر از همیشه عاشق کامو کرد نام ببرم، داستان از جایی شروع میشه که از شخصیت اصلی کتاب،مورسو، دعوت میشه در مراسم خاکسپاری مادرش که در خانه سالمندان زندگی می کرده شرکت کنه و از اینجا ما شاهد این هستیم که مورسو عواطفی رو که اغلب مردم در هنگام سوگ تجربه میکنند، تجربه نمی کنه و نسبت به مرگ مادرش بی تفاوت هست، طوری که حتی نمیخواد چهره مادرش رو برای بار آخر ببینه و همون اول کتاب نگاه پوچش نسبت به زندگی هم مشخص میشه.مورسو شخصیتی هست که نمی تونه عواطف انسانی رو به طور کامل درک کنه و با احساساتش بیگانه هست، داستان رو میشه به چهار بخش اصلی تقسیم کرد مرگ مادر، زندگی مورسو بعد از مرگ مادر، قتل مرد عرب و دادگاه و در آخر زندگی مورسو در زندان و مواجه با کشیش.
توی بخش دادگاه میبینیم که مورسو با اینکه میخواد کاری انجام بده و از خودش دفاع کنه نمی تونه و به نوعی دچار انفعال و بی تفاوتی هست، به نظرم خواننده مورسو رو دچار مسخ میبینه انگار اون چندان از اتفاق هایی که اطرافش میفته آگاه نیست و اگر آگاهه نمیتونه به طور کامل احساسش کنه مورسو میتونه درک کنه که محکوم به مرگ میشه اما به نظرم به طور کامل نمیتونه احساسش کنه و هرچی که پیش میریم این احساس بیگانگی از اجتماع و پوچی زندگی بیشتر توی کتاب قابل لمس میشه از طرفی به مورسو بیگانه گفته میشه چون با دغل بازی ها و ریاکاری هایی که توی جامعه هست کنار نمیاد، خودش رو همرنگ جماعت نمی کنه و میپذیره که جهان بیهوده هست.
من فکر میکنم مورسو در واقع شخصیتی جامعه ستیز نیست اما بی تفاوتی اون نسبت به عواطف انسانی و زندگی میتونه از اون انسانی جامعه ستیزتر هم بسازه، برای من اوج کتاب گفتگوی مورسو با کشیش بود جایی که باز هم راضی نشد مثل بقیه آدم ها چون قراره بمیره به خدا ایمان بیاره و اظهار پشیمانی کنه .راستش بیگانه تبدیل به یکی از کتاب های مورد علاقم شده و میدونم که نباید با شخصیت اصلی همذات پنداری کنم اما کاریش نمیتونم بکنم و حس میکنم کارهایی که مورسو بعد از مرگ مادرش انجام داد مثل فیلم دیدن و رابطه ، همه ناشی از این بود که اون نمی تونست عواطف رو کاملا درک کنه اما میدونست که باید ناراحت باشه و اون کارها لایه دفاعی ای بود که مورسو به دور خودش میکشید تا از پوچی زندگی فرار کنه....من کتاب رو خیلی دوست داشتم.
      

6

hatsumi

hatsumi

1403/1/28

        داستان از جایی شروع میشه که قتلی رخ داده ، پسرخوانده مقتول دستگیر شده و به عنوان مجرم مجازات شده و بعد از فوتش شاهدی پیدا میشه که صحت گفته های مجرم رو تایید میکنه و میگه مجرم در حقیقت بی گناه بوده چون  ساعت قتل در محل حضور نداشته ، شاهد که فردی به نام دکتر کالگری هست با واکنشی متفاوت با چیزی که انتظار داشت مواجه میشه، چون سایز اعضای خانواده تحت فشاری که به عنوان مصیبت بی گناهی خونده میشه قرار می گیرن، به نقلی اگر برادرشون جورج بی گناه هست، پس گناهکار چه کسی هست، آیا پرونده حل نمیشه و اون ها مجبورن تا آخر عمر با این سوال مواجه باشند؟ کتاب از نظر روانشناختی مهم هست، اینکه قاتل چه کسی هست شاید مرتبه دوم اهمیت باشه و مرتبه اول اهمیت احساساتی هست که افراد درگیر ماجرا بعد از این خبر پیدا می کنند، خیلی وقت بود دوست داشتم آثار آگاتاکریستی رو شروع کنم و مصیبت بی گناهی خیلی وقت بود توی لیستم بود فکر میکنم با اثر درستی شروع کردم و لذت بردم.
      

19

hatsumi

hatsumi

1403/1/18

        دختر گفت:« می تونم یکی از دست هامو واسه امشب در اختیارت بذارم.» 
سپس دست راست خود را با دست چپ گرفت؛ آن را از محل اتصال به کتف قطع کرد و روی زانوی من گذاشت.


شروع سورئال و میخکوب کننده این داستان رو قراره همیشه یادم بمونه .
وقتی میگم به داستان های ژاپنی و سبک عجیب و غریب اون ها علاقه  دارم منظورم دقیقا همچنین کتابی هست.
کتاب سه تا داستان داره که هر سه هم از نظر فرم و هم محتوا قابل بررسی هستند،
سه داستان فوق‌العاده که به بررسی تأثیر متقابل بین فانتزی وابسته به عشق شهوانی و واقعیت در ذهن یک فرد تنها می‌پردازد.
هر سه داستان حول محور یک قهرمان تنها و اروتیسم خاص او هستند. در هر یک، نویسنده تعامل فانتزی و واقعیت خلوت ذهنی قهرمان های داستان بررسی میکنه، وجه اشتراک هر سه داستان شخصیت اصلی ، راوی داستان هست که مرد هست و فانتزی خاصی نسبت به جنس مونث داره.
 مضامین زیادی پشت داستان ها پنهان شده ، طوری که باید حتما چندبار خونده بشه و در موردش بحث بشه و به نظرم باز هم نکاتی پنهان می مونن که این یکی از جنبه های داستان های اروتیک و ادغام خیال و واقعیت هست .بخاطر سانسورها من نسخه انگلیسی کتاب رو همراه با نسخه فارسی خوندم ، توی داستان دست در حد دو خط سانسور داشتیم که به اصل داستان آسیبی نمی زنه، داستان پرنده ها سانسور نداشت و داستان آخر یعنی خانه خوبرویان خفته یک سری لمس ها رو سانسور کرده بودن که خب با توجه به اروتیک بودن داستان قابل پیشبینی بود ولی خب باز هم به اصل داستان آسیبی وارد نشده بود ، که فکر کنیم نکته ای از داستان رو از دست دادیم.
  داستان خانه خوبرویان خفته داستانی هست که مارکز آرزو می کرده  کاش خودش نوشته بود و من اثر دلبرکان غمگین من مارکز که الهام گرفته از این اثر هست  رو هم قبلا خونده بودم و باید بگم هر دو درخشان هستند.

داستان دست که داستان مورد علاقه من توی این کتاب هست،داستان مردی هست که زنی دستش رو از شانه قطع میکنه و به مرد می ده و مرد دست رو به خونه میاره تا یک شب رو باهاش بگذرونه و خب مونولوگ ها و دیالوگ هایی که شکل می گیره خیلی جالب و مهم هستند، جنس زن توی هر سه داستان به عنوان سوژه اصلی آورده شده و هر سه شخصیت مرد داستان به نوعی دچار افسون زن ها می شن.
توی داستان اول به مضامینی مثل تنهایی انسان ، انزوا، خودشناسی، عشق ، زیبایی، شرم و هویت اشاره می شه...
به طوری که راوی عنوان می کنه زن دستش رو به من داد چون من اون رو زیبا می دیدم، و دست که بخشی از وجود زن هست در دید راوی تمام وجود زن دیده می شه .
«او به خوبی حس کرده بود که من او را زیبا می پندارم؛و اصلا به همین دلیل بود که دستش را از محل گردی شانه اش قطع کرد و به امانت در اختیار من گذاشت».
من از شرم صحبت میکنم چون راوی از پنجره و دوقلوهای همسایه صحبت میکنه و  من ترس از دیده شدن  در مقابل همسایه ها و زن ماشین سوار رو به عنوان ترس از اجتماع و قضاوت شدن تفسیر کردم.

جایی دست عنوان میکنه که اگه کسی منو ببینه انگار خویشتن من رو دیده و برای خودشناسی باید دور شد ، خودشناسی رو میشه به عنوان دلیلی که زن دستش رو به مرد قرض داده تفسیر کرد.
و جایی از داستان مرد دست زن رو به خودش متصل میکنه و می گه حالا خودم شدم و به نظر من مرد با مفهوم هویت خودش درگیر یود.

«دست دخترک پرسید:کسی از اونجا ما را می بینه؟ 
گفتم:شاید یه زن یا یه مرد.شاید هم هیچکس
«هیچ کس نباید من رو ببینه وگرنه خویشتن منو دیده....»
«

از خواب و خاطرات هم به عنوان عناصر مهم داستان ها می شه یاد کرد، هر سه شخصیت مرد توی هر سه داستان مردهایی بودند که با یک اندوه خاصی که مربوط به گذشته و زمان از دست رفته بود زندگی می کردند .

داستان دوم علاقمندی مرد به پرنده ها بود و خاطرات باز هم توی داستان نقش مهمی دارند، 
 یه جایی از داستان خیلی برای من شوکه کننده بود اون رفتار مرد با پرنده ها بود ، اون سهل انگاری که انگار از عمد بود و آسیب زدن به پرنده ها...

داستان سوم داستان پیرمردی به نام آگوچی هست که از طریق یکی از دوستانش با خونه ای آشنا میشه که توی اون خونه دخترای کم سن رو بصورت خواب در اختیار پیرمردها میذارن که یه شب تا صبح رو باهاشون سپری کنند.
و تفکرات، اتفاقات و نحوه مواجه آگوچی  با این مسئله روایت میشه.
باز هم مضامینی که توی داستان وجود دارن خواب، انزوا، گذشته، خاطرات، وجدان، فساد و پستی ،زیبایی زنان، اشتیاق به گذشته، جستجوی یک شادی واهی و مرگ هستند.
به نظرم گذشته و زن های زندگی آگوچی نقش پررنگی رو توی داستان ایفا می کنند، اینکه با یک سری لمس ها آگوچی یاد زن های زندگیش مثل مادر ، همسرو دخترش میفتاد، به نظرم جا داره حتی یک تفسیر فرویدی هم ازش بکنیم چون من خیلی جاها حس میکردم در واقع آگوچی غریزه زیادی نسب به دختر یا مادرش داشته و سرکوبش باعث شده ، توی اولین رویارویی به اون ها فکر کنه.
مضامینی مثل احساس گناه و فساد و قساوت انسان هم که کاملا توی داستان آشکار بود ، اینکه اگر واقعا مرزی وجود نداشته باشه تا چه حد حاضری بی رحمانه رفتار کنی و گذشته ، بارها توی داستان تاکید میشه که مردها اینکار رو انجام میدن تا مثل گذشته احساس زنده بودن داشته باشند، پایان داستان ، پایانی رئال ، شوکه کننده و به فکر فروبرنده هست.
کتاب رو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشتم و همیشه برای من به یاد موندنی هست و کتابی هست که قطعا دوباره میخونمش، خیلی زود تمومش کردم اما داستان ها اینقدر برام درگیر کننده و جذاب بودن که تا مدت ها کتاب رو کنارم نگه داشتم ، ورقش می زدم و به داستان هاش فکر میکردم...


      

2

hatsumi

hatsumi

1403/1/2

        داستان این رمان در مورد زنی نانوا به نام سلیمه هست که با پسر شوهرش، حسین، دریک خونه زندگی می کنند و در طول کتاب سرگذشت و مشکلاتی که این دوتا شخصیت باهاش مواجه میشن روایت میشه، شخصیت های زیادی وارد داستان می شن و هر کدوم لحن و کاراکتر مخصوص به خودشون رو دارند ،  فکر میکنم یکی از نقاط قوت داستان شخصیت پردازی اون بود، من واقعا کتاب رو خیلی دوست داشتم و ازش لذت بردم ، کاراکتر خاله نشیمه، تماضر و دوچرخه فروش خیلی برای من دوست داشتنی بودند ، ازطرفی کتاب از اوضاع و احوال مردم و زندگی اجتماعی شون در سال های جنگ جهانی دوم و دوران پادشاهی ملک فیصل، آخرین پادشاه عراق غافل نشده و از دورانی که عراق مستعمره انگلیس بوده و فقر، فساد ، بیمار و بی سوادی بیداد میکرده اطلاعات کاملی در اختیارمون گذاشته.
از طرفی کتاب من رو یاد داستان های ایرانی می انداخت، انگارداری یک داستان از نویسنده ایرانی میخونی، خیلی ها عنوان میکنند رمان همسایه ها شبیه به این رمان هست ولی خب من همسایه ها رو نخوندم ولی به شدت یاد رمان جای خالی سلوچ میفتادم و اول کتاب زیاد برام جالب نبود و داستان رفته رفته جذاب شد به طوری که من یک روزه تمومش کردم.
چیزی که خیلی برای من جالب بود نقش نمادین نخل در داستان هست ، نخل تنها درختی هست که شباهت زیادی به آدم ها داره، اگه آب از سر درخت بگذره درخت نخل خفه میشه، واگه سر درخت نخل بریده بشه برخلاف سایر درخت ها که شاخ و برگ بیشتری درمیارند از بین می ره ، واگر چوب درخت نخل رو بسوزونیم مثل آدم ها هیچ ذغالی نداره، درختهای نخل مثل آدم ها عاشق می شن و کلا درخت نخل ، درخت مقدسی هست که در ۱۶ سالگی ثمر میده، توی کتاب سلیمه شخصیت خودش رو به درخت نخلی که توی حیاطشون هست تشبیه می کنه، وثمر ندادن درخت رو مثل خودش میدونه و حتی با درخت نخل درد و دل میکنه و جایی از داستان عنوان میشه که درخت نخل هم دیگه نیست و ازش به عنوان یک مصیبت و پایان دنیا یاد میشه.

«درشکه چی گفت: دنیا خراب شد رفت....اسطبل رو که خراب کردن،...نخل رو هم می خوان ببرن...چی می مونه تو دنیا؟ بس کن مرهون.گریه نکن.»

اینکه درخت نخل به عنوان یکی از عناصر اصلی داستان بود رو هم خیلی دوست داشتم ، بعضی از لهجه ها و طرز صحبت کردن مثل شهرای جنوبی ایران هست و همین باعث میشه بیشتر فکر کنی داری یک رمان ایرانی رو می خونی.

کتاب رو دوست داشتم.

هایلایت های من از کتاب:

* ممکنه نقمت بعضی ها برای دیگران نعمت باشه.شنیدی که گفتن «زیان کسی سود دیگر کس است».

* انگار کوزه ای عظیم و غول آسا شکسته بود و آب درونش یکهو روی سر آدم ها می ریخت.دو روز تمام آسمان سیل آسا می گریست.

*باران شاخه درخت را شانه کرده بود.زلف های درخت از تمیزی می درخشید.ولی درخت با تمام برازندگی ای که باران به آن بخشیده بود، دلگیر بود.گنجشک ها رویش نبودند.آدم که نگاهش می کرد، دلش می گرفت.باران، باران بود و آدم را در خانه زندانی می کرد؛ آن قدر که قلبش توی سینه بال بال می زد.آدم دلش می خواست پر بکشد و نمی شد.زندانی که می شد، تازهکلی فکر و خیال از این طرف و آن طرف پیدایشان می شد و روحش را به تنگ می آورد.روح حبس شده اش مدام دنبال راهی برای پر کشیدن می گشت.
باران مستمر و اعصاب خرد کن می بارید.با اه و اوف نمی شد بندش آورد.با نفس هایی از سر بی حوصلگی و کسالت از سینه بر می آمدند، نمیشد برای بند آوردنش کاری کرد.باران، عینکودکی لجباز که کاسه توی دستش را زمین می کوبید و کاری به حال گرفتع آدم های دیگر نداشت، برزمین می کوبید.آدم باید تحملش می کرد.صبر می کرد .نمی شد متوقفش کرد.

*می دونید من زندگی رو شبیه چی می دونم؟ یه مسیر طولانی و دراز .بین هر کدوم از راه های این مسیر یه قرص نون هست و یه کاسه آب.آدم باید راه بره که وقتی می رسه به لقمه بعدی گشنه ش شده باشه.نونش رو بخوره و باز راه بیفته که به نون بعدی برسه و گشنه نمونه.اگه بایسته گشنه می مونه و از گشنگی می افته می میره.آدم تا جوونه ممکنه بدو بدو راه بیفته و هنوز خیلی گشنه نشده برسه به نون.نون رو برای روز مبادا نگه می داره.اما وقتی بزرگ می شع و دیگه مثل قبل نمی تونه بدوئه، قبلاز این که برسه گشنه ش می شه.بعدش نصف راه رو هم نرفته گشنه ش شده .بعد ربع راه رو نرفته باز گشنه ش شده و آخرش هم میون راه می افته و دیگه بلند نمی شه.این طور آدمها هیچی از زندگی نمی فهمنن، هیچ طعمی حس نمی کنن.تمام زندگیشون بدو بدوئه ، تویه راه دراز و طولانی.

      

12

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

717 عضو

خدمتکار

دورۀ فعال

باشگاه ال‌کلاسیکو

551 عضو

سفر به دور اتاقم

دورۀ فعال

محاکات

278 عضو

مرگ فروشنده

دورۀ فعال

بریده‌های کتاب

نمایش همه
hatsumi

hatsumi

1403/3/22

مو حنایی و چند داستان کوتاه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 171

پاپا، اگر به ات بگویم که میخواستم خودکشی کنم چه میگویی؟ آقای لوپیک: شورش را در میاری، موحنایی! موحنایی: قسم میخورم که همین دیروز می خواستم خودم را دار بزنم. آقای لوپیک: فعلا که اینجایی پس آن قدرها هم دلت نمیخواست خودت را بکشی. اما وقتی که یاد خودکشی ناموفقت میافتی با افتخار سرت را بالا نگه می داری گمان میکنی فقط تویی که گاهی به فکر خودکشی افتاده ای موحنایی خودخواهی گمراهت می کند میخواهی همه چیز مال تو باشد. خیال می کنی فقط خودت توی این دنیا وجود داری موحنایی: پاپا، برادرم خوشبخت است خواهرم خوشبخت است و اگر مامان به قول تو از اذیت کردن من هیچ لذتی نمیبرد دیگر نمیدانم چه بگویم. اما تو به همه مسلطی و همه ازت حساب می برند حتی مامان هیچ کاری برای برهم زدن خوشبختی ات از دستش برنمی آید و این ثابت می کند که میان انسانها هم کسانی هستند که خوشبخت باشند. آقای لوپیک: آدم کوچولوی لجوج این دلیل هایی که می آوری همه بی ربط است. تو از دل مردم خبر داری؟ همه چیزها را می فهمی؟

3

فعالیت‌ها

hatsumi پسندید.
مسئله اسپینوزا
          یک رمان آموزشی دیگر از اروین یالوم شبیه «وقتی نیچه گریست»
محتوا قدرتی بیش از آن‌چه در کار قبلی از او خواندم نمو نیافته است اما غیر کلاسیک بودن و جهش‌های زمانی و ابتکاری یالوم قوت به خصوصی به آن داده است.
به اعتقاد من بخش تاریخی معاصر قدرت نازی‌ها در آلمان از خود سوژه اصلی کتاب یعنی مساله اسپینوزا بهتر درآمده است شاید به این علت که ورود‌های روان‌کاوانه نویسنده در آن کمتر بوده و نمی‌توانسته تاریخ را بیش از این نادیده انگارد.
عمده نظرات اسپینوزا در این کتاب برداشت‌هایی از کتاب اخلاق و رساله الهی سیاسی اوست.
در این کتاب کمتر به نظریه وحدت وجود اسپینوزا و الهام‌گیری نسل بزرگی از هنرمندان طبیعت‌گرای اروپا از او اشاره شده است.
شاید نویسنده بخاطر ایجاد ارتباط با سوژه دومش یعنی الفرد روزنبرگ ناچار بوده روی دین و آیین اسپینوزا و جدال او با جامعه دینی و رسمی یهودیان امستردام که تحت تسلط خاخام‌ها بوده است تاکید ویژه  تری بکند.
در این کتاب داستان انقلابات فکری اسپینوزا و طرد او توسط جامعه کلیمیان در پی آشکار شدن عقایدش در خصوص معاد و اصالت وحیانی متون دینی و حتی طبیعت‌انگاری خدا و برعکس اشاره شده است.
طول و تفسیر کتاب بیش از آن‌که ناظر به سوژه اصلی باشد ناظر به رمان‌پردازی است از این‌جهت خوانش آن برای کسانی که به شکل مستقیم علاقه‌ای به فلسفه ندارند نیز جالب و مفید خواهد بود.
        

31

hatsumi پسندید.
Harry Potter and the deathly hallows
          ۶۰۰ یا شایدم بیشتر. این عدد، تعداد روزهاییه که از شروع خوندن مجموعه هری پاتر تا پایانش گذشت. اینکه تو زمستون ۱۴۰۱ چجور آدمی بودم وقتی هری و سنگ جادو رو خوندم و حالا که رسیدیم به پاییز ۱۴۰۳ و آخرین جلد رو به پایان میرسونم چجور آدمی شدم به شدت برام جالبه. اون زمان ترم سوم کارشناسی بودم و حالا ترم هفتم. و چقدر یه پسر تغییر کرده بعد چهار ترم، اوه اوه. رد پای تغییرات من بین صفحات کتاب خانم رولینگ موجوده. انگاری من هم کنار آدمای هاگوارتز بزرگ شدم و حالا آخرین سال تحصیلم رو میگذرونم. میشد زودتر از این ها باهاشون آشنا بشم. البته که از همسن و سالام میشنیدم حرفهایی راجع به هری پاتر. بیشترشونم فیلم هارو دیده بودن. ولی من هیچ. بیست ساله بودم که تصمیم گرفتم هفت گانه رو بگیرم دستم و چون فیلم هارو هم ندیدم هیچ ایده ای نداشتم از داستان جز اینکه راجع به جادوگری. بسم‌الله گفتیم. خوندیم و گوش دادیم و دیدیم و پرواز کردیم و جادو و کلی اتفاقات عجیب و تجربه کردیم و حالا شدیم بیست و دو سال و نیم.
اینکه باید بیش از ششصد روز میگذشت تا این پرونده_ بسته که نه چون در ذهنم خواهد موند_ به سر انجام برسه رو خودمم فکر نمیکردم. معمولا بعد تموم کردن یه سال تحصیلی تو هاگوارتز به خودم استراحت میدادم. انگار همزمان با هری در حال تحصیل بودم و وقتی تابستون میشد و استراحت میکردن منم همراهشون اینکار و میکردم. از زمان شروع هری خوانی تا به امروز ۴۰ کتاب خوندم. که هفت تاش سهم هری و دوستاش بوده. حدود ۴۰۰۰ صفحه نوشتن خانم رولینگ. یکم بالا پایین حالا. از این ۴۰۰۰ صفحه، من هم تونستم متن فارسی رو بخونم. هم انگلیسی رو و هم اجرای آقای سلطان زاده روتجربه کنم. یه جورایی ترکیبی زدم. مثلا جلد آخر رو فقط متنی خوندم. تجربه جالبی بود. کم نظیر میشه گفت. از همون اولین صفحات کتاب به وجد اومدم به خاطر دنیایی که جلو روم پدیدار شده بود. و اونقدر دیگه بهش عادت کردم که بعد از مدتی اتفاقات جادویی غیر قابل باور چیز عادی بود برام. انگار نه انگار. نباید برم سراغ نقد و کوبوندن. اگر بخوام موشکافانه همه چیو نقد کندم و ایراد بگیرم، میتونم ستاره های کتاب رو همینطور کم و کم کنم. ولی نمیکنم اینکارو. میخوام در صلح باشم با خانم رولینگ. به هر حال کار سختی بود نوشتن این همه کلمه روی کاغذ. و خب نقص های داستانی و اینجور چیزا رو میتونم ببخشم. وگرنه نقص زیاده و با دو دوتا چهارتا کلی چیز جور در نمیاد. ولی خب، عوضش یه دنیایی ساخته و پرداخته که میشه پا گذاشت توش و واقعا غرق شد. راجع به آخرین قسمت هم بگم که خوب بود. خیلی خوب نه ولی خوب بود. پایانش تونست راضیم کنه و برا همین میتونم بگم خوب جمع کرد با شگفتانه‌‌یی که داشت. هر چند من هیچوقت گولش رو نخوردم و میدونستم اون مرد ذاتش اونقدرام سیاه نیست و ته دلم بهش اعتماد داشتم و در آخر هم فهمیدم که درست فکر میکنم. (اون مرد که میگم ذهنتون جای خاصی نره ها. چون ممکن مرد اشتباهی و فکر کنین که دارم اشاره میکنم. آفرین.)
وقت وداع شده. سخته. فکر کردن بهش سخته. به هر حال مدت زیادی پیش بچه ها بودم. شخصيت های به یاد موندنی هاگوارتز. اما خب، هر شروعی یه پایانی داره. شاید سال ها بعد، شاید، از کتابخونم بیرونش آوردم و برای یکی از بچه هام خوندمش :-)
شایدم خودم دوباره برم سراغش. ممکنه دلم تنگ بشه به هر حال. راستش همین حالا هم تنگ شده. به هر حال ۶۰۰ روز گذشت از شروعش. شاید همین الان اصلا برم دوباره شروعش کنم. نه امیررضا. نه. باید بشینی برای امتحان عزیز و لعنتی آماده شی. یالا پسر. خب خداحافظ بچه های هاگوارتز. به امید دیدار.

        

51

ده بچه زنگی
          کتاب رو یکی دو روزه تموم کردم و واقعا اگر بخوام در موردش حرفی بزنم داستان رو لو میدم ، برای خودم خلاصه داستان ، ترتیب و نحوه قتل ها رو نوشتم ، از اینکه داستان  توی قطار شروع میشه و شخصیت ها معرفی میشن خیلی خوشم اومد و کلا وقتی لوکیشن داستان توی قطار، جزیره یا یک جای برفی و بارونی میگذره من خیلی خوشحال میشم ،و جز  لوکیشن های مورد علاقه من توی کتاب ها هستند ، داستان از جایی شروع میشه که ده شخصیت هر کدوم به نوعی به یک جزیره دعوت شدن، اماوقتی به اون جزیره میرسند و توی خونه آقای اوون ( میزبان غایب) ساکن میشن، اتفاقات عجیب و غریبی میفته که خب اگه بگم اسپویل محسوب میشه، داستان کشش  فوق العاده خوبی داشت، و تا آخر داستان متوجه نمی شیم که چه کسی قاتل هست، چیزی که برای من جالب هست اینه که به  عنوان کتاب  یعنی niggers ,انتقادهای زیادی وارد شده ، که عنوان کتاب به نوعی تبعیض نژادی علیه سیاه پوست ها هست و همین باعث شده که در برهه ای از زمان اسم کتاب به فقط نه نفر باقی موندند یا بک چیزی مثل همین تغییر پیدا کنه ، هرچند که متن کتاب تبعیضی علیه سیاه پوست ها نیست  حتی اگر اسم کتاب رو به انگلیسی  سرچ کنیم نتیجه ای بالا نمیاد چون به عنوان تنفر ورزیدن به سیاه پوست ها شناخته شده،خیلی دوستش داشتم بین آگاتا کریستی هایی که خوندم فعلا ده بچه زنگی مورد علاقه من هست ، و مبنا قرار دادن قتل ها بر اساس یک شعر باعث شده بود هیجان رمان بیشتر بشه اینطوری که من هی برمیگشتم شعر رو میخوندم تا ببینم چه اتفاقی قراره بیفته و همون ابتدا که از شعر  حرف زدن من متوجه شدم که آها پس قراره که .....اوهوم ..آها🌧☂️بخاطر تموم شدن کتاب در شبی بارانی🌧به نظرم واقعا ریدینگ اسلامپ رو میشه به راحتی با کتاب های جنایی شکست به خصوص این کتاب که تا متوجه نشی قاتل چه کسی هست و چرا ، کتابرو زمین نمیذاری.
        

11

hatsumi پسندید.
زن در ریگ روان
          گاهی هنرمند، هنری را برای سرگرمی خلق می‌کند و گاهی نیز دغدغه‌مند دست به خلق اثر می‌زند. هرچند هنر برای سرگرمی ایرادی ندارد و قابل احترام است امّا هنر دغدغه‌مند برای من به طور بالاخص اثری والاتر است.
کوبو آبه به دلیل قلم متفکر و دارای دغدغه اش نقش مهمی را در ادبیات ژاپن ایفا می‌کند. در دوره ای که جامعه ی ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم فرو پاشیده کوبو آبه ظهور می‌کند و راهکاری را بخ مردم ارائه می‌دهد. 
اثر را اگر از لحاظ محتوا بخواهیم بررسی کنیم با مسئله ای روبه‌رو می‌شویم که آلبر کامو درباره ی آن سخن می‌گوید. زندگی کردن و لذت بردن و استفاده از آن تا جای ممکن هرچقدر هم که شرایط سخت باشد. چیزی که این اثر را خاص جلوه می‌دهد، همان است که باعث شده اسطوره سیزیف مهم ترین اسطوره ی دوران بحران و انحطاط بشر مدرن باشد. 
اثر حاصل غرور جریحه دار شده ی جامعه ی ژاپن و دید نا امیدانه ی مردم به زندگیست. مسیری که به دوران اوج ادبیات ژاپن منجر می‌شود و چهره ها و جهان بینی خاصی را به جهان عرضه می‌کند. خالی از لطف نیست که اثر اقتباس شده از این کتاب را نیز ببینیم چرا که با وجوه متفاوتی از داستان و جهان بینی ابزورد ژاپنی روبه‌رو می‌شویم.
خلاصه که دمت گرم آقای کوبو آبه ی عزیز.
        

22

hatsumi پسندید.
بازگشت (رمان)
          چه شاهکاری...
اخرین باری که تونستم قبل از این کتاب از یه داستان سفر در زمانی لذت ببرم، تجربم از تماشای سریال دارک بود که بی نقص بود و یه داستان بدون باگ از سفر در زمان رو نشون میداد و تمام اثرات پارادوکس پدربزرگ رو نشون میداد‌. بعد از اون هر اثری رو تجربه کردم همیشه یه اشکالی داشتن و یه چیزی رو از قلم انداخته بودن که توی داستان باگ های بزرگی درست میکرد و منم انقدر به این قضایا توجه میکردم که هیچ وقت نتونستم از داستانای سفر در زمانی دیگه لذت ببرم تا رسیدم به این کتاب. روایتی از سفر در زمان که تونسته بود پارادوکس پدربزرگ رو دور بزنه. وای از مغز بلیک کراوچ. این مرد واقعا خیلی خیلی جلو تر از زمانه خودش مینویسه. 
احتمالا در آینده خیلی بیشتر قراره آثارش مورد توجه قرار بگیره. مثل آسیموف یا آرتور سی کلارک.
این کتاب شاهکار علمی تخیلیه واقعا. اگر یه داستان واقعی از سفر در زمان میخواید باید برید سراغ این کتاب. هر معمایی که توی ذهنتون شکل بگیره و هر جایی که بگید اینجای داستان ایراد داره خیلی زود بلیک کراوچ برطرفش میکنه و نشون میده هیچ حفره ای توی این داستان وجود نداره. 
خلاصه که طرفدارای این ژانر 
بخونید و لذت ببرید.
        

21

hatsumi پسندید.
ناتمامی
          [بیست‌وهفت از صد]

دوستی داشتم که هر غذایی من می‌خوردم برایش تند بود. هر بار قابلمه‌ام را می‌گذاشتم وسط، من نصف سمت خودم را تمام کرده بودم و او مانده بود توی قاشق اول که با قلپ‌قلپ دوغ و نوشابه فرو می‌داد و باز اشک از چشمش سرازیر می‌شد. در همزیستی با او، هربار که قرار بود همسفره باشیم و نباشیم، یا هربار که آشپزی کردم، سعی می‌کردم حس چشایی‌ام را هی تیزتر کنم ببینم این‌یکی می‌سوزاندش یا نه؟ این‌یکی هم تند است و من نمی‌فهمم؟
اکثر وقت‌ها هم تشخیص نمی‌دادم که با کدامش می‌سوزد و با کدامش نه. منِ بچه‌جنوبی انگار به حد مشخصی از فلفل مقاوم بودم و بدنم آن مقدار را به‌تسامح در نظر نمی‌گرفت.
ناتمامی را که خواندم، انگار من نشسته بودم جای آن دوستی که هی می‌سوخت و زهرا عبدی نشسته بود جای من. تندی‌ توصیف‌ها و کلمه‌ها را راحت به‌خوردم می‌داد و ککش نمی‌گزید که این‌همه توصیف بی‌مهابای بعضاً چرک، خواننده را آزار می‌دهد.
توصیف اگر ادویه باشد، ناتمامیِ زهراعبدی غذای پرادویه‌ای است که از نیمه‌به‌بعد دل آدم را می‌زند. انقدر که بعضی جاها با او می‌گفتم: می‌خوای توجهمو جلب کنی؟ می‌خوای چشم از کتاب بر ندارم؟ می‌خوای نویسنده‌بودنت رو بهم اثبات کنی؟ نه لطفاً این کارو نکن. 
خط اصلی قصه ولی اینطور نبود. کاراکتر لیان را من خیلی دوست داشتم و ظرافت شخصیتی راوی را هم. سوگواری پنهانش خوب درآمده بود و سیر قصه خسته‌ات نمی‌کرد.
بعد از ناتمامی خیلی به این فکر می‌کنم که چرا بعضی نویسنده‌های معاصر گیر می‌دهند به واژه‌های تندوتیز و صحنه‌های رکیک تا خود نشان بدهند. 
فعلاً همین. 

امتیاز: ٣ونیم از ۵.
        

22

hatsumi پسندید.
چیزهای کوچکی مثل اینها
          آن شبی که تا نزدیک سه صبح بیدار مانده بودم و این کتاب را تمام کردم قلبم به تمامی مچاله شد،  فردایش که داشتم با محسن درباره‌ی رختشوی خانه ‌های مگدالن  صحبت می‌کردم خیلی راحت گفت اصلا چرا یک همچین چیزایی می‌خونی که اینقدر ناراحتت کنه،  این جمله را خیلی شنیده‌ام درست یک روز که داشتم توی خوابگاه سر کتاب "شوخی"  از میلان کوندرا جوری گریه می‌کردم که شانه‌هایم می‌لرزید و هق‌هق‌ام بند نمی‌آمد هم، هم اتاقی‌ام همین را به من گفت «چرا اینا رو می‌خونی،  چه لذتی داره»  آن‌موقع هم نتوانستم جوابی به این سوال بدهم تا وقتی که مقاله کوتاهی از دیوید فاستر والاس عزیز می‌خواندم که نوشته بود واقعیت زندگی چهل و نه درصد لذت و پنجاه و یک درصد رنج است و خواندن رنج دیگران این را به ما نشان می‌دهد که ما تنها جاندار روی کره زمین نیستیم که دچار فقدان،  رنج،  سوگ و تنهایی می‌شویم و خیلی وقتها نادیده گرفته می‌شویم طبیعت آدمی و واقعیت زندگی همین است.  این کتاب را دوست داشتم چون در کنار توصیف‌های معرکه‌ای که از کریسمس، کیک کریسمس و پخش شدن بوی دارچین و خوشبختی در راهروهای یک خانه‌ی گرم بود همزمان رنج را هم در یک انبار زغال سرد خیلی عریان نشان می‌داد،  جایی از کتاب شخصیت اول چراغ می‌اندازد روی زمین تا چیزی نامطبوع را نگاه کند «با بی‌ملاحظگی نور چراغ قوه را روی زمین انداخت،  روی مدفوعی که دختر به ناچار اینجا و آنجا کرده بود»  این کلمه‌ی بی‌ملاحظگی و این خط را خیلی دوست داشتم و راجب‌اش فکر کردم چرا فرلانگ این کار را کرد آیا می‌خواست رنج دختر را به تمامی‌ از آن خود کند؟  یا جایی که به  دختر نگاه کرد و دید شیری که از سینه‌هایش ریخته لباسش را خیس کرده،  و حالا دنبال بچه‌اش می‌گردد که معلوم نیست به چه سرنوشتی دچار شده.  این رنج خیلی لخت و عریان در مقابل آنهمه زیبایی و خوشمزگی کریسمس قرار می ‌گیرد درست آنجوری که جریان زندگی پیش می‌رود.  دارم با خودم فکر می‌کنم چه می‌شود که آدم در زندگی نگاهش را روی نقاط سیاه می‌اندازد و خیره خیره به آن زل می‌زند و بعد درد بیچاره‌اش می‌کند. تو می‌دانی که خیلی از دخترهای رخت‌شوی خانه های مگدالن مرده‌اند و حتی در گورهای دسته جمعی پیدایشان کرده‌اند اما انگار رنج در آن قسمت تاریخ هنوز ایستاده و زنده به ما نگاه می‌کند،  هنوز برای دخترانی که از یک رابطه خواسته یا ناخواسته باردار می‌شوند رنج و ترس و طرد شدن بیشتری وجود دارد تا مردانی که مسبب این عمل می‌شوند،  مردانی که به راحتی توانسته‌اند قسر در بروند و حتی شاید خودشان هم از این همه رنجی که در دیگری کاشته‌اند بی‌خبرند.
        

37

شش شخصیت در جست وجوی نویسنده
          نمایش نامه از چهارده شخصیت تشکیل شده ، پدر، مادر، پسر، پسربچه ، دختر، دختربچه ، خانم پاس ، کارگردان ، هنرپیشه اول مرد، مدیرصحنه ، سوفلور، هنرپیشه اول زن ، آسیستان کارگردان و مدیر تهیه.
وقتی شروع به خوندن نمایش نامه میکنیم متوجه می شیم که با یک نمایشنامه عادی سروکار نداریم، کاگردان و سایر بازیگران تئاتر هم جزیی از نمایش نامه هستند ، شروعی متفاوت برای نمایش نامه.
.

بازیگران و کارگردان تئاتر در حال آماده شدن برای اجرای نمایش نامه هستند که ناگهان شش شخصیت به سالن تئاتر وارد می شوند و اذعان میکنند به دنبال نویسنده ای برای داستان خودشون هستند چون نویسنده شون اون ها رو ناتمام رها کرده، همینقدردیوانه کننده ، تئاتری بداهه ،شخصیت ها با حالت جنون آمیری شروع به شرح حقیقت و داستان خودشون میکنند و سعی میکنند کارگردان رو راضی کنند که شروع به نوشتن داستان اون ها کند.هم میشه نمایشنامه رو پوچ گرا در نظر گرفت چون در انتها معنایی وجود نداره و هم اگزیستانسیال چون شخصیت ها به دنبال معنی و نوشته شدن هستند.

«پدر : در وجود ما یک درام است»صفحه ۱۳ کتاب .

و این شخصیت شروع به گفتن درام زندگی خودشون می کنند هر شخصیت از منظر خودش حقایق اتفاق افتاده رو بیان می کند تا داستان شکل بگیره، شخصیت ها زنده هست و درگیری شون بر سر حقیقت باعث میشه تماشاگر این سوال رو از خودش بپرسه که به راستی حقیقت چه چیزی هست ، وبه این درک میرسه که حقیقت چیزی نسبی هست.مفهوم حقیقت بارها در این کتاب مورد بررسی قرار میگیره و میبینیم که شخصیت ها چطور حقایق اتفاق افتاده رو از منظر خودشون میبینن و ممکنه بر سر یه اتفاق واحد اختلاف نظر های زیادی وجود داشته باشد.
 در پرده اول صفحه ۱۷ کتاب وقتی کارگردان از شخصیت پدر میپرسه این خانم زن شماست؟ 

«پدر: بله آقا زن من است»
گفتگو ها ادامه پیدا میکنه ، دخترخانواده فریاد میزنه دروغ است دروغ ، وجایی مادر خانواده فریاد میزنه:
مادر: برای من بوده اند /؟ برای من بوده اند؟ جرائت می کنی.....
و درگیری و نزاع بین شخصیت ها بر سر حقیقت ادامه پیدا میکنه، 
حتی جایی که مادر میگه من رو بیرون کرد و پدر میگه من فکر میکردم دارم بهت خوبی میکنم نشون میده حقیقت چقدر از منظر آدم های مختلف متفاوت هست.
" تمام بدبختی ما از همین جا ناشی می شود .از کلمات.هر کدام از ما برای خود دنیایی داریم و این دنیا ها همه با هم فرق دارند. و ما چطور می توانیم مقصود همدیگر را درک کنیم؟ چون کلماتی را که من می گویم معنا و ارزش بخصوصی دارد که مربوط به دنیای خود من است درحالی که به ناچار همین کلمات برای شنونده ی من معنا و ارزش دیگری پیدا می کند.چون این کلمات به دنیای خود او مربوط میشود.مردم خیال می کنند که همدیگر را می فهمند در صورتی که هرگز این طور نیست..." ( صفحه ۲۱ کتاب )


مفهوم مهم دیگه ای که توی کتاب بررسی میشه مفهوم «هویت» هست، شخصیت هایی که به سالن تئاتر وارد می شوند اذعان دارند که به دنبال یک نویسنده هستند چون تئاتر و هنر  تنها راهی هست که اون ها می توانند  هویت پیدا کنند و این سوال اساسی مطرح می شه که آیا شخصیت ها بدون نویسنده دارای هویت مستقل  هستند یا نه ؟
و این ها سوالات فلسفی و فراتئاتری ای هست که مطرح می شه.


صفحه ۱۲ کتاب: 

«شما آدم هایی خلق می کنید  که از آن هایی که اسم شان در دفتر سجل و احوال ثبت شده و نفس می کشند و راه می روند ، زنده ترند آدم هایی که گرچه حقیقت آن ها کم تر است اما حقیقی تر جلوه می کنند» 

همین جا هم به بررسی حقیقت می پردازه ، شخصیت هایی خیالی با حقیقتی کمتر اما حقیقی تر.

یا صفحه ۱۳ کتاب:

«خالقی که به ما زندگی داد نخواست یا عملا نتوانست ما را در دنیای هنر خلق کند و این یک جنایت است چون اگر انسان این شانس را داشته باشد که قهرمان تئاتر خلق شوپ ،قهرمان زنده آن وقت هست که می تواند به مرگ بخندد»

شخصیت ها اصراری زیادی دارند که نوشته بشوند ، انگارهویت اون ها از طریق قصه ای که ازشون روایت میشه، بازگومیشه، و این سوال برای خواننده به وجود می آید که تا چه حدی هویت ما از طریق روایت های دیگران در مورد ما تعیین می شه.اینکه اگر ما در قالب هنر روایت نشیم آیا به منزله این هست که ما واقعی نبودیم ، همچنین می شه ازش به عنوان نقدی برای کارگردان ها و نویسنده های تئاتر یاد کرد.

شخصیت ها به خودی خود در نمایشنامه حضور دارند و جایی قسمتی از اتفاقات رخ داده رو اجرا میکنن و وقتی اون صحنه مجددا توسط بازیگرها اجرا میشه ما میبینیم که کمی تصنعی شده و حتی شخصیت های اصلی گلایه میکنند که این ما  نیستیم و این انتقادی به کنترل گری نویسنده ها به شمار میاد ، مهم نیست اثری که ما میبینیم و اجرا میشه تا چه حدی بازیگران خوبی داشته باشه که میتونند احساسات رو بهتر نمایش بدهند، بازهم کمی از حقیقت و هویت افراد در بازنمایی از بین میره  .
.
( ❌spoiler alart ❌)

چون نمایش نامه تم رابطه با محارم داره ، یکی از مفاهیم اصلی که در کتاب به شدت دیده میشه و شخصیت ها باهاش درگیر هستند مفهوم شرم هست.شرم رخ دادن یک سری از مسائل مخاطب رو درگیر میکنه ، کارگردان از شنیدنشون دچار شرم میشه و اذعان میکنه صحنه تئاتر جایی برای بازیگویی اینقدر واضح یک سری از مسائل نیست ، پسرخانواده  از اینکه اتفاق ها بازگو میشه و پدرش اصرار زیادی داره که خانواده در صحنه تئاتر نمایش داده بشوند دچار شرم میشه، مادرخانواده تحت فشار زیادی هست از سمتی پسر خودش رو رها کرده و به دنبال فرصتی هست که فقط برای لحظاتی باهاش صحبت کنه ، واز طرفی شاهد عشق بازی پدر خانواده و دختر بوده و  تاکید میکنه که نباید نمایش نامه رو اجرا کنیم چون این اتفاق در حال رخ دادن هست ، همیشه در حال رخ دادن هست و این نشون می ده که چطور یک اتفاق می تونه تمام زندگی فرد رو در محوریت خودش قرار بده ، ازطرفی پدر خانواده دچار شرم هست، اون اذعان میکنه که دیده شدنش توی یک وضعیت خاص به این معنی نیست که اون همیشه چنین شخصیتی داره و باید تا ابد برای یک اشتباه محکوم بمونه.
دختر خانواده از اینکه چنین اتفاقی براش رخ داده دچار شرم هست ، واذعان میکنه که پدرش همون ضربه اولیه ای بوده که اون رو به پرتگاه پرتاب کرده، جنون شخصیتی در دختر بیشتر از بقیه شخصیت ها دیده میشه، خنده های هیستریک و ...و دختر تقریبا به تمام شخصیت های دیگه داستان هم شرم رو القا میکنه، جایی پسر رو زیر سوال میبره که چرا نگاهت رو از من میدزدی و گناهکاری، مادرش رو برای غفلت از حال دختر بچه زیر سوال میبره و اذعان داره چون مادر به دنبال حرف زدن با پسر بوده از حال دختر بچه غافل شده و باعث مرگ دختر بچه شده، جنبه های شخصیت پارانویید و حتی کمی خودشیفته به شدت در دختر وجود داره ، اون پدرش رو متهم میکنه که با نقشه قبلی بهش نزدیک شده چون حتی از دوران کودکی دختر جلوی مدرسه دختر منتظر میمونده، انگارپدر منتظر رشد دختر و عشق بازی با اون بوده، ازطرفی مادر رو به علت غفلت و اینکه نمیدونسته خانم پائس اون رو مجبور به هم خوابی با پدرش کرده متهم میکنه و شرمی که حتی به پسر بچه القا میکنه ، جایی که پسر بچه تفنگی رو توی دستش قایم کرده بر سرش فریاد میزنه که تو باید این پدر و یا پسر رو میکشتی، ازطرفی پسر خانواده شرمی رو به پسر بچه القا میکنه که تو در حال تماشای مرگ دختر بچه بودی و پسر بچه با اینکه کاملا ساکت در حال تماشا بوده ، اون هم احتمالا زیر بار فشار شرم کشته شدن دختر بچه بوده و همین باعث خودکشی پسر بچه در آخر کتاب شده .
از طرفی واقعیت چه چیزی هست آیا عوض شدن بازیگرها میتونه حقیقت رو عوض کنه چون خود واقعی شخصیت ها نیستند؟ 
اگر بخواهیم شخصیت هر کدوم از کاراکترهای داستان رو از منظر روان شناسی بررسی کنیم، « پدر » رو می شه شخصیتی خودشیفته ، نمایشی و کنترل گر دونست ، پدر در نمایش نامه سعی داره روند نمایش نامه رو کنترل کنه و با اینکه بخش زیادی از مشکلات رو خودش به وجود آورده، اصرار زیادی داره که نمایش نامه اجرا بشه و حتی خودش نقش خودش رو بر عهده بگیره. 

توی روانشناسی وقتی یکی از ابعاد رابطه چنین شخصیتی داره ، بعد دیگر در اینجا «مادر » سعی می کنه ، حتی گاهی ناخودآگاه ، برای سازگاری بیشتر توی نقش «شخصیت وابسته» فرو بره، مادر در ابن نمایش نامه در نقش قربانی فرو رفته و وقتی از تصمیمات زندگیش مثل زندگی با یک مرد دیگه سوال میشه مادر فریاد میزنه این تصمیم من نبوده ، بلکه پدر من رو مجبور به فرار و زندگی با اون مرد کرد، وحتی خودش رو برای ترک پسر مقصر نمیدونه و به دنبال فرصتی هست که براش توضیح بده، و اگر این اتفاق در نمایش نامه رخ می داد میتونستیم مطمئن  باشیم توضیحات در قالب قربانی و شخصیت وابسته مادر بود.

.
شخصیت دختر ترکیبی از دو شخصیت هست دختر هم در نقش قربانی هم شخصیت نمایشی و هیستریک و هم سرزنش گر  و پارانویید در نمایش نامه حضور داره.
پدر و دختر سعی دارند کنترل نمایش رو به دست بگیرند و این نشون دهنده خودمحوری هر دوی این شخصیت ها هست تا جایی که کارگردان بهشون متذکر میشه که شما نمیتونید تمام نمایش رو اجرا کنید و افراد دیگه حق ابراز وجود دارند.
پسر خانواده رو میشه نمونه بارز «شخصیت اجتنابی» به شمار آورد ، پسر که در کودکی توسط مادر رها و طرد شده ، روابطش با پدر چندان خوب نیست و همچنین از بازگشت ناگهانی مادر و دختر ناراحت هست، باعث میشه شخصیتی اجتنابی داشته باشه ، پسردر تمام طول نمایش از وارد گفتگو شدن پرهیز می کنه، اصرارداره که هیچ صحنه ای اتفاق نیفتاده و نیازی نیست که در نمایش نامه بازی کنه.
شخصیت پسربچه، شخصیتی خام و شکل نگرفته هست که مناسب شخصیت یک کودک هست، کودکان معمولا در نقطه ای می ایستند و شاهد تنش های خانواده هستند ، اونها همه چیز رو حس میکنند حتی با اینکه ممکنه ازش صحبت نکنند و وقتی دختر خانواده دید اسلحه ای در دست پسر هست اون رو احمق خطاب کرد، پسربچه تحت فشار روانی زیاد خودکشی کرد، شخصیت پردازی ها فوق العاده عالی و بر حسب روان شناسی.

شخصیت دختر بچه ، شخصیتی در بچگی و نشاط کودکی هست که در باغ مشغول بازی بوده و بعد توی حوض فوت شده، میشه اینطور در نظر گرفت که دختر بچه در واقع فرزند شخصیت دختر هست.

کارگردان شخصیتی منفعت جو و کنترل گر داره ، سعی میکنه صحنه و بازیگران رو کنترل کنه و بدون توجه به اینکه حوادثی که اتفاق افتادن چقدر تلخ هستند فقط درام خودش رو تولید کنه و حتی خودکشی پسر بچه در صحنه پایانی نمیتونه تاثیر زیادی روش بذاره و فقط احساس میکنه یک روز رو از دست داده.
از طرفی خود «هنر » و  « هنرمند» یکی از مفاهیم اصلی کتاب هست ، ارزشمندی هنر ، اینکه شخصیت ها حتی با وجود تخیلی بودن و حقیقت کمتر حقیقی ترند و برای زنده ماندن باید نوشته بشیم اینکه آفریده نشدن در قالب یک شخصیت هنری یک جنایت هست و حتی این نقد که شخصیت ها برای هنرمندان صرفا یک ابزار هستند.

پایان نمایش یکی از بهترین پایان های کتاب بود به راستی که از این بهتر نمیشد ، بوم انگار جادو یک مرتبه از بین رفته بود ، شخصیت ها صحنه رو خالی کردن و دعوای نهایی بر سر حقیقی یا خیالی بودن این داستان بود، کارگردان فریاد میکشه خیالی یا واقعی همگی گم شید....خیلی خیلی عالی و فوق العاده نقطه اوج داستان پایانش بود و داستان در بهترین جای ممکن تموم میشه واقعا نمیدونم چطور میتونم این پایان فوق العاده رو ستایش کنم ، نمایشنامه ای خیلی عالی، تراژدی، درامبا مقداری کمی کمدی ، مفاهمیم خیلی عالی، حقیقت، واقعیت، تخیل، شرم، هویت، خودکشی، رابطه با محارم ، یکی از بهترین نمایش نامه هایی که خوندم در سبک پست مدرنیسم ، فوق العاده...من نمایشنامه رو از نشر قطره خوندم با ترجمه پری صابری و چیزی که ناراحتم میکنه این هست که پیش گفتاری که نویسنده برای کتاب نوشته چاپ نشده و اون پیش گفتار خیلی عالی و روشن کننده هست اگه توی کتابتون نبود ،حتما از نسخه انگلیسی پیش گفتار متن رو بخونید و مسئله دیگه ای که ناراحتم کرد این بود که مترجم به متن وفادار نبوده و وقتی من با متن انگلیسی مقایسه کردم دیدم مترجم قسمتی از توضیحات صحنه از ابتدای کتاب و قسمتی رو هم از انتهای کتاب حذف کرده،نمیدونم توی نسخه های دیگه ترجمه شده این قسمت ها وجود دارند یا نه ،بعد از خوندنش حتما اسم کتاب رو به انگلیسی در یوتوپ سرچ کنید و نمایش نامه اجرا شده ازش رو ببینید که لذت خوندن کتاب رو دو چندان میکنه.
        

2