بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

انسان در جستجوی معنا

انسان در جستجوی معنا

انسان در جستجوی معنا

4.0
223 نفر |
78 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

63

خوانده‌ام

571

خواهم خواند

306

«انسان در جست وجوی معنا»، اثر «ویکتور فرانکل»، روان پزشک، عصب شناس و پدیدآورنده «لوگوتراپی» است که در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. این کتاب دربردارنده خاطرات فرانکل از وضعیت خود و سایر قربانیان اردوگاه های کار اجباری آلمان در خلال جنگ دوم جهانی است. فرانکل در این کتاب به عنوان یک روان شناس اگزیستانسیالیست به اهمیت جست وجوی معنا برای زندگی، در سخت ترین شرایط زندگی می پردازد و ضمن روایت خاطراتش از اردوگاه های کار اجباری، تلاش می کند که نگرش جدیدش را در روان شناسی (لوگوتراپی) تبیین کند.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به انسان در جستجوی معنا

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به انسان در جستجوی معنا

پست‌های مرتبط به انسان در جستجوی معنا

یادداشت‌های مرتبط به انسان در جستجوی معنا

            روایت یک روان‌پزشک یهودی از اسارتش در اردوگاه‌ نازی‌ها... دکتر ویکتور فرانکل بنیان‌گذار مکتب لوگوتراپی یا معنی‌درمانی در روان‌شناسی است. طبق این مکتب، انسان وقتی می‌تواند رنج زندگی را تحمل کند که در رنج کشیدن معنایی بیابد. اما فرانکل از آن درمانگرهایی نیست که در اتاق گرم و نرم اش صرفا با بیماران گفت و گو کرده باشد، او در میانه جنگ جهانی به دست آلمان‌ها اسیر شده و در اردوگاه کار اجباری به همراه اطرافیانش اوج خفت و سختی و رنج را تجربه کرده و به لب مرز میان مرگ و زندگی می‌رسد، و مشاهداتش از رفتار و تصمیمات و چگونگی بقای دیگر زندانیان الهام‌بخش تئوری‌اش می‌شود. او درمی‌یابد که انسان نیاز دارد معنایی در دردهایش بیابد، وگرنه دوام نخواهد یافت... این کتاب، داستان غم‌انگیز اوست و در پایان نیز با تحلیل تجربیاتش، تئوری روان‌شناختی خود را تشریح می‌کند.

کتاب برای من فوق‌العاده بود. بیش از هر چیز این پرسش را در من ایجاد کرد که چگونه ممکن است چنین انسان‌های بی‌رحم و قاتلی وجود داشته باشد. روایت فرانکل نقطه قوت کتاب اوست، او می‌داند چگونه مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد و وی را با مسئله خود به خوبی روبرو کند. پس از خواندن بخش داستانی کتاب شما کاملا با وی احساس همدردی خواهید کرد. اواخر بخش داستانی، سر و کله تزهای لوگوتراپی پیدا می‌شود و خواننده در حیرت خواهدماند وقتی تناظر خوب تئوری با مشاهدات عینی فرانکل را می‌بیند. بخش آخر کتاب که صورت‌بندی منظم و فصل فصل لوگوتراپی‌ست کمی نسبت به بخش داستانی خشک و نچسب است و البته این عجیب هم نیست، و موارد و تجربیاتش از بیمارانی که خارج از اردوگاه درمان کرده، جالب است. 

من به شخصه روان‌شناس نیستم، ولی با همین شناخت کمی که از لوگوتراپی پیدا کرده‌ام، به نظر این تئوری دور از حقیقت نیست. افرادی در زندگی‌ام بوده‌اند که در همه چیز به بن‌بست رسیده بودند، زندگی برایشان بیهوده بود و سراسر رنج و استرس، اما وقتی معنایی در زندگی خود یافتند، وقتی توانستند هدفی برای خود پیدا کنند، مشکلات‌شان از جمله مشکلات روانی و ارتباطی‌شان حل شد. 

لوگوتراپی بر اهمیت معنا تاکید می‌کند، ولی به نظر من خوشبختانه معنای خاصی را برای زندگی مشخص نمی‌کند. خود فرانکل به نظر می‌رسد تحت تاثیر مذهب باشد، این را جای جای کتاب می‌توان حس کرد، اما او به شما نمی‌گوید معنای زندگی‌تان متاثر از مذهب باشد یا نه. او به افراد این آزادی را می‌دهد که خودشان معنایی برای زندگی‌شان بیابند و معنای هر کس مختص خود اوست. لوگوتراپی می‌گوید زندگی باید جهت داشته باشد، حال این که کدام جهت را خود فرد باید پیدا کند. از طرفی معنا یک چیز دلبخواهی و کاملا انتخابی نیست، معنا تا حدی به یک سری عوامل واقعی و ثابت نیز بستگی دارد و از این منظر از اگزیستانسیالیسم فاصله می‌گیرد. فرد باید معنایش را "پیدا کند." در مجموع ولی به اعتقاد فرانکل لوگوتراپی بیشترین آزادی را به فرد می‌دهد، و درمان‌گر صرفا به بیمار کمک می‌کند معنایی برای سختی‌ها بیابد، بر خلاف فی‌المثل روانکاوی که در آن درمانگر همه کاره است و روایتش از ضمیر ناخودآگاه و راه حلش را بایستی پذیرفت. و این چیزی‌ست که لوگوتراپی را زیبا می‌کند.

          
            تجربۀ دو ماه تدریس‌‌ام تا الان شیرین و تا حدی دردناک بوده است. مشخصاً دربارۀ یکی دو دانش‌آموز صحبت می‌کنم که از تجربه‌های سخت و تا حد زیادی دردناکِ زندگی‌شان با من صحبت کردند. وقتی از زندگی‌شان به من می‌گفتند شک نکنید من کرخت و سرد و بی‌حس شده بودم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید، حتی دلداری دادن هم برایم بی‌معنا شده بود. اما وقتی کمی گذشت دیدم همین سکوت و شنیدین خیلی تاثیرگذار است. حال، با این مقدمه نگاهی به «انسان در جستجوی معنا» انداختم. پرسشم این بود که در مواجهه با چنین موقعیت‌هایی چه باید کرد؟ این را بگذارید کنار تجربه‌های دیگرم از کلاس درس که با دانش‌آموزانی روبرو بودم که نقطۀ مقابلِ دو سه موردِ پیش‌گفته بودند، همان امکانات را داشتند و، بر‌ خلاف آن‌ها، می‌نالیدند.
بخش اول کتاب سرگذشتی از او در اردوگاه‌هایی کار اجباری است. اگر در پی این باشیم چیزی را که فرانکل توصیف می‌کند به شکل سینمایی توصیف کنیم می‌توان به «پیانیست» اشاره کرد. برای نمونه به عبارت زیر دقت کنید:
«یکبار هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر می کردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روي بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز می کشیدند. واگنها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالاي پنجره ها روزنه اي براي تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم می خورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحه سازي در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاري می کشیدند و ما نمی دانستیم که هنوز در سیلسیا 1هستیم یا به لهستان رسیده ایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماس کنان به سوي نیستی سقوط می کرد. سپس قطار به خط دیگري تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک می شویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب ، فریادي به گوش رسید، «تابلوِ آشویتس».
روشن است که درماندگی و استیصال در این افراد موج می‌زند.
بخش دوم (از نظر مضمونی) متمرکز بر شیوۀ درمانی فرانکل است. شاید عبارت «لوگوتراپی» را شنیده‌ باشید. این اصطلاح، که از ساختۀ اوست، اشاره به کارِ او دارد: معنا درمانی. بدون شک، فرانکل با تأملاتی اگزیستانسیال به این ایده رسیده است. به این صورت که، به قول آلپورت، اگر زندگی رنج بردن است پس باید در رنج معنایی برای زندگی یافت. برای زنده ماندن ناگزیر به معناییم. حتی اگر زندگی معنا دارد مرگ نیز باید معنا داشته باشد. اما این معنا وابسته به شخص است، هر کسی باید خودش این معنا را جستجو کند و بیابد. این نگاه سبب شده فرانکل نگاه گشوده‌ای به تمامی امور معنازا دارد، مذهب یا هر چیز دیگری. بخش دوم کتاب لوگوتراپی را تشریح می‌کند و آن را با مکتب فرویدی و آدلری مقایسه می‌کند. فرانکل خود را نه یک روان‌کاو بلکه یک «روان‌درمان‌گر» می‌داند. روان‌درمان‌گر در لوگوتراپی، به خلاف روان‌کاو، به چیزهایی گوش فرا می‌دهد که شنیدن‌اش آسان نیست. خودِ فرانکل به خوبی شیوه‌اش را توضیح می‌دهد:
«لوگوتراپی در مقایسه با روانکاوی روشی است که کمتر به گذشته توجه دارد و به درون‌نگری هم ارج چندانی نمی‌نهد، در ازای توجهِ بیشتری به آینده، وظیفه و مسوولیت و معنی و هدفی دارد که بیمار باید زندگیِ آتی خود را صرفِ آن کند». فرانکل شرایطی را برای بیمار فراهم می‌کند و در جهتی هدایتش می‌کند تا بیمار معنایِ زندگی‌اش را بیابد (یا در مسیرِ یافتنِ آن بر آید). گویی فرانکل در صدد است «قوۀ معناجویی» را در درون بیمار بیدار کند. او معناجویی را نیرویی اصیل و بنیادین می‌داند. تصور من اینست که شرایطی که فرانکل در پی آنست با نوعی امیددهی همراه است: عیان کردنِ واقعیت همراه با امید به تغییر وضعیت با تاکید بر معناجویی.
          
            ویکتور فرانکل، روانپزشک یهودی اتریشی که در جنگ جهانی دوم به اردوگاههای کار اجباری نازی ها فرستاده شد تجربه ها و خاطرات تلخ و دردناک خود را از ایستادن بر آستانه مرگ در کتابی با نام "انسان در جستجوی معنا" تدوین کرد. 
از این کتاب که به زبان های مختلف ترجمه شده و در میان سی و یک اثر مؤلف مشهورترین و مهمترین است تا زمان مرگش حداقل نه میلیون نسخه فروخته شد.
او که در جوانی از دانشگاه وین دکترای اعصاب و روان گرفته بود -و بعدها صد و بیست دکترای افتخاری از سراسر جهان دریافت کرد- بر اساس تجربه های زندان خود مکتب معنادرمانی را ابداع کرد که پس از دیدگاههای فروید و آدلر سومین مکتب روانپزشکی وین به شمار می‌رود. 
او در این کتاب خواندنی و اثرگذار تجربه ها و خاطرات خود را از دوران زندان و شکنجه ها و گرسنگی هایی در رویارویی با مرگ به دقت و جذابیت نقل می‌کند و شرح می‌دهد که چه چیزهایی او را زنده نگه داشته است.
در بخشی از کتاب پس از شرح رسیدن قطار حامل زندانیان به اردوگاه آشویتس می‌نویسد:
"کوشیدم اعتماد یکی از زندانیان را به خود جلب کنم. پنهانی به سویش رفتم و به لوله کاغذی که در جیب درونی پالتویم بود اشاره کردم و گفتم: ببین، این نوشته ها یک کتاب علمی است" و سپس شرح می‌دهد که چگونه با مرارتهای گوناگون روبرو می‌شود و بارها تا پای مرگ می‌رود.
تجربه دردناک اردوگاه به جایی می‌رسد که تمام وسایل و لباسهایش را 
می گیرند و نسخه اولیه دستنویس کتابش را هم می‌سوزانند و چیزی جز بدن برهنه استخوانی اش برای او باقی نمی‌ماند. همه عزیزانش را از دست داده است و فقط امید به آینده و انگیزه دوباره نوشتن کتابش او را زنده نگه می‌دارد.   
او که مرگ پدرش را در اردوگاه شاهد بوده و همچنین مادر و نامزدش به کوره های آدم سوزی سپرده شده اند به این باور رسید که در چنین شرایطی تنها "تصور زندانی از آینده" می‌تواند او را از درون سرپا نگهدارد و در مقابل فشارهای بیرون مقاوم سازد و نقل می‌کند چگونه زندانیانی که یک عکس از خانواده خود داشتند چگونه هر شب وقتی پس از کار طاقت فرسا مثل یک جنازه بر زمین می‌افتادند با تماشای همان عکس و امید به بازگشت جانی تازه می‌یافتند و زنده می‌ماندند. 
همین موضوع باعث شد تا ایده اولیه مکتب معنادرمانی در ذهن او شکل بگیرد و به تدریج کامل شود، زیرا نقش درمانی معنا را به چشم خود دید و با تمام وجود اثر شگفت و معجزه سان این اکسیر حیات بخش را لمس کرد. 
او گاهی از بیماران خود که شرایط روانی بسیار سختی داشتند و از مشکلات مختلف زندگی رنج می‌بردند می‌پرسید: چرا خودکشی نمی‌کنی؟ و سپس می‌کوشید از دل پاسخ آنان راهی برای بازسازی روحی و روانی شان بیابد. 
کتاب "انسان در جستجوی معنا" که در نگاه اول روایتی داستانی و اثرگذار و فراموش نشدنی از یک تجربه تلخ شخصی به نظر می‌رسد، به شکلی ماهرانه در لابلای خاطرات نویسنده مفهوم اساسی و هسته بنیادین فکر خود را تبیین کرده است.    
درست زمانی که افکار کمونیستی در تمام جهان پراکنده شده بود و می‌کوشید هر گونه مفهوم فرامادی را انکار کند و همگان را به این باور برساند که هیچ چیزی غیر از ماده و مناسبات مادی در زندگی وجود ندارد، کتاب دکتر فرانکل توجه به معنویت را مد نظر قرار داد و بر دل و جان میلیونها نفر در جهان اثر گذاشت.   
این کتاب چندین بار نیز به دست مترجمان متفاوتی به زبان فارسی برگردانده و منتشر شده است. 

(به تاریخ ۱۳۹۹/4/10 از سری یادداشت‌های «صد کتاب قبل از صد سالگی!» یادداشت روزنامه شهرآرا) 
          
            کتاب درمورد «جان به در بردن» انسان است، درمورد قدرت انگیزه. ویکتور فرانکل در بخش اول خاطرات‌اش را از اردوگاه کار اجباری می‌نویسد و در بخش دوم لوگوتراپی یا معنا درمانی می‌کند و این مکتب علمی را به طور کامل و واضح شرح می‌دهد. او در بخش دوم می‌گوید: «من تردید دارم که پزشکی بتواند پاسخی به این پرسش بدهد که معنای زندگی هر فردی چیست؟ زیرا معنای زندگی از فرد به فرد، روز به روز، ساعت به ساعت در تغییر است. از این رو، آن‌چه مهم است معنای زندگی به طور اعم نیست، بلکه هر فرد می‌باید معنی و هدف زندگی خود را در لحظات مختلف دریابد. هیچ معنای انتزاعی که انسان عمری را صرف یافتنش نماید وجود ندارد، بلکه هر یک از ما دارای وظیفه و رسالتی ویژه در زندگی است که می‌بایست به آن تحقق بخشد.»
دکتر فرانکل روانپزشک-نویسنده، گاهی از بیماران خود، که از اضطراب‌ها و دردهای کوچک و بزرگ رنج می‌برند و شکوه می‌کنند، می‌پرسد: چرا خودکشی نمی‌کنید؟ او  اغلب می‌تواند از پاسخ بیماران خطِ اصلی روان‌درمانی خود را پیدا کند. در زندگی هر کسی چیزی وجود دارد، یکی عشق، دیگری یک استعداد و سومی خاطره‌ای که ارزش حفظ کردن دارد.
فرانکل در این کتاب توضیح می‌‍‌دهد که زندگی افراد چگونه «می‌تواند» و «باید» با معنا باشد. خواندنِ این کتاب سبب می‌شود خواننده با نگاه جدیدی به زندگی خود بنگرد تا بداند که چگونه باید معنی زندگی خود را پیدا کند.
نویسنده می‌گوید شما نمی‌توانید از رنج و عذاب دوری کنید اما می‌توانید طرز برخورد با آن را خودتان انتخاب کنید. او، در زمان ورود خود به اردوگاه کار اجباری آلمان در جنگ جهانی دوم در جیب لباس یک زندانی کشته شده کاغذی پیدا کرد که روی آن نوشته شده بود: «خدایت را با تمام قلبت، با تمام روحت و با تمام قدرتت دوست بدار». لباسی که مجبور شد از آن استفاده کند. تفسیر ویکتور فرانکل از آن جمله این بود که پاسخ مثبت به زندگی، علی‌رغم هر چه با آن روبه‌رو می‌شویم، خواه رنج و خواه مرگ، یک فرمان است. چرا که در ناپیمودنی‌ترین راه‌ها و در ناامیدکننده‌ترین لحظات و وضعیت‌هاست که می‌توان بزرگ‌ترین معنا را پیدا کرد. او مفهوم حضور خود را در آن جهنم و اردوگاه عذاب‌آور دریافت و بخاطر آن تمام بیماری، خستگی، گرسنگی، تشنگی، فشار روانی و شکنجه‌های بدنی و... را تحمل کرد.
در اردوگاهی که فرانکل اسیر بود به طور معمول از هر 28 نفر یک نفر زنده می‌ماند و مابقی یا کشته می‌شدند و یا خودکشی می‌کردند. او بعد از بررسی‌های فراوان متوجه شد که کسانی که زنده می‌مانند لزوماً قبل از اسیرشدن‌شان سالم‌ترین، قوی‌ترین، باهوش‌ترین، ثروتمندترین و… نبوده‌اند. آن‌ها کسانی بوده‌اند که برای زندگی خود معنایی دارند و به امید تحقق آن معنی و هدف بعد از پایان جنگ زنده مانده‌اند. این معنی می‌تواند کشف اعضای خانواده، ساختن کشور و یا هر چیز دیگری باشد.
در بخشی از کتاب انسان در جست و جوی معنا می‌خوانیم:
[...] مراحل خودکشی تقریباً از ذهن همۀ ما گذشته بود؛ همۀ ما این اندیشه را ولو برای مدت کوتاه تجربه کرده بودیم. اندیشه‌ای که زاییدۀ وضع موجود بود، خطر مرگ که همواره تهدیدمان می‌کرد و نزدیک‌بودن مرگ کسانی که زیر شکنجه بودند، [...] نخستین شب ورودم به اوردوگاه با خود پیمان بستم که «به سیم خاردار نزنم». این عبارتی بود که در اردوگاه به کار می‌رفت و بهترین شیوۀ خودکشی بود که با دست زدن به سیم خاردار برق‌دار انجام گرفت. گرفتن چنین تصمیمی برای من خالی از اشمال نبود. از آنجا، که شانس زنده ماندن و یا رویدادهایی که موجب رهایی می‌شد کم بود، خودکشی دیگر معنایی نداشت...