ملیکا خوش‌نژاد

ملیکا خوش‌نژاد

پدیدآور کتابدار بلاگر
@eghlima

13 دنبال شده

252 دنبال کننده

            همان پرتقال درخت‌نشين که عاشق شب‌های سرد و پرستارهٔ پس از برف است.

          
https://youtube.com/@eghlimalb?si=f2OzmLP-hM2jezkB
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        جنگ‌های سه‌ساله ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ همیشه مرا خیلی غمگین می‌کند؛ هم به دلیل تلفات انسانی بسیار زیادی که داشته، هم به خاطر تأثیری که آن موقع بر امپراتوری مقدس روم (تا حدودی آلمان امروزی) گذاشت و خاستگاه اتفاقات وحشتناکی شد که در قرن بیستم رقم خوردند. انتظارش را داشتم که آقای برشت سراغ این جنگ‌های بسیار تأثیرگذار در تاریخ آلمان هم برود، اما راستش انتظارش را نداشتم که از این دریچه به ماجرا ورود کند. داستان در مورد پیرزنی است که در بحبوبه‌ی این جنگ خنزرپنزرهایی را به مردم می‌فروشد که به خاطر جنگ گیر آوردنشان دشوار شده و عملاً جنگ بساط کاسبی‌اش را رونق بخشیده و به همین دلیل گرچه بچه‌هایش را به خاطر جنگ یک به یک از دست می‌دهد، گویی چندان تمایلی به پایان یافتن جنگ ندارد. برشت در این روایت می‌خواهد به نسبت تنگاتنگی که تداوم جنگ با انباشت سرمایه دارد اشاره کند و این کار را با ظرافت بسیار زیبایی انجام می‌دهد. کیف کردم. اما شخصیت موردعلاقه‌ی من کاترین است؛ کاترین لالی که در نهایت برای نجات مردم خودش را قربانی می‌کند و با اینکه شاید موقعیت‌شان شباهت زیادی با هم نداشته باشد مرا یاد ژان دارک می‌انداخت. در صحنه‌ای که روی پشت بام می‌رود و طبل می‌زند تا مردم شهر را بیدار کند به پهنای صورتم اشک می‌ریختم.
      

14

        این کتاب واقعاً یک داستان کودکانه‌ی ساده نیست. اولاً که یکی از جالب‌ترین و جادویی‌ترین کتاب‌های کودکی است که نوشته شده و هیچ‌کسی نیست که حتی اگر خود کتاب را نخوانده باشد نام پیتر پن یا تینکر بل و حتی کاپیتان هوک به گوشش نخورده باشد و همین به تنهایی کافی است تا عظمت و تأثیرگذاری این داستان کوتاه و جالب و جادویی را اثبات کند. اما محبوبیت و معروفیت یک اثر ممکن است به تنهایی ضامن بزرگی و اهمیتش نباشد. آنچه این اثر را از نظر من مهم می‌کند لایه‌لایه و نمادین بودنش است؛ اینکه به شیوه‌های مختلف تفسیرپذیر است و می‌تواند بسیار فراتر از یک داستان کودکانه‌ی ساده باشد. 

جی. ام. بری برای نوشتن این کتاب مثل هر نویسنده‌ی خوب دیگری پیش از هر چیز از رخدادهای زندگی خود و تجربه‌های زیسته‌اش بهره برده است. مثلاً مرگ برادر نوجوانش در کودکی و احساس سوگ عمیق مادرش پس از از دست دادن فرزند موردعلاقه‌اش باعث شده بود جیمز لباس‌های برادر بزرگترش را بپوشد تا لحظه‌ای مادرش دوباره حضور دیوید عزیزش را حس کند. یا اینکه مادربزرگش وقتی مادرش هشت ساله بوده فوت می‌کند و تمام وظایف نگه‌داری از خواهران و برادران و همچنین خانه‌داری بر عهده‌ی مادر کودکش می‌افتد و عملاً او در کودکی ناگهان تمام وظایف یک بزرگسال بر عهده‌اش قرار می‌گیرد و فرصت کودکی را از دست می‌دهد و به همین دلیل گویی ریشه‌ی آرزوی کودکی کردن یا اهمیت نقش مادر در داستان پیتر پن را می‌توانیم در سرگذشت تلخ مادر خود نویسنده جستجو کنیم. اما شاید مهم‌ترین مسئله‌ی زندگی نویسنده آشنایی‌اش با خانواده‌ی لوولن و فرزندانش بود که نام کاراکترهای کتاب را نیز از روی فرزندان آن‌ها که بعدها فرزندخوانده‌های خودش می‌شوند برداشته است. همه‌ی اینها را گفتم که بگویم این داستان لایه‌های معنای زیادی دارد و باید با دقت و از صمیم قلب خوانده شود تا تک‌تک این جزئیات را بتوانیم با تمام وجود درک کنیم.

اما خود داستان سرراست است؛ وندی، دختری در آستانه‌ی نوجوانی، با پیتر پن و پری بدجنس همراهش تینکر بل آشنا می‌شود و به همراه دو برادر کوچکش پدر و مادرشان را ترک می‌کنند و با آن دو به نورلند می‌روند؛ جایی که می‌توانند همیشه کودک بمانند و هرگز بزرگ نشنوند. اما نورلند یک سرزمین خیالی شاد و روشن نیست. در نورلند هم خطراتی در انتظارشان است و دشمن درجه‌ی یک پیتر یعنی کاپیتان هوک می‌تواند دردسرهای زیادی برایشان ایجاد کند. علاوه‌براین، ساکنان نورلند (پسران گمشده) که اتفاقاً همه پسرند، چون دخترها حواس‌جمع‌ترند و هرگز گم نمی‌شوند، همه به مادر نیاز دارند و وندی نقش مادری را برایشان ایفا می‌کند.
در نهایت اما وندی متوجه می‌شود که دلش می‌خواهد تمام مراحل زندگی را تجربه کند و بعد از دل‌تنگی بسیار زیاد برای والدینش، برادرانش را راضی می‌کند که به سرزمین خودشان برگردند و پس از بازگشت پدر و مادرش را متقاعد می‌کند تا تمام پسران گمشده را نیز به فرزندخواندگی قبول کنند. اما پیتر در این میان ترجیح می‌دهد تا ابد کودک بماند و به نورلندش برمی‌گردد.

این توضیح خلاصه‌ی داستان است که شاید همگی با آن آشنا باشیم. اما همان‌طور که گفتم داستان را می‌توان به‌صورت نمادین نیز تفسیر کرد.
جیمز بری این داستان را ابتدا به شکل نمایشنامه نوشته بود و بعد به شکل کتاب داستان درآوردش. وقتی می‌خواستند نمایشش را اجرا کنند همیشه تأکید داشت بازیگر پیتر پن باید دختر باشد و نقش کاپیتان هوک و پدر وندی را نیز یک نفر باید بازی کند و این نکات به‌نظر من در تفسیر نمادین‌مان می‌توانند تأثیرگذار باشند. 
من فکر می‌کنم این داستان درباره‌ی پذیرش فناپذیری و تناهی‌مان و در آغوش کشیدن تمام مراحل زندگی انسانی از کودکی تا پیری است و اینکه ما همیشه در تلاشیم تا تناهی خود را به دست فراموش بسپاریم و بر کودکی یا جوانی خود پافشاری کنیم. وندی و پیتر می‌خواهند کودک بمانند چون از بزرگ شدن می‌ترسند، کاپیتان هوک (که می‌تواند نمادی از سوپرایگو باشد) از تمساحی که تیک‌تیکش نماینده‌ی گذر زمان است وحشت‌زده می‌شود و هر جور شده می‌خواهد از دستش فرار کند. حتی مادر وندی هم پیتر پن را می‌شناسد و همین این دیدگاه را تقویت می‌کند که پیتر همان بخش اید ناهوشیار هرکسی می‌تواند باشد و او را به پیروی صرف از تمایلاتش سوق می‌دهد. به نظر می‌رسد ما در کودکی همیشه بیشتر پیروی تمایلات و غریزه‌ها و تکانه‌های آنی‌مان هستیم و هر چه بزرگتر می‌شویم است که با ظهور سوپرایگو هنجارهای بیرونی را یاد می‌گیریم و انسان سالم کسی است که ایگویش بتواند تعادلی نسبی میان اید و سوپرایگوش به وجود آورد. به‌ نظرم نویسنده می‌خواسته بازیگر پیتر را یک دختر بازی کند چون در این داستان پیتر ایدِ وندی است که یک دختر است و از طرفی اسمی پسرانه دارد چون همین پیتر می‌تواند ایدِ برادران وندی و پسران گمشده هم باشد. بنابراین پیتر یک شخص نیست، بخشی از هر انسان است؛ بخشی که ما را به کودکانه رفتار کردن و اصرار بر کودک ماندن (زندگی ابدی در نورلند) دعوت می‌کند. اما وندی قهرمان داستان متوجه می‌شود که رشد و شکوفایی‌اش در گرو پذیرش تمام مراحل زندگی انسانی است و بالاخره بزرگ می‌شود و حتی خودش هم مادر می‌شود.

بخش‌های سورئال داستان مثل سایه‌ی پیتر که لای پنجره‌ی اتاق وندی می‌ماند، پرستار بچه‌ها که یک سگ است و حتی خود کانسپت نورلند و پیتر و تینکر بل و سایر پری‌ها واقعاً بامزه و جالب‌اند و فکر می‌کنم برای اینکه بتوانیم از این کتاب بیشترین نهایت لذت را ببریم باید بدون هیچ پیش‌فرض منطقی سراغ خواندنش برویم و فقط در جهانش غرق شویم بدون اینکه لزوماً دنبال برقراری تطابق میان قوانین حاکم بر داستان و قوانین حاکم بر دنیای خودمان باشیم.
      

39

        این شد یک اثر دست و حسابی آقای برشت. فکر کنم بالاخره بعد از این همه نمایشنامه دلم را به دست آوردی. این نمایشنامه واقعاً زیبا، تأثیرگذار، دلنشین و برشتی بود. تمام دغدغه‌های برشت را به بهترین شکل دربرمی‌گرفت و در عین حال روایت بسیار زیبا و تأمل‌برانگیزی هم داشت. شاید اگر چند سال پیش این نمایشنامه را می‌خواندم، وقتی هنوز با جوردانو برونو به درستی آشنا نبودم، آن‌قدر از این نمایشنامه لذت نمی‌بردم و به‌نظرم گالیله شخصیت بزدلی می‌آمد. اما الان واقعاً برایم جالب بود. چون انگار الان می‌فهمم که واقعیت زندگی و آدم‌ها چطور است و وای به حال جامعه‌ای که به امید قهرمان‌ها زنده است. گالیله یک شخصیت واقعی است؛ از مردن و سوزانده شدن می‌هراسد، همان‌طور که هرکسی ممکن است از چنین رخداد وحشتناک و سهمگینی هراس داشته باشد. برای همین دوست‌داشتنی و ملموس است اتفاقاً. مقایسه‌ی گالیله و جوردانو برونو مرا به یاد وضعیت سقراط و ارسطو می‌اندازد؛ یکی جام شوکران را انتخاب کرد و مرد، دیگری رفت و زنده ماند. گالیله زنده ماند و مسیر علم را برای همیشه تغییر داد. اما به چه قیمتی؟ اینکه برشت در ذهن ما سؤال ایجاد می‌کند معرکه است. مدام دارم به روسو فکر می‌کنم که معتقد است پیشرفت علوم و هنرها در خدمت به‌زیستی بشر نبوده و شاید هم برای همین خاموش شدن وجدان‌های اخلاقی است که حالا پیشرفت علم و تکنولوژی چنان ارتباطی به درنظرگرفتن به‌زیستی انسان ندارد. از طرفی از تأکید گالیله و البته برشت بر انحصاری نکردن دانش بی‌نهایت لذت بردم. گالیله با نوشتن به زبان عام مردم و البته غیرلاتین تا برای آن‌ها قابل‌فهم باشد، تلاش داشت نشان بدهد که اگر دهقانان و کشاورزان آگاه شوند، متوجه خواهند شد تا الان قدرتمندان به‌شدت از آن‌ها سوءاستفاده کرده‌اند و شاید بتوانند راهی برای گرفتن حق عادلانه‌ی خود پیدا کنند. (طنین و بازتاب عقاید مارکسیستی برشت.)
      

7

        حالا می‌فهمم چرا بزرگترین مراسم تشیع جنازه‌ در تاریخ فرانسه از آنِ آقای هوگو است. آقای هوگو عظیم، باشکوه، ستایش‌برانگیز و ستودنی است. در برابر آقای هوگو باید سر تعظیم فرود آورد. هنوز «بینوایان» را نخوانده با همین «گوژپشت نتردام» چنان شیفته و مجذوبش شدم که از طرفی قلبم تند تند می‌زند از فکر خواندن «بینوایان» و شاهکارهای دیگرش، از طرفی قلبم سنگین است که باید با نتردام و کازیمودوی نازنینم خداحافظی کنم.

اما «گوژپشت نتردام». گمانم وقتی بچه بودم نسخه‌ی خلاصه‌ و کودکانه‌ای از این داستان را خوانده بودم، درست مثل بینوایان. و چقدر خوشحالم که الان می‌توانم نسخه‌های کامل و دست اول را بخوانم و با تمام وجود عظمت‌شان را درک کنم. ویکتور هوگو مهربان، صبور و دغدغه‌مند است و یکی از دقیق‌ترین و نکته‌سنج‌ترین نویسندگان. چنان با ظرافت به برخی جزئیات توجه می‌کند و ارتباطات معنادار میان پدیده‌ها و مفاهیمی برقرار می‌کند که ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارند که هوش از سرت می‌پرد. برخی قسمت‌های کتاب انگار لحظه‌ای از روایت بیرون می‌آید و مطالبی را همچون مقاله‌ای تخصصی با ما در میان می‌گذارد که اتفاقاً به عمیق‌ترین شکل ممکن در خدمت داستان و اتمسفر آن است و به همین دلیل نه تنها خواننده را از حال و هوای داستانی خارج نمی‌کند، بلکه کمک می‌کند بهتر درکش کند. 

شخصیت‌های این کتاب از کلود فرولو، اسمرالدا و کازیمودو و شانتفلوری گرفته تا حتی فبوس، از ماندگارترین شخصیت‌های ادبیات‌اند به نظر من و بخشی از قلبم همیشه متعلق به کازیمودو و شانتفلوری خواهد بود. «گوژپشت نتردام» یک رمان رمانتیک تمام عیار است، با تمام مؤلفه‌هایی که این ژانر ادبی را به یاد می‌آورند؛ یک ساختمان قرون‌ وسطایی قدیمی و اسرارآمیز، موجودی تنها و بیگانه که از جامعه‌ی انسانی طرد شده است، امیال و احساسات سرکوب‌شده و ممنوعه و حس تاریکی و انزوایی که پایانی تراژیک را رقم می‌زنند. بیش از هر چیز مرا یاد «فرانکنشتاین» مری شلی می‌انداخت. هیولای فرانکنشتاین و کازیمودو از بسیاری جهات به هم شبیه بودند؛ هر دو تنها و درک‌نشده و محکوم به زیستی طردشده و در انزوا. اینکه کلیسای نتردام در این کتاب خود یک کاراکتر درست‌و‌حسابی است بی‌نظیر بود. اینجا کلیسا فقط مکانی نیست که داستان در آن رخ می‌دهد، شخصیتی‌ است که بر شخصیت‌های دیگر تأثیری فعال می‌گذارد. به لطف این کتاب آدم می‌تواند پاریس و نتردام قرون وسطی را با گوشت و پوست و استخوان لمس کند؛ همان تاریکی و خیسی و حتی بوی بد پاریس آن روزها را تجربه و شوالیه‌پرستی کورِ مردمان، نوع زیستِ کولی‌های بی‌پناه و کلیسای پوسیده و نخ‌نما را درک کند.

کازیمودو همچون موجود فرانکنشتاین یا حتی مرد فیل‌نمای لینچ یک عجیب‌الخلقه است که در جهان امروزی نیز شاید حتی همچنان پذیرفته نباشد،‌ چه برسد در یک جامعه‌ی خرافه‌پرست قرون‌وسطایی که از بدو تولد رها و بی‌پناه و از همه‌جا پس زده شده است. تنها کسی که زیر پر و بالش را می‌گیرد، شماس اعظم کلیسای نتردام، کلود فرولو، است که در نهایت سهمگین‌ترین ضربه‌ها را به کازیمودو می‌زند. از همان ابتدا می‌دانیم که پایان کازیمودو که نه حرف دیگران را می‌شنود، نه کسی تلاشی برای شنیدن حرف‌های او می‌کند، تلخ و تاریک است. اما شخصیت کلود فرولو، با تمام تلخی و گزندگی شخصیتش، تا حدی قابل‌درک است. وقتی مجبوری تمام حقانیت احساسات درونی‌ات را سرکوب کنی، معلوم است که نتیجه هیولایی می‌شود که با اعمال و رفتارش بدترین و دردناک‌ترین ضربه‌ها را به عزیزترین کسانش می‌زند. شانتفلوری زن تنها و محکوم دیگری است که تمام زندگی نکبت‌بارش را در آرزوی رسیدن به دختر از دست‌رفته‌اش می‌کند و درست در لحظه‌ی وصال همه‌چیزش را از دست می‌دهد. اسمرالدا و بز نازنینش جالی نیز درمانده و بینوا هستند. اسمرالدا یک نوجوان است؛ همان‌قدر خام و بی‌تجربه و ساده. گرچه در لحظاتی می‌تواند شجاعتی چشمگیر از خود نشان دهد، آن‌قدر ساده است و آن‌قدر حس طرد و رهاشدگی در او زیاد است و احساس دوست داشته شدن را تجربه نکرده است که حتی نمی‌تواند کسی را دوست داشته باشد که در مقابل حاضر باشد دوستش داشته باشد؛ گویی خودش را لایق دوست داشته شدن نمی‌داند.

تک‌تک شخصیت‌‌های اصلی و فرعی به اندازه پرداخت شده‌اند و روند داستان با سرعتی مناسب پیش می‌رود. نقش نتردام چنان پررنگ است که به‌نظرم تمام معماران و شهرسازان و مرمت‌کاران قطعاً باید این کتاب را دست‌کم یک بار در زندگی‌شان بخوانند. یک فصل کامل هوگو درباره‌ی نسبت چاپ، ادبیات و معماری صحبت کرده که بی‌نظیر است. هرگز آن شبی را که مشغول خواندن آن فصل بودم فراموش نمی‌کنم، از شدت زیبایی واژگان هوگو قلبم از هیجان تندتند می‌زد. هوگو معتقد است چاپ و کلمات معماری را نابود کرده‌اند، بااین‌حال زمانی که حاکمان فرانسه تصمیم داشتند نتردام ویرا‌ن‌شده را خراب کنند، هوگو با نوشتن این کتاب چنان به محبوبتش افزود که آن‌ها تصمیم گرفتند به جای تخریب مرمتش کنند. گویی برعکس ادعای هوگو، این بار ادبیات معماری را نجات داد.
      

36

        من فقط «تفنگ‌های خانم کارار» را خواندم.


چیزی درباره‌ی جنگ داخلی اسپانیا نمی‌دانستم و به بهانه‌ی این نمایشنامه رفتم کمی در موردش و تأثیری که در قدرت گرفتن هیتلر و موسولینی داشت خواندم و واقعاً حیرت‌زده شدم و البته بیش از پیش ضرورت آشنایی عمیق‌تر با تاریخ قرن بیستم را حس کردم. باید هر چه زودتر در این زمینه آستین بالا بزنم و بیشتر بخوانم. اما «تفنگ‌های خانم کارار» مرا تا حدی یاد نمایشنامه‌ی «مادر» برشت انداخت؛ البته از جهاتی هم با هم فرق داشتند. مثلاً مادر خیلی زود و در همان ابتدای نمایشنامه تغییر کرد، اما خانم کارار تا انتهای نمایشنامه بر سر حرفش و بی‌طرف ماندن و اعتقاد به اینکه با بی‌طرفی کسی کاری به کارت نخواهد داشت ماند. خانم کارار مثل خیلی از ماها فکر می‌کرد اگر نکشد، اگر خشونت نورزد، به تنهایی کافی است تا امنیت خود و خانواده‌اش حفظ شود و با توجه به اینکه همسرش را از دست داده بود موقعیتش بسیار بسیار قابل‌درک بود. من هر چه خودم را جایش می‌گذاشتم، به سختی می‌توانستم تصور کنم که در موقعیت مشابه تصمیم دیگری بگیرم و این رویکرد برشت که بسیار واقع‌گرایانه و قابل‌درک است واقعاً ستودنی است.
در این نمایشنامه به‌ نظرم برشت زیاد از تکنیک‌های فاصله‌گذاری‌ معمولش استفاده نکرده بود و شاید هم به این دلیل و هم به این دلیل که تعداد کاراکترها کم بودند، بیشتر به تئاتر دراماتیک شباهت داشت تا تئاتر اپیک برشتی و خب، تنوع خوبی بود بین این همه آثار اپیکی که تا اینجا ازش خوانده‌ام.
      

4

        از لحاظ فرمی این یکی از جالب‌ترین نمایشنامه‌های برشت و به‌طور کلی یکی از جالب‌ترین نمایشنامه‌هایی که تا به حال خوانده‌ام بود. در واقع ۲۴ نمایش تک‌پرده‌ای است که هرکدام برشی از زندگی افراد بسیار مختلفی را به‌ تصویر می‌کشد که وجه اشتراک‌شان بودن در زمان و مکان واحدی است. واقعیتش آن‌قدر از نازیسم و فاشیسم و به قول برشت ترس و نکبت‌های آن دوران خوانده و شنیده‌ایم که کمی دیگر دلم به هم می‌خورد از آثار این چنینی، اما جادوی برشت در این است که حتی داستان‌های تکراری را چنان انسانی بازگو می‌کند که خواه ناخواه جهان‌شمول می‌شوند و در هر زمان و مکانی می‌توانی بالاخره نقطه‌ی اتصالی با آن‌ها پیدا کنی. و راستش بیشتر روایت‌هایی که از جنگ جهانی دوم خوانده و شنیده و دیده‌ایم، کمابیش شبیه به هم‌اند، اما جالبی این نمایشنامه این بود که به برخی جنبه‌ها، به برخی سرگذشت‌ها اشاره کرده بود که پیش از این به آن‌ها فکر نکرده بودم و در میان این ۲۴ نمایشنامه‌ی تک‌پرده‌ای چندتا در ذهنم بسیار پررنگ ماندند: صلیب گچی، قضاوت، زن یهودی، جاسوس، کمک زمستانی و دو نانوا.
      

15

        «هویت سفری طولانی و فردی است. هر مسافر چمدانی با خود دارد. چمدانی که نمی‌بینی‌اش. ناپیداست ولی هست. این چمدان طی زندگی‌ات از دیدارها، اشیاء، خاطرات و تجربیات خوب و بد پر خواهد شد. برای این‌که زیاده از حد سنگین نشود و بتوانی به راه خودت ادامه بدهی، باید بعضی چیزهای بی‌مصرف را دور بریزی و مهم‌ترین‌ها را نگه داری. باید از بین آن‌ها سوا کنی، چون شانه‌های مسافر زیر بار واژه‌ها، دیدارها، ناملایمات، عشق و نفرت، پیروزی‌ها و شکست‌ها هم می‌شوند. پسرم، هویت سیاحتی طولانی است. باید تا حد امکان سبک و صادقانه‌تر به این سفر بروی. بدان که ما ما نیستیم، ما می‌شویم.»

باید اعتراف کنم اولین کتابی بود که از ادبیات عراق می‌خواندم. راستش از این‌که با ادبیات خاورمیانه آن‌قدر نامأنوسم احساس شرم می‌کنم، ولی خب دست‌کم خوشحالم که این کتاب همچون تلنگری به من یادآوری کرد که باید حواسم باشد مرزهای ادبیاتی‌ام را وسیع‌تر کنم و حواسم به آثار سرزمین‌هایی که روزگاری مهد تمدن بودند بیشتر باشد. از حالا به بعد حواسم هست که در سیرهای مطالعاتی‌ام حتماً چنین آثاری را نیز بیشتر بگنجانم.
اما این کتاب نازنین. من از عراق فقط داستان‌هایی دربارۀ جنگ می‌دانستم. بااینکه به‌واسطۀ دنیا آمدن در خانواده‌ای مذهبی، هر سال اقوام نزدیکم عازم کربلا و نجف‌اند، همیشه می‌دانستم همان‌طور که ایران آن ایرانی نیست که رسانه‌های غربی به‌تصویر می‌کشند، سرزمین‌های همسایه هم لزوماً شبیه تصاویری نیستند که از طریق اخبار دست چندم به گوش ما می‌رسند، اما خب هیچ شناختی هم از آن‌ نداشتم. خواندن این کتاب در این راستا از چندین جهت برای من روشنگر بود؛ شنیدن داستان آدم‌هایی که در نسل‌های مختلف در بغداد و فلوجه زیسته‌اند، آشنایی با میدان تحریر، خیابان الرشید با قهوه‌خانه‌های معروفش که پاتوق روشنفکران و محافل سیاسی و به‌نوعی قلب بغداد  بوده است، مواجهه با تأثیر شگرف رودهای دجله و فرات که پیش از این فقط دو اسمی بودند که کتاب‌های بی‌سروته جغرافیای مدرسه را به یادم می‌آوردند و حالا برایم تبدیل شدند به رودهایی به واقعی بودن رودی همچون زاینده‌رود، همه و همه باعث شدند عراق و مردمانش برایم زنده‌تر از پیش شوند.
وقتی جستاری، داستانی، یادداشتی از نویسندگان خاورمیانه‌ای می‌خوانم حس تلخ و شیرینی دارم؛ تلخ از بلاهایی که انگار قرن‌هاست این سرزمین‌های کهن و عزیز را از نفس انداخته و شیرین از جهت همدلی برخاسته از تجربه‌های زیستۀ مشترک، برخاسته از این حس که ما تنها نیستیم و مردمانی در همین نزدیکی نیز تجربه‌هایی کمابیش مشابه را از سر می‌گذرانند و همچنین فرهنگ و سنت‌ها و حتی زبان تا حدودی مشابه.

اما به جز ابعاد جغرافیایی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و تاریخی، این داستان از جنبه‌های دیگر نیز برای من ارزشمند و به‌یادماندنی شد. داستان دربارۀ رامی، مردی عراقی است که در ۲۹ سالگی به فرانسه می‌رود و حالا که در پیری به سرطان پیشرفتۀ ریه و فراموشی تؤامان دچار شده است، پسرش که نویسندۀ کتاب هم هست سعی دارد از رازهای نهفتۀ زندگی پدرش سردرآورد. نتیجه روایتی چند لایه است که در میان شخصیت‌ها در زمان‌ها و مکان‌های مختلف به‌نرمی سُر می‌خورد و بدون درازگویی با قلمی انسانی و همدلانه ما را در مواجهه با این زندگی‌ها قرار می‌دهد. ما خاورمیانه‌‌ای‌ها با مسئلۀ مهاجرت در تمامی اشکالش بی‌واسطه یا باواسطه در ارتباطی دائمی هستیم و این روزها زیادند ایرانی‌هایی که والدین‌شان در جوانی مهاجرت کرده‌اند و آن‌ها به دور از سرزمین و زبان مادری به دنیا آمده  و رشد کرده‌اند و بااین‌حال گویی همیشه دنبال نوعی حلقۀ گمشده‌اند تا آن‌ها را به ریشه‌هایشان برگرداند و فرات، پسر رامی، نیز از این قضیه مستثنی نیست. فرات که نامش از روی همان رود معروف گذاشته شده می‌خواهد پدرش را قبل از آنکه برای همیشه ترکش کند بشناسد و در این میان سرنخ‌هایی را برای بازشناساندن خودش، هویتش و ریشه‌هایش نیز پیدا کند.
کتاب بسیار خواندنی، قابل‌تأمل و انسانی است. تمام مدتی که می‌خواندمش به پدر خودم می‌اندیشیدم و به فداکاری‌های عظیمی که در زندگی کرد تا من و خواهرم زندگی آسوده‌تری داشته باشیم. کاش من هم بتوانم مثل فرات العانی روزی روایت پدرم را کامل بشنوم و چه‌بسا بازگویش کنم.
      

29

        میلان کوندرا برای من بی‌نهایت عزیز است. از ۱۵ سالگی که با «آهستگی» عاشقش شدم ۱۷ سال می‌گذرد و من همچنان بارها و بارها به آثارش برمی‌گردم و دوباره و سه‌باره و چندباره می‌خوانم‌شان. این بار برای «رویش» دوباره به سراغ این اثر رفتم. چقدر بامزه است گاهی این دوباره‌خوانی‌ها و دیدن جملات و عبارت‌هایی که در ابتدای دهۀ ۲۰ سالگی برایت جالب بوده‌اند و دیگر شاید نباشند؛ جملاتی که حالا برایت معنادارند و آن موقع سرسری از رویشان گذشته بودی. و این جادوی کوندراست که هر بار خواندنش باز برایت چیز تازه‌ای در چنته دارد.

اعتراف می‌کنم اگر حسم بعد از اولین خوانشش درست به‌خاطرم باقی مانده باشد، این بار خیلی خیلی خیلی بیشتر این کتاب را دوست داشتم و حتی احساس می‌کنم دفعۀ قبل به‌خاطر تجربۀ زیستۀ لاغر و ناچیزم چیز زیادی هم ازش سردرنیاورده بودم. چقدر در آن روزها شبیه یارومیل بودم؛ شاعرک لاغر و ناچیزی که فکر می‌کرد لابد چه افکار و احساسات ژرفی هم دارد.

این کتاب خیلی مهم است و نمی‌دانم در میان آثار کوندرا چرا زیاد انگار بهش توجهی نشده است. به‌ویژه فکر می‌کنم خواندنش برای والدین و حتی معلم‌‌ها می‌تواند خیلی روشنگر و راه‌گشا باشد. تمام چیزی را که فروید و ملانی کلاین و امثالهم سعی می‌کنند با زبان تئوری به ما بفهماند، کوندرا در روایتی آیرونیک، جالب، غبارآلود، تلخ و گاهی آزاردهنده، اما به‌طرز شگفتی اعتیادآورگنجانده است. تجربۀ یارومیل، آلتراگویش زاویه، ماگدا، دختر موقرمز، پسر سرایدار، رابطۀ مادر-فرزندی غریب یارومیل و مادرش و حتی غیاب پدر که حتی در غیاب انگار خود یک کاراکتر است، همه و همه روایتی را ساخته‌اند که خواندنش خیلی سخت است و آدم را تا مغز استخوان اذیت می‌کند، اما جوری است که نمی‌شود کتاب را هم زمین بگذاری. مثل زل زدن در حقیقت عریان است. عریانی زشتش می‌کند، اما نمی‌توانی هم از آن روی گردانی. همیشه گفته‌ام کوندرا انسان را عریان می‌کند، پوستش را می‌کند و ما را با زشتی حیرت‌آورش بدون رودربایستی مواجه می‌کند. من به این مواجهه با عریانی معتادم. متأسفانه.
      

2

        از کتاب: «مگر نه ما در زمره‌ی آن موجودات معدودی هستیم که برای رنج و لذت برگزیده شده‌اند، در شمار کسانی که همه‌ی حواس‌شان با هم به لرزه می‌آید و طنین پهناوری در درون‌شان به وجود می‌آورد و اعصاب‌شان با اصل هستی هماهنگی مداومی دارند؟ این اشخاص را در محیطی بگذارید که همه‌چیز آن ناهماهنگ باشد و آن‌وقت می‌بینید که به‌طرز دهشت‌انگیزی رنج می‌برند، ولی اگر با اندیشه‌ها و احساسات و موجوداتی مصادف شوند که خوشایندشان باشند لذت‌شان تا سر حد شور و خروش بالا می‌رود. ولی ما در حالت سومی هستیم که مصائب آن را جز کسانی که به همان بیماری دچارند و می‌توانند درک و همدردی برادرانه‌ای داشته باشند نمی‌شناسند. برای ما امکان آن هست که نه از خوبی متأثر شویم و نه از بدی، آن‌وقت در درون ما یک ارگ گویا و مستعد حرکت است که در فضای خالی نواخته می‌شود، بی‌علت به هیجان می‌آید، صدا می‌دهد اما نغمه‌ای به وجود نمی‌آورد، نواهایی از آن برمی‌آید که در خاموشی گم می‌گردد. اینجا تناقض هولناک روحی است که بر ضد بیهودگی و نیستی سر به طغیان برمی‌دارد؛ بازی‌های توان‌فرسایی است که در آن، مانند خونی که از زخم ناشناخته‌ای به در رود، نیروی ما به تمامی از دست می‌رود و چیزی جبرانش نمی‌کند، حساسیت سیل‌وار روان می‌گردد و ضعف‌های دهشت‌انگیز و مالیخولیاهای وصف‌ناپذیری از آن ناشی می‌شود که در اقرارگاه کلیسا نیز گوشی برای شنیدن آن نیست.»

اینها جملات فلیکس است خطاب به هانریت. دو روح رمانتیک و البته بسیار حساس. اعتراف می‌کنم در سه کتاب قبلی‌ای که از بالزاک خوانده بودم هنوز نفهمیده بودم که چرا پروست چنین ارادتی به آقای بالزاک دارد و دقیقاً چطو می‌توانیم نثر پروست را تحت تأثیر بالزاک بدانیم و با «زنبق دره» بود که تازه به این ماجرا پی بردم. بیش از سه کتاب پیشین، در این کتاب شباهت‌های نثر پروست و بالزاک و نحوه‌ی مواجهه‌شان با پدیده‌ها آشکار بود. «زنبق دره» رمان عجیبی است. در صفحات آغازین که درباره‌ی کودکی غریب و بی‌مهر و عاطفه‌ی فیلیکس است، خواننده احساس می‌کند بالزاک با همان تیزبینی و ژرف‌نگری عجیبش درباره‌ی روان انسانی قرار است به تحلیل شخصیت فیلیکس دست بزند (که البته این کار را هم در خلال روایت می‌کند و همین صفحات آغازین سرنخ بسیار مهمی برای شناخت شخصیت فیلیکس در اختیارمان قرار می‌دهد)، اما کمی که جلوتر می‌رویم، با ورود شخصیت هانریت به داستان، دست‌کم من احساس کردم با داستان کلیشه‌ای دیگری درباره‌ی زنی فرانسوی مواجه‌ هستیم که عاشق پسری جوان‌تر از خودش می‌شود. (کمی شاید شبیه نیمه‌ی نخست «سرخ و سیاه» استاندال) اما خوشحالم که خیلی زود آقای بالزاک به ما رو دست زد و فهمیدیم اصلاً و ابداً با یک روایت ساده و معمولی از عشقی ممنوعه روبه‌رو نیستیم. بالزاک در «بابا گوریو» ثابت کرده بود که در شخصیت‌پردازی نظیر ندارد و با شخصیت بی‌نهایت پیچیده‌ی هانریت و تحلیل روان‌شناختی عمیقش از او سطحش در این کار را بی‌نهایت بالاتر هم برد. هانریت بدون‌شک یکی از غریب‌ترین کاراکترهای زن در ادبیات فرانسه است به‌نظرم. از سویی همچون یک قدیس عمل می‌کند، شناخت بسیار عمیقی نسبت به مسائل اقتصادی و سیاسی و اجتماعی زمانه‌اش دارد، و از سویی مکانیزم‌های سرکوب درونش چنان شدید‌ند که به شیوه‌های غریبی بازنمود پیدا می‌کنند. (روانکاوان چرا هیچ‌وقت این شخصیت را تحلیل نکرده‌اند؟) انگیزه‌ها و کنش‌های هانریت مدام خواننده را غافلگیر می‌کردند و جادوی بالزاک در این است که حتی در همان صفحات پایانی با چند صفحه یادداشت از ناتالی، یک شخصیت مقابلی را به ما شناساند که آه... هوش از سر آدم می‌برد. احساس می‌کنم زیادی هیجان‌زده شده‌ام از دست آقای بالزاک و این کارهایش ولی واقعاً دست خودم نیست. این میزان از نبوغ در نویسندگی واقعاً ستودنی است و به‌نظرم به هیچ‌وجه نباید «زنبق دره» را صرفاً یک اثر داستانی درباره‌ی عشقی ظاهراً پاک و ناکام بدانیم. این اثر یک تحلیل روان‌شناختی عمیق درباره‌ی زنان است. اگر «بابا گوریو» را داستانی درباره‌ی رابطه‌ی پدر و فرزندانش بدانیم، می‌توانیم دست‌کم یکی از مضامین «زنبق دره» را مادرانگی و البته پیچیدگی‌های زنانگی بدانیم. فیلیکس صرفاً نقش کسی را دارد که به ما در شناختن این زنانگی‌های غریب کمک می‌کند. در واقع ماجرا انگار اصلاً مربوط به فیلیکس هم نیست. در نهایت کمابیش ۹۸ درصد این اثر (به جز صفحات پایانی که نامه‌ی ناتالی به فیلیکس است) از زبان فیلیکس است و باز خیلی خوشم می‌آمد که شیوه‌ی نثر بالزاک الان که از زبان فیلیکس - کاراکتری بی‌نهایت حساس و رمانتیک - نقل می‌شود مثلاً با شیوه‌ی نثرش در «بابا گوریو» آن‌قدر متفاوت بود.
      

0

        رمان «بابا گوریو» بدون شک رمان تروتمیزی است؛ آن‌قدر همه‌چیز در این داستان به‌اندازه و درست و سر جای خودش است که واقعاً به‌نظرم راست است که می‌گویند این رمان چکیده‌ی بالزاک از هر لحاظ است و اگر می‌خواهید فقط و فقط یک رمان از بالزاک بخوانید (که به‌نظرم البته اشتباه می‌کنید) حتماً بروید سراغ این کتاب. نثر بالزاک، سبک نوشتاری‌اش، قدرتش در شخصیت‌پردازی‌ و تسلطی که بر روان انسان و روابط پیچیده‌ی انسانی دارد به‌وضوح در این روایت مشخص است و احساس می‌کنم در مجموع این اثر بسیار پخته‌تر از «چرم ساغری» بود که قبل از این خواندم. از همان صفحات اول فضای سرد و محقرانه و خاکستری پانسیون خانم ووکر در یکی از محله‌های پاریس تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود. دقیق یادم است که صفحات اول کتاب را وقتی داشتم می‌خواندم که کف آشپزخانه نشسته بودم و منتظر بودم کوکوهایم سرخ شوند و سردی فضای داستان را در تمام اعضای بدنم حس می‌کردم و واقعاً سردم شده بود انگار، بااینکه نزدیک گاز نشسته بودم. از این شیطنت آقای بالزاک و شاید هم بشود گفت هوشمندی‌اش هم خیلی خوشم می‌آمد که کلی شخصیت به ما معرفی کرد بدون آنکه خودش را ملزم بداند که برای هر کدام نقطه‌ی پایانی را در روایتش در نظر بگیرد. مثل خانم ووکر، آقای ووترن، ویکتورین و ... . و اتفاقاً آن شخصیت‌هایی را که انگار محور اصلی داستان بر مبنای آن‌ها پیش می‌رفت دیرتر به ما شناساند. من احساس می‌کنم این کار بالزاک در خدمت فضاسازی و کمک به ما در شناخت شخصیت‌های اصلی‌تر بود. مثلاً ووترن و ویکتورین بودند تا ما اوژن را عمیق‌تر بشناسیم. 
اما علاوه‌بر شخصیت‌پردازی و فضاسازی خیره‌کننده‌ی آقای بالزاک، همان‌طور که اشاره کردم تسلط عجیب و غریبش بر پیچیدگی‌های روان و روابط انسانی حقیقتاً حیرت‌برانگیز است. روابط میان مستأجران سرای ووکر، خانم ووکر با مستأجرانش، رابطه‌ی باباگوریو و دخترانش، دخترانش و همسران‌شان و معشوق‌‌هایشان، رابطه‌ی اوژن با خانواده‌اش و... همه و همه با چنان موشکافی و دقت‌نظری مورد بررسی قرار گرفته بود که انگار با تحلیلی روان‌شناختی از یک متخصص تمام‌عیار مواجه بودیم. به‌ویژه از اینکه بالزاک سراغ نوعی از رابطه رفته بود که شاید کمتر در موردش صحبت می‌شود: رابطه‌ی پدر و فرزندانش. آن هم رابطه‌ای مبتنی بر ایثاری عجیب و غریب. چون دست‌کم خود من با روابط این چنینی بیشتر در میان مادران و فرزندان‌شان مواجه شده‌ام. و نحوه‌ی روایت بالزاک به‌ شکلی بود که در عین همدلی با بابا گوریو می‌توانستیم به‌صورت انتقادی به رفتار و پدرانگی‌اش نگاه  و درک کنیم که اتفاقاً کجاها ایثارش به خطا رفته است و کجاها می‌توانیم علی‌رغم اینکه به دخترانش حق نمی‌دهیم درک کنیم که چرا این‌طور رفتار می‌کنند. 
در نهایت این کتاب به‌خوبی ما را با جامعه‌ی پاریس قرن نوزدهم آشنا می‌کند، با آن حال و هوایی که سالن‌های معروف پاریسی داشته‌اند و نقش پررنگی که انگار همیشه‌ی تاریخ داشتن «روابط و آشنابازی» در موفقیت آدم‌ها ایفا می‌کرده است. پایان کتاب نیز یکی از بی‌نظیرترین و تکان‌دهنده‌ترین پایان‌های بالزاکی بود به‌نظرم.
      

33

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

6

          جنگ‌های سه‌ساله ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ همیشه مرا خیلی غمگین می‌کند؛ هم به دلیل تلفات انسانی بسیار زیادی که داشته، هم به خاطر تأثیری که آن موقع بر امپراتوری مقدس روم (تا حدودی آلمان امروزی) گذاشت و خاستگاه اتفاقات وحشتناکی شد که در قرن بیستم رقم خوردند. انتظارش را داشتم که آقای برشت سراغ این جنگ‌های بسیار تأثیرگذار در تاریخ آلمان هم برود، اما راستش انتظارش را نداشتم که از این دریچه به ماجرا ورود کند. داستان در مورد پیرزنی است که در بحبوبه‌ی این جنگ خنزرپنزرهایی را به مردم می‌فروشد که به خاطر جنگ گیر آوردنشان دشوار شده و عملاً جنگ بساط کاسبی‌اش را رونق بخشیده و به همین دلیل گرچه بچه‌هایش را به خاطر جنگ یک به یک از دست می‌دهد، گویی چندان تمایلی به پایان یافتن جنگ ندارد. برشت در این روایت می‌خواهد به نسبت تنگاتنگی که تداوم جنگ با انباشت سرمایه دارد اشاره کند و این کار را با ظرافت بسیار زیبایی انجام می‌دهد. کیف کردم. اما شخصیت موردعلاقه‌ی من کاترین است؛ کاترین لالی که در نهایت برای نجات مردم خودش را قربانی می‌کند و با اینکه شاید موقعیت‌شان شباهت زیادی با هم نداشته باشد مرا یاد ژان دارک می‌انداخت. در صحنه‌ای که روی پشت بام می‌رود و طبل می‌زند تا مردم شهر را بیدار کند به پهنای صورتم اشک می‌ریختم.
        

14

          جنگ‌های سه‌ساله ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ همیشه مرا خیلی غمگین می‌کند؛ هم به دلیل تلفات انسانی بسیار زیادی که داشته، هم به خاطر تأثیری که آن موقع بر امپراتوری مقدس روم (تا حدودی آلمان امروزی) گذاشت و خاستگاه اتفاقات وحشتناکی شد که در قرن بیستم رقم خوردند. انتظارش را داشتم که آقای برشت سراغ این جنگ‌های بسیار تأثیرگذار در تاریخ آلمان هم برود، اما راستش انتظارش را نداشتم که از این دریچه به ماجرا ورود کند. داستان در مورد پیرزنی است که در بحبوبه‌ی این جنگ خنزرپنزرهایی را به مردم می‌فروشد که به خاطر جنگ گیر آوردنشان دشوار شده و عملاً جنگ بساط کاسبی‌اش را رونق بخشیده و به همین دلیل گرچه بچه‌هایش را به خاطر جنگ یک به یک از دست می‌دهد، گویی چندان تمایلی به پایان یافتن جنگ ندارد. برشت در این روایت می‌خواهد به نسبت تنگاتنگی که تداوم جنگ با انباشت سرمایه دارد اشاره کند و این کار را با ظرافت بسیار زیبایی انجام می‌دهد. کیف کردم. اما شخصیت موردعلاقه‌ی من کاترین است؛ کاترین لالی که در نهایت برای نجات مردم خودش را قربانی می‌کند و با اینکه شاید موقعیت‌شان شباهت زیادی با هم نداشته باشد مرا یاد ژان دارک می‌انداخت. در صحنه‌ای که روی پشت بام می‌رود و طبل می‌زند تا مردم شهر را بیدار کند به پهنای صورتم اشک می‌ریختم.
        

14

8

8