از کتاب: «مگر نه ما در زمرهی آن موجودات معدودی هستیم که برای رنج و لذت برگزیده شدهاند، در شمار کسانی که همهی حواسشان با هم به لرزه میآید و طنین پهناوری در درونشان به وجود میآورد و اعصابشان با اصل هستی هماهنگی مداومی دارند؟ این اشخاص را در محیطی بگذارید که همهچیز آن ناهماهنگ باشد و آنوقت میبینید که بهطرز دهشتانگیزی رنج میبرند، ولی اگر با اندیشهها و احساسات و موجوداتی مصادف شوند که خوشایندشان باشند لذتشان تا سر حد شور و خروش بالا میرود. ولی ما در حالت سومی هستیم که مصائب آن را جز کسانی که به همان بیماری دچارند و میتوانند درک و همدردی برادرانهای داشته باشند نمیشناسند. برای ما امکان آن هست که نه از خوبی متأثر شویم و نه از بدی، آنوقت در درون ما یک ارگ گویا و مستعد حرکت است که در فضای خالی نواخته میشود، بیعلت به هیجان میآید، صدا میدهد اما نغمهای به وجود نمیآورد، نواهایی از آن برمیآید که در خاموشی گم میگردد. اینجا تناقض هولناک روحی است که بر ضد بیهودگی و نیستی سر به طغیان برمیدارد؛ بازیهای توانفرسایی است که در آن، مانند خونی که از زخم ناشناختهای به در رود، نیروی ما به تمامی از دست میرود و چیزی جبرانش نمیکند، حساسیت سیلوار روان میگردد و ضعفهای دهشتانگیز و مالیخولیاهای وصفناپذیری از آن ناشی میشود که در اقرارگاه کلیسا نیز گوشی برای شنیدن آن نیست.»
اینها جملات فلیکس است خطاب به هانریت. دو روح رمانتیک و البته بسیار حساس. اعتراف میکنم در سه کتاب قبلیای که از بالزاک خوانده بودم هنوز نفهمیده بودم که چرا پروست چنین ارادتی به آقای بالزاک دارد و دقیقاً چطو میتوانیم نثر پروست را تحت تأثیر بالزاک بدانیم و با «زنبق دره» بود که تازه به این ماجرا پی بردم. بیش از سه کتاب پیشین، در این کتاب شباهتهای نثر پروست و بالزاک و نحوهی مواجههشان با پدیدهها آشکار بود. «زنبق دره» رمان عجیبی است. در صفحات آغازین که دربارهی کودکی غریب و بیمهر و عاطفهی فیلیکس است، خواننده احساس میکند بالزاک با همان تیزبینی و ژرفنگری عجیبش دربارهی روان انسانی قرار است به تحلیل شخصیت فیلیکس دست بزند (که البته این کار را هم در خلال روایت میکند و همین صفحات آغازین سرنخ بسیار مهمی برای شناخت شخصیت فیلیکس در اختیارمان قرار میدهد)، اما کمی که جلوتر میرویم، با ورود شخصیت هانریت به داستان، دستکم من احساس کردم با داستان کلیشهای دیگری دربارهی زنی فرانسوی مواجه هستیم که عاشق پسری جوانتر از خودش میشود. (کمی شاید شبیه نیمهی نخست «سرخ و سیاه» استاندال) اما خوشحالم که خیلی زود آقای بالزاک به ما رو دست زد و فهمیدیم اصلاً و ابداً با یک روایت ساده و معمولی از عشقی ممنوعه روبهرو نیستیم. بالزاک در «بابا گوریو» ثابت کرده بود که در شخصیتپردازی نظیر ندارد و با شخصیت بینهایت پیچیدهی هانریت و تحلیل روانشناختی عمیقش از او سطحش در این کار را بینهایت بالاتر هم برد. هانریت بدونشک یکی از غریبترین کاراکترهای زن در ادبیات فرانسه است بهنظرم. از سویی همچون یک قدیس عمل میکند، شناخت بسیار عمیقی نسبت به مسائل اقتصادی و سیاسی و اجتماعی زمانهاش دارد، و از سویی مکانیزمهای سرکوب درونش چنان شدیدند که به شیوههای غریبی بازنمود پیدا میکنند. (روانکاوان چرا هیچوقت این شخصیت را تحلیل نکردهاند؟) انگیزهها و کنشهای هانریت مدام خواننده را غافلگیر میکردند و جادوی بالزاک در این است که حتی در همان صفحات پایانی با چند صفحه یادداشت از ناتالی، یک شخصیت مقابلی را به ما شناساند که آه... هوش از سر آدم میبرد. احساس میکنم زیادی هیجانزده شدهام از دست آقای بالزاک و این کارهایش ولی واقعاً دست خودم نیست. این میزان از نبوغ در نویسندگی واقعاً ستودنی است و بهنظرم به هیچوجه نباید «زنبق دره» را صرفاً یک اثر داستانی دربارهی عشقی ظاهراً پاک و ناکام بدانیم. این اثر یک تحلیل روانشناختی عمیق دربارهی زنان است. اگر «بابا گوریو» را داستانی دربارهی رابطهی پدر و فرزندانش بدانیم، میتوانیم دستکم یکی از مضامین «زنبق دره» را مادرانگی و البته پیچیدگیهای زنانگی بدانیم. فیلیکس صرفاً نقش کسی را دارد که به ما در شناختن این زنانگیهای غریب کمک میکند. در واقع ماجرا انگار اصلاً مربوط به فیلیکس هم نیست. در نهایت کمابیش ۹۸ درصد این اثر (به جز صفحات پایانی که نامهی ناتالی به فیلیکس است) از زبان فیلیکس است و باز خیلی خوشم میآمد که شیوهی نثر بالزاک الان که از زبان فیلیکس - کاراکتری بینهایت حساس و رمانتیک - نقل میشود مثلاً با شیوهی نثرش در «بابا گوریو» آنقدر متفاوت بود.