ملیکا خوش‌نژاد

ملیکا خوش‌نژاد

پدیدآور کتابدار بلاگر
@eghlima

11 دنبال شده

177 دنبال کننده

            همان پرتقال درخت‌نشين که عاشق شب‌های سرد و پرستارهٔ پس از برف است.

          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        از کتاب: «مگر نه ما در زمره‌ی آن موجودات معدودی هستیم که برای رنج و لذت برگزیده شده‌اند، در شمار کسانی که همه‌ی حواس‌شان با هم به لرزه می‌آید و طنین پهناوری در درون‌شان به وجود می‌آورد و اعصاب‌شان با اصل هستی هماهنگی مداومی دارند؟ این اشخاص را در محیطی بگذارید که همه‌چیز آن ناهماهنگ باشد و آن‌وقت می‌بینید که به‌طرز دهشت‌انگیزی رنج می‌برند، ولی اگر با اندیشه‌ها و احساسات و موجوداتی مصادف شوند که خوشایندشان باشند لذت‌شان تا سر حد شور و خروش بالا می‌رود. ولی ما در حالت سومی هستیم که مصائب آن را جز کسانی که به همان بیماری دچارند و می‌توانند درک و همدردی برادرانه‌ای داشته باشند نمی‌شناسند. برای ما امکان آن هست که نه از خوبی متأثر شویم و نه از بدی، آن‌وقت در درون ما یک ارگ گویا و مستعد حرکت است که در فضای خالی نواخته می‌شود، بی‌علت به هیجان می‌آید، صدا می‌دهد اما نغمه‌ای به وجود نمی‌آورد، نواهایی از آن برمی‌آید که در خاموشی گم می‌گردد. اینجا تناقض هولناک روحی است که بر ضد بیهودگی و نیستی سر به طغیان برمی‌دارد؛ بازی‌های توان‌فرسایی است که در آن، مانند خونی که از زخم ناشناخته‌ای به در رود، نیروی ما به تمامی از دست می‌رود و چیزی جبرانش نمی‌کند، حساسیت سیل‌وار روان می‌گردد و ضعف‌های دهشت‌انگیز و مالیخولیاهای وصف‌ناپذیری از آن ناشی می‌شود که در اقرارگاه کلیسا نیز گوشی برای شنیدن آن نیست.»

اینها جملات فلیکس است خطاب به هانریت. دو روح رمانتیک و البته بسیار حساس. اعتراف می‌کنم در سه کتاب قبلی‌ای که از بالزاک خوانده بودم هنوز نفهمیده بودم که چرا پروست چنین ارادتی به آقای بالزاک دارد و دقیقاً چطو می‌توانیم نثر پروست را تحت تأثیر بالزاک بدانیم و با «زنبق دره» بود که تازه به این ماجرا پی بردم. بیش از سه کتاب پیشین، در این کتاب شباهت‌های نثر پروست و بالزاک و نحوه‌ی مواجهه‌شان با پدیده‌ها آشکار بود. «زنبق دره» رمان عجیبی است. در صفحات آغازین که درباره‌ی کودکی غریب و بی‌مهر و عاطفه‌ی فیلیکس است، خواننده احساس می‌کند بالزاک با همان تیزبینی و ژرف‌نگری عجیبش درباره‌ی روان انسانی قرار است به تحلیل شخصیت فیلیکس دست بزند (که البته این کار را هم در خلال روایت می‌کند و همین صفحات آغازین سرنخ بسیار مهمی برای شناخت شخصیت فیلیکس در اختیارمان قرار می‌دهد)، اما کمی که جلوتر می‌رویم، با ورود شخصیت هانریت به داستان، دست‌کم من احساس کردم با داستان کلیشه‌ای دیگری درباره‌ی زنی فرانسوی مواجه‌ هستیم که عاشق پسری جوان‌تر از خودش می‌شود. (کمی شاید شبیه نیمه‌ی نخست «سرخ و سیاه» استاندال) اما خوشحالم که خیلی زود آقای بالزاک به ما رو دست زد و فهمیدیم اصلاً و ابداً با یک روایت ساده و معمولی از عشقی ممنوعه روبه‌رو نیستیم. بالزاک در «بابا گوریو» ثابت کرده بود که در شخصیت‌پردازی نظیر ندارد و با شخصیت بی‌نهایت پیچیده‌ی هانریت و تحلیل روان‌شناختی عمیقش از او سطحش در این کار را بی‌نهایت بالاتر هم برد. هانریت بدون‌شک یکی از غریب‌ترین کاراکترهای زن در ادبیات فرانسه است به‌نظرم. از سویی همچون یک قدیس عمل می‌کند، شناخت بسیار عمیقی نسبت به مسائل اقتصادی و سیاسی و اجتماعی زمانه‌اش دارد، و از سویی مکانیزم‌های سرکوب درونش چنان شدید‌ند که به شیوه‌های غریبی بازنمود پیدا می‌کنند. (روانکاوان چرا هیچ‌وقت این شخصیت را تحلیل نکرده‌اند؟) انگیزه‌ها و کنش‌های هانریت مدام خواننده را غافلگیر می‌کردند و جادوی بالزاک در این است که حتی در همان صفحات پایانی با چند صفحه یادداشت از ناتالی، یک شخصیت مقابلی را به ما شناساند که آه... هوش از سر آدم می‌برد. احساس می‌کنم زیادی هیجان‌زده شده‌ام از دست آقای بالزاک و این کارهایش ولی واقعاً دست خودم نیست. این میزان از نبوغ در نویسندگی واقعاً ستودنی است و به‌نظرم به هیچ‌وجه نباید «زنبق دره» را صرفاً یک اثر داستانی درباره‌ی عشقی ظاهراً پاک و ناکام بدانیم. این اثر یک تحلیل روان‌شناختی عمیق درباره‌ی زنان است. اگر «بابا گوریو» را داستانی درباره‌ی رابطه‌ی پدر و فرزندانش بدانیم، می‌توانیم دست‌کم یکی از مضامین «زنبق دره» را مادرانگی و البته پیچیدگی‌های زنانگی بدانیم. فیلیکس صرفاً نقش کسی را دارد که به ما در شناختن این زنانگی‌های غریب کمک می‌کند. در واقع ماجرا انگار اصلاً مربوط به فیلیکس هم نیست. در نهایت کمابیش ۹۸ درصد این اثر (به جز صفحات پایانی که نامه‌ی ناتالی به فیلیکس است) از زبان فیلیکس است و باز خیلی خوشم می‌آمد که شیوه‌ی نثر بالزاک الان که از زبان فیلیکس - کاراکتری بی‌نهایت حساس و رمانتیک - نقل می‌شود مثلاً با شیوه‌ی نثرش در «بابا گوریو» آن‌قدر متفاوت بود.
      

0

        رمان «بابا گوریو» بدون شک رمان تروتمیزی است؛ آن‌قدر همه‌چیز در این داستان به‌اندازه و درست و سر جای خودش است که واقعاً به‌نظرم راست است که می‌گویند این رمان چکیده‌ی بالزاک از هر لحاظ است و اگر می‌خواهید فقط و فقط یک رمان از بالزاک بخوانید (که به‌نظرم البته اشتباه می‌کنید) حتماً بروید سراغ این کتاب. نثر بالزاک، سبک نوشتاری‌اش، قدرتش در شخصیت‌پردازی‌ و تسلطی که بر روان انسان و روابط پیچیده‌ی انسانی دارد به‌وضوح در این روایت مشخص است و احساس می‌کنم در مجموع این اثر بسیار پخته‌تر از «چرم ساغری» بود که قبل از این خواندم. از همان صفحات اول فضای سرد و محقرانه و خاکستری پانسیون خانم ووکر در یکی از محله‌های پاریس تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود. دقیق یادم است که صفحات اول کتاب را وقتی داشتم می‌خواندم که کف آشپزخانه نشسته بودم و منتظر بودم کوکوهایم سرخ شوند و سردی فضای داستان را در تمام اعضای بدنم حس می‌کردم و واقعاً سردم شده بود انگار، بااینکه نزدیک گاز نشسته بودم. از این شیطنت آقای بالزاک و شاید هم بشود گفت هوشمندی‌اش هم خیلی خوشم می‌آمد که کلی شخصیت به ما معرفی کرد بدون آنکه خودش را ملزم بداند که برای هر کدام نقطه‌ی پایانی را در روایتش در نظر بگیرد. مثل خانم ووکر، آقای ووترن، ویکتورین و ... . و اتفاقاً آن شخصیت‌هایی را که انگار محور اصلی داستان بر مبنای آن‌ها پیش می‌رفت دیرتر به ما شناساند. من احساس می‌کنم این کار بالزاک در خدمت فضاسازی و کمک به ما در شناخت شخصیت‌های اصلی‌تر بود. مثلاً ووترن و ویکتورین بودند تا ما اوژن را عمیق‌تر بشناسیم. 
اما علاوه‌بر شخصیت‌پردازی و فضاسازی خیره‌کننده‌ی آقای بالزاک، همان‌طور که اشاره کردم تسلط عجیب و غریبش بر پیچیدگی‌های روان و روابط انسانی حقیقتاً حیرت‌برانگیز است. روابط میان مستأجران سرای ووکر، خانم ووکر با مستأجرانش، رابطه‌ی باباگوریو و دخترانش، دخترانش و همسران‌شان و معشوق‌‌هایشان، رابطه‌ی اوژن با خانواده‌اش و... همه و همه با چنان موشکافی و دقت‌نظری مورد بررسی قرار گرفته بود که انگار با تحلیلی روان‌شناختی از یک متخصص تمام‌عیار مواجه بودیم. به‌ویژه از اینکه بالزاک سراغ نوعی از رابطه رفته بود که شاید کمتر در موردش صحبت می‌شود: رابطه‌ی پدر و فرزندانش. آن هم رابطه‌ای مبتنی بر ایثاری عجیب و غریب. چون دست‌کم خود من با روابط این چنینی بیشتر در میان مادران و فرزندان‌شان مواجه شده‌ام. و نحوه‌ی روایت بالزاک به‌ شکلی بود که در عین همدلی با بابا گوریو می‌توانستیم به‌صورت انتقادی به رفتار و پدرانگی‌اش نگاه  و درک کنیم که اتفاقاً کجاها ایثارش به خطا رفته است و کجاها می‌توانیم علی‌رغم اینکه به دخترانش حق نمی‌دهیم درک کنیم که چرا این‌طور رفتار می‌کنند. 
در نهایت این کتاب به‌خوبی ما را با جامعه‌ی پاریس قرن نوزدهم آشنا می‌کند، با آن حال و هوایی که سالن‌های معروف پاریسی داشته‌اند و نقش پررنگی که انگار همیشه‌ی تاریخ داشتن «روابط و آشنابازی» در موفقیت آدم‌ها ایفا می‌کرده است. پایان کتاب نیز یکی از بی‌نظیرترین و تکان‌دهنده‌ترین پایان‌های بالزاکی بود به‌نظرم.
      

31

        دیوید هیوم یکی از ارزشمندترین، جالب‌ترین، بی‌باک‌ترین و به‌نظر من «فیلسوف‌ترین» فیلسوفان تاریخ اندیشه است. منظورم از «فیلسوف‌ترین» چیست؟ من فکر می‌کنم «فلسفه» همان‌قدر که در واژه به‌معنای «عشق به خرد» است و نه «ادعای داشتن خرد» نوعی فروتنی را در دل خود دارد؛ نوعی اعتراف به نادانی و علی‌رغم این اعتراف بازنایستادن از تلاش برای دستیابی به آن خردی که فیلسوفان این همه عاشقش هستند و در این میان به‌نظرم معدود فلاسفه‌ای هستند که واقعاً این فروتنی و تواضع را در فلسفه‌شان حفظ می‌کنند و هیوم بدون‌شک یکی از آن‌هاست. 

هیوم در ادامه‌ی بیکن، لاک و هیوم یک فیلسوف تجربه‌گراست؛ یعنی نقطه‌ی شروع معرفت را برخلاف عقل‌گرایانی همچون دکارت و اسپینوزا، خودِ تجربه می‌داند و منکر وجود هر گونه تصور ذاتی در ذهن بشر است که بی‌واسطه و شهودی به آن دسترسی داریم و به‌خاطر بداهت و وضوحش می‌توانیم  سنگ بنای فلسفه‌ورزی‌مان قرارش دهیم (همچون روشی که ریاضی‌دانان و هندسه‌دانان و همچنین دکارت و اسپینوزا و لایب‌نیتس به‌کار می‌بندند) و به همین دلیل در ادامه‌ی سنت تجربه‌گرایی نه‌تنها به جای استنتاج، از استدلال استقرایی بهره می‌جوید، بلکه همواره ما خوانندگانش را نیز به‌نوعی دعوت به فلسفیدن همراه با خودش می‌کند. این ویژگی تجربه‌گرایان برای من خیلی دوست‌داشتنی است؛ در جان لاک و بارکلی هم به آن برخوردم و خوشم آمده از این کیفیت تعاملی و فعالیت‌محور اندیشه‌شان. مدام به ما گوشزد می‌کنند «تا اینجایی که مشاهده کردند» به این نتایج رسیده‌اند.

اما این کتاب هیوم. به‌نظرم این کتاب یکی از بهترین کتاب‌ها برای آشنایی با هیوم است چون گویی چکیده‌ی باورها و دیدگاه‌ها و استدلال‌های مهمش در آن به چشم می‌خورند. هیوم در ابتدا کتاب دیگری می‌نویسد به‌ نام «رساله‌ای در باب طبیعت آدمی» اما زیاد مورد توجه قرار نمی‌گیرد و بعدها این کتاب را به‌عنوان خلاصه‌ای از آن می‌نویسد و البته بخش «در باب معجزات» را که در کتاب پیشین حذف شده بوده به این یکی اضافه می‌کند. برای همین به‌نظرم اگر آدم بخواهد شناخت کلی و جامع و خوبی از هیوم پیدا کند این کتاب نقطه‌ی شروع بسیار مناسبی است. پیش از هر چیز باید در نظر داشته باشیم که در تاریخ فلسفه برخی فیلسوفان ایجابی‌اند و دیدگاه‌ها و نظراتی را مطرح می‌کنند و برخی فلاسفه نقادانی دقیق‌اند که فلسفه‌ی پیشین را مورد بررسی جدی قرار می‌دهند و با اشاره به ایرادتش راه را برای مطرح شدن فلسفه‌های آتی هموار می‌کنند و هیوم از این دسته‌ی دوم است.

به‌طور کلی دغدغه‌ی تجربه‌گرایان تعریف محدوده‌های شناخت و معرفت انسانی است و به همین دلیل حتی اسامی کتاب‌های مهم این فیلسوفان تا حد زیادی شبیه هم‌اند. هیوم هم در ادامه‌ی این سنت می‌خواهد بداند که ما چه چیزهایی را می‌توانیم بدانیم و چطور می‌دانیم؟ در یک کلام، دغدغه‌ی هیوم نیز معرفت‌شناسی است. و به‌منظور گام گذاشتن در این راهْ قدم به قدم، با استدلال‌هایی بی‌نهایت دقیق پیش می‌رود. استدلال‌های هیوم و نکته‌سنجی‌اش، دامنه‌ی اطلاعاتش در زمینه‌های مختلف واقعاً شگفت‌انگیز و الهام‌بخش است. در ادامه خلاصه‌ی کوتاهی از مطالب هر بخش کتاب را می‌نویسم:

بخش ۱: در باب گونه‌های متفاوت فلسفه
جمله‌ی طلایی این بخش به‌نظر من: «فیلسوف باشید؛ اما در میان فلسفه‌تان، همچنان انسان باشد.»
در این بخش هیوم فلسفه را به دو نوع تقسیم می‌کند: فلسفه‌ی راحت و واضح/فلسفه‌ی دقیق و غامض
فلسفه‌ی راحت و واضح نوعی فلسفه‌ی زندگی است. شبیه به فلسفه‌ای که اپیکوریان و رواقیون داشتند. فلسفه‌ای است که با نظام‌های سیستماتیک سروکار چندانی ندارد و بیشتر به‌منظور نوعی راهنما برای به‌زیستی نوع بشر نوشته شده است و چون زبان ساده‌تری دارد و درباره‌ی واقعیت‌های روزمره‌تر و ملموس‌تری صحبت می‌کند برای عموم مردم قابل‌دسترس‌تر و قابل‌فهم‌تر است و به همین دلیل ظاهراً مفیدتر هم هست. اما در مقابل فلسفه‌ی ظاهراً غامض قرار دارد؛ به‌تعبیری فلسفه‌ی تخصصی که فقط اهالی فلسفه از آن سردرمی‌آورند و به‌نظرعموم مردم بی‌فایده است. درحالی‌که هیوم به‌نظرش از دل همین فلسفه‌ی غامض و تخصصی است که فلسفه‌ی زندگی نیز امکان بروز می‌یابد. هیوم اندیشمند معتدلی است و در تمامی امور تلاش دارد به نوعی تعادل دست یابد و در همین اول ماجرا هم برای ما تکلیف را روشن می‌کند: گرچه فلسفه‌ی زندگی مفید است، بدون فلسفه‌ی تخصصی امکان وجود ندارد. اما وقتی از فلسفه‌ی تخصصی صحبت می‌کنیم منظورمان دقیقاً چه نوع فلسفه‌ای است؟ متافیزیکی که به خود اجازه می‌دهد درباره‌ی چیزهایی ادعا کند که معرفت انسان امکانی برای دستیابی به آن‌ها ندارند؟ اگر چنین است، این متافیزیک نیاز به پالایش دارد و این هدفی است که هیوم برای خود مشخص کرده است.

بخش ۲:‌ در باب خاستگاه ایده‌ها
حال که هیوم هدفش را مشخص کرده، می‌خواهد به مبانی معرفت بشری بپردازد. خاستگاه معرفت ما چیست؟ تصورات از کجا در ما شکل می‌گیرند و در همین راستا به تعریف انطباع و تصور می‌پردازد. انطباع زنده‌ترین و بی‌واسطه‌ترین نوع اندیشه است که مستقیماً از احساس گرفته شده و از به هم  پیوستن انطباعاتْ تصورات پیچیده‌تر در ما شکل می‌گیرند. هر تصوری باید قابل ردیابی تا رسیدن به انطباعات برآمده از تجربه باشد تا به‌عنوان تصور معتبری در شکل‌گیری معرفت انسانی بتوانیم درنظرش بگیریم (اصل روگرفت)، در غیراین معتبر نیست و نباید در معرفت‌ورزی‌مان از آن‌ استفاده کنیم.

بخش ۳: در باب تداعی ایده‌ها
 ایده‌ها به سه روش در ذهن ما تداعی می‌شوند یعنی از آمدن یکی از آن‌ها به ذهن، دیگری نیز به ذهن‌مان خطور می‌کند: شباهت، مجاورت زمانی و مکانی و علیت. مثلاً ما به محض اندیشیدن به آتش، تصور سوختن نیز در ذهن‌مان تداعی می‌شود.

بخش ۴: تردیدهای شکاکانه در خصوص کنش‌های فهم و بخش ۵: راه‌حل شکاکانه‌ی این تردیدها
ما در تجربه نمی‌توانیم خودِ رابطه‌ی «علیت» را مشاهده کنیم. یا به عبارتی نمی‌توانیم تصور رابطه‌ی علیت را تا رسیدن به انطباعی برآمده از تجربه ردگیری کنیم. آن‌چه در تجربه می‌بینیم صرفاً توالی رخدادهاست و مفهوم علیت ریشه در عادات و استدلال استقرایی دارند، نه برخلاف آنچه پیشینیان ادعا کرده‌اند ریشه در نوعی استنتاج که ما را به شناخت‌های یقینی و ضروری می‌رسانند. مثلاً وقتی با قضایای ریاضی سروکار داریم می‌دانیم دو به علاوه‌ی دو ضرورتاً و همیشه مساوی با چهار است و این گزاره برآمده از استنتاج، ضروری و یقینی است و نقیض آن بر اساس اصل امتناع تناقض ضامن تناقض است. اما وقتی درباره‌ی روابط علی معلولی که مبنای علوم طبیعی را تشکیل می‌دهند صحبت می‌کنیم صرفاً می‌توانیم ادعا کنیم تا جایی که ما در تجربه مشاهده کرده‌ایم به این نتایج رسیده‌ایم و ازآنجایی که این مقدمه را در استدلال خود نداریم - «طبیعت همواره به نحو یکسانی عمل می‌کند» - اجازه نداریم نتیجه‌ی برآمده از استدلال استقرایی‌مان را ضروری و یقینی بدانیم. تصور پدیده‌های طبیعی به شکل دیگری برای ما ممکن است و ما را دچار تناقض‌گویی نمی‌کند.

بخش ۶: در باب احتمال
به‌نظر هیوم معرفت انسانی مبتنی بر احتمالات است. هر چه تعداد دفعاتی که نتایج یکسان و مشابهی را تجربه کرده باشیم بیشتر باشد، احتمال درستی استدلال و پیش‌بینی‌هایمان بیشتر است. اما در بهترین و دقیق‌ترین مشاهدات علمی هم همواره میزانی از احتمالی بودن و غیریقینی بودن نتایج‌مان وجود دارد.

بخش ۷: در باب ایده‌ی ضروری
بنابراین به‌نظر هیوم مفهوم «ارتباط ضروری» را نمی‌توانیم به پدیده‌هایی نسبت دهیم که بر اساس تجربه و عادت میان‌شان رابطه‌ی علی معلولی برقرار کرده‌ایم.

بخش ۸: در باب آزادی و ضرورت
هیوم در اینجا مبانی دیدگاهی را مطرح می‌کند که به «سازش‌انگاری» معروف است. براساس این دیدگاه اراده‌ی انسان و کنش‌هایی که براساس آن اراده از او سر می‌زند نیز پیروی همان قوانینی‌اند که در طبیعت میان پدیده‌های دیگر وجود دارند. اما این لزوماً ما را به نوعی جبرگرایی نمی‌رساند. در ادامه گریزی به مفهوم «مسئله‌ی شر» هم می‌زند.

بخش ۹: در باب عقل حیوانات
این یکی از بخش‌های موردعلاقه‌ام بود. در این بخش هیوم درباره‌ی تفاوت عقل انسان و حیوان صحبت می‌کند و این تفاوت را نه ذاتی و ماهوی، بلکه صرفاً در درجه و شدت می‌داند. یعنی عقل حیوان ماهیت متفاوتی با عقل انسان ندارد، بلکه صرفاً از نظر کمّی ساد‌ه‌تر است.

بخش ۱۰: در باب معجزات و بخش ۱۱: در باب یک مشیت خاص الهی و یک وضعیت آتی
در این دو بخش هیوم انتقادهای دقیقش به استدلال‌هایی را مطرح می‌کند که مدعی آن‌اند که می‌توانند وجود خداوند و معجزات الهی را از طریق همان روش‌ها و استدلال‌های منطقی‌ای اثبات کنند که در سایر علوم و ریاضیات ما را به نتایج عقلانی رسانده‌اند. باید حواس‌مان باشد که هیوم واقعی بودن خداوند یا معجزات الهی را زیر سؤال نمی‌برد. صرفاً امکان اثبات واقعیت داشتن‌شان از طریق روش‌های منطقی انسانی را زیر سؤال می‌برد و معتقد است این مباحث ایمانی‌اند و نباید در فلسفه و متافیزیک به آن‌ها بپردازیم.

بخش ۱۲: در باب فلسفه‌ی آکادمیک یا شکاکانه
هیوم در نهایت شکاکیت را به سه گونه تقسیم می‌کند: شکاکیت دستوری از آن نوعی که دکارت مدعی‌اش است که به‌نظر هیوم نمی‌تواند یک شکاکیت واقعی باشد، شکاکیت پیرونی که شکاکیت تمام عیار و افراطی است و تمام بنیان‌ها را زیر سؤال می‌برد و عملاً نه تنها فایده‌ای ندارد، بلکه زندگی انسانی را غیرممکن می‌کند و در نهایت شکاکیت آکادمیک که خودش را مدعی آن می‌داند؛ نوعی شکاکیت معتدل و فروتنانه که می‌داند چه‌چیزهایی را می‌تواند بداند و به همین دلیل مدعی شناختن مسائلی که امکان دسترسی به آن‌ها را با فهم بشری ندارد نمی‌شود.

من از آقای هیوم نازنین بی‌نهایت آموختم. آموختم فروتن و صادق، منطقی، دقیق و موشکاف باشم و در نهایت فراموش نکنم که انسانم و تمام اینها به هیچ نمی‌ارزد اگر باعث شوند انسان بودنم را فراموش کنم. به‌نظرم هرکسی که می‌خواهد فلسفه‌‌ی کانت به بعد را خوب درک کند حتماً و قطعاً باید هیوم را خوب بخواند و درک کند. 

در نهایت در باب ترجمه بگویم که بااینکه ترجمه‌ی دقیقی بود (با متن انگلیسی تطبیق دادم)، اما اصلاً روان نبود و انتخاب آقای لاجوردی در کاربرد کلمات عربی و نامأنوس به‌منظور القای سبک هیوم را به هیچ‌وجه نمی‌پسندیدم و به‌نظرم درست نبود جملات را تحت‌الفظی و بدون توجه به ساختارهای دستور زبان فارسی ترجمه کرده بودند.
      

4

4

        «عمر خوابى و خيالى است و وقت مثل آب جويباران مى‌گذرد. تا چشم بر هم بگذاريد وقت گذشته است. ديروز، بلى همين ديروز من توت‌فرنگى مى‌چيدم و دختربچه‌اى بودم، اما حالا سرم پر از موهاى سفيد شده است.»

پولينا، دختر كوچكى كه به خاطر بيمارى مجبور شده موهایش را از ته بزند، براى بهبود حالش به كوهستان پناه مى‌برد و آن‌جا شفابخش حال نين كوچک و نابينا مى‌شود و با صبرى ستودنى به‌ او خواندن و نوشتن ياد مى‌دهد. پولينا خاطره‌ى كودكى خود نويسنده است كه اين اتفاقات واقعاً برای او افتادند و اين حتى کتاب را عزيزتر مى‌كند. حال و هواى ماجراهاى خانه‌ى پدربزرگ مادربزرگ در كوهستان برفى، آن هم پيش از رسيدن كريسمس خيلى مرا ياد هايدى و تصاوير كودكى خودم مى اندازند. اين روزها كه سرد و تاريک‌اند بيش از هر زمانى دلم مى‌خواهد به ادبيات روشن كودكى پناه ببرم. اگر شما هم اين راه را دوست داريد، به نزديک‌ترين كتابخانه بروید، پولينا را قرض كنيد، براى خودتان چاى بريزيد و غرق جادوى برفى كوهستان شوید.
      

0

        «اتللو» خیلی سرراسته. بار اولی که خوندمش از همین سادگی و سرراستی‌اش خوشم اومد. روایت جذابه، شخصیت‌ها به‌ویژه اتللو و یاگو خیلی جالب‌اند، نمایش برگرفته از نام کسی است که سیاه‌پوسته و می‌شه توش کلی مضمون از نژادپرستی گرفته تا عشق و خیانت و تمایلات ضداجتماعی پیدا کرد. و همین شگفت‌انگیزش می‌‌کنه؛ این‌که در عین سادگی و سرراستی می‌‌شه ان‌قدر موضوعات مختلف توش پیدا کرد و در مورد هر کدوم عمیق فکر و بحث کرد. این جادوی شکسپیره که با یه روایت ظاهراً ساده می‌تونه ان‌قدر خوراک فکری به خواننده و مخاطبش بده.

اتللو یک ژنرال مغربی سیاه‌پوسته در جامعه‌ای که مشخصاً کسی عادت به همچین چیزی نداره. برای همین بارها و بارها حتی از زبان دزدمونا که بی‌قید و شرط عاشق اتللو است اشاره‌های نژادپرستانه به اتللو رو می‌شنویم. شاید برای همین اتللو نمی‌تونه باور کنه که دزدمونا عاشقشه و خودش رو سزاوار عشق کسی که انگار از اون بالاتر و زیباتر و ارزشمندتره نمی‌دونه. از همون اول انگار شک داره که یه روز دردمونا برای عشق کس دیگری که بیشتر از اتللو لایق اونه، رهاش می‌کنه و می‌ره. اتللو اجازه نمی‌ده عشق بین‌شون رشد کنه و به کمال برسه؛ نمی‌ذاره کم‌کم و با سرعتی طبیعی هم رو بشناسن و به هم اعتماد کنن؛ انگار خودش رو دستی دستی توی مخمصه‌ای می‌اندازه که دوباره بهش ثابت شه لایق دوست داشته شدن نیست. «اتللو» تراژدی شناخته. ما هیچ‌وقت نمی‌تونم بی‌واسطه به احساس و افکار کسی جز خودمون دسترسی داشته باشیم. بعد از شوپنهاور و نیچه و فروید البته می‌دونیم این گزاره حتی درباره‌ی خودمون هم نمی‌تونه صددرصد صادق باشه چه برسه به دیگران. اتللو نمی‌تونه به احساسات و افکار دزدمونا دسترسی داشته باشه و بفهمه که دچار سوءتفاهم شده و چون خودش رو سزاوار دوست داشته شدن هم نمی‌دونه همه چی دست به دست هم می‌ده تا این تراژدی شناخت محقق بشه.

اما بخش جالب و هیجان‌انگیز «اتللو» از نظر من شخصیت منحصربه‌فرد و غریب یاگوست. یاگو سایکوپاته. درسته که به‌خاطر این‌که اتللو کاسیو رو به جای یاگو نایب خود کرده، یاگو از نظر منطقی دلیلی برای انتقام گرفتن از اتللو داره، اما کینه و تنفر و آشوبی که به پا می‌کنه خیلی بیشتر از چیزیه که بخواد صرفاً به‌خاطر این ماجرا باشه. در راستای همون تراژدی شناخت بودن «اتللو» می‌تونیم بگیم یاگو از این‌که اتللو توانایی‌های شناختی یاگو رو دست‌کم گرفته و کاسیوی ریاضی‌دان رو به فرد نظامی و باتجربه‌ای مثل یاگو ترجیح داده، یاگو می‌خواد با ضعیف کردن قوای شناختی اتللو و کاسیو ازشون انتقام بگیره، اما باز هم انتقامش خیلی پررنگ‌تر و عمیق‌تر از اونه که بتونیم صرفاً به این دلیل درنظرش بگیریم. یاگو شروره چون از شرارت خوشش می‌آد. یاگو از اون دست شرورهاست که نه فقط به‌خاطر رسیدن به منفعت یا عملی کردن انگیزه‌ی شخصی، بلکه برای این‌که از شرارت خوشش می‌‌آد دست به چنین اعمالی می‌زنه. برای همین یاگو سایکوپاته و من رو یاد جوکر نولان می‌انداخت. از طرفی دزدمونا دقیقاً نقطه‌ی مقابل یاگوست؛ یعنی خوبه اما نه برای رسیدن به هدفی خاص، بلکه چون مثل یه قدیس خوبه و بی‌قید‌و‌شرط عشق می‌ورزه. برای همین هم در تفسیرهای «اتللو» می‌گن دزدمونا قدیس و یاگو قدیس واژگونه و در واقع «اتللو» تقابل خوبی و بدی ذاتی است انگار.
      

0

        «ظاهر همه‌چیز به همین ترتیب با حقیقت فرق دارد

و دنیا همیشه با زیور و زینت فریب می‌خورد.

در دادگاه کدام دعوی است که ملوث و فاسد نباشد

ولی همین فساد با صدای جذاب یک وکیل مستور نماند؟

در مذهب کدام گناه و بدعت وجود دارد که چهره‌‌ی روحانی یک فرد

آن را قابل عفو نداند و برای تأیید آن از کتاب مقدس استمداد نکند

و زشتی آن را با زیور و زینت‌های زیبا پنهان نسازد؟

هیچ فسادی هر چه ساده هم باشد وجود ندارد که

ظاهر خود را با علائمی از فصیلت نیاراید.»

 

اتفاق عجیبی که افتاد این بود که اول موقع خوندنش احساس می‌کردم «خب، جالبه، اما اون‌‌قدرها هم که از شکسپیر انتظار داشتم شگفت‌انگیز نیست.» اما بعد که در پژواک شروع کردیم درباره‌ش صحبت کردن، انگار لایه‌لایه شکافتیم متن رو و در نهایت دیدیم وای چه نمایشنامه‌ی شگفت‌انگیز و جالبی!

موضوع اصلی و محوری نمایش‌نامه به‌نظرم تعصب، تبعیض، فقدان کنترل بر زندگی و تغییر شکل دادن حقیقت و به ظاهر متفاوتی درآوردنشه. این تغییر ظاهری رو در جای جای روایت مشاهده می‌کنیم؛ از امتحان صندوق‌هایی که پدر پورشیا برای انتخاب همسرش ترتیب داده می‌بینیم تا تغییر شکل‌هایی که پورشیا، نریسا و جسیکا انجام می‌دن و با به شکل مرد درآوردن ظاهر خودشون می‌تونن به اهداف‌شون برسن. فقدان کنترل کامل بر زندگی هم به شکل‌های مختلف در تک‌تک شخصیت‌ها دیده می‌شه: آنتونیو تمام و کمال بر تجارتش کنترل نداره و در واقع بیشتر از اعمال و تصمیمات خودش، این وضعیت آب و هوا، دریا و دزدان دریاییه که ضامن موفقیتش در تجارت‌ هستند. پورشیا نمی‌تونه آزادانه همسر آینده‌اش رو انتخاب کنه و این آزمون پدرشه که مشخص می‌کنه چه کسی شایستگی همسری او رو داره. بسانیو به‌خاطر قرض‌ها و بدهی‌هایش نمی‌تواند به‌راحتی برای خواستگاری از دختری که دوستش دارد پا پیش بگذارد. جسیکا به‌خاطر پدرش نمی‌تواند با فردی غیریهودی ازدواج کند و قوانین شهر و تعصب موجود علیه یهودیان دست‌و‌پای شایلاک را بسته است. جالب‌ترین نکته در این نمایش‌نامه از نظر من این بود که تنها کسانی که انگار می‌توانند به‌طریقی از این زنجیر اسارت خود را رها سازند زنان ماجرا – پورشیا، نریسا و جسیکا – هستند و اتفاقاً این کار را با تغییر شکل دادن حقیقت و تظاهر به مرد بودن انجام می‌دهند که به‌نحو کنایی نشان می‌دهد در جهانی که به‌صورت پیش‌فرض زنان در آن هیچ قدرت عملی ندارد، زنان برای فاعل شدن و به اهداف خود رسیدند انگار ناگزیرند «مرد» شوند. و البته از این‌که پورشیا و نریسا آن‌قدر خردمند بودند بی‌نهایت شگفت‌زده شدم.

تعصب، تبعیض بخشش هم به‌ بهترین شکل در موضوع یهودی بودن شایلاک و درگیری‌اش با آنتونیو نمودار می‌شود. تعصبات موجود علیه یهودیان شایلاک را در تمام زندگی‌اش آزار داده و تمام تبعات این تبعیض و تعصب را می‌‌توان همچنان در جهان امروزی هم در مورد موضوعات مختلف از نژاد و گرایش جنسی گرفته تا جنسیت و مذهب مشاهده کرد و این مسئله درک موقعیت شایلاک و تصمیمات غریب و غیرانسانی‌ و حس انتقام‌جویی‌اش را خیلی آسان‌تر می‌کند.

در نهایت می‌دانم که بخش زیادی از شگفت‌انگیزی متون شکسپیر به‌‌خاطر ترجمه ناگزیر ازبین‌رفته‌اند و گویا اتفاقاً در این نمایشنامه بازی‌های زبانی شکسپیر بسیار جالب‌اند.
      

0

        حالا می‌فهمم چرا چارلز دیکنز نویسنده‌ی موردعلاقه‌ی ماتیلدای عزیز عزیزم بود. دیکنز و جهانش آشناست. ان‌قدر فیلم و اقتباس از داستان‌هاش دیدیم و خلاصه‌های کوتاه‌شده‌ی داستان‌هاش رو خوندیم که خوندن متن کامل داستان‌هاش شاید برای خواننده‌ی امروزی خسته‌کننده به‌نظربیاد، اما بعد از ماه‌ها کلاسیک خوندن به‌نظرم لذت بردن از این داستان‌ها جز بحث سلیقه، نیاز به نوعی یادگیری هم داره، یادگیری بردباری و تلاش برای لذت بردن از مسیر و فرآیند و ریزه‌کاری‌ها حتی وقتی می‌دونی که ته داستان قراره چی بشه. و صدالبته وقتی به ترتیب با آثار داستانی کلاسیک مواجه می‌شی، جایگاه منحصربه‌فرد هر نویسنده و نقش بزرگی رو درک می‌کنی که در تاریخ ادبیات داشته و تأثیری رو که هر کدوم با مواجهه کردن خواننده با مسئله‌ای که قبل از اون برخوردی باهاش نداشته، با گوشت و پوست و استخون درک می‌کنی. دیکنز در ادامه‌ی آستین، شلی و خواهران برونته دریچه‌ی جدیدی رو به فرهنگ و تاریخ کشورش باز می‌کنه که گرچه اشاره‌هایی از اون رو در شلی و خواهران برونته هم دیده بودیم، هیچ‌وقت در مرکز توجه نبود. دیکنز نه مثل یه بزرگسال بلکه از زاویه‌دید یک بچه از کودکی می‌نویسه و این کار رو با چنان هنرمندی و جادویی انجام می‌ده که وقتی در فصل‌های اول کتاب با پیپ همراه می‌شیم، واقعاً احساس می‌کنیم که یک بچه داره از نگرانی‌ها و ترس‌هاش برامون می‌گه و سخته باور کنیم دیکنز تونسته چنین عمیق به تجربه‌ی کودکی نزدیک بشه یا تجربه‌های خودش رو به یاد بیاره. دیکنز به طبقات اجتماعی و مسائل اقتصادی به‌شکل بی‌سابقه‌ای توجه می‌کنه. البته که از حق نگذریم الیزابت گسکل هم در شاهکارش «شمال و جنوب» این کار رو به‌زیبایی انجام داده و خواهران برونته به‌ویژه شارلوت و ان هم به این مسائل پرداختن؛ اما بحث کودکان کار هیچ‌جا مثل دیکنز مشهود و دقیق نبوده. البته شاید در «آرزوهای بزرگ» این محور اصلی داستان نباشه.

اولین نکته‌ی جالب درباره‌ی این کتاب عنوان طعنه‌آمیزشه. همه‌ی ما در پی رسیدن و تحقق بخشیدن به آرزوهای بزرگ دیگری هستیم؛ جامعه، والدین یا کسان دیگری که دوست‌مان دارند یا دوست‌شان داریم. اما همیشه شکست می‌خوریم چون آن‌چه باید صادقانه در پی‌اش باشیم، نه آرزوهای بزرگ دیگری، بلکه رسیدن به خود حقیقی‌مان است و پیپ این درس ساده و در ظاهر کلیشه‌ای را با پشت سر گذاشتن تجربه‌های دردناکی یاد می‌گیرد. پیپ گرفتار آرزوهای بزرگ دیگران است، خواهرش، مگ‌ویچ، خانم هاویشام، استلا. اما هیچ‌وقت به آن‌چه خودش می‌خواهد توجهی نکرد و تنها کسانی که صادقانه سعی داشتند نشانش دهند که در جست‌و‌جوی حقیقت شخصی چه لذتی نهفته است (جو و بیدی) تنها کسانی بودند که پیپ رهایشان کرد.

خانم هاویشام یکی از درخشان‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین شخصیت‌های ادبیات انگلستان است. فکر کنم همگی دورانی را پشت سر گذاشته‌ایم که در آن اغلب از سوی مادران‌مان «خانم هاویشام» لقب گرفته‌ایم. در دنیای خانم هاویشام زمان از حرکت بازایستاده. خانم هاویشام هم نمی‌تواند خودش را از بند گذشته و آرزوهای بزرگ دیگری خلاص کند و نه‌تنها خودش را پوشیده در لباس عروسی و محبوس در خانه‌ای تاریک از زندگی و روشنایی محروم می‌کند، بلکه تمام تلاشش را می‌کند تا این کار را با استلا و حتی پیپ هم انجام دهد و در نهایت فقط وقتی استلا که هرگز تحت تربیت خانم هاویشام روشنایی و محبت را درک نکرده است به او پشت می‌کند، متوجه می‌شود عمرش را چطور بر باد داده است.

مگ‌ویچ شخصیت عجیب دیگری است که اولین خاطره‌ای که از «وجود» داشتن خودش دارد برمی‌گردد به وقتی که داشت در بازار از شدت گرسنگی شلغم می‌دزدید. هویت مگ‌ویچ حول محور بی‌ارزشی و گرسنگی و دوست‌نداشته‌شدن شکل گرفته است. برای همین تعجبی ندارد وقتی بعد از آن همه بدبختی در تبعید به پول‌و‌پله‌ای می‌رسد، آن‌قدر برای خودش ارزش قائل نیست که حتی با پولش کار کوچکی برای خودش بکند و آن را تمام و کمال وقف پیپ می‌کند. مگ‌ویچ که یک کودک کار بوده است، تا ابد قربانی سیستم فاسدی می‌شود که تمام فرصت‌های دوست‌داشته‌شدن را از او گرفته بود.

اما جو و بیدی، تنها شخصیت‌های حقیقی و صادق و دوست‌داشتنی کتاب که از اول تا آخر، صادق باقی ماندند و ظاهراً در پی آرزوهای بزرگ هیچ کس دیگری نبودند، شخصیت‌های محبوب و عزیز من بودند و گاه با حرف‌هایشان قلبم را چنان می‌لرزاندند که می‌دانم تا مدت‌ها فراموششان نخواهم کرد. آقای دیکنز عزیز، ممنونم بابت این شخصیت‌های به‌یادماندنی و جالب و دوست‌داشتنی.
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

زنبق دره
          از کتاب: «مگر نه ما در زمره‌ی آن موجودات معدودی هستیم که برای رنج و لذت برگزیده شده‌اند، در شمار کسانی که همه‌ی حواس‌شان با هم به لرزه می‌آید و طنین پهناوری در درون‌شان به وجود می‌آورد و اعصاب‌شان با اصل هستی هماهنگی مداومی دارند؟ این اشخاص را در محیطی بگذارید که همه‌چیز آن ناهماهنگ باشد و آن‌وقت می‌بینید که به‌طرز دهشت‌انگیزی رنج می‌برند، ولی اگر با اندیشه‌ها و احساسات و موجوداتی مصادف شوند که خوشایندشان باشند لذت‌شان تا سر حد شور و خروش بالا می‌رود. ولی ما در حالت سومی هستیم که مصائب آن را جز کسانی که به همان بیماری دچارند و می‌توانند درک و همدردی برادرانه‌ای داشته باشند نمی‌شناسند. برای ما امکان آن هست که نه از خوبی متأثر شویم و نه از بدی، آن‌وقت در درون ما یک ارگ گویا و مستعد حرکت است که در فضای خالی نواخته می‌شود، بی‌علت به هیجان می‌آید، صدا می‌دهد اما نغمه‌ای به وجود نمی‌آورد، نواهایی از آن برمی‌آید که در خاموشی گم می‌گردد. اینجا تناقض هولناک روحی است که بر ضد بیهودگی و نیستی سر به طغیان برمی‌دارد؛ بازی‌های توان‌فرسایی است که در آن، مانند خونی که از زخم ناشناخته‌ای به در رود، نیروی ما به تمامی از دست می‌رود و چیزی جبرانش نمی‌کند، حساسیت سیل‌وار روان می‌گردد و ضعف‌های دهشت‌انگیز و مالیخولیاهای وصف‌ناپذیری از آن ناشی می‌شود که در اقرارگاه کلیسا نیز گوشی برای شنیدن آن نیست.»

اینها جملات فلیکس است خطاب به هانریت. دو روح رمانتیک و البته بسیار حساس. اعتراف می‌کنم در سه کتاب قبلی‌ای که از بالزاک خوانده بودم هنوز نفهمیده بودم که چرا پروست چنین ارادتی به آقای بالزاک دارد و دقیقاً چطو می‌توانیم نثر پروست را تحت تأثیر بالزاک بدانیم و با «زنبق دره» بود که تازه به این ماجرا پی بردم. بیش از سه کتاب پیشین، در این کتاب شباهت‌های نثر پروست و بالزاک و نحوه‌ی مواجهه‌شان با پدیده‌ها آشکار بود. «زنبق دره» رمان عجیبی است. در صفحات آغازین که درباره‌ی کودکی غریب و بی‌مهر و عاطفه‌ی فیلیکس است، خواننده احساس می‌کند بالزاک با همان تیزبینی و ژرف‌نگری عجیبش درباره‌ی روان انسانی قرار است به تحلیل شخصیت فیلیکس دست بزند (که البته این کار را هم در خلال روایت می‌کند و همین صفحات آغازین سرنخ بسیار مهمی برای شناخت شخصیت فیلیکس در اختیارمان قرار می‌دهد)، اما کمی که جلوتر می‌رویم، با ورود شخصیت هانریت به داستان، دست‌کم من احساس کردم با داستان کلیشه‌ای دیگری درباره‌ی زنی فرانسوی مواجه‌ هستیم که عاشق پسری جوان‌تر از خودش می‌شود. (کمی شاید شبیه نیمه‌ی نخست «سرخ و سیاه» استاندال) اما خوشحالم که خیلی زود آقای بالزاک به ما رو دست زد و فهمیدیم اصلاً و ابداً با یک روایت ساده و معمولی از عشقی ممنوعه روبه‌رو نیستیم. بالزاک در «بابا گوریو» ثابت کرده بود که در شخصیت‌پردازی نظیر ندارد و با شخصیت بی‌نهایت پیچیده‌ی هانریت و تحلیل روان‌شناختی عمیقش از او سطحش در این کار را بی‌نهایت بالاتر هم برد. هانریت بدون‌شک یکی از غریب‌ترین کاراکترهای زن در ادبیات فرانسه است به‌نظرم. از سویی همچون یک قدیس عمل می‌کند، شناخت بسیار عمیقی نسبت به مسائل اقتصادی و سیاسی و اجتماعی زمانه‌اش دارد، و از سویی مکانیزم‌های سرکوب درونش چنان شدید‌ند که به شیوه‌های غریبی بازنمود پیدا می‌کنند. (روانکاوان چرا هیچ‌وقت این شخصیت را تحلیل نکرده‌اند؟) انگیزه‌ها و کنش‌های هانریت مدام خواننده را غافلگیر می‌کردند و جادوی بالزاک در این است که حتی در همان صفحات پایانی با چند صفحه یادداشت از ناتالی، یک شخصیت مقابلی را به ما شناساند که آه... هوش از سر آدم می‌برد. احساس می‌کنم زیادی هیجان‌زده شده‌ام از دست آقای بالزاک و این کارهایش ولی واقعاً دست خودم نیست. این میزان از نبوغ در نویسندگی واقعاً ستودنی است و به‌نظرم به هیچ‌وجه نباید «زنبق دره» را صرفاً یک اثر داستانی درباره‌ی عشقی ظاهراً پاک و ناکام بدانیم. این اثر یک تحلیل روان‌شناختی عمیق درباره‌ی زنان است. اگر «بابا گوریو» را داستانی درباره‌ی رابطه‌ی پدر و فرزندانش بدانیم، می‌توانیم دست‌کم یکی از مضامین «زنبق دره» را مادرانگی و البته پیچیدگی‌های زنانگی بدانیم. فیلیکس صرفاً نقش کسی را دارد که به ما در شناختن این زنانگی‌های غریب کمک می‌کند. در واقع ماجرا انگار اصلاً مربوط به فیلیکس هم نیست. در نهایت کمابیش ۹۸ درصد این اثر (به جز صفحات پایانی که نامه‌ی ناتالی به فیلیکس است) از زبان فیلیکس است و باز خیلی خوشم می‌آمد که شیوه‌ی نثر بالزاک الان که از زبان فیلیکس - کاراکتری بی‌نهایت حساس و رمانتیک - نقل می‌شود مثلاً با شیوه‌ی نثرش در «بابا گوریو» آن‌قدر متفاوت بود.
        

0

بابا گوریو
          رمان «بابا گوریو» بدون شک رمان تروتمیزی است؛ آن‌قدر همه‌چیز در این داستان به‌اندازه و درست و سر جای خودش است که واقعاً به‌نظرم راست است که می‌گویند این رمان چکیده‌ی بالزاک از هر لحاظ است و اگر می‌خواهید فقط و فقط یک رمان از بالزاک بخوانید (که به‌نظرم البته اشتباه می‌کنید) حتماً بروید سراغ این کتاب. نثر بالزاک، سبک نوشتاری‌اش، قدرتش در شخصیت‌پردازی‌ و تسلطی که بر روان انسان و روابط پیچیده‌ی انسانی دارد به‌وضوح در این روایت مشخص است و احساس می‌کنم در مجموع این اثر بسیار پخته‌تر از «چرم ساغری» بود که قبل از این خواندم. از همان صفحات اول فضای سرد و محقرانه و خاکستری پانسیون خانم ووکر در یکی از محله‌های پاریس تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود. دقیق یادم است که صفحات اول کتاب را وقتی داشتم می‌خواندم که کف آشپزخانه نشسته بودم و منتظر بودم کوکوهایم سرخ شوند و سردی فضای داستان را در تمام اعضای بدنم حس می‌کردم و واقعاً سردم شده بود انگار، بااینکه نزدیک گاز نشسته بودم. از این شیطنت آقای بالزاک و شاید هم بشود گفت هوشمندی‌اش هم خیلی خوشم می‌آمد که کلی شخصیت به ما معرفی کرد بدون آنکه خودش را ملزم بداند که برای هر کدام نقطه‌ی پایانی را در روایتش در نظر بگیرد. مثل خانم ووکر، آقای ووترن، ویکتورین و ... . و اتفاقاً آن شخصیت‌هایی را که انگار محور اصلی داستان بر مبنای آن‌ها پیش می‌رفت دیرتر به ما شناساند. من احساس می‌کنم این کار بالزاک در خدمت فضاسازی و کمک به ما در شناخت شخصیت‌های اصلی‌تر بود. مثلاً ووترن و ویکتورین بودند تا ما اوژن را عمیق‌تر بشناسیم. 
اما علاوه‌بر شخصیت‌پردازی و فضاسازی خیره‌کننده‌ی آقای بالزاک، همان‌طور که اشاره کردم تسلط عجیب و غریبش بر پیچیدگی‌های روان و روابط انسانی حقیقتاً حیرت‌برانگیز است. روابط میان مستأجران سرای ووکر، خانم ووکر با مستأجرانش، رابطه‌ی باباگوریو و دخترانش، دخترانش و همسران‌شان و معشوق‌‌هایشان، رابطه‌ی اوژن با خانواده‌اش و... همه و همه با چنان موشکافی و دقت‌نظری مورد بررسی قرار گرفته بود که انگار با تحلیلی روان‌شناختی از یک متخصص تمام‌عیار مواجه بودیم. به‌ویژه از اینکه بالزاک سراغ نوعی از رابطه رفته بود که شاید کمتر در موردش صحبت می‌شود: رابطه‌ی پدر و فرزندانش. آن هم رابطه‌ای مبتنی بر ایثاری عجیب و غریب. چون دست‌کم خود من با روابط این چنینی بیشتر در میان مادران و فرزندان‌شان مواجه شده‌ام. و نحوه‌ی روایت بالزاک به‌ شکلی بود که در عین همدلی با بابا گوریو می‌توانستیم به‌صورت انتقادی به رفتار و پدرانگی‌اش نگاه  و درک کنیم که اتفاقاً کجاها ایثارش به خطا رفته است و کجاها می‌توانیم علی‌رغم اینکه به دخترانش حق نمی‌دهیم درک کنیم که چرا این‌طور رفتار می‌کنند. 
در نهایت این کتاب به‌خوبی ما را با جامعه‌ی پاریس قرن نوزدهم آشنا می‌کند، با آن حال و هوایی که سالن‌های معروف پاریسی داشته‌اند و نقش پررنگی که انگار همیشه‌ی تاریخ داشتن «روابط و آشنابازی» در موفقیت آدم‌ها ایفا می‌کرده است. پایان کتاب نیز یکی از بی‌نظیرترین و تکان‌دهنده‌ترین پایان‌های بالزاکی بود به‌نظرم.
        

31

بابا گوریو
          رمان «بابا گوریو» بدون شک رمان تروتمیزی است؛ آن‌قدر همه‌چیز در این داستان به‌اندازه و درست و سر جای خودش است که واقعاً به‌نظرم راست است که می‌گویند این رمان چکیده‌ی بالزاک از هر لحاظ است و اگر می‌خواهید فقط و فقط یک رمان از بالزاک بخوانید (که به‌نظرم البته اشتباه می‌کنید) حتماً بروید سراغ این کتاب. نثر بالزاک، سبک نوشتاری‌اش، قدرتش در شخصیت‌پردازی‌ و تسلطی که بر روان انسان و روابط پیچیده‌ی انسانی دارد به‌وضوح در این روایت مشخص است و احساس می‌کنم در مجموع این اثر بسیار پخته‌تر از «چرم ساغری» بود که قبل از این خواندم. از همان صفحات اول فضای سرد و محقرانه و خاکستری پانسیون خانم ووکر در یکی از محله‌های پاریس تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود. دقیق یادم است که صفحات اول کتاب را وقتی داشتم می‌خواندم که کف آشپزخانه نشسته بودم و منتظر بودم کوکوهایم سرخ شوند و سردی فضای داستان را در تمام اعضای بدنم حس می‌کردم و واقعاً سردم شده بود انگار، بااینکه نزدیک گاز نشسته بودم. از این شیطنت آقای بالزاک و شاید هم بشود گفت هوشمندی‌اش هم خیلی خوشم می‌آمد که کلی شخصیت به ما معرفی کرد بدون آنکه خودش را ملزم بداند که برای هر کدام نقطه‌ی پایانی را در روایتش در نظر بگیرد. مثل خانم ووکر، آقای ووترن، ویکتورین و ... . و اتفاقاً آن شخصیت‌هایی را که انگار محور اصلی داستان بر مبنای آن‌ها پیش می‌رفت دیرتر به ما شناساند. من احساس می‌کنم این کار بالزاک در خدمت فضاسازی و کمک به ما در شناخت شخصیت‌های اصلی‌تر بود. مثلاً ووترن و ویکتورین بودند تا ما اوژن را عمیق‌تر بشناسیم. 
اما علاوه‌بر شخصیت‌پردازی و فضاسازی خیره‌کننده‌ی آقای بالزاک، همان‌طور که اشاره کردم تسلط عجیب و غریبش بر پیچیدگی‌های روان و روابط انسانی حقیقتاً حیرت‌برانگیز است. روابط میان مستأجران سرای ووکر، خانم ووکر با مستأجرانش، رابطه‌ی باباگوریو و دخترانش، دخترانش و همسران‌شان و معشوق‌‌هایشان، رابطه‌ی اوژن با خانواده‌اش و... همه و همه با چنان موشکافی و دقت‌نظری مورد بررسی قرار گرفته بود که انگار با تحلیلی روان‌شناختی از یک متخصص تمام‌عیار مواجه بودیم. به‌ویژه از اینکه بالزاک سراغ نوعی از رابطه رفته بود که شاید کمتر در موردش صحبت می‌شود: رابطه‌ی پدر و فرزندانش. آن هم رابطه‌ای مبتنی بر ایثاری عجیب و غریب. چون دست‌کم خود من با روابط این چنینی بیشتر در میان مادران و فرزندان‌شان مواجه شده‌ام. و نحوه‌ی روایت بالزاک به‌ شکلی بود که در عین همدلی با بابا گوریو می‌توانستیم به‌صورت انتقادی به رفتار و پدرانگی‌اش نگاه  و درک کنیم که اتفاقاً کجاها ایثارش به خطا رفته است و کجاها می‌توانیم علی‌رغم اینکه به دخترانش حق نمی‌دهیم درک کنیم که چرا این‌طور رفتار می‌کنند. 
در نهایت این کتاب به‌خوبی ما را با جامعه‌ی پاریس قرن نوزدهم آشنا می‌کند، با آن حال و هوایی که سالن‌های معروف پاریسی داشته‌اند و نقش پررنگی که انگار همیشه‌ی تاریخ داشتن «روابط و آشنابازی» در موفقیت آدم‌ها ایفا می‌کرده است. پایان کتاب نیز یکی از بی‌نظیرترین و تکان‌دهنده‌ترین پایان‌های بالزاکی بود به‌نظرم.
        

31

کاوشی در خصوص فهم بشری
          دیوید هیوم یکی از ارزشمندترین، جالب‌ترین، بی‌باک‌ترین و به‌نظر من «فیلسوف‌ترین» فیلسوفان تاریخ اندیشه است. منظورم از «فیلسوف‌ترین» چیست؟ من فکر می‌کنم «فلسفه» همان‌قدر که در واژه به‌معنای «عشق به خرد» است و نه «ادعای داشتن خرد» نوعی فروتنی را در دل خود دارد؛ نوعی اعتراف به نادانی و علی‌رغم این اعتراف بازنایستادن از تلاش برای دستیابی به آن خردی که فیلسوفان این همه عاشقش هستند و در این میان به‌نظرم معدود فلاسفه‌ای هستند که واقعاً این فروتنی و تواضع را در فلسفه‌شان حفظ می‌کنند و هیوم بدون‌شک یکی از آن‌هاست. 

هیوم در ادامه‌ی بیکن، لاک و هیوم یک فیلسوف تجربه‌گراست؛ یعنی نقطه‌ی شروع معرفت را برخلاف عقل‌گرایانی همچون دکارت و اسپینوزا، خودِ تجربه می‌داند و منکر وجود هر گونه تصور ذاتی در ذهن بشر است که بی‌واسطه و شهودی به آن دسترسی داریم و به‌خاطر بداهت و وضوحش می‌توانیم  سنگ بنای فلسفه‌ورزی‌مان قرارش دهیم (همچون روشی که ریاضی‌دانان و هندسه‌دانان و همچنین دکارت و اسپینوزا و لایب‌نیتس به‌کار می‌بندند) و به همین دلیل در ادامه‌ی سنت تجربه‌گرایی نه‌تنها به جای استنتاج، از استدلال استقرایی بهره می‌جوید، بلکه همواره ما خوانندگانش را نیز به‌نوعی دعوت به فلسفیدن همراه با خودش می‌کند. این ویژگی تجربه‌گرایان برای من خیلی دوست‌داشتنی است؛ در جان لاک و بارکلی هم به آن برخوردم و خوشم آمده از این کیفیت تعاملی و فعالیت‌محور اندیشه‌شان. مدام به ما گوشزد می‌کنند «تا اینجایی که مشاهده کردند» به این نتایج رسیده‌اند.

اما این کتاب هیوم. به‌نظرم این کتاب یکی از بهترین کتاب‌ها برای آشنایی با هیوم است چون گویی چکیده‌ی باورها و دیدگاه‌ها و استدلال‌های مهمش در آن به چشم می‌خورند. هیوم در ابتدا کتاب دیگری می‌نویسد به‌ نام «رساله‌ای در باب طبیعت آدمی» اما زیاد مورد توجه قرار نمی‌گیرد و بعدها این کتاب را به‌عنوان خلاصه‌ای از آن می‌نویسد و البته بخش «در باب معجزات» را که در کتاب پیشین حذف شده بوده به این یکی اضافه می‌کند. برای همین به‌نظرم اگر آدم بخواهد شناخت کلی و جامع و خوبی از هیوم پیدا کند این کتاب نقطه‌ی شروع بسیار مناسبی است. پیش از هر چیز باید در نظر داشته باشیم که در تاریخ فلسفه برخی فیلسوفان ایجابی‌اند و دیدگاه‌ها و نظراتی را مطرح می‌کنند و برخی فلاسفه نقادانی دقیق‌اند که فلسفه‌ی پیشین را مورد بررسی جدی قرار می‌دهند و با اشاره به ایرادتش راه را برای مطرح شدن فلسفه‌های آتی هموار می‌کنند و هیوم از این دسته‌ی دوم است.

به‌طور کلی دغدغه‌ی تجربه‌گرایان تعریف محدوده‌های شناخت و معرفت انسانی است و به همین دلیل حتی اسامی کتاب‌های مهم این فیلسوفان تا حد زیادی شبیه هم‌اند. هیوم هم در ادامه‌ی این سنت می‌خواهد بداند که ما چه چیزهایی را می‌توانیم بدانیم و چطور می‌دانیم؟ در یک کلام، دغدغه‌ی هیوم نیز معرفت‌شناسی است. و به‌منظور گام گذاشتن در این راهْ قدم به قدم، با استدلال‌هایی بی‌نهایت دقیق پیش می‌رود. استدلال‌های هیوم و نکته‌سنجی‌اش، دامنه‌ی اطلاعاتش در زمینه‌های مختلف واقعاً شگفت‌انگیز و الهام‌بخش است. در ادامه خلاصه‌ی کوتاهی از مطالب هر بخش کتاب را می‌نویسم:

بخش ۱: در باب گونه‌های متفاوت فلسفه
جمله‌ی طلایی این بخش به‌نظر من: «فیلسوف باشید؛ اما در میان فلسفه‌تان، همچنان انسان باشد.»
در این بخش هیوم فلسفه را به دو نوع تقسیم می‌کند: فلسفه‌ی راحت و واضح/فلسفه‌ی دقیق و غامض
فلسفه‌ی راحت و واضح نوعی فلسفه‌ی زندگی است. شبیه به فلسفه‌ای که اپیکوریان و رواقیون داشتند. فلسفه‌ای است که با نظام‌های سیستماتیک سروکار چندانی ندارد و بیشتر به‌منظور نوعی راهنما برای به‌زیستی نوع بشر نوشته شده است و چون زبان ساده‌تری دارد و درباره‌ی واقعیت‌های روزمره‌تر و ملموس‌تری صحبت می‌کند برای عموم مردم قابل‌دسترس‌تر و قابل‌فهم‌تر است و به همین دلیل ظاهراً مفیدتر هم هست. اما در مقابل فلسفه‌ی ظاهراً غامض قرار دارد؛ به‌تعبیری فلسفه‌ی تخصصی که فقط اهالی فلسفه از آن سردرمی‌آورند و به‌نظرعموم مردم بی‌فایده است. درحالی‌که هیوم به‌نظرش از دل همین فلسفه‌ی غامض و تخصصی است که فلسفه‌ی زندگی نیز امکان بروز می‌یابد. هیوم اندیشمند معتدلی است و در تمامی امور تلاش دارد به نوعی تعادل دست یابد و در همین اول ماجرا هم برای ما تکلیف را روشن می‌کند: گرچه فلسفه‌ی زندگی مفید است، بدون فلسفه‌ی تخصصی امکان وجود ندارد. اما وقتی از فلسفه‌ی تخصصی صحبت می‌کنیم منظورمان دقیقاً چه نوع فلسفه‌ای است؟ متافیزیکی که به خود اجازه می‌دهد درباره‌ی چیزهایی ادعا کند که معرفت انسان امکانی برای دستیابی به آن‌ها ندارند؟ اگر چنین است، این متافیزیک نیاز به پالایش دارد و این هدفی است که هیوم برای خود مشخص کرده است.

بخش ۲:‌ در باب خاستگاه ایده‌ها
حال که هیوم هدفش را مشخص کرده، می‌خواهد به مبانی معرفت بشری بپردازد. خاستگاه معرفت ما چیست؟ تصورات از کجا در ما شکل می‌گیرند و در همین راستا به تعریف انطباع و تصور می‌پردازد. انطباع زنده‌ترین و بی‌واسطه‌ترین نوع اندیشه است که مستقیماً از احساس گرفته شده و از به هم  پیوستن انطباعاتْ تصورات پیچیده‌تر در ما شکل می‌گیرند. هر تصوری باید قابل ردیابی تا رسیدن به انطباعات برآمده از تجربه باشد تا به‌عنوان تصور معتبری در شکل‌گیری معرفت انسانی بتوانیم درنظرش بگیریم (اصل روگرفت)، در غیراین معتبر نیست و نباید در معرفت‌ورزی‌مان از آن‌ استفاده کنیم.

بخش ۳: در باب تداعی ایده‌ها
 ایده‌ها به سه روش در ذهن ما تداعی می‌شوند یعنی از آمدن یکی از آن‌ها به ذهن، دیگری نیز به ذهن‌مان خطور می‌کند: شباهت، مجاورت زمانی و مکانی و علیت. مثلاً ما به محض اندیشیدن به آتش، تصور سوختن نیز در ذهن‌مان تداعی می‌شود.

بخش ۴: تردیدهای شکاکانه در خصوص کنش‌های فهم و بخش ۵: راه‌حل شکاکانه‌ی این تردیدها
ما در تجربه نمی‌توانیم خودِ رابطه‌ی «علیت» را مشاهده کنیم. یا به عبارتی نمی‌توانیم تصور رابطه‌ی علیت را تا رسیدن به انطباعی برآمده از تجربه ردگیری کنیم. آن‌چه در تجربه می‌بینیم صرفاً توالی رخدادهاست و مفهوم علیت ریشه در عادات و استدلال استقرایی دارند، نه برخلاف آنچه پیشینیان ادعا کرده‌اند ریشه در نوعی استنتاج که ما را به شناخت‌های یقینی و ضروری می‌رسانند. مثلاً وقتی با قضایای ریاضی سروکار داریم می‌دانیم دو به علاوه‌ی دو ضرورتاً و همیشه مساوی با چهار است و این گزاره برآمده از استنتاج، ضروری و یقینی است و نقیض آن بر اساس اصل امتناع تناقض ضامن تناقض است. اما وقتی درباره‌ی روابط علی معلولی که مبنای علوم طبیعی را تشکیل می‌دهند صحبت می‌کنیم صرفاً می‌توانیم ادعا کنیم تا جایی که ما در تجربه مشاهده کرده‌ایم به این نتایج رسیده‌ایم و ازآنجایی که این مقدمه را در استدلال خود نداریم - «طبیعت همواره به نحو یکسانی عمل می‌کند» - اجازه نداریم نتیجه‌ی برآمده از استدلال استقرایی‌مان را ضروری و یقینی بدانیم. تصور پدیده‌های طبیعی به شکل دیگری برای ما ممکن است و ما را دچار تناقض‌گویی نمی‌کند.

بخش ۶: در باب احتمال
به‌نظر هیوم معرفت انسانی مبتنی بر احتمالات است. هر چه تعداد دفعاتی که نتایج یکسان و مشابهی را تجربه کرده باشیم بیشتر باشد، احتمال درستی استدلال و پیش‌بینی‌هایمان بیشتر است. اما در بهترین و دقیق‌ترین مشاهدات علمی هم همواره میزانی از احتمالی بودن و غیریقینی بودن نتایج‌مان وجود دارد.

بخش ۷: در باب ایده‌ی ضروری
بنابراین به‌نظر هیوم مفهوم «ارتباط ضروری» را نمی‌توانیم به پدیده‌هایی نسبت دهیم که بر اساس تجربه و عادت میان‌شان رابطه‌ی علی معلولی برقرار کرده‌ایم.

بخش ۸: در باب آزادی و ضرورت
هیوم در اینجا مبانی دیدگاهی را مطرح می‌کند که به «سازش‌انگاری» معروف است. براساس این دیدگاه اراده‌ی انسان و کنش‌هایی که براساس آن اراده از او سر می‌زند نیز پیروی همان قوانینی‌اند که در طبیعت میان پدیده‌های دیگر وجود دارند. اما این لزوماً ما را به نوعی جبرگرایی نمی‌رساند. در ادامه گریزی به مفهوم «مسئله‌ی شر» هم می‌زند.

بخش ۹: در باب عقل حیوانات
این یکی از بخش‌های موردعلاقه‌ام بود. در این بخش هیوم درباره‌ی تفاوت عقل انسان و حیوان صحبت می‌کند و این تفاوت را نه ذاتی و ماهوی، بلکه صرفاً در درجه و شدت می‌داند. یعنی عقل حیوان ماهیت متفاوتی با عقل انسان ندارد، بلکه صرفاً از نظر کمّی ساد‌ه‌تر است.

بخش ۱۰: در باب معجزات و بخش ۱۱: در باب یک مشیت خاص الهی و یک وضعیت آتی
در این دو بخش هیوم انتقادهای دقیقش به استدلال‌هایی را مطرح می‌کند که مدعی آن‌اند که می‌توانند وجود خداوند و معجزات الهی را از طریق همان روش‌ها و استدلال‌های منطقی‌ای اثبات کنند که در سایر علوم و ریاضیات ما را به نتایج عقلانی رسانده‌اند. باید حواس‌مان باشد که هیوم واقعی بودن خداوند یا معجزات الهی را زیر سؤال نمی‌برد. صرفاً امکان اثبات واقعیت داشتن‌شان از طریق روش‌های منطقی انسانی را زیر سؤال می‌برد و معتقد است این مباحث ایمانی‌اند و نباید در فلسفه و متافیزیک به آن‌ها بپردازیم.

بخش ۱۲: در باب فلسفه‌ی آکادمیک یا شکاکانه
هیوم در نهایت شکاکیت را به سه گونه تقسیم می‌کند: شکاکیت دستوری از آن نوعی که دکارت مدعی‌اش است که به‌نظر هیوم نمی‌تواند یک شکاکیت واقعی باشد، شکاکیت پیرونی که شکاکیت تمام عیار و افراطی است و تمام بنیان‌ها را زیر سؤال می‌برد و عملاً نه تنها فایده‌ای ندارد، بلکه زندگی انسانی را غیرممکن می‌کند و در نهایت شکاکیت آکادمیک که خودش را مدعی آن می‌داند؛ نوعی شکاکیت معتدل و فروتنانه که می‌داند چه‌چیزهایی را می‌تواند بداند و به همین دلیل مدعی شناختن مسائلی که امکان دسترسی به آن‌ها را با فهم بشری ندارد نمی‌شود.

من از آقای هیوم نازنین بی‌نهایت آموختم. آموختم فروتن و صادق، منطقی، دقیق و موشکاف باشم و در نهایت فراموش نکنم که انسانم و تمام اینها به هیچ نمی‌ارزد اگر باعث شوند انسان بودنم را فراموش کنم. به‌نظرم هرکسی که می‌خواهد فلسفه‌‌ی کانت به بعد را خوب درک کند حتماً و قطعاً باید هیوم را خوب بخواند و درک کند. 

در نهایت در باب ترجمه بگویم که بااینکه ترجمه‌ی دقیقی بود (با متن انگلیسی تطبیق دادم)، اما اصلاً روان نبود و انتخاب آقای لاجوردی در کاربرد کلمات عربی و نامأنوس به‌منظور القای سبک هیوم را به هیچ‌وجه نمی‌پسندیدم و به‌نظرم درست نبود جملات را تحت‌الفظی و بدون توجه به ساختارهای دستور زبان فارسی ترجمه کرده بودند.
        

4

Theaetetus

4

Cratylus

3

Go the Fuck to Sleep

1

Wabi-Sabi: Further Thoughts

0